eitaa logo
|•مارالانه🍂
87 دنبال‌کننده
23 عکس
4 ویدیو
0 فایل
نوشتن جزئی از من است... من اینجام✋🏻: @MaralJavanBakht
مشاهده در ایتا
دانلود
|•مارالانه🍂
تو نگه‌دار خادم‌ت باش آقا جان... اَمَّن یُّجیبُ المُضطَرَّ اِذا دَعاهُ وَ یَکشِفُ السُّوءَ
ا﷽ا دیشب امن یجیب می‌خواندم و آقا را قسم می‌دادم مراقب خادم‌ش باشد اما تو همان دیشب نگه‌دارش بودی آقا. نه؟ سر همه‌شان یا روی زانویت بود یا تکیه زده بودند به شانه‌ات. نه؟ دست می‌کشیدی به زخم‌هایشان، همان لحظه‌ای که شاید استخوانی شکسته فرو رفته بود توی گوشت تنشان. همان وقت که سرما صورت‌هایشان را سیاه کرده بود و تن‌هایشان کز کز می‌کرد. تو کنارشان بودی. نه آقا؟ شب میلادت تو رفتی به استقبال خادمت. نه؟ آقا جان خبر دارید که تنها خادم شما نبود؟ ما از سر فشار یک وقت‌هایی حرف‌هایی می‌زدیم اما کاش حالا که کنار شماست هیچ‌وقت نشنود‌.. آقا جان حقیقتا برای ما هم خادمی کرد، همانی شد که خودش سه سال پیش گفت، تا پای جانش برای مردم ایران ایستاد. جایش پیش شما امن‌تر است آقا، به دور از طعنه‌ها، قضاوت‌ها و حرف‌های جگر سوز.. جایش قطعا پیش شما امن تر است آقا.. @maralane | 🍂مارالانه•|
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ا﷽ا ما آخرین نفرات انتهای خیابان امام رضا بودیم. ساعت ۲:۱۵ بود و به گمانمان این سکوت نشانه رفتن پیکر است اما آه از زمانی‌که شهید چیز دیگری بخواهد. این سکوت مقدمه آمدنش بود. نمی‌دانم لایق بودم یا نه اما روی پل انقلاب نیت کردم به جای همه کسانی که دلشان اینجاست قدم‌ بردارم. @maralane | 🍂مارالانه•|
ا﷽ا بردمش توی بالکن تا غنچه‌های تازه را نشانش بدهم. چشمش تنها شاخه گل باز شده را گرفت‌. رفتیم تا قیچی و گلدان سیاه کوچکش را بیاوریم. انگشت شست و اشاره‌ام را روی انگشت‌هایش گذاشتم تا گل را راحت بچیند.‌ از خارهای ریز گل ترسیدم‌. نگاهش کردم، چشمم روی غنچه‌ها بود. گل را داخل آب گذاشتم: «حالا کجا بذاریمش ارشیا؟» رفت طرف در بالکن. پرده را کنار زد. جلوی در ایستاد و دور تا دور هال را نگاه انداخت. به میز تلویزیون اشاره کرد: «اونجا خوشگله مارا جان..» رفت طرف تلویزیون: «بذاریمش پیش مامانش». رز سرخ مصنوعی را جلو کشید: «اینجا بذارش» گلدان را گذاشتم همانجایی که گفت. رز مصنوعی را جلوتر کشید: «پیش مامان خودشه حالا» پ.ن: همه چیز رو مثل خودش می‌بینه، باجان یا بی‌جان. همه باید یه مامان داشته باشن که همیشه پیششون باشه. تازه اون موقع دوزاری من افتاد که چرا گل رو چید. طفلک توی گلدون مامان نداشت.😄 @maralane | 🍂مارالانه•|
إنا لله و إنا إلیه راجعون خانم رحمانی عزیز انگار دردهای مشترک، رفتن‌های مشترک دارد. زهرای‌ ما هم اول حال بدش تشدید شد، بعد بیمارستان بستری شد، انگار داشت ما را آماده رفتنش می‌کرد. دست‌های ما به دعا بود که دیگر از کما برنگشت. رفتن شما هم خیلی شبیه بود به رفتن زهرای ما. مای آن وقت‌ها می‌شود الانِ رفقای شما. من شما را نمی‌شناختم، فقط یکبار اسمتان را شنیده بودم اما خدا می‌داند توی این سه روز جز سلامتی شما هیچ دعایی نکردم. یعنی نه می‌خواستم نه اگر می‌خواستم زبانم می‌چرخید‌. تمام این سه روز چیزی راه نفسم را بسته بود و حالا دارد خفه‌ام می‌کند. حالم مثل همان صبحی شده که خبر پر کشیدن زهرا را شنیدم. مثل همان روز صبح جگرم سوخت‌. خانم رحمانی عزیز شما بی‌شک مهمان سفره امام جواد علیه السلام هستید. خدا شما را برای خودش خواست. حالا دیگر در آغوش پر مهرش دردی نیست که آزارتان بدهد. حالا شما دعا کنید، برای دل مادرتان، برای دل رفقایتان. ما توان آرام کردن جگرهای سوخته‌شان را نداریم، فقط شما از پس آرام کردنشان بر می‌آیید. 💔🥀
