eitaa logo
مردان خدا 📿
390 دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
976 ویدیو
62 فایل
مردان خدا کسانی که زندگی شان الگویی برای جویندگان حقیقت است. انبیاء ، علما ، شهدا ، صالحین و خوبان‌ عالم با ما همراه باشید 🥀🍀🌻🌹🌼 http://eitaa.com/joinchat/2035810317C9e86d81327
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام خدا بر شهدا 🌹 شهید والامقام شهید ۱۳ ساله صیادی حاجت میده و خواسته ای داشته باشی برآورده می‌کنه و دست رد به سینه کسی نمیزنه. شهید صیادی یک شخصیتی متدین و معنوی بود که اعتقادی راسخ به خداوند متعال و ائمه معصومین(ع) داشت. وی از همان کودکی به کرامات و معجزات پیامبران و ائمه معصومین(ع) اعتقاد کامل داشت و هر دعایی که میکرد مستجاب می‌شد و همین دعای مستجاب او باعث شد به بالاترین مقام که همان مقام شهدا است برسد. 🍀 📿 @mardane_khoda
شهید نعمت الله سرلک🌹 نام پدر: علی تاریخ تولد: ۱۳۴۴/۰۵/۰۵ محل تولد: الیگودرز نوع اعزام: سرباز ارتش تاریخ شهادت : ۱۳۶۶/۰۷/۲۰ محل شهادت : سردشت مزار : گلزار شهدای الیگودرز شهید نعمت الله سرلک فرزند علی در یکی از روستاهای الیگودرز به نام نصرآباد در سال 1344 دیده به جهان گشود. دوران کودکی خود را در روستا سپری کرد و در کنار پدر و مادری مذهبی و متدین تربیت اسلامی را فرا گرفت. ادامه تحصیل را در شهرستان تا مقطع دیپلم ادامه داد و در اوائل انقلاب به کمک انقلاب رفت و در جنگ تحمیلی هم یک سرباز وظیفه شناس و شجاع در برابر دشمن بعثی قرار گرفت و در تاریخ ۱۳۶۶/۰۷/۲۰ به درجه رفیع شهادت رسید و جسد پاک و مطهرش را در گلزار شهدای شهرستان الیگودرز به خاک سپردند. shahidd.blog.ir/post/1552 📿 @mardane_khoda
شهید حسین کاگونی🌹 نام پدر: شکرخدا تاریخ تولد: ۰۲-۱۰-۱۳۴۵ محل تولد: فریدونشهر تاریخ شهادت : ۲۶-۰۲-۱۳۶۵ محل شهادت : حاج عمران دلیل شهادت : اصابت تیر و ترکش دشمن گلزار شهدا: الیگودرز شهید اصالتا اهل روستای کاهگان از توابع شهرستان فریدونشهر است. و نزدیک الیگودرز خاطرات دلاوران الیگودرز در حاج عمران: shahidd.blog.ir/post/1549 📿 @mardane_khoda
هدایت شده از کاروان انقلاب
9.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خواب عجیب استاد شجاعی 🤔 گناه من چیه ؟! 😳 این کلیپ فرق می‌کنه . حتما ببینید عج 🇮🇷 @karvane2
هدایت شده از کاروان انقلاب
Shab14Ramazan1399[01].mp3
22.59M
🌸بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ 🌸 🤲🎋🤲 الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ 🤲🎋🤲 🌺سلام علیکم🌺 🌸دعای مجیر🖐🌹🖐 🎤با نوای: حاج‌ میثم‌ مطیعی 🔸🌸🔸🌸🔸🌸🔸 🤲🌷🤲 الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَ احْشُرْنٰا مَعَهُمْ وَ الْعَنْ أعْداءَهُم أجْمَعِین🤲🌷🤲 🤲به حق خانم حضرت زینب(سلام الله علیها)🤲 وَالعاقِبَهُ لِلمُتَقین هرکس دعای مجیر را در شب‌های ایام البیض ماه‌های رجب و شعبان و رمضان بخواند خداوند همه گناهانش را مورد بخشش قرار میدهد. 🇮🇷 @karvane2
سردار شهید علی محمد نقیبی🌹 ولادت : ۱۳۴۱ الیگودرز محل شهادت: استان سلیمانیه عراق، منطقه عملیاتی ماووت تاریخ شهادت : ۱۳۶۶/۲/۲ مسؤلیت در زمان شهادت : فرمانده یکی از محورهای عملیاتی لشگر ۵۷ حضرت ابوالفضل علیه السلام سردار شجاع و با اخلاص جبهه ها زندگینامه و خاطرات سردار شهید علی محمد نقیبی shahidd.blog.ir/post/1334 📿 @mardane_khoda
