🌎 عالم منتظر امام زمانه و امام زمان منتظر آدمایی هست که بلند بشن و خودشون رو بسازن!
#اربعین
#امام_حسین
#امام_زمان
🌸🍃꧁꯭꯭꯭꯭꯭꯭🌸🍃꧁꯭꯭꯭꯭꯭꯭🌸🍃꯭꯭꯭꯭꯭꧁꯭꯭
@marefatmahdavi313
◀️داستان زندگی
✍ پدر، مادر
در خانه ی علی علیه السلام پدر اسوه ی ایثار بود و مادر محور عطوفت و مهربانی؛ پدر کوه کمال و مادر دریای لطافت و جمال بود.
فضایل فراوان پدر را مادر لالایی و قصه میکرد و به بچهها اطاعت از پدر را میآموخت.
وقتی هم که سایه ی پدر در خانه گسترده بود، با زبان و عمل، احترام به مادر و ادب را به کودکان میآموخت.
#انسیة_الحوراء
#مشکوة_الولاء
#امام_زمان
🌸🍃꧁꯭꯭꯭꯭꯭꯭🌸🍃꧁꯭꯭꯭꯭꯭꯭🌸🍃꯭꯭꯭꯭꯭꧁꯭꯭
@marefatmahdavi313
🌷شهید صادق عدالت اکبری
زشت است آدم جلوی امامش کم بیاورد
و بگوید "ازم بر نمیآید!"
آن وقت امام زمان نمیگوید این همه
سال، صبح تا شب داشتی دعای فرج
میخواندی،
بهتر نبود کنارش میرفتی کار هم
یاد میگرفتی که وقتی آمدم،
عصای دستم باشی؟!
#شهیدانه
#اربعین
#امام_زمان
🌸🍃꧁꯭꯭꯭꯭꯭꯭🌸🍃꧁꯭꯭꯭꯭꯭꯭🌸🍃꯭꯭꯭꯭꯭꧁꯭꯭
@marefatmahdavi313
دفتر سوم#نصرت
🔴 ظهور منجی قوم بنی اسراییل
💦خداوند بر بنی اسراییل غضب کرد و ظهور منجی ایشان را تا ۴۰۰ سال عقب انداخت.
💦 چرا که ایشان پیامبران خود را در احیای امر خدا یاری نکردند و بستری مهیا ساختند تا ظالمانی چون
فرعون بر ایشان حکم فرما گردند.
💦فرعون، شکم زنان آبستن را می درید و نو زادگان را سر از تن جدا می ساخت. مردان را به بردگی می کشید و زنان را به کنیزی می برد.
💦 دیوارها را بر ابدان مردان بنی اسراییل بنا نمود و آن قدر میخ در بدنها فرو کرد که به ذوالاوتاد یعنی صاحب میخ ها، شهره گشت.
💦و به راستی آنانی که فرمان برداری خدا را گردن ننهند، لایق فرمانروایی همچون فرعون خواهند بود!
💦بنی اسراییل به تنگ آمد. و این در حالی بود که صد و هفتاد سال از چهارصد سال فراق فریادرس باقی مانده بود.
💦مرد عالمی در میان بنی اسراییل بود که ایشان را به دعا به درگاه خدا فراخواند.
💦 به آنها گفت چاره ی کار به دست همان خدایی است که غضب فرموده و حجتش را از ما پنهان نموده است.
💦گروهی از بنی اسراییل گرد هم آمدند و از خدا خواستند باقی مانده ی غیبت را بر ایشان ببخشد. یکصدا و همدل دعا کردند و و منجی خویش را طلب نمودند.
💦 دل هاشان شکست، اشکشان جاری شد و دعایشان مستجاب گردید؛ چراکه کلید اجابت دعا، دل شکسته و نشانه ی آن، اشک چشم است.
💦 مدتی از تضرع و درخواست ایشان گذشت تا ملکی از جانب خدا برای آن عالم پیغام آورد:«به سبب دعای این جمع، از باقی مانده ی غیبت کاستیم. ایشان را بشارت ده که چهل سال دیگر فرج منجی خواهد رسید»!
