متولد غدیر،🌙داماد غدیر،💐شهیدِ غدیر🕊️
🌷شهید حاج علی کسائی
تاریخ تولد: ۱۴ / ۵ / ۱۳۳۴
تاریخ شهادت: ۲۱ / ۵ / ۱۳۶۶
محل تولد: شیراز
محل شهادت: منطقه سومار
*🌷همسر شهید← آقا علی در روز عید غدیر در شیراز به دنیا آمد،🎊 معلم، مفسر و حافظ نهج البلاغه بود.🍃ایشان سرسپرده ولایت امیر مؤمنان (ع) بود.🌙مراسم عروسیمان را ظهر گرفتیم که به چشم نیاید🎊و حرمت داغداری خانواده شهداء حفظ شود.🌙آمدیم توی اتاق که ناهار بخوریم؛🍲علی در را بست و پشت آن ایستاد،‼️رو به من کرد و گفت: میدونی که تو این لحظه دعای ما مستجابه؟🌙 گفتم: آره ولی الان بیا ناهار بخوریم.🍲گفت: روزه ام.‼️گفتم: تو روز عروسی روزه گرفتی؟؟⁉️ گفت روزهی نذره، گفتم: چه نذری؟ گفت: این که همون طور که خدا منو تو عید غدیر متولد کرد🎊 تو عید غدیر هم مزدوج کرد🎊حالا میخوام تو عید غدیر هم شهادت رو نصیبم کنه،🕊️حاج علی سالها به جبهه جنگ رفت💥 و حتی مجروحیت هایش باعث نشد که او دست از جنگ بردارد،🥀شب آخر قبل از شهادتش، که شب عید غدیر بود🎊 انگار میدانست آخرین دیدار است🥀 برای همین تا صبح به راز و نیاز با خدا پرداخت📿و پس از آن آخرین وصیتش را کرد.📄عید غدیر بود که لباس سفید عروسی را به تن پوشیدم💐و ۷ سال بعد درست عید غدیر بود که لباس سیاه بر تن پوشاندم🥀و چهار فرزند از ۶ ماهه تا ۶ ساله به رسم امانت از علی پذیرفتم.🌱حاج علی میگفت: «من در عید غدیر به دنیا آمدم،🌙در عید غدیر سنت ازدواج را به جا آوردم💐و در عید غدیر پای از این دنیا بر می نهم.»🌙و درست در روز عید غدیر🎊 در منطقه سومار شربت شهادت را نوشید*🕊️🕋
#شهید_حاج_علی_کسائی
#شادی_روح_پاکش_صلوات 💙🌷
🇱🇧🇵🇸مردان وِلایی🇮🇷
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷 سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ و بَـعْد
🥀🕊عارف وارسته شهید عبدالمهدی مغفوری🕊🥀
🌸تاریخ ولادت: 1335/11/5
🌸محل ولادت: کرمان
🥀🕊تاریخ شهادت: 1365/10/5
🍃عملیات کربلای ۴ _جزیره ام الرصاص
🥀مزارشهید: گلزار شهدای کرمان
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
🍃🌸زندگینامه سردار شهید عبدالمهدی مغفوری
🍃شهید عبدالمهدی مغفوری در سال 1335 در کرمان در خانواده ای تنگدست ولی متدین به دنیا آمد.
پدرش برای دل مردم روضه می خواند و مخارج زندگی را از پشت دار قالی بافی فراهم می کرد .
عبد المهدی در سایه چنین خانواده ای رشد کرد و تحصیلات ابتدائی و متوسطه را در کرمان به پایان برد .
آنچه در این دوران او را از دیگر همسن و سالانش متمایز کرد پایبند یش به دینداری بود .
او پس از پایان دوره دبیرستان در دانشسرا پذیرفته شد و در رشته برق فوق دیپلم گرفت .
در همین زمان بود که به خدمت سربازی فرا خواند ه شد . این روزها با اوج گیری انقلاب توأ م بود
عبد المهدی در این دوران سخت به مبارزات خود ادامه داد و پس از پیروزی انقلاب به کرمان باز گشت .با اینکه در دانشگاه پذیرفته شده بود با پوشیدن لباس سبز سپاه را ترجیح داد.