ششم بهمن ، سالروز حماسه مردم آمل گرامی باد 🌹 روایت دختر ۱۴ساله‌ای که شهید بهشتی وعده شهادتش را داد🌹 شهیده سیده طاهره هاشمی ، شهیده شاخص سال ۱۳۹۲ وقتی صبح کنار سفره‌ی صبحانه خوابش را برای مادر و عباس تعریف کرد، به آرامی گفت:‌ من شهید می‌شوم. عباس به یاد انشای طاهره افتاد که اول نوشته بود دوست دارم فلسفه بخوانم؛ اما در پایان نوشت به من الهام شده که پیش خدا خواهم رفت... مطلب بیشتر در اینجا ⬇️ shahidd.blog.ir/post/1334 📿 @mardane_khoda
ششم بهمن ، سالروز حماسه مردم آمل گرامی باد 🌹 روایت دختر ۱۴ساله‌ای که شهید بهشتی وعده شهادتش را داد🌹 شهیده سیده طاهره هاشمی ، شهیده شاخص سال ۱۳۹۲ وقتی صبح کنار سفره‌ی صبحانه خوابش را برای مادر و عباس تعریف کرد، به آرامی گفت:‌ من شهید می‌شوم. عباس به یاد انشای طاهره افتاد که اول نوشته بود دوست دارم فلسفه بخوانم؛ اما در پایان نوشت به من الهام شده که پیش خدا خواهم رفت... ⬇️⬇️⬇️ shahidd.blog.ir/post/1334 📿 @mardane_khoda
روایت دختر ۱۴ساله‌ای که شهید بهشتی وعده شهادتش را داد🌹 شهیده سیده طاهره هاشمی ، شهیده شاخص سال ۱۳۹۲ وقتی صبح کنار سفره‌ی صبحانه خوابش را برای مادر و عباس تعریف کرد، به آرامی گفت:‌ من شهید می‌شوم. عباس به یاد انشای طاهره افتاد که اول نوشته بود دوست دارم فلسفه بخوانم؛ اما در پایان نوشت به من الهام شده که پیش خدا خواهم رفت... مینا حسینی- دوست صمیمی و هم کلاس طاهره- درباره آن روز می‌گوید: «از مهرماه سال ۶۰ من و طاهره هم کلاس بودیم و روی یک میز می‌نشستیم. خیلی زود با هم صمیمی شدیم و او حکم راهنمای مرا پیدا کرد. او فرزند بزرگ خانواده نبود و برادرها و خواهرهای بزرگترش او را راهنمایی می‌کردند؛ ولی من فرزند بزرگ خانواده بودم و کسی نبود که در زمینه‌ی فعالیت‌های اجتماعی راهنمایم باشد. به همین دلیل وقتی دیدم او مشغول این گونه فعالیت‌هاست، علاقمند شدم که در کنارش باشم و کمکش کنم. یادم هست یکی از هم‌کلاسی‌های ما به شدت تحت تأثیر خواهرش قرار داشت که عضو منافقین بود. طاهره سعی می‌کرد با آرامش و محبّت، حقایق را به او بفهماند. پدر این دختر از تحصیل کرده‌‌های سرشناس آمل بود. تلاش‌های طاهره را برای روشنگری بچه‌ها می‌دیدم و هزاران سوال در ذهنم مطرح می‌شد که تا آن روز به آن‌ها فکر نکرده بودم. روز ۶ بهمن ۶۰ رفتم مدرسه و دیدم مدیر اعلام کرد که مدرسه تعطیل است و برگردید به خانه‌هایتان. شهر شلوغ بود و آن‌ها هیچ مسوولیتی را در قبال حفظ جان ما قبول نمی‌کردند. ما در خانه تلفن نداشتیم و نمی‌توانستم به خانواده‌ام اطلاع دهم که سالم هستم. از طرفی هم به شدت ترسیده بودم و نمی‌توانستم تنهایی به خانه برگردم. طاهره گفت: نترس، من تو را می‌رسانم. اول می‌رویم خانه ما، بعد با هم به خانه‌ی شما می‌رویم. به خانه‌ی طاهره که رسیدیم مادرش گفت: بچه‌های سپاه به ملافه و باند و مواد ضدعفونی و دارو نیاز دارند. با طاهره به خانه‌ی همسایه رفتیم و این چیزها را جمع‌آوری کردیم. بعد طاهره گفت: بیا برویم خون بدهیم. رفتیم به درمانگاه آمل و دیدیم