eitaa logo
مردم گرمسار
730 دنبال‌کننده
938 عکس
926 ویدیو
6 فایل
کانال تحلیلی ،خبری ارتباط با ادمین @Mehrad0061
مشاهده در ایتا
دانلود
وسط مهمونی بودیم که لنگ گوشواره نوهِ صابخونه گم شد، وقتی زد زیر گریه و بالا و پایین پرید، عملا مهمونی تبدیل شد به عملیات جستجو! همه مهمون ها، دور و نزدیک، پیر و جون توی خونه دنبال یک لنگ گوشواره میگشتن... یاد تو افتادم! نبود یک لنگ گوشواره ریزِ زرد همه ما رو به تکاپو و گشتن انداخت ولی این همه سال، نبود تو نه... @mardomegarmsarr
این روزها... هرچه بالا و پایین می‌کنم... یاد تُ می‌افتم! راستش را بخواهی... تنها و تنها... یاد توست که دلم را آرام می‌کند! خاطرم را جمع می‌کند! طوفان جانم را، آرامش می‌بخشد! بی تُ... ترس دارد این سیلاب! ناگوار است این زندگی... پُر هیاهوست، عُمر... دنیا، همین دنیایی که به‌درد بخور نیست... اگر تو نبودی، جای نَفَس‌کشیدن هم نبود! فَتَصَدّق عَلَینا اَیُّهَاالعَزیز! ظلم به سر ميرسيد اى يار از او خبر ميرسيد اى يار @mardomegarmsarr
دوست دارد یا نمیخواهد مرا معلوم نیست عشق بازی میکند با من چرا معلوم نیست @mardomegarmsarr
صادق مُصَدَّق فرمود: اِنَّ هذا الاَمرَ لا یَأتیکُم إلّا بَعدَ إیاسٍ به خدا قسم ظهور محقق نمی‌شود مگر پس از ناامیدی @mardomegarmsarr
شما هم اگر میدانستید در نهایت، پسر همان علی که مکرر فتحتان کرده، این بار قرار است محوتان کند، تمام توانتان را به کار میگرفتید! @mardomegarmsarr
خدا همه وعده هایش بدون تخلف است! مثل وعده ظهور تو! بلاخره خواهی آمد... که اَلسَّلاَمُ عَلَي الْمَهْدِيِّ الَّذِي وَعَدَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ بِهِ الأُْمَمَ سلام بر مهدی كه خدای عزّوجلّ امّت ها را به وجود او وعده داده است... @mardomegarmsarr
روزی بر دیوارِ همان خانه‌ای که برای ولادت پدرت از هم گشوده شد، تکیه میدهی و خبر ظهورت عالم را میگیرد... @mardomegarmsarr
ما افسردگانِ فروخفته در سیاه چاله های نبودنت، جمعه به جمعه شاید یادت کنیم @mardomegarmsarr
✍ قدیمی‌ها می‌گویند: "تنها چیزی که توی دنیا چاره ندارد، مرگ است"؛ روزهای اولی که مـادر رفته بود، این را با گوشت و پوست و استخوانم درک‌ کردم. شبیه مرواریدی که از دستانمان سُر بخورد و درون یک اقیانوس بیفتد، شبیه لیوان آب گوارایی که بی‌هوا روی زمین بریزد، شبیه گلدان چینی‌ِ نازکِ گران‌قیمتی که ناغافل بشکند،  مادر هم رفته بود که رفته بود. حالا بعد از گذشت سال های سال از آن روزهای تلخی که خواسته و یا ناخواسته به تمام امیدها و آرزوهایم، پشت پا زده بودم، دارم با خودم فکر می‌کنم: دیدنِ تـو، چاره‌ی هرررررر چیزی است، شاید حتی مرگ! دیدنِ تـو، همان توانِ دست بر زانو گذاشتن و دوباره برخاستن، پس از سخت‌ترین سختی‌هاست، دیدنِ تـو، کلید رمزآلودِ ایوب‌وار زیستن است، دیدنِ تـو، همان سفرهای جانانه‌ در دهلیزهای خسته‌ی روح است، دیدنِ تـو، اکسیر شفابخشِ تمام زخم‌های پوشیده است. دیدنِ تـو، بهانه‌ی دست کشیدن از تتمه‌ی عمر است و همین