او مدتی در کردستان بود. بعد از آغاز جنگ ، تلاشش برای حضور در میدانهای نبرد و
سازماندهی نیروها در استان کرمان ، از او چهره ای مخلص و دلپذیر ساخته بود .
عبدالمهدی در موقعیت مختلف فرماندهی در سطح لشکر 41 ثارالله و بسیج قرار گرفت و بیش از بیش در روند پر تلاطم نبرد سهیم شد .
عملیات کربلای (4) آخرین عملیاتی بود که عطر نفسهای این پیرو حقیقی ائمه اطهار (ع)و امام راحل را به جان می خرید .
عبدالمهدی مغفوری در جزیره ام الرصاص پاداش جهاد اکبر و اصغر خود را گرفت و ساکن کوچه پروانه ها شد.
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
💚محو روضهی امام حسین علیه السلام؛
هر هفته توی خونه روضه داشتیم ، وقتی آقا شروع می کرد به خوندن ،
تا اسم امام حسین (ع) می اومد
حاجی رو میدیدی که اشکش جاری شده.
حال عجیبی میشد با روضه امام حسین علیه السلام
انگار توی عالم دیگه ای سیر می کرد...
یک بار وسطِ روضه ،
مصطفی رفته بود بشینه رو پاش
متوجه بچه نشده بود، انگار ندیده بودش!
گریهکنون اومد پیش من،
گفت: « بابا منو دوست نداره..
هر چی گفتم جوابم رو نداد ...»
روضه که تموم شد، گفتم:
«حاجی، مصطفی اینطوری میگه»
با تعجب گفت:
«خدا شاهده نه من کسی رو دیدم
نه صدایی شنیدم...»
از بس محوِ روضه بود ...
به روایت: همسر شهید
شهید #عبدالمهدی_مغفوری🌷
قائممقام ستاد لشکر۴۱ثارالله
🥀🕊شهادت: عملیاتکربلایچهار ۱۳۶۵
#شادی_روح_پاکش_صلوات
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
🥀🕊شهید عبدالمهدی مغفوری به روایت همسر:
⚡⚘همکارانش می گفتند در محل کار زودتر از همه می آمد و دیرتر از همه می رفت و در هفته چند ساعت برای خود «کسر کار» می زد. می گفت: در حین کار احتمال می رود یک لحظه ذهنم به سمت خانه، همسر و یا فرزندم رفته باشد، وقت کار من متعلق به بیت المال هستم و حق استفاده شخصی ندارم.
زهرا سلطان زاده همسر شهید عبدالمهدی مغفوری به بیان خاطراتی از این عارف شهید پرداخت.
❣در روز خواستگاری و آشنایی اول با لباس خاکی وارد شد
عبدالمهدی با یک موتور با لباس خاک آلود از ماموریت برگشته بود و با همان لباس آمد خانه ما تا از مادرم، من را خواستگاری کند.
مادر و پدرم برای ازدواج من خیلی سخت گیر بودند. شهید در جلسه اول آشنایی که مادرم حضور داشت فقط قرآن می خواند و مادر از تلاوت او بسیار خوشش آمده بود و به من گفت: آقای مغفوری مرد زندگی است.
🌹نشستن روی این قالی ها من را از یاد محرومان غافل می کند
وقتی ازدواج کردیم جهیزیه من تقریباً از وسایل قیمتی بودند و شهید مغفوری که متوجه شد از من خواست ظروف، پرده ها و قالی ها را تعویض کنیم. با درآوردن پرده های خانه، موافقت کردم. شهید روی قالی های خانه نمی نشست.
می گفت: نشستن روی این قالی ها من را از یاد محرومان غافل می کند، او یک فرش ساده مانند حصیر تهیه کرده بود و یک گوشه خانه گذاشته بود و زمانی که در خانه بود روی این فرش می نشست.
سخنرانی که باعث اعزام دانشجویان و اساتید به جبهه شدند
او مسئول تبلیغات جبهه بود و بیشتر در پشت جبهه خدمت می کرد و در سخنرانی هایی که در مجالس، دانشگاهها، مساجد انجام می داد عده زیادی را راهی جبهه می کرد. یادم هست سخنرانی در یک دانشگاه انجام داد. بعد از آن سخنرانی تقریباً کل دانشگاه و اساتید آن عازم جبهه شدند.