صف طولانی جلوی درمانگاه آمل تشکیل شده. مدتی ایستادیم، دیدیم فایده ندارد و به این زودی‌ها نوبت ما نمی‌شود. به خانه‌ی طاهره برگشتیم. مادرش گفت: بروید برای بچه‌ها نان تهیه کنید. رفتیم و نان خریدیم و برگشتیم. در خانه‌شان جنب و جوش زیادی دیده می‌شد و هر کس به نوعی درگیر کاری بود. دوباره به ما گفتند باید نان بخرید. من گفتم: خیلی دیرم شده و خانواده‌ام نگران خواهند شد. طاهره گفت: باهم ناهار می‌خوریم و بعد به خانه‌ی شما می‌رویم و به آن‌ها خبر می‌دهیم که سالم هستی. از همان جا هم نان می‌خریم و باهم برمی‌گردیم و شب را خانه‌ی ما می‌مانی. ناهار که خوردیم خواهرش یک اسکناس بیست تومانی به ما داد و گفت: همه را نان بخرید. باهم راه افتادیم و به خیابان آمدیم. از وضعیتی که در شهر بود به شدت وحشت کرده بودم. از هر طرف صدای تیراندازی می‌آمد. آقایی به ما اشاره کرد که برویم داخل آن چاله. بعدها فهمیدیم که آن مرد، محمد شعبانی فرمانده سپاه آمل بود. هر دو روی زمین دراز کشیدیم. نمی‌دانستم طاهره چه وضعیتی دارد. من به دیوار نزدیک‌تر بودم و طاهره طرف دیگر بود. ناگهان احساس کردم طاهره صدایم می‌زند. سرم را آرام برگرداندم و دیدم طاهره روی زمین است. آقای شعبانی گفت: بلند شوید و از این جا بروید. من آرام آرام خودم را روی زمین کشیدم و خیالم راحت بود که طاهره هم پشت سرم می‌آید. بلند شدم و رفتم پشت دیوار. یکی از بچه‌های محله‌مان را دیدم. گفت: چرا ایستاده‌ای و نمی‌روی؟ گفتم: منتظر دوستم هستم. گفت: دوستت از آن طرف رفت، تو برو خانه‌تان. خیالم راحت شد. آن آقا مرا رساند به خانه‌مان. وقتی رسیدم خانه، متوجه شدم پدرم هم زخمی شده و کسی نمی‌داند او را کجا برده‌اند. چون تلفن نداشتیم، آن شب نفهمیدم بالاخره طاهره به خانه‌اش رسید یا نه. وقتی خوابیدم خواب دیدم آرام از پله‌های درمانگاه آمل بالا می‌روم. طاهره بالای پله‌ها با لباس بسیار قشنگی ایستاده بود. همین که مرا دید، لبخندی زد و دستش را به نشانه‌ی خداحافظی برایم تکان داد. صبح که بیدار شدم، مادرم می‌خواست برود از پدرم خبر بگیرد. من که وضع روحی مناسبی نداشتم در منزل ماندم. مادرم بعد از این که فهمید پدرم را در بیمارستان امیرکلای بابل بستری کرده‌اند، به خانه‌ی طاهره رفت و از خانواده‌اش سراغ او را گرفت. آن‌ها فکر می‌کردند طاهره شب را در منزل ما مانده، با نگرانی پرس و جو کردند و متوجه شدند طاهره شهید شده و او را به بیمارستان بابل برده‌اند.» (۱۰) پیکر طاهره را در یک تشییع جنازه‌ی باشکوه در باران اشک مردم انقلابی آمل و شهرهای اطراف در امامزاده ابراهیم این شهر به خاک سپردند. سال‌ها از پرپر شدن گل نوشکفته‌ی مادر‌ می‌گذرد.‌ هرچند یاد و خاطره‌ی آن روز بغض در گلویش می‌فشارد؛ اما همیشه از جگر گوشه‌اش با غرور یاد می‌کند. 📿 @mardane_khoda
هدایت شده از مردان خدا 📿
از خواهران محترمه می خواهم مثل زینب کبری باشید و امام را دعا کنید و مثل زینب استوار باشید و همچنین حجابتان را کاملا حفظ کنید. اگر حجاب خود را حفظ نکنید به خون شهدا خیانت کرده اید و روز قیامت جلوی حضرت زهرا (س) و زینب‌کبری (س) شرمنده خواهید بود. قسمتی از وصیت نامه شهید ۱۷ ساله رضا یاور شهادت ۱۳۶۷/۰۱/۲۹ فاو‌ 📿 @mardane_khoda