*
میدانی چرا در حرمهای مطهر همیشه یک/چند نفر کپیخورده ازمان پیدا میشود؟ من میگویم دلهای مشتاق و ارواح بیتاب، خودشان را به آن میدان مغناطیس میرسانند. دلهای ما دورافتادهها بر دلهای پرعطوفت و پرعظمت زائران مینشینند و عطرآگین به وطن تن بازمیگردند. من میگویم هرگز هیچ زائری در هیچ حرمی، یکّه و تنها نیست. امام اراده میکند که حاضران، نایب غایبان باشند و دلهای خسته و مهجور را بر گرده بنشانند و طواف دهند. زیارت از راه دور، روح زیارت، سفر روحانی، و سفر با پای دل حقیقت دارد؛ نشانهاش؟ همین قُلهای زیارتیمان!
- ریحانه شناوری
May 11
[ از زبان یک کنکوری ]
کمپ مطالعاتی خیابان الف، دقیقا مثل کتابخانهی دبیرستان ب، شبیه خانهی خانم پ و میز مطالعهی آقای ت.. مستطیل سوم از سمت چپ را با "مداد مشکی نرم" پُر میکند و تایمر را متوقف میکند. کشوقوسی میرود و تایمر را از دور گردنش بیرون میآورد تا کمی قهوه بنوشد. همچنان که به دفتر برنامهریزی، پیامک مشاور و پشتیبان، عقربهی ساعت، و تیکهای نخورده نگاه میکند، چشمهای سرخش را با انگشت اشارهای که کمی میلرزد مالش میدهد؛ اشکهای تهنشینشده را هم...
سال کنکور، سال سختیست. خیلی گردنه و دره دارد. هرچقدر هم که نخواهی در پیچ ماراتن آن قرار بگیری، عاقبت یکجا -این نظام آموزشی سر در هوا و پا در حباب- یقهات را میچسبد. آنچه که نوشتم، گوشهای بسیار کوچک و دوخط از رمانی چندجلدی است در وصف احسنالاحوال کنکور! کمپهای مطالعاتی و کتابخانهها پر از دختران و پسرانی هستند که بیخبر از دنیای حقیقی، بینصیب از لذتهای حقیقی و ناآگاه از اهداف حقیقی، پشت میزها کشوقوس میروند و اگر شما از ایشان بپرسید که:«آخرش که چی؟» جوابی نمیگیرید جز اینکه:«مثل همه! همه میگن، همه میرن! خب برای پول، خب برای کار، برای مهاجرت! چون نمیدونم، چون مامانم میگه، چون بابام میخواد، چون خسته شدم، چون میخوام فقط تموم شه، چون...» و هرچقدر در این مصاحبه جلوتر بروید بیشتر به عمقِ فاجعهی "ماراتن بیهدف کنکور" پی میبرید!
اعتراض به نظام آموزشی و نحوهی ورودی پذیرفتن دانشگاه های ما، سرِ درازی دارد که من قصد آن را ندارم. اما پررنگترین مسئله برای من در سال کنکور، تنها و تنها همین بود که:«اینهمه دوندگی و دست و پا زدن برای رسیدن به چه چیزی؟ به چه قیمت و ارزشی؟ برای چه ثمره و حاصلی؟». و من یکسالِ تمام روزی نبود که به این سوالات فکر نکرده باشم.
آقای آموزش و پرورش! آقای سازمان سنجش! شما هرچه میخواهید از کنکور بکاهید، به امتحانات نهایی بیفزایید، اطراف سمپاد و کانونهای آموزشی و کتابهای تألیفی و شبهآزمونها دور شمسی و قمری بزنید تا جوانها را به موفقیت برسانید؛ اما بدانید که نمیدانید چه فاجعهای در بدنهی طیف نوجوان و جوان درحال رخ دادن است! یک سرگردانی و بیهدفی و پوچگرایی که رو به شدت گرفتن است. سرابهایی که برچسبِ "هدف و راز موفقیت و خوشبختی" خوردهاند و بیهدفهایی که دیوانهوار در بیابان هروله میکنند چون اقتضای داغیِ بیابان است!