🌹در مجالس سخنرانی نمی خواهم بفهمند که تو همسر من و اینها فرزندان من هستند
در اکثر مجالسی که سخنرانی می کرد، من و دو فرزندمان هم شرکت می کردیم.به ما می گفت: در مجلس به بچه ها اجازه نده پیش من بیایند. چون نمی خواهم بفهمند که تو همسر من و اینها فرزندان من هستند و خدای ناکرده به خاطر این که همسر مغفوری هستید توقع احترام داشته باشید و یا دیگران احساس کنند باید به شما احترام بگدازند.
شهیدِ قهرمانِ سَر جـُـدا🕊️
🌷شهید محسن حججی
تاریخ تولد: ۲۱ / ۴ / ۱۳۷۰
تاریخ اسارت: ۱۶ / ۵ / ۱۳۹۶
تاریخ شهادت: ۱۸ / ۵ / ۱۳۹۶
محل تولد: اصفهان ، نجف آباد
محل شهادت: سوریه
*🌷محسن ۲۱ تیر ۱۳۷۰ به دنیا آمد در ۲۱ سالگی لباس دامادی پوشید💐 و ۲۵ سال بیشتر نداشت که پدر شد🌱اما در ۲۶ سالگی محسنِ قهرمان، مدال نمایندگی شهدا را بر گردن بریدهاش انداخت🌙پدر شهید← محسن آخرین بار که به سوریه رفت ۲ روز به اسارت داعش درآمد🥀گوسفند نذر کردیم داعش او را شهید کند و بیش از این شکنجه نشود🥀چون میدانستیم دارند او را شکنجه میکنند🥀ما او را به حضرت زهرا (س) سپردیم🌙 محسن همیشه میگفت من میخواهم در راه رهبرم سرم را هدیه کنم و همان هم شد🕊️از پیکر فرزندم فقط یک پا و قسمتی از بدنش را لمس کردم🥀مادر شهید← انگشتری داشت که روی نگینش نوشته بود: «یا فاطمه الزهرا»🌙گفتم: «مامان این رو دستت نکن🥀این داعشیها کینه زیادی از حضرت زهرا (س) دارند🥀اگر دستشون بیفتی تمام عقدههاشون رو سرت خالی میکنن🥀گفت پس میخوام حرصشان را دربیاورم.»🌙 محسن را که شهید و عکسهای سرش را که منتشر کردند🥀انگشتری دستش نبود🥀داعشیها آن را درآورده بودند» او عباس وار جنگید💥 زینب گونه اسیر شد🥀و در تاریخ ۱۸ مرداد ۹۶ ، حسین وار سرش بریده🥀و شهید شد*🕊️🕋
#پاسدار_شهید_محسن_حججی
#شادی_روح_پاکش_صلوات 💙🌷
حقوق حلال،بخشندگے شهید🌙
🌷شهید علی تمام زاده
تاریخ تولد: ۲۵ / ۱ / ۱۳۵۵
تاریخ شهادت: ۱۶ / ۸ / ۱۳۹۴
محلتولد:تهران
محل شهادت: سوریه
مزار: کرج
🌷راوی ← چند ماهی حقوق دریافت نکرده بود، گفت دیگر حقوق مرا واریز نکنید!‼️از حاج علی سوال کردم چرا؟ گفت؛ چند روزی غیبت از کار داشتهام🍂شرعا گرفتن این حقوق شبهه ناک است،آخه این مبلغ را برای حضور مستمر من تعیین کردهاند.🍃راوی← میخواستم برم سفر کربلا،حاج علی بهم گفت: قربة الی الله تصمیم گرفتم تمام هزینه های مالی این سفر تو رو هم حساب کنم!🌙من میدونستم حاجی مستاجره و قسط و وام و..زیاد داره🥀گفتم چرا آخه؟ گفت: حاجت دارم و نذر کردم هزینه های یه زائر امام حسین(ع)رو حساب کنم.🌙به شوخی گفتم حاجی فکرکنم نذرتو بندازی حرم آقا زودتر جواب بگیریااا، خرج من کنی خدا میذاره تو کاست..(:💫خندید.. اما حالا که دارم به اون روزا فکر میکنم میبینم چقدر خوب نذرش ادا شد..