است که دیدنت چاره‌‌ی هر دردی است. امروز در تمام مدتی که چشمانم در حال تماشای یکی از آرزوهای برآورده شده‌ام بود، داشتم لحظه لحظه‌ی دیدارِ تـو را مرور می‌کردم. دیدارِ تـو، همان تنها و تنها و تنها آرزویی که این روزها مرا سرپا نگه داشته است. من تماااام روزها، شبها، ساعتها، دقیقه‌ها، ثانیه‌ها، غم‌ها، شادی‌ها، دلهره‌ها، دلخوشی‌ها، اضطراب‌ها، آرامش‌ها، داشتن‌ها، نداشتن‌ها، خواستنی‌ها، نخواستنی‌ها، دَم‌ها، بازدَم‌ها، اَشک‌ها، بغض‌ها، لبخندها، شکایت‌ها، خسارت‌ها، دلتنگی‌ها، دلشکستگی‌ها، اشتیاق‌ها، شورها، شُکرها، دیروزها، امروزها، فرداها و هرررررررررچیزی در این دنیا را دارم به جان می‌خرم برای اینکه در قاب آخری که چشمانم می‌خواهد از این دنیا ببیند، چشمانم در چشمان تـو، دخیل بسته باشد و زلف در زلف تو گره زده باشم؛ دیگر هیییییچ چیزی، حتی اتمسفر هوا، بین من و تـو فاصله نینداخته باشد؛ آغوشِ مهربانانه‌ات، دستانِ بخشنده‌ی گوارا و بی‌منّت‌ات، و فواره‌ی مواجِ مردمک چشمانت و ناتوانیِ ناتمامِ من از بیانِ شکوه ابهت‌ات و هزاااااران آرزوی دیگری که اگر قرن‌ها هم بگذرد، هرگز غباری نخواهد گرفت. من سالهاست برای آن قاب آخری که فقط تـو باشی و تـو باشی و تـو باشی، تمااااااام واژه‌های عاشقانه‌ی دنیا را ریسه کرده‌ام. نوزدهم بهمن ماه ۱۴۰۳ @mardomegarmsarr   
✍ پدرِ مهـربانـم، سلام! این‌ روزها می‌خواهم فقططططط با لفظ پدر خطابتان کنم. "پـدر"... همین واژه‌ی پُرابهتِ ملیح، همین واژه‌ی سه حرفیِ شادِ محزون؛ پدر، همین مقدسِ محبوب؛ همین معشوقِ عاشق. پدر! من اینجا در نبودِ تو، در بی‌دفاع‌ترین حالت ممکن خودم به سر می‌برم. منِ سرشکسته، اینجا ایستاده‌ام با قلمی شکسته و دلی شکسته‌تر، پُر از حرف و پُر از واژه؛ اما متمایل به سکوت؛ مشتاقِ سکوت و عاشقِ تماشا؛ تماشایِ تــو. منِ کرِ کورِگُنگِ تـو را ندیده و تـو را نشنیده و تـو را نبوییده و تـو را نبوسیده، مگر چند هزار سال می‌توانم به این قلبِ هزار وصله و پینه شده بقبولانم که : تـو هستی و تـو همین‌جایی؟ آری، تـو هستی و تـو ‌همین‌جایی و هیچ‌کس به قدر و اندازه‌ی من، هر شب روی کنجِ بازوی پدرانه‌ی تـو به خواب نرفته‌ و اشک‌هایِ سوزانش، عبای عِطرآگینِ گلبویِ تـو را خیس اشک نکرده ‌است، هیچ‌کس به قدرِ من با تـو نامه‌نگاری نکرده و هیچ‌کس جواب نامه‌هایش را به طرفةالعینی در واژه‌هایش حس نکرده، هیچ‌کس به اندازه‌ی من، اسم تـو را دَم و بازدَمش نکرده است و هییییییچ‌کس مثل من درباره‌ی تـو ایییییینهمه ادعا ندارد. من هر صبحِ علی الطلوع، همین دستان لرزان و خسته‌ای که با هیچ خواب و استراحت و تفریح و مسکّنی از خستگی و عطش، التیام نمی‌یابند را بر زانوان پیرمرد خسته‌ی درونم که انگار از سال‌های طولانی، کارِ سخت و طاقت فرسا بازگشته است، می‌گذارم و بعد، زندگی با تـو و در کنارِ تـو را آغاز می‌کنم؛ من هر صبح، دوست داشتنت و نبودنت را همزمان از نو آغاز می‌کنم؛ آری، زندگی با نبودنِ تـو کار آسانی نیست؛ زندگی‌ای که: پُر است از داشتنت اما نداشتن‌ات، لبریز است از بودنت اما نبودنت؛ من اینجا، با تویی که هست و تویی که نیست، جامع اضدادم. @mardomegarmsarr