💦بنی اسراییل از روی معرفت، خدای را سپاس گفتند.سپس از خداوند رحمان، باز هم تعجیل در
ظهور منجی را خواستار شدند. فرشته ی وحی دوباره پیام آورد: «به سبب شکری که به جای آوردید، ده سال دیگر را نیز بخشیدیم»!
💦بنی اسراییل اقرار نمودند هر نعمتی از جانب خداست و این خداست که خیر را جاری می سازد. به سبب این معرفت، خدای رحمان باز از دوران غیبت منجی کاست.
💦بنی اسراییل چهل روز دعا و تضرع کردند. و هر بار فرشته وحی با بشارت کاسته شدن دوران غیبت بر ایشان وارد می شد. تا اینکه روز چهلم چنین پیام آورد:«خداوند می فرماید از جای خود حرکت نکنید که اذن فرج را دادیم. هم اکنون منجی تان
را به شما نشان خواهیم داد»!
💦سواری از دور می آمد. نفس ها در سینه حبس شد. مرد عالم به استقبال سوار رفت.«كيستی»؟
💦موسی فرزند عمران! منجی قوم بنی اسرائیل!
💦سرها بی اختیار به سجده افتاد: «خدای را سپاس که غضب خویش را از ما برداشت و فرج منجی را رساند».
💦آری اینچنین قوم بنی اسراییل ظهور منجی خود را نزدیک نمود. با اینکه خداوند وعده کرده بود تا چهار صد سال غیبت فریادرس ایشان به طول بیانجامد، به واسطه ی دعای آنها، غضب خود را برداشت و اذن ظهور را صادر فرمود.
💦جالب اینجاست که درباره حضرت مهدی علیه السلام و مقدار غیبت، ایشان خداوند زمانی تعیین نکرده است. کافی است مردمان او را بخواهند تا اذن ظهور داده شود. یعنی کار مردم این عصر از
قوم بنی اسراییل سهل تر است. چرا که خداوند به ایشان گفته بود به سبب نافرمانی تا چهارصد سال
از وجود منجی محروم خواهند بود اما به ما چنین چیزی نفرموده آیت. بلکه فرموده او را بخواهید تا اذن ظهورش را بدهم!
💦امام صادق علیه السلام می فرمایند: وقتى عذاب و سختی بر بنی اسراییل طولانی گردید، چهل روز به درگاه خداوند گریه و ناله کردند ... این در حالی بود که از چهارصد سال، یکصد و هفتاد سال باقی مانده بود.
💦 خداوند به دعای بنی اسراییل از آن یکصد و هفتاد سال صرف نظر فرمود ...
💦اگر شما شیعیان نیز چنین تضرع و زاری نمایید، خداوند فرج ما را می رساند ولی اگر دست روی دست بگذارید، امر ظهور به انتهای زمان خود می رسد.
✨پس آیا غیبت و غربت او از غفلت ما نیست که ندای استنصار منجی خود را که فرموده: «برای فرج بسیار دعا کنید» ، با بی قیدی، بی پاسخ رها کرده ایم؟
💦ما نیز می توانیم همچون بنی اسراییل، با ایجاد همدلی و دعا برای فرج، ظهور را نزدیک کنیم.
💠 اما مادامی که نسبت به وجود منجی بی تفاوت باشیم و بود و نبود ایشان برای ما فرقی نداشته باشد، خداوند زمان ظهور را تا منتها الیه ممکن به تاخیر می اندازد.
💦 بیاییم آنچه در توان داریم، در تبلیغ مرزبانی و دفاع از امام حاضر خویش به کار بندیم و ظهورایشان را نزدیک نماییم.
#امام_زمان
#اربعین
🌸🍃꧁꯭꯭꯭꯭꯭꯭🌸🍃꧁꯭꯭꯭꯭꯭꯭🌸🍃꯭꯭꯭꯭꯭꧁꯭꯭
@marefatmahdavi313
🌷 امام کاظم (علیه السلام) :
✍ لا تَمْنَحوا الجُهّالَ الحِكمَةَ فتَظْلِموها ، ولا تَمْنَعوها أهْلَها فتَظْلِموهُم .
🖌 حکمت را در اختیار نادانان مگذارید که در غیر این صورت به آن ستم کردهاید و آن را از اهلش دریغ نکنید که در غیر این صورت به آنان ستم روا داشتهاید.