و شهید شد🕊️راوی← با حاج علی هماهنگ کردم یکی از مدافعان حرم رو بفرسته به مراسم شهدای مدافع حرم افغانستانی،🌙حاج علی هم برای این جلسه شهید مصطفی صدرزاده رو که اومده بود مرخصی فرستاد.💫 گفتم حاج علی ویژگی این رزمنده که فرستادی سخنرانی چیه؟⁉️گفت: شب تاسوعا شهید میشه خودش هم میدونه!‼️دقیقا شب تاسوعا شهید صدرزاده به مولاش ابوالفضل پیوست!💫اون جلسه به بچه ها گفتم باهاش عکس بگیرید شهیده! 📷 8 ماه بعد فقط عکس برا ما موند و هر دوی اونا پرواز کردند🕊️شهید علی تمام زاده در ماه محرم از پهلو مجروح شده🥀و به دلیل خونریزے به شهادت رسید*🕊️🕋
حجت الاسلام
#شهید_علی_تمامزاده
#شادی_روح_پاکش_صلوات🌷💙
💚 مکاشفه شهید عبدالحسین برونسی با حضرت زهرا( س )
🔰شهید برونسی فرمانده است توی عملیات رمضان، تیربار دشمن می گیره تو گردان عده ای شهید میشن گردان زمین گیر میشه. 😞
سید کاظم حسینی میگه :
من معاون شهید برونسی بودم،
اصلا بچه ها نمی تونستن سرشونو بلند کنن،
یه دفه دیدم شهید برونسی بیسیم چی و پیک و
همه رو ول کرد و رفت یه جاافتاد به سجده
رفتم دیدم آروم آروم داره گریه می کنه،
میگه یا زهرا مدد، مادر جان مدد...😭
بهش گفتم: حالا وقت این حرفا نیس ،
پاشو فرماندهی کن !بچه های مردم دارن شهید میشن،
ولی شهید برونسی انگار مرده بود و اصلا توجهی به این خمپاره ها و حرفهای من نداشت.
گفت : بعد از لحظاتی بلند شد و گفت:
سید کاظم ؟ گفتم: بله ؟
گفت: سیدکاظم اینجا که من ایستادم قدم کن،
25 قدم بشمار بچه های گردان رو ببر سمت چپ،
بعد 40 قدم ببر جلو.
گفتم : بچه ها اصلا نمیتونن سرشونو بلند کنن
عراقی ها تیربارو گرفتن تو بچه ها. چی میگی؟
گفت : خون همه بچه ها گردن من، من میگم همین.
گفت : وقتی این دستورو داد آتیش دشمنم خاموش شد، 25 قدم رفتم به چپ، 40 قدم رفتم جلو،
بعد یه پیرمردی بود توی گردان ما خوب آرپیچی می زد، یه دفه شهید برونسی گفت فلانی آرپیچی بزن،
گفت : آقای برونسی من که تو این تاریکی چیزی
نمی بینم 😳
گفت : بگو یا زهرا و شلیک کن.
می گفت : یا زهرا گفت و شلیک کرد و خورد به یه تانک و منفجر شد.
تمام فضا اتیش گرفت و روشن شدفضا،
گفت اون شب 80 تانک دشمن رو زدیم و بعد عقب نشینی کردیم 💪
چند روز بعد که پیش روی شد و رفتیم شهدا رو بیاریم، رفتم اونجا که شهید برونسی به سجده افتاده بود
و می گفت یا زهرا مدد 😭
نگاه کردم دیدم جلومون میدون مین هست.😳
قدم شماری کردم 25 قدم به چپ دیدم معبریه که دشمن توش تردد می کرده
اگر من 30 قدم می رفتم اونورتر توی مین ها بودم
40 قدم رفتم جلو دیدم میدان مین دشمن تموم میشه رفتم دیدم اولین تانک دشمن رو که زدن فرمانده های دشمن با درجه های بالا افتادن بیرون و کشته شدن.