آقای بیفکرِ فرهنگی که نمیدانم کدام مسئول هستی! برای جوانانی رفاه میطلبی که حتی نمیدانند رفاه را برای چه میخواهند و تنها چیزی که از خودشان نمیپرسند، یا میپرسند و کسی پاسخگوی آنها نیست همین "چرایی" است... جوانانی را از لای سوراخ غربال کنکور در دانشگاه فرو میکنید و همانها را با مدرکهای بهدردبخور و بهدردنخور راهی جامعه میکنید. رئیس و کارمند و معلم و فروشنده و بیکارِ فارغ التحصیلی که فقط پول میخواهد تا نمیرد. بیآنکه چیزی از ارزش زندگی بفهمد و خود را نقشآفرین بداند!
ایراد ما قبل از نظام آموزشیمان، نظام فکریمان است...
- ریحانه شناوری
خدا هرچیزی را که قرار داد برای این بود که انسان، حال خوبی داشته باشد. اما تنها اتفاقی که نمیافتد و همان مسیری که ناشناختهترین است، همین حالِ خوب است. هدفی نیست، حال خوبی نیست، چون «دین» مهجور است. مسئول فقط مسئول دولتی نیست. من و شمای خواهر و برادر، پدر و مادر، معلم و استاد، رفیق و همکلاسی، همشهری و هموطن هستیم که مسئولیم...
وقتی که باز اینجا بایستم، به یاد مرحوم بهمنی میخوانمت که:
با همهی بی سر و سامانیام
باز به دنبال پریشانیام
طاقت فرسودگیام هیچ نیست
در پی ویران شدنی آنیام
آمدهام بلکه نگاهم کنی
عاشق آن لحظهی طوفانیام
دلخوش گرمای کسی نیستم
آمدهام تا تو بسوزانیام
آمدهام با عطش سالها
تا تو کمی عشق بنوشانیام
ماهی برگشته ز دریا شدم
تا تو بگیری و بمیرانیام
حرف بزن، حرف بزن، سالهاست
تشنهی یک صحبت طولانیام...
یک شبی، سالگرد سیونهمین سال نبودن پدربزرگ، زیر آسمان جمع شده بودند. سالگرد نبودنِ حبیب خدا هیچ تفاوتی با لحظهی رفتنش ندارد. همان لحظات آسمان ریشریش و زمین پود پود میشود. حالا امسال، برادر بزرگتر هم حال خوشی نداشت؛ دل بیتاب او هم. تشت-تشت خونِ جگر آورده و برده بود. دوقطره اشک میریخت و هزارقطره فرو میخورد. به آسمان نگاه میکرد. پدربزرگ که رفت، مادر هم طاقت نیاورد. چندسالی هم پدر -که به دست پروردگار مقدر شده بود و الّا پدر هم همان روزها رفته بود- و حالا او بود و برادرهایی که تکیهگاهش بودند؛ او بود و زنانی که تکیهگاهشان بود. برادر نالههایش را در گلو دفن میکرد اما مگر رنگ به این رخساره برمیگشت دیگر؟ زینب سلام الله علیها در دل با پدربزرگ سخن میگفت. برادرِ ماه شب چهارده، سبزقبای خوشبو، پسر ارشد رسول خدا و امیر مؤمنان و صدیقهی طاهره علیهم السلام داشت به چهرهی پراضطراب خواهر لبخند میزد و رمقهای آخر را بیرون میریخت. دلتنگی برای دخترِ مولا، به اندازهی ستارههای آسمان نیمهشب بود و دلشورهاش به قدر شنهای بیابانِ کربلا..
از ظهر عاشورا به بعد؛ تا آخرین روز صفر، نه! تا پانزده رجب پای صبوری بانوزینب[س] متحیر میمانم. آدمی دلش دریا هم که باشد، زیر تیغ آفتاب آن رنج و مصیبتها، بیابان میشود. آن چه دلی بود و چه صبری؟! خداوند زینب سلاماللهعلیها را مَلَک دلداری و هواداریِ خاندان مطهر قرارداده بود..
- ریحانه شناوری
غصهی رفتنِ رسول خدا کم غصهای است؟! نگرانیِ انحراف یک امّت را، امّتی که پیامبر خون دل خورد تا هدایت شود را هم باید به دوش بکشند. همین امروز و فرداست لابد؛ منافقان، مجمعِ توطئه تشکیل میدهند..
غمِ نبودن پدر، نبودنِ برادر کم است؟! باید دوتاییشان کمر راست کنند و مراقب نهال نوپای اسلام هم باشند که طوفان دسیسه آن را برنکَند. علی و فاطمه علیهماالسلام..
AUD-20220412-WA0051.mp3
3.18M
چگونه توصیف کنم که
چقدر برای من دوستداشتنی هستید..