📔 بحار الأنوار
#حدیث_روز
#امام_حسین
#امام_زمان
🌸🍃꧁꯭꯭꯭꯭꯭꯭🌸🍃꧁꯭꯭꯭꯭꯭꯭🌸🍃꯭꯭꯭꯭꯭꧁꯭꯭
@marefatmahdavi313
معرفت مهدوی
🌹﷽🌹 از امشب با عاشقانهای متفاوت در دل بحران ایران و سوریه و با یادی از شهدای مدافع حرم در خدمت شم
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
🌻قسمت پنجم
💠 هیاهوی مردم در گوشم میکوبید، در تنگنایی از درد به خودم میپیچیدم و تنها نگاه نگران سعد را میدیدم و دیگر نمیشنیدم چه میگوید. بازوی دیگرم را گرفته و میخواست در میان جمعیتی که به هر سو میدویدند جنازهام را از زمین بلند کند و دیگر نفسی برای ناله نمانده بود که روی دستش از حال رفتم.
از شدت ضعف و ترس و خونریزی با حالت تهوع به هوش آمدم و هنوز چشمانم را باز نکرده، زخم شانهام از درد نعره کشید. کنار دیواری سیاه و سنگی روی فرشی قرمز و قدیمی افتاده بودم، زخم شانهام پانسمان شده و به دستم سِرُم وصل بود.
💠 بدنم سُست و سنگین به زمین چسبیده و نگاه بیحالم تنها سقف بلند بالای سرم را میدید که گرمای انگشتانش را روی گونهام حس کردم و لحن گرمترش را شنیدم :«نازنین!»
درد از روی شانه تا گردنم میکشید، بهسختی سرم را چرخاندم و دیدم کنارم روی زمین کز کرده است. به فاصله چند متر دورمان پردهای کشیده شده و در این خلوت فقط من و او بودیم.
💠 صدای مردانی را از پشت پرده میشنیدم و نمیفهمیدم کجا هستم که با نگاهم مات چشمان سعد شدم و پس از سیلی سنگینش باور نمیکردم حالا به حالم گریه کند. ردّ خونم روی پیراهن سفیدش مانده و سفیدی چشمانش هم از گریه به سرخی میزد.
میدید رنگم چطور پریده و با یک دست دلش آرام نمیشد که با هر دو دستش صورتم را نوازش میکرد و زیر لب میگفت :«منو ببخش نازنین! من نباید تو رو با خودم میکشوندم اینجا!»
💠 او با همان لهجه عربی به نرمی فارسی صحبت میکرد و قیل و قال مردانی که پشت پرده به عربی فریاد میزدند، سرم را پُر کرده بود که با نفسهایی بریده پرسیدم :«اینجا کجاس؟»
با آستینش اشکش را پاک کرد و انگار خجالت میکشید پاسخم را بدهد که نگاهش مقابل چشمانم زانو زد و زیر لب زمزمه کرد :«مجبور شدم بیارمت اینجا.»
💠 صدای تکبیر امام جماعت را شنیدم و فهمیدم آخر کار خودش را کرده و مرا به مسجد عُمری آورده است و باورم نمیشد حتی به جراحتم رحمی نکرده باشد که قلب نگاهم شکست و او عاشقانه التماسم کرد :«نازنین باور کن نمیتونستم ببرمت بیمارستان، ممکن بود شناسایی بشی و دستگیرت کنن!»
سپس با یک دست پرده اشک را از نگاهش کنار زد تا صورتم را بهتر ببیند و با مهربانی دلداریام داد :«اینجام دست کمی از بیمارستان نداره! برا اینکه مجروحین رو نبرن بیمارستان، این قسمت مسجد رو بیمارستان کردن، دکتر و همه امکاناتی هم اوردن!»
💠 و نمیفهمید با هر کلمه حالم را بدتر میکند که لبخندی نمکین نشانم داد و مثل روزهای خوشیمان شیطنت کرد بلکه دلم را به دست آورد :«تو که میدونی من تو عمرم یه رکعت نماز نخوندم! ولی این مسجد فرق میکنه، این مسجد نقطه شروع مبارزه مردم سوریه بوده و الان نماد مخالفت با بشار اسد شده!»