شهدا رو که جمع کردیم برگشتیم تو سنگر نشستم، گفتم آقای برونسی من بچه ی فاطمه ام ، من سیدم،
به جده ام قسم از پیشت تکون نمی خورم تا سِر اون شب رو بهم بگی،
تو اون شب تو سجده افتادی فقط گفتی یا زهرا مدد، چی شد یه دفه بلند شدی گفتی 25 قدم به چپ؟
40 قدم جلو، بعد به آرپیچی زن گفتی شلیک کن؟ شلیک کرد به یه تانک خورد که فرماندهان دشمن تو اون تانک بودن ؟ قصه چیه؟
گفت سید کاظم دست از سرم بردار!
گفتم نه تا این سِر رو نگی رهات نمیکنم،
گفت میگم ولی قول بده تا زنده ام به کسی نگی☝️
گفتم باشه!
گفت : تو سجده بودم همینطور که گفتم یا زهرا مدد، (توعالم مکاشفه) یه خانومی رو دیدم
به من گفت چی شده؟
گفتم بی بی جان موندم؛😔 اینا زائرین کربلای حسین تو هستند، اینجا موندن چه کنم؟😭
گفت : آقای برونسی جلوت میدون مینه، حرکت نکن، 25 قدم برو به سمت چپ، اونجا معبر دشمنه، از اونجا بچه ها رو 40 قدم ببر جلو میدون مین تموم میشه فرمانده های دشمن یه جا جمع شدن تو تانک جلسه دارن آرپیچی رو شلیک کن ایشالا تانک منفجر میشه و
شما ان شاء الله پیروز میشی💚
#شهید_عبدالحسین_برونسی🌷
#شادی_روح_پاکش_صلوات
┄┅☫🇮🇷
حبیب حرم..🕊️
🌷سردار شهید حاج حسین همدانی
تاریخ تولد: ۲۴ / ۹ / ۱۳۲۹
تاریخ شهادت: ۱۶ / ۷ / ۱۳۹۴
محل تولد:آبادان
مزار:همدان
محل شهادت:سوریه
🌷۵۰ سال مجاهدت شبانه روزی،مبارزه با رژیم منحوص پهلوی،رشادت های فراموش نشدنی و دفاع مقدس،⚡️بصیرت در دشمن شناسی و مقابله با فتنه ۸۸ و دفاع از حرم در سوریه، شهید حسین همدانی را به حبیب بن مظاهر انقلاب اسلامی تبدیل کرده است.🌙فرزند بزرگ ایشان وهب نام دارد که به همین علت سردار در سوریه به نام ابووهب مشهور بود.💫یک هفته قبل از شهادت،سردار از همسرش خواسته بود تا تمام فرزندان را دور هم جمع کند،با اینکه پسر بزرگشان مشغله داشت اما سردار اصرار کرد تا حتما خودش را به جمع خانواده برساند،❗️آن شب روحیه شادابی داشت گویا میدانست قرار است دیگر بر نگردد.🥀همسر سردار در این ملاقات گفت: از رفتن شما به سوریه راضی نیستم که سردار در پاسخ گفت شهادت آرزوی من است.🕊همسرش هم به شرط شفاعت وی بعد از شهادت آرام و راضی شد.🥀آن شب سردار با هر کدام از پسرانش وهب و مهدی جداگانه صحبت و سفارشهایی کرد.🌙و عاقبت سردار هم به یارانش شهیدش پیوست،🕊ایشان پنجشنبه عصر ساعت 15:00 با همکارانش برای بازدید و شناسایی به منطقهای که دست تکفیریها بود رفته و در راه به کمین بر میخورند،💥پاره ای از آتشی که دشمن در آن جا روشن کرده به ماشین اصابت می کند و ماشین را منحرف کرده و به رگبار می بندند.💥راننده از ناحیه کمر و سردار از ناحیه چشم و سر🥀آسیب جدی دیده و به بیمارستان فرستاده میشود🥀که ساعت 8 شب ۱۶ مهر ماه ۱۳۹۴ شهید می شود🕊🕋