ا﷽ا پرواز ۱۴:۵۰ قرار بود مرا برساند به عصر شاهچراغ. قرار بود ارشیا قبل از هر جایی اول برادر امام رضا را ببیند. تأخیر ۱۶:۲۰ قرار را عوض کرد. قرار شد بنشینم زانو به زانوی دختر دایی و به ریش دنیا بخندم. مامان ابرو درهم بکشد: «اومدی مارو ببینی یا شمیمو؟» تأخیر ۲۰:۲۰ قرار را برهم زد‌. قرار شد بنشینیم سر سفره شام. قاشق را یکی در میان پر کنم از کلم پلو و سالاد شیرازی یا شاید هم مرغ شکم پر و سالاد فصل. بشنوم این تأخیر خیر بوده و مجال ندهم، قاشق را توی بشقاب بگذارم و نق‌هایم را شروع کنم: «نبودین بیبینین چقد تهویه فرودگاه افتضاح بود، چقد نمازخونه‌ش گرم بود، کمرمون رو ای نیمکتای فلزی شِکِست.» تأخیر ۲۲ که اعلام شد دیگر هیچ قراری نگذاشتم. فقط دعا کردم. دعا کردم پایم برسد به آسفالت فرودگاهش. ‌. . . پ‌ن ۱: گرچه به آفتاب جنگش نرسیدم اما الحمدلله نیمه‌شب خنکش نصیبم شد. پ.ن ۲: شهر دلبر، نفس کشیدن توی هوایت به همه اذیت‌های این هشت ساعت می‌ارزید، از تو‌ چه پنهان به بیشترش هم حتی می‌ارزد‌. @maralane | 🍂مارالانه•|
ا﷽ا نفس‌هایم قرار است با روضه‌هایت تازه شوند.. @maralane | 🍂مارالانه•|
ا﷽ا فقال أحب مُحَرَّمَک ینسینی التّعب و النّاس؛ و گفت: مُحَرَّمَت را دوست دارم، خستگی را از یادم می‌برد و آدم‌ها را... @maralane | 🍂مارالانه•|
ا﷽ا عَن أَبى عَـبدِاللّه عليه السلام قـالَ: مَـنْ أَرادَ اللّه ُ بِـهِ الْخَـيْرَ قَذَفَ فِى قَلْبِهِ حُبَّ الْحُسَيْنِ عليه السلام وَ زِيارَتَهُ.. هـركس كه خـدا خيرخـواه او باشـد، محبّت حسين عليه السلام و زيارتش را در دل او مى اندازد.. پ.ن: رزق امشبم بود، رسید تا دق نکنم از روضه نرفتن امان از عشق تو مولا جانم حسین 💔 @maralane | 🍂مارالانه•|
ا﷽ا ای رفیقی که همه‌ی زحمت ما گردن توست ما محال است که دست از سر تو برداریم.. 💔🏴 @maralane | 🍂مارالانه•|
ا﷽ا تنها با چای روضه توست که دلم جلا می‌گیرد. 💔🏴 @maralane | 🍂مارالانه•|
هدایت شده از [ هُرنو ]
توضیحات رزق دهم.mp3
13.93M
حافظ، قلم شاه جهان (نجف) مقسم رزق است از بهر معیشت مکن اندیشهٔ باطل... دهم ✋ از شما دعوت می‌کنم به جمع ۲۵۰نفرهٔ ما بپیوندید. قرار است به تکمیل منزل یک خانوادهٔ مستحق در روستای کوسه واقع در استان خراسان شمالی کمک کنیم. توضیحات کامل را در صوت تقدیم کرده‌ام. تقاضا می‌کنم کامل گوش کنید و در صورت علاقه به همراهی، از طریق لینک زیر اقدام به ثبت‌نام کنید. و اگر فکر می‌کنید فرد دیگری هم ممکن است علاقمند به همراهی ما باشد، این پیام را برایش بفرستید و دعوتش کنید. و لطفا پس از اتمام تکمیل فرم، از طریق لینک انتهای فرم ثبت‌نام، وارد کانال خصوصی رزق دهم بشوید. لینک ثبت‌نام رزق دهم👇 https://survey.porsline.ir/s/f0Xc7rmJ دعاگو و دعاجو مصطفا جواهری @hornou هُرنو | روزنِ نورگیرِ سقف
زنده می‌مونیم ینی؟ خدایا راهی نداره بادی چیزی؟ از پختن گذشتیم، رسما داریم الو می‌گیریم 😩 پ.ن: چشیدن دمای شرجی رفت قاطی تجربه زیسته‌هام😑 @maralane | 🍂مارالانه•|
30.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
وقتی خدا اینجوری رطوبت و بی‌خوابی و گرمای شب قبل رو می‌شوره می‌بره🤩😍 ببار لطفاً... قطع نشیا😍 @maralane | 🍂مارالانه•|
هدایت شده از گاه گدار