و او با دروغ مرا به این جهنم کشانده بود که به جای خنده، چشمانم را از درد در هم کشیدم و مظلومانه ناله زدم :«تو که میدونستی اینجا چه خبره، چرا اومدی؟» با همه عاشقی از پرسش بیپاسخم کلافه شد که گرمای دستانش را از صورتم پس گرفت و با حالتی حق به جانب بهانه آورد :«هسته اولیه انقلاب تو درعا تشکیل شده، باید خودمون رو میرسوندیم اینجا!»
💠 و من از اخبار بیخبر نبودم و میدیدم درعا با آمادگی کامل به سمت جنگ میرود که با همه خونریزی و حال خرابم، با صدایی که به سختی شنیده میشد، بازخواستش کردم :«این چند ماه همه شهرهای سوریه تظاهرات بود! چرا بین اینهمه شهر، منو کشوندی وسط میدون جنگ درعا؟»
حالت تهوع طوری به سینهام چنگ انداخت که حرفم نیمه ماند و او رنگ مرگ را در صورتم میدید که از جا پرید و اگر او نبود از ترس تنهایی جان میدادم که به التماس افتادم :«کجا میری سعد؟»
💠 کاسه صبرم از تحمل اینهمه وحشت در نصفه روز تَرک خورده و بیاختیار اشک از چشمانم چکید و همین گریه بیشتر آتشش میزد که به سمت پرده رفت و یک جمله گفت :«میرم یه چیزی برات بگیرم بخوری!» و دیگر منتظر پاسخم نماند و اگر اشتباه نکنم از شرّ تماشای اینهمه شکستگیام فرار کرد.
تازه عروسی که گلوله خورده و هزاران کیلومتر دورتر از وطنش در غربتِ مسجدی رها شده، مبارزهای که نمیدانستم کجای آن هستم و قدرتی که پرده را کنار زد و بیاجازه داخل شد.
💠 از دیدن صورت سیاهش در این بیکسی قلبم از جا کنده شد و او از خانه تا اینجا تعقیبم کرده بود تا کار این رافضی را یکسره کند که بالای سرم خیمه زد، با دستش دهانم را محکم گرفت تا جیغم در گلو گم شود و زیر گوشم خرناس کشید :«برای کی جاسوسی میکنی ایرانی؟»...
#اربعین
#امام_زمان
🌸🍃꧁꯭꯭꯭꯭꯭꯭🌸🍃꧁꯭꯭꯭꯭꯭꯭🌸🍃꯭꯭꯭꯭꯭꧁꯭꯭
@marefatmahdavi313
دعای عهد.mp3
10.11M
🔊 صوت دعای عهد
👤 حسین حقیقی
☀️ قرار صبحگاهی منتظران
سرعت مناسب برای قرائت روزانه
#امام_زمان
#اربعین
🌸🍃꧁꯭꯭꯭꯭꯭꯭🌸🍃꧁꯭꯭꯭꯭꯭꯭🌸🍃꯭꯭꯭꯭꯭꧁꯭꯭
@marefatmahdavi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بی تو ای صاحب زمان
بی قرارم هر زمان
#اربعین
#امام_حسین
#امام_زمان
🌸🍃꧁꯭꯭꯭꯭꯭꯭🌸🍃꧁꯭꯭꯭꯭꯭꯭🌸🍃꯭꯭꯭꯭꯭꧁꯭꯭
@marefatmahdavi313
بسمِ ربِّ النّور آقا جان بیا
درد دارم حضرت درمان بیا
حیف از خوبیِ تو یابن الحسن
عاشقت من باشم و امثال من
تعجیل در فرج پنج صلوات🌹
#اربعین
#امام_حسین
#امام_زمان
🌸🍃꧁꯭꯭꯭꯭꯭꯭🌸🍃꧁꯭꯭꯭꯭꯭꯭🌸🍃꯭꯭꯭꯭꯭꧁꯭꯭
@marefatmahdavi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃زیارت آل یاسین
با صدای استاد فرهمند
#امام_زمان
#کربلا
#امام_حسین
🌸🍃꧁꯭꯭꯭꯭꯭꯭🌸🍃꧁꯭꯭꯭꯭꯭꯭🌸🍃꯭꯭꯭꯭꯭꧁꯭꯭
@marefatmahdavi313
انسان تمام خوبی ها را
با یک بدی فراموش می کند
ولی خدا، تمام بدی ها را
با یک خوبی فراموش می کند ...
#اربعین
#امام_حسین
#امام_زمان
🌸🍃꧁꯭꯭꯭꯭꯭꯭🌸🍃꧁꯭꯭꯭꯭꯭꯭🌸🍃꯭꯭꯭꯭꯭꧁꯭꯭
@marefatmahdavi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اظهارات پزشکیان پیرامون سپردن امور کشور به دست کارشناسان!
+پاسخ رهبر انقلاب به این اظهارات در اولین دیدار با اعضای هیئت دولت چهاردهم
#پزشکیان
#اربعین
#امام_زمان
🌸🍃꧁꯭꯭꯭꯭꯭꯭🌸🍃꧁꯭꯭꯭꯭꯭꯭🌸🍃꯭꯭꯭꯭꯭꧁꯭꯭
@marefatmahdavi313
خدایاشکرت برای همه چیزایی که قدرشو نمیدونم
ولی تو نمیگیریشون ازم...
#حس_خوب
#امام_حسین
#امام_زمان
🌸🍃꧁꯭꯭꯭꯭꯭꯭🌸🍃꧁꯭꯭꯭꯭꯭꯭🌸🍃꯭꯭꯭꯭꯭꧁꯭꯭
@marefatmahdavi313
دختر بدر الدجی امشب سه جا دارد عزا😭
گاه می گوید پدر
گاهی حسن
گاهی رضا
تسلیت یا فاطمه(س)💔
#شهادت_پیامبر_اکرم ص
#شهادت_امام_حسن ع
#امام_رضا ع
🌸🍃꧁꯭꯭꯭꯭꯭꯭🌸🍃꧁꯭꯭꯭꯭꯭꯭🌸🍃꯭꯭꯭꯭꯭꧁꯭꯭
@marefatmahdavi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عزا عزای حضرت پیغمبره...
#شهادت_پیامبر_اکرم ص
#شهادت_امام_حسن ع
#امام_رضا ع
🌸🍃꧁꯭꯭꯭꯭꯭꯭🌸🍃꧁꯭꯭꯭꯭꯭꯭🌸🍃꯭꯭꯭꯭꯭꧁꯭꯭
@marefatmahdavi313
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
🌻قسمت ششم
💠 دیگر درد شانه فراموشم شده که فک و دندانهایم زیر انگشتان درشتش خرد میشد و با چشمان وحشتزدهام دیدم خنجرش را به سمت صورتم میآورد که نفسم از ترس بند آمد و شنیدم کسی نام اصلیام را صدا میزند :«زینب!»
احساس میکردم فرشته مرگ به سراغم آمده که در این غربتکده کسی نام مرا نمیدانست و نمیدانستم فرشته نجاتم سر رسیده که پرده را کشید و دوباره با مهربانی صدایم زد :«زینب!»
💠 قدی بلند و قامتی چهارشانه که خیره به این قتلگاه تنها نگاهمان میکرد و با یک گام بلند خودش را بالای سرم رساند و مچ این قاتل سنگدل را با یک دست قفل کرد.
دستان وحشیاش همچنان روی دهان و با خنجر مقابل صورتم مانده و حضور این غریبه کیش و ماتش کرده بود که به دفاع از خود عربده کشید :«این رافضی واسه ایرانیها جاسوسی میکنه!»
💠 با چشمانی که از خشم آتش گرفته بود برایش جهنمی به پا کرد و در سکوت برگزاری نماز جماعت عشاء، فریادش در گلو پیچید :«کی به تو اجازه داده خودت حکم بدی و اجرا کنی؟» و هنوز جملهاش به آخر نرسیده با دست دیگرش پنجه او را از دهانم کَند و من از ترس و نفس تنگی داشتم خفه میشدم و طوری به سرفه افتادم که طعم گرم خون را در گلویم حس میکردم.