سردار سرلشکر پاسدار
#شهید_حاج_حسین_همدانی
#شادی_روح_پاکش_صلوات💙🌷
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸
﷽سبک بالان عاشق﷽
شهیدے که واسطه ازدواج دو نفر شد
🌷شهید عبدالرحمٰن رحمانیان
تاریخ تولد: ۱۵ / ۱ / ۱۳۴۲
تاریخ شهادت: ۳ / ۱۰ / ۱۳۶۵
محل تولد: جهرم ، فارس
محل شهادت: خرمشهر
*🌷یه جوون طلبهای رفت خواستگاری جوابش کردن،🥀دلش میگیره ؛ از طریق یکی از دوستاش میره خادم الشهدا میشه🌙نمیدونم چطوری اما با یه شهیدی به نام عبدالرحمٰن رحمانیان جهرمی آشناش میکنن💫...بهش میگن این شهید حاجت میده.( شهید مال جنوب کشوره ،این طلبه مال غرب کشور )🌱تو دلش با این شهید عبدالرحمٰن نجوا میکنه..🌙بعد دوباره با خانواده میره خاستگاری همون دختره،🌱دختره نظرش عوض میشه و قبول میکنه،‼️ پسره میگه من یه طلبه ی ساده هستم🥀فقط تو این دو هفته رفتم راهیان نور،خادم الشهدا شدم، یه خورده آفتاب سوخته شدم برگشتم.⚡️هیچ امکاناتی به مالم اضافه نشده. چی شد که تو به ازدواج با من راضی شدی ؟⁉️دختره با گریه میگه:🥀چند شب پیش،یه جوون خوش سیما و نورانی، با لباس خاکی به خوابم اومد💫و گفت : من شهید عبدالرحمٰن رحمانیان هستم ،اهل جهرمم گلزار شهدای رضوان، خاکم🌙یکی از خُدام ما به من رو زده و به من متوسل شده ..💫 من عبدالرحمان زندگیتون رو تضمین میکنم.»🌱« و من امروز به حرمت حرف شهید راضی میشم که با من ازدواج کنی...» 🎊سردار شهید عبدالرحمن رحمانیان،فرمانده گردان خط شکن ابوذر لشکر 33 المهدی(عج) بود🌙که در جریان عملیات کربلای چهار و در محور اروند 3 دی ماه 1365 به فیض عظیم شهادت نائل🕊و مفقودالاثر شد،پیکر پاکش سرانجام پس از ۹ سال انتظار در سال ۱۳۷۴ به زادگاهش بازگشت،🌙پدر شهید سال ۹۴ در سالگرد پسرش آسمانی شد*🕊️🕋
#شهید_عبدالرحمن_رحمانیان
#شادی_روح_پاکش_صلوات 💙🌷
دستیار و مَحرم راز حاج قاسم
🌷شهید حسین پورجعفری
تاریخ تولد: ۸ / ۱ / ۱۳۴۲
تاریخ شهادت: ۱۳ / ۱۰ / ۱۳۹۸
محل تولد: کرمان
محل شهادت: بغداد
*🌷شهیدی که حاج قاسم همیشه او را با نام کوچک حسین صدا میزد و میگفت اگر دو نفر در این دنیا من را حلال کنند من میتوانم شهید و وارد بهشت شوم،🕊یکی خانمم و دیگری حسین است.🌙و همیشه میگفت بدون حسین به بهشت نمیروم.🥀او بسیار خاکی و مظلوم بود ۴۰ سال در کنار حاج قاسم و دستیار و محرم حاجی بود.🌱دخترشهید← قرار بود به ماموریت برن پیش خودم گفتم ایندفعه قراره کجا برن؟ عراق؟ سوریه؟ لبنان؟🥀پدرم با لبخند گفت ماموریت خطرناکیه🥀دلهره گرفتم گفتم نرو.گفت: نمیشه بابا نمیتونم حاجی رو تنها بزارم🥀نوه ها ایندفعه خیلی بیتابی میکردن،پریناز پاهای بابا حسینش را گرفته بود و میگفت: بابا حسین نرو عراق،دشمنا این دفعه میکشنت!