بار دیگر جمعه ای از راه رسید و اگر جمعه ها یادت نکنم پس چه کنم در شوره زار این دنیای کروی خاکی که همه اش سرابی بیش نیست. وجود تو آرام بخش دل های پریشان حال ماست ، فریاد رس مان باش و سایه مهر آرام بخش خویش را بر سر همه ما بگستران و ما را از الطاف مهربانانه و پدرانه خود محروم مان مگردان آمین
✍ عزیزترین عزیز، محبوب‌ترین محبوب، عاشق‌ترین معشوق، سلام! جانِ ناقابلم برایت بگوید: من همیشه در برابرِ یاد و نامِ تو و در برابرِ حجمِ وسیعِ بودنت، آرزو کرده‌ام که از این آدم خشک و عبوس و عبث همیشگی‌ای که بوده‌ام، که هستم، فاصله بگیرم، تا شاید بتوانم تمام آن بودنِ ناب را با تک‌تک سلولهایم به نظاره بنشینم. تا دنیا دنیا بوده، پشت پرده‌‌ی چشم‌های من، تصویری مبهم از تو نقش بسته است. تصویری پوشیده در غبار؛ همان غبار مه‌آلودی که بین من و تو جدایی انداخته است، اما تو خود شاهدی که من همیشه‌ی همیشه خودم را گنهکار اصلی این جدایی و فاصله دانسته و‌‌ می‌دانم. تو نقطه‌ای مبهم و نامعلوم در پیرامون من نیستی، این منم که همیشه در گفتن و نوشتنِ تمام و ‌کمال از تو، به ناچار و از سرِ درماندگی، آنقدر عقب عقب رفته‌ام که کلاه از سر عقلم افتاده است. تو روشن‌ترین و ‌ناب‌ترین واژه برای تمام تشبیه‌ها و استعاره‌ها‌ی موجودِ موزونی و من حتی در املا کردنِ آن واژه‌ها، تشبیه‌ها و استعاره‌ها، درمانده بوده و هستم؛ این منم که همیشه زخمیِ نتوانستنم و این دقیقا خودِ منم که با تمام ادعاهایم، آنچه از تو می‌نویسم، جز تشریح ناتوانی خودم از توصیفِ عبور ظریف و ملایم و شاعرانه‌ی تو، از دالان‌های قلب و ذهنم چیز دیگری نیست.  تو همیشه اراده کرده‌ای که مرا از تنگناها و فشارها، از عزلت‌ها و گوشه نشینی‌ها، از درماندگی‌ها و تنهایی‌هایم رها کنی؛ حتی اگر خودت به ناچار و به جبر زمانه، در سرزمین‌های پنهان و دور، خانه گزیده باشی، حتی اگر غیبت و غربتی عجیب با سرنوشت الهی تو در آمیخته باشد. محبوبم! بیا و رخصت بده تا به استقبالت بیاییم و تو را از سُکنا‌گُزیدنِ ناخواسته‌ در آن کهکشان ناشناخته‌ی تنهایی و سکوت، در آن اقیانوس ظلمانی، در آن عمارت بی‌نام و نشان رها کنیم. آسوده شوی از آن کرانه‌های محصور تنهایی، از آن زندان خاموشی و سکوت، از آن دلتنگی، از آن اندوه پر معنا، از آن غیاب و سرگشتگی؛ انتهای مسیر تو، بن‌بست نیست. عطشِ داشتنِ تو سیراب شدنی نیست. در میانه‌ی اینهمه هیاهو، اگر حتی با رویای آمدنت، یک بازتاب ناچیز از خشم‌های مداوم و یا لبخندهای مصنوعیِ منجمدمان کم شود، همه و همه با احترامی معصومانه، در برابر این حافظه‌ی دسته جمعیِ بشر، این حافظه‌ی دوست داشتنیِ ناشناخته‌ و این صبر بی‌نهایت عظیمِ هزارساله، تعظیم خواهند کرد. آنگاه لبخندی آشنا و محجوب از سمت تو همراه با سکوتی پر از متانت، به سمت‌ ما وزیدن خواهد گرفت، آن‌گاه می‌شود برای یک هزارمِ ثانیه از لبخندت، از شدتِ شوق، جان داد.❤️ @mardomegarmsarr