🔴 از این لحظه به بعد، دیگه شهادت سید یا سلامتش مسأله اصلی ما نیست، مسأله اصلی اینه: «من چه امکاناتی دارم که بتونم برای کمک به جبهه مقاومت به میدان بیارم.» این فرمایش رهبری یک دستور و حکم شرعیه و تکلیف همه ما رو مشخص کرده: «بر همه‌ی مسلمانان فرض است که با امکانات خود در کنار مردم لبنان و حزب‌الله سرافراز بایستند و در رویارویی با رژیم غاصب و ظالم و خبیث آن را یاری کنند.» . «محمدرضا جوان آراسته» zil.ink/mrarasteh
وسط خواندن همه خبرها بغضم را فرو می‌خورم تا پسرک نبیند اما همین که خیره می‌شوم به عکس پروفایل کانالت تا بیانیه حزب الله را بخوانم فکرم می‌رود سمت تنهاتر شدن تو سید علی، نگران دردی می‌شوم که فراق یاری دیگر چنگ می‌اندازد به سینه‌ات اما تو همچون سرو باید قامت راست نگه داری، بغض طاقت نمی‌آورد و یادم می‌رود پسرک نشسته اشک‌ها جاری می‌شود...
هدایت شده از مجلهٔ مدام
فراخوان شمارهٔ سوم مدام: جنگ جنگ، یکی از موضوعات برنامۀ سال آیندۀ تحریریه بود. قرار بود که در سال بعد سراغ شمارۀ جنگ برویم. تقریبا هشتاددرصد مطالب شمارۀ خواب نهایی شده است و طبق برنامه شمارۀ سوم، «خوابِ مدام» بود و شمارۀ چهارم هم «جشنِ مدام». اما تصمیم تحریریۀ مدام بر این شد که موضوع جنگ را زودتر آغاز کنیم. این روزها، جنگ برایمان نه «خواب» گذاشته و نه «جشن». از این رو، موضوع شمارۀ سوم مدام، «جنگ» شد. برای مدام از جنگ بنویسید. جنگ برای صلح، برای زندگی، برای انسانیت، برای شرف، برای حقیقت. مدام، دوماهنامه است و شمارۀ سوم در دو ماه آبان و آذر رونمایی خواهد شد. پس فرصت زیادی نخواهیم داشت. اگر تمایل به نوشتن برای این شمارۀ مدام دارید، تا شانزدهم مهرماه، آثار خود را برای ما ارسال کنید. مدام؛ یک‌ ماجرای دنباله‌دار | @modaam_magazine
هدایت شده از مجلهٔ مدام
هدایت شده از مجلهٔ مدام
الله اکبر✊🏻🇱🇧🇮🇷 انگشت‌های شما روی دکمه پرتاب موشک دست‌های ما رو به آسمان برای دعا فقط کاش یه جوری بزنید که هیچی نمونه از این لکه نجاست..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰معرفی نشست‌های رایگان روایت نصر در این نشست‌ها به چه سوالاتی پاسخ می‌دیم! این فیلم رو مشاهده کنید. 🔶الا ان نصرالله قریب... 🔘ثبت‌نام رایگان در مجموعه نشست روایت نصر از طریق لینک زیر: 🔗https://formafzar.com/form/sw8yl 🔗https://formafzar.com/form/sw8yl این مجموعه نشست رو به دوستانتون معرفی کنید. 🆔@Revayate_ensan_home
هدایت شده از گاه گدار
🔴 این رو شرکت کنید. ☝️ شک نکنید. گره‌های زیادی رو این جلسات برطرف می‌کنه. راه‌های زیادی رو پیش پاتون باز می‌کنه. از سطح خبرهای عادی بالاتر میاید و به تحلیل کارآمد می‌رسید. 🔴
🔴 این یک جلسه معمولی نیست 🔴 «روایتی از میدان جنگ با حضور حجت الاسلام ایمانی مقدم از مؤسسین حزب الله لبنان» اگر تهران یا حتی حوالی تهران هستید، عصر پنج‌شنبه‌تان را خالی کنید و بیایید در کنار هم، روایتی دقیق و مستند را از جبهه مقاومت بشنویم. 🕰 زمان: پنج‌شنبه، 26 مهرماه ساعت 15:30 تا 18 📌 مکان: تهران، مجاهدین اسلام، هوشمند، تقاطع ناطقی، پلاک12، مسجد خیّر(محله دروازه شمیران) 🔖 این یک دعوتنامه است! آن را برای هرکسی که علاقمند به جبهه مقاومت است یا سئوالی پیرامون این جنگ دارد، بفرستید. | @mabnaschoole |
زیپ کوله را بستم. انداختمش روی دوشم و پیاده شدم. باید بروم گوشه‌ای بنشینم. سرم را توی لاکم فرو کنم. دوباره برگردم به ایستگاه و این بار سوار کوپه‌ای دیگر شوم‌. کوپه‌ای که کنجی بنشینم و فقط یاد بگیرم. مبنا تنها قطاری است که دست خالی سوارش می‌شوی و دست پر پیاده.
ا﷽ا «کوپه حرفه‌ای» زیپ کوله را بستم. انداختمش روی دوشم و پیاده شدم. باید بروم گوشه‌ای بنشینم. سرم را توی لاکم فرو کنم. دوباره برگردم به ایستگاه و سوار کوپه‌ای دیگر شوم‌. کوپه‌ای که کنجی بنشینم و فقط یاد بگیرم. مبنا تنها قطاری است که دست خالی سوارش می‌شوی و دست پر پیاده. روزی که در کوپه را زدم و رفتم داخل کوله روی دوش راستم بود. یک ماگ با یک شیشه قهوه و فلاسکی آب‌جوش تنها محتویاتش. یک دفترچه و خودکار هم برای ریا گذاشته بودم جیب جلویی‌ تا کم سوادی‌ام به چشم نیاید. حالا که می‌خواستم پیاده شوم شانه راستم خم شد، بند چپی را هم روی دوشم انداختم. چند ساعت مانده به پیاده شدن کوله را خالی کردم تا وسیله‌هایم را مرتب جا بدهم. مهر، عشق، رأفت، صبوری، امانت‌داری، دقت و تمرکزی که از زهرا عطارزاده یاد گرفتم را یکی یکی کنار هم چیدم کنج سمت راست کوله. صمیمیت، اقتدار، همه جانبه‌گری، خستگی ناپذیری و تخصصی که آزاده رباط‌جزی یادم داده بود را یکی یکی گذاشتم گوشه سمت چپ. نم اشک گوشه‌ چشم‌هایم را با پشت انگشت اشاره‌ام گرفتم تا جاهای خالی باقی‌مانده را پر نکنند. دلسوزی‌های به موقع، تفکیک کار از زندگی شخصی و نگاه خواهرانه‌ای که هدیه مریم آرایش بود را گذاشتم پشت کوله. دلم می‌خواست وقتی روی دوشم می‌اندازم حسشان کنم. نظم، جدیت، اقتدار، دلسوزی توام با سختگیری، همیشه در دسترس بودن، حفظ حریم شخصی، ایجاد حس امنیت در فضای کاری را از مرد همه میدان‌‌ها که شد یادگار آقای محمودی، یکی یکی جا دادم قسمت جلویی کوله. ماند سه تا قاب که باید می‌چیدم روی داشته‌هایم تا وقتی دوباره زیپ کوله را باز می‌کنم خنده قبل از گریه مهمان صورتم شود. قاب اول تصویر دعاهای توسل، زیارت‌های عاشورا و حدیث‌های کسایی بود که برای هم، برای بچه‌های دوره، برای مبنایی‌ها رأس ساعت ۲۱ گوشه‌ای از خانه‌مان می‌نشستیم و مشغول خواندن می‌شدیم. قاب بعدی موزیکال بود، ترکیب خنده‌های کشمشی زهرا و خنده‌های از ته دل مریم. قاب آخر از همه عزیزتر بود. قاب لوگوی مبنا. مبنایی که ناخدایش آنقدر متخصص، حرفه‌ای، درجه یک، مهربان و مقتدر است که توصیفش به کلمات جدیدتری از دایره لغات من نیاز دارد. مبنایی که زهرا و آزاده‌ای دارد که خودشان استاد هستند اما چنان فروتنانه زکات علم می‌کنند که مبادا تو احساس بی‌سوادی یا کم سوادی کنی. قاب لوگوی مبنا را گذاشتم روی همه‌شان تا یادم بماند تنها جایی بود که من را به آدمی تبدیل کرد که حالا از خودم یک قبل دارم یک بعد. قطار ایستاد. باید پیاده شوم. زیپ کوله را بستم. انداختم روی دوشم و پیاده شدم. باید بروم گوشه‌ای بنشینم. سرم را توی لاکم فرو کنم. دوباره برگردم به ایستگاه و سوار کوپه‌ای دیگر شوم‌. @maralane | 🍂مارالانه•|