🥀بابا حسین گفت:دوستام مواظبم هستند روی ماهش را برای آخرین بار بوسیدم🌙 آیة الکرسی را برایش خواندم رفت و آسمانی شد🕊️دوست پدرم میگفت یک روز با پورجعفری در گلزار شهدای کرمان روی نیمکتی نشسته بودیم که ایشان به من گفت:«حاجقاسم که جایش را مشخص کرده است؛ من را هم زیر پایش بگذارید.»🌙دوستش میگوید: «تو که اینجا جا نمیشوی؟»‼️بابا میگوید:«چرا من جا میشوم.»🌙الان قبر پدرم به فاصله دو آجر زیر پای قبر حاجقاسم قرار دارد🌙آنجا نمیشود یک پیکر کامل را دفن کرد ولی پیکر سوخته پدرم جا شد.🥀بامداد 13 دی ماه 1398 بود که او به همراه حاج قاسم و همراهانش ماشینشان توسط بالگردهای آمریکایی هدف،منفجر🥀و به شهادت رسید*🕊️🕋
سرتیپ پاسدار
#شهید_حاج_حسین_پورجعفری
#شادی_روح_پاکش_صلوات💙🌷
💚
روز شهید بهت تبریک گفتیم
روز پاسدار هم بهت تبریک گفتیم
روز جانباز هم همینطور حاجی جان
توی دنیا چه مدالی باقی مونده بود که به دستش نیاوردی؟😔
ای فخر شهدا
ای فخر جانباز ها
ای فخر پاسدار ها💔
#حاج_قاسم
#شادی_روح_پاکش_صلوات
✨
پهلوان گمنام
🌷شهید ابراهیم هادی
تاریخ تولد: ۱ / ۲ / ۱۳۳۶
تاریخ شهادت: ۲۲ / ۱۱ / ۱۳۶۱
محل تولد:تهران
محل شهادت:کانال کمیل
*🌷راوی← در باشگاه کُشتی آماده تمرین بودیم🤼♂️ ابراهیم پهلوان هم وارد شد🌙چند دقیقه بعد یکی از دوستان گفت: ابراهیم وقتی داشتی میومدی با این شلوار و پیراهن شیک و ساک به دستت دو تا دختر مرتب از تو حرف میزدند⚡️ابراهیم با این حرفها جا خورد⚡️و از آن روز به بعد پیراهنش بلند شلوارش گشاد و به جای ساک از پلاستیک استفاده کرد🌙یه روز ابراهیم ناراحت بود میگفت چند روزه دختری به من گیر داده و میگه تا تو رو به دست نیارم ولت نمیکنم.!🥀گفتم با این تیپ و قیافه ای که تو داری این اتفاق عجیب نیست!❗️روز بعد تا ابراهیم رو دیدم خندم گرفت..با موهای تراشیده و پیراهن بلند،بدون کت و شلوار و با چهره ای ژولیده و با شلوار کردی و دمپایی اومده بود سرکار..او مدتی این کار را ادامه داد تا از این وسوسه شیطانی رها شد..⚡️صدای زیبایی داشت بیشتر برای حضرت زهرا(س) میخواند یکبار او را مسخره کردند🥀گفت:دیگر مداحی نمیکنم! حضرت زهرا (س) را در خواب دیده بود🌙فرموده بودند: نگو نمیخوانم ما تو را دوست داریم هرکس گفت بخوان،تو هم بخوان.»🎤همرزم← چند روز بود بدون آب ضعف و گرسنگی🥀بچه ها غرق خون بودند فقط یکی بود که این 5 روز را سر پا نگه داشت🥀۲۲ بهمن ۶۱ بود از یک طرف آرپیجی میزد💥یک طرف تیر بار شلیک میکرد💥به مجروح ها رسیدگی میکرد اما با انفجاری روی زمین افتاد🥀و دیگر کسی او را ندید🥀ابراهیم همیشه از خدا میخواست گمنام بماند و چه زیبا به آرزویش رسید*🕊️🕋
جاویدالاثر#شهید_ابراهیم_هادی
#شادی_روح_پاکش_صلوات💙🌷
•✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾•