🔰#فصل_تازه_شدن 🔰
1⃣ قسمت اول
احساس غریبی داشتم.
انگار همه از من بدشون می اومد.
مدتی بودکه همه چیز برایم بی معنی شده بود.
هرکاری میکردم که دوست داشتنی تر بشم و توی محل بیشتر به من اعتنا کنند، برعکس به من توجه نمی کردند.
برخورد همه عوض شده بود، هرکسی یه چیزی می گفت.
برخورد معّلمها، همسایه ها و محیط مدرسه، همه آزارم میداد.
بعضی وقت هاکه توی اتاقم تنها بودم، های های به حال خودم گریه می کردم، دیگه ازخودم بدم می اومد.
تنها دلگرمی من فقط دوستام بودند.
هر وقت با اونها بودم، احساس شادی می کردم وکّلی با هم می خندیدم.
از بین چندتا دوستی که برام مونده بود، از دوتاشون خیلی خوشم می اومد.
🔹ادامه دارد...
#ماه_تابان
#امام_زمان
━━━⊰❀🌷❀⊱━━━
@marefatmahdavi313
━━━⊰❀🌷❀⊱━━━
🔰 #فصل_تازه_شدن 🔰🔰
2⃣ قسمت دوم
یکی شون مهرداد و اون یکی افشین بود.
بعدازظهرها،سعی می کردیم، با هم باشیم.
خونه ما نزدیک مسجد بود.
چندوقتی بود که اتفاقات عجیب و غریبی توی محله افتاده بود.
بچه ها قیافه هاشون عوض شده بود، یه جور دیگه حرف می زدند.
تازه خیلی هم ترسو شده بودند.
من، افشین و مهرداد هر روز تا می تونستیم به اون ها می خندیدیم.
به یکی شون گفتم:چراشما اینجوری شدی،چرا اینقدر ترسو شدی؟چراسرتون رو پایین می کنید؟
اما انگار زبونشون بنداومده بود،حرفی نمی زد.
همسایه هاچندین بار به مادرم گفته بودندکه مهدب بچه ی ما رو اذیت می کنه.
من نمیدونسـتم چطور به همه بگم که خودم عقلم می رسه که چه کاری درسـته وچه کاری نادرسـته، تازه من از اینکه این
قدر بچه ها ترسوشده بودند، ناراحت بودم.
بالاخره مادرم اونقدر به دست و پای من پیچیدکه بهش گفتم: «دلم میخواد، به کسی ربطی نداره».
ادامه دارد....
#ماه_تابان
#امام_زمان
━━━⊰❀🌷❀⊱━━━
@marefatmahdavi313
━━━⊰❀🌷❀⊱━━━
🔰 #فصل_تازه_شدن 🔰
3⃣ قسمت سوم
افشـین و مهرداد، بیشتر بـا هم بودنـدو به خونه همـدیگه می رفتنـد، ولی من چون دو تـاخواهر توخونه داشـتم و بعـداز فوت
پـدرم، پسـر بزرگ خـونه بـودم، بـا این رفت وآمـدهاخیلی موافـق نبـودم وخوشم نمی اومـدکه حـتی دوسـتام هم که خیلی
قبولشون داشتم، به خونه ما بیاین، به خاطر همین، نه از اونا دعوت می کردم و نه خونشون می رفتم.
افشین می گفت: من موندم، بچه های محل چرا اینجوری شدند؟
ایناکه روز به روز دارن ترسوتر می شند، بیان پیش من،حداقل یه کاری براشون بکنم.
مهرداد درحالیکه می خندید،گفت: آدم بایدجوری زندگی کنه که خوش باشه وخوش زندگی کنه...!
اما من خیلی دوست دارم ببینم این آقای جلالی،چی به بچه های مردم میگه که اینقدر ترسووساکت شدند؟
آخه بیشتر این اتفاقات از موقعی شروع شد،که آقای جلالی به محل ما اومد.
اون کمی ازکوچه ما بالاترخونه اي رو اجاره کرده بود و هر روز عصرها وقتی می خواست مسجدبره از کنار ما می گذشت، چند تا از بچه ها، همیشه همراهش بودند.
یکی شون حسین بود.
ادامه دارد.....
#ماه_تابان
#امام_زمان
━━━⊰❀🌷❀⊱━━━
@marefatmahdavi313
━━━⊰❀🌷❀⊱━━━
🔰 #فصل_تازه_شدن 🔰
4⃣ قسمت چهارم
خیلی جّدی،ساکت و قیافه مظلومی داشت، درسش هم خیلی خوب بود، درضمن اهل ورزش های رزمی هم بود.
من همیشه به اون حسودیم می شدو برای من جای سؤال بودکه چرا همه باهاش خیلی خوبند؟
چندبار قصدکرده بودیم یک جوری روشو کم کنیم وحالش رو بگیریم، ولی راستش یک کمی ازش می ترسیدم.
آقای جلالی هر روز درحین عبور به ماسلام میکرد و عصر به خیر می گفت.
افشین می گفت: از ترسش به ماسلام میکنه.
مدتی بود، هر وقت اون رو می دیدم، یه کمی اذیت می شدم، به خاطر همین سعی می کردم،چشمم به چشمش نیفته .
تا اینکه یک روز با مادرم سـر هیـچ و پوچ،حرفم شـد و تا بعـدازظهر از اتاقم بیرون نیومـدم، عصـرکه شـدبا اعصابی خط
خطی، اومدم سـرکوچه و مدتی منتظرشدم، ولی از مهرداد و افشـین خبري نشد، همین طورکه نشسته بودم وسرم پایین بود و
داشتم به مادرم فکر می کردم،سنگینی دستی را روي دوشم احساس کردم، فکرکردم افشینه.
ادامه دارد.....
#ماه_تابان
#امام_زمان
━━━⊰❀🌷❀⊱━━━
@marefatmahdavi313
━━━⊰❀🌷❀⊱━━━
🔰 #فصل_تازه_شدن 🔰
5⃣ قسمت پنجم
اولش یه کمی مِن مِن کردم و بعدگفتم: باشه.
از جام بلندشدم و یه دستی به موهام کشیدم و به طرف مسجدحرکت کردیم.
من باکمی فاصله و زیرچشمی حاج آقا رو نگاه می کردم، قیافه
محبت آمیز و مهربونی داشت.
جلوی در مسجدکه رسیدیم، یکی از بچه های محل از اون طرف خیابان دوان دوان، درحالیکه نفس نفس می زد وگلوش
هم خشک شده بود، آب دهنش رو پایین داد و گفت: سلام حاج آقا،سـید مرتضـی سلام رسوند و گفت، پارچه ها و وسایل
مراسم امسال رو خودم تهیه می کنم، اگه آقا یه نگاه به ما بکنه همه چیز درست میشه!
حـاج آقـا بعـدازشـنیدن این خبر، رو به بچه ها کرد و گفت: آقای مهربون ما، هیچ وقت ما رو آنها و رها نمی کنه، ایشان مهربون ترین پدر دنیا هستند، اگر تمام دنیا رو زیر و روکنید، دوستی بهتر از ایشان پیدا نمی کنید.
آقا خیلی با وفا، بامحبت ،شجاع، دانا و با ایمان هستندو هرکسی با آقا دوست بشه، دیگه تنها نیست، همه از بودن با اون لذت می بردم.
#ماه_تابان
#امام_زمان
━━━⊰❀🌷❀⊱━━━
@marefatmahdavi313
━━━⊰❀🌷❀⊱━━━
🔰 #فصل_تازه_شدن 🔰
6⃣ قسمت ششم
حرف های حاج آقاخیلی عجیب بود.
به یکی از بچه هاگفتم: میشه بگی این آقای مهربون کیه!؟
گفت: بیا توی مسجدخودت می فهمی!
دلم می خـواست زودتر داخـل مسـجدبشم و بـبینم اون کیه،که این قـدر مهربونه و اینقـدر همه دوسـش دارن و در موردش
صحبت میکنند.
حاج آقا همه رو به داخل حیاط مسجد دعوت کرد.
بچه هـا عوض اینکه هرکـدوم زودتر از دیگری واردحیـاط مسـجدبشه، ایسـتادند و از همـدیگه خواسـتندکه اول اون یکی
واردحیاط بشه.
وقتی واردحیاط مسجدشدم، یه کمی برام تازگی داشت .حس عجیـبی بـه من دست داده بـود، مثـل وقـتی که یه کـاری براکسـی انجـام می دادم و یـا وقـتی که
بـا دیـدن ایـن اوضـاع،
خوشحالی و لبخندمادرم رو می دیدم.
از پّله های مسـجدکه بالامی رفتم، انگار بدنم وجسـمم سـبک وسبکتر می شد،حاج آقا در مسجدرا بازکرد وگفت: آقا
مهدی خوش آمدی، بفرما داخل.
پشت سرم روکه نگاه کردم، دیدم یکی از بچه هاکفشای من روجفت کرد وکناری گذاشت.
#ماه_تابان
#امام_زمان
━━━⊰❀🌷❀⊱━━━
@marefatmahdavi313
━━━⊰❀🌷❀⊱━━━