یک لحظه دیدم به یقه پیراهن عربیاش چنگ زد و دیگر نمیدیدم چطور او را با قدرت میکشد تا از من دورش کند که از هجوم وحشت بین من و مرگ فاصلهای نبود و میشنیدم همچنان نعره میزند که خون این رافضی حلال است.
💠 از پرده بیرون رفتند و هنوز سایه هر دو نفرشان از پشت پرده پیدا بود و صدایش را میشنیدم که با کلماتی محکم تحقیرش میکرد :«هنوز این شهر انقدر بیصاحب نشده که تو فتوا بدی!» سایه دستش را دیدم که به شانهاش کوبید تا از پرده دورش کند و من هنوز باور نمیکردم زنده ماندهام که دوباره قامتش میان پرده پیدا شد.
چشمان روشنش شبیه لحظات طلوع آفتاب به طلایی میزد و صورت مهربانش زیر خطوط کم پشتی از ریش و سبیلی خرمایی رنگ میدرخشید و نمیدانستم اسمم را از کجا میداند که همچنان در آغوش چشمانش از ترس میلرزیدم و او حیرتزده نگاهم میکرد. تردید داشت دوباره داخل شود، مردمک چشمانش برایم میتپید و میترسید کسی قصد جانم را کند که همانجا ایستاد و با صدایی که به نرمی میلرزید، سوال کرد :«شما ایرانی هستید؟»
💠 زبانم طوری بند آمده بود که به جای جواب فقط با نگاهم التماسش میکردم نجاتم دهد و حرف دلم را شنید که با لحنی مردانه دلم را قرص کرد :«من اینجام، نترسید!»
هنوز نمیفهمید این دختر غریبه در این معرکه چه میکند و من هنوز در حیرت اسمی بودم که او صدا زد و با هیولای وحشتی که به جانم افتاده بود نمیتوانستم کلامی بگویم که سعد آمد.
با دیدن همسرم بغضم شکست و او همچنان آماده دفاع بود که با دستش راه سعد را سد کرد و مضطرب پرسید :«چی میخوای؟» در برابر چشمان سعد که از غیرت شعله میکشید، به گریه افتادم و او از همین گریه فهمید محرمم آمده که دستش را پایین آورد و اینبار سعد بیرحمانه پرخاش کرد :«چه غلطی میکنی اینجا؟»
💠 پاکت خریدش را روی زمین رها کرد، با هر دو دست به سینهاش کوبید و اختیارش از دست رفته بود که در صحن مسجد فریاد کشید :«بیپدر اینجا چه غلطی میکنی؟»
نفسی برایم نمانده بود تا حرفی بزنم و او میدانست چه بلایی دورم پرسه میزند که با هر دو دستش دستان سعد را گرفت، او را داخل پرده کشید و با صدایی که میخواست جز ما کسی نشنود، زیر گوشش خواند :«وهابیها دنبالتون هستن، این مسجد دیگه براتون امن نیست!»
💠 سعد نمیفهمید او چه میگوید و من میان گریه ضجه زدم :«همونی که عصر رفتیم در خونهاش، اینجا بود! میخواست سرم رو ببُره...» و او میدید برای همین یک جمله به نفس نفس افتادم که به جای جان به لب رسیدهام رو به سعد هشدار داد :«باید از اینجا برید، تا خونش رو نریزن آروم نمیگیرن!»
دستان سعد سُست شده بود، همه بدنش میلرزید و دیگر رجزی برای خواندن نداشت که به لکنت افتاد :«من تو این شهر کسی رو نمیشناسم! کجا برم؟» و او در همین چند لحظه فکر همه جا را کرده بود که با آرامشش پناهمان داد :«من اهل اینجا نیستم، اهل دمشقم. هفته پیش برا دیدن برادرم اومدم اینجا که این قائله درست شد، الانم دنبال برادرزادهام زینب اومده بودم مسجد که دیدم اون نامرد اینجاست. میبرمتون خونه برادرم!»...
#اربعین
#امام_زمان
🌸🍃꧁꯭꯭꯭꯭꯭꯭🌸🍃꧁꯭꯭꯭꯭꯭꯭🌸🍃꯭꯭꯭꯭꯭꧁꯭꯭
@marefatmahdavi313