🌷سرانجام مادر دق کرد:👇
💥در گردان مان يک پيرمرد ترک زبان داشتيم، کمتر از احوالات خودش حرف ميزد؛ هرگاه از او سؤالي ميپرسيديم، يک کلام ميگفت من یک بسيجي هستم. گردان به مرخصي رفت؛ به همراه يکي از بچهها او را تعقيب کرديم؛ او داخل يکي از خانههاي محقر در حاشيه شهر قم رفت؛ جلو رفتيم و در زديم، وقتي ما را ديد، خيلي ناراحت شد و گفت چرا مرا تعقيب کرديد؟😨
💥 گفتيم مااز لشکر عليبن ابيطالب(ع) هستيم، آقا گفته از احوالات زيردستهاي خودتان باخبر باشيد. وارد منزل شديم، زيرزميني بسيار محقر با ديوارهاي گچ و خاک و پيرزني نابينا که در گوشهاي نشسته بود!😰 از پيرمرد در مورد زندگياش، بسيجي شدنش و همسر پيرش سؤال کرديم. پيرمرد گفت ما اهل شاهيندژ اطراف تبريز بوديم، در دنيا يک پسر داشتيم که فرستاديم قم طلبه و سرباز امام زمان (عج) شود. مدتي بعد، انقلاب پيروز شد؛ بعد هم در کردستان درگيري شروع شد. او آمد شهرستان، با ما خداحافظي کردو راهي کردستان شد؛ چند ماه از او خبر نداشتيم، به دنبالش رفتم بعد ازپيگيري گفتند پسرت شهيد شده، جنازهاش هم افتاده دست ضد انقلاب. بعداز مدتي خبر دادند پسرت را قطعه قطعه کردهاند و سوزاندهاند؛ هيچ اثري از پسرت نمانده. همسرم ازآن روز کارش شد فقط گريه کردن. آنقدر گريه کرد تا اينکه چشمانش نابينا شد!😰
⭐ از آن روز گفتم هر چيزي که اين پيرزن داغ ديده بخواهد برآورده ميکنم؛ يک روز گفت به ياد پسرم برويم قم ساکن شويم. ما هم اينجا آمديم؛ من هم دست فروشي ميکردم. يک روز گفت آقا، يک خواهشي دارم برو جبهه و نگذار اسلحه فرزندم روي زمين بماند. من هم آمدم از آن روز همسايهها از او مراقبت ميکند بعد از مدتي به منطقه برگشتيم؛ شب عمليات کربلاي پنج بود؛ هرچه آن پيرمرد اصرار کرد، نگذاشتم به عمليات بيايد گفتم چهره آن پيرزن معصوم در ذهنم هست، نميگذارم بيايي! گفت: 👈اشکالي ندارد، اما من ميدانم پسرم بيمعرفت نيست!
🌷آن پيرمرد بسيجي از پيش ما به گرداني ديگر رفت؛ در حين عمليات ياد او افتادم وگفتم تماس بگیرم و به مسئولين آن گردان سفارش کنم نگذارند پيرمرد جلو بيايد. تماس گرفتم با فرمانده گردان صحبت کردم، سراغ پيرمرد را گرفتم؛ فرمانده گردان بيمقدمه گفت ديشب زديم به خط دشمن، و همان پيرمرد بسيجي به شهادت رسيده که پيکرش نیز همان جا مانده است. بدنم سرد شد با تعجب به حرفهاي او گوش ميکردم؛ خيلي حال و روزم به هم ريخته بود؛ بعد از عمليات يکسره به سراغ خانه آنها رفتم. 🚩جلوي خانه شلوغ بود؛ همسايهها آمدند و سؤال کردند شما چه نسبتي با اهل اين خانه داريد!؟ خودم را معرفي کردم؛ بعد آنها گفتند: چهار روز پيش وقتي رفتيم به او سر بزنيم، ديديم همان طور که روي سجاده مشغول عبادت بوده، به رحمت خدا رفته و دق کرده است....
#کتاب_مرواریدهای_بی_نشان
#ناصر_کاوه 👈 راوی حسين کاجي برگرفته از نشريه يالثارات الحسين(ع)
در راه رسیدن به تو گیرم که بمیرم
اصلا به تو افتاد مسیرم که بمیرم
یک قطره ی آبم که در اندیشه ی دریا
افتادم و باید بپذیرم که بمیرم
یا چشم بپوش از من و از خویش برانم
یا تنگ در آغوش بگیرم که بمیرم
این کوزه ترک خورد! چه جای نگرانی است
من ساخته از خاک کویرم که بمیرم
خاموش مکن آتش افروخته ام را
بگذار بمیرم که بمیرم که بمیرم
#مردان_خدا 📿
@mardane_khoda