#یک_داستان_یک_پند
✍عارفی با شاگرد خود زندگی میکرد. روزی شاگرد با اجازۀ استادِ خود بجای عارف بر منبر رفت و موعظه کرد.
🕌چون از منبر پایین آمد مردم او را بسیار تحسین کردند. عارف چون چنین دید، در همان مجلس بر سخنرانی او ایراد زیادی گرفت و شاگرد ناراحت شد.
مجلس تمام شد و عارف و شاگرد به منزل برگشتند. شاگرد از دست عارف ناراحت بود. گفت: استاد! چرا عیبهای بنی اسرائیلی گرفتی و چه ضرورت بود در جمع آنها را بگویی، آن هم بعد از این که مردم مرا ستایش و تحسین کرده بودند؟! در حالیکه مردم بعد از منبر از تو تعریف میکنند و کسی نیست از تو عیب بگوید، چه شد تو را ستایش شهد است و ما را سم؟!!
عارف تبسمی کرد و گفت: ای شاگرد جوان، تو هنوز از مردم نبریدهای و نظر مردم برای تو مهم است. این تعریفهایی که از تو میکردند درست بود و عیبهای من غلط! ولی من دلیلی برای این کارم داشتم، تا مبادا این ستایش و تعریف مردم، لذت ارشاد برای خدا و علم را از تو بگیرد و از فردا در منبر بجای این که سخنی گویی که خدا را خوش آید، سخنی گویی که مردمان خدا خوششان آید.
اما آنچه مردم از من ستایش میکنند برای من مهم نیست. چه ستایش کنند و چه سرزنش کنند هر دو برای من یکی است. چون سنی از من گذشته است و حقیقت را دریافتهام. من مانند پرندهای هستم که پَر درآوردهام و روزی اگر مردم بر شاخهای که نشستهام آن را ببُرند، به زمین نمیافتم و پرواز میکنم ولی تو هنوز پَرِ پروازت کامل نشده است.
🌴این مردم تو را بالای سر بُرده و بر شاخۀ درختِ طوبی مینشانند؛ اما ناگاه و بیدلیل شاخۀ زیر پای تو را میبُرند و سرنگونات میکنند. این مردم امروز ستایشات میکنند و تو را نوش میآید و فردا ستایش نمیکنند و تو را از منبر و سخنرانی بیزارت میکنند.
🥀به ناگاه شاگرد دست استاد بوسید و گفت: استاد! الحق که نادانِ نادانم.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/4231069722C4a024ff0ef
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍روزی شاه عباس از مدرسه دینی ملا عبدالله در اصفهان بازدید کرد و دید کسی در آن ثبت نام نکرده است. ناراحت شد و گفت: چرا چنین است؟!
ملا عبدالله گفت: خواهشی از تو دارم؛ یک روز هر کاری من میگویم انجام بده و هیچ سوالی نپرس.
شاه پذیرفت. روزی ملا سوار اسب شد و شاه جلوی او پیاده رفت. مدتی در اماکن شلوغ شهر گشتند.
دو روز بعد مدرسه شلوغ شد، ملا به شاه گفت: روزی که محبت کردی و پیاده رفتی و من سواره، ارزش علم را بر مردم شهر مشخص کردی و این مردم بر علم عاشق شده و ثبتنام کردند.
بدان که ابزار تبلیغ هر چیزی در دست حکمرانان است. پادشاهان به هر چیزی بها دهند و به هر طرف میل کنند، مردم هم به همان طرف متمایل میشوند.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/4231069722C4a024ff0ef
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍روزی شیخ عارفی در یکی از روستاهای کربلا زندگی میکرد. شیخ در مزرعه کار میکرد که از روستای دوردستی پیکی با اسب آمد و گفت: در روستای بالا فلانی مرده است، حاضر شو برای دفن او با من برویم.
شیخ اسم آن متوفی را که شنید، به شاگرد طلبه خود گفت، با پیک برود. شاگرد طلبه رفت و دو روز بعد که مراسم ختم آن مرحوم تمام شد، برگشت. پسر آن متوفی، شاگرد طلبه را آورد و در میدان روستا به شیخ با صدای بلند گفت: ای شیخ، تو دیدی من مرد فقیری هستم به دفن پدر من نیامدی و شاگرد خود فرستادی!!!
کل روستا بیرون ریختند و شیخ سکوت کرد و درون خانه رفت. شاگرد شیخ از این رفتار آن مرد ناراحت شد و درون خانه آمد و از شیخ پرسید، داستان چیست؟شیخ گفت: پسر آن مرد متوفی که در روستا داد زد و مرا متهم ساخت، یک سال پیش دو گوسفند از من خرید و به من بدهکار است و من از این که او با دیدن من از بدهی خود شرمنده نباشد، نرفتم تا چشم در چشم هم نشویم.
ولی او نه تنها قرض خود یادش رفت، مرا به پولپرستی هم متهم کرد. من بجای گناه او شرمنده شدم و خواستم بدانم، خدا از دست ما چه میکشد که ما گناه میکنیم ولی او شرمش میشود، آبروی ما را بریزد. بلکه بجای عذرخواهی از گناه، زبان به ناسپاسی هم میگشاییم...گویند: شیخ این راز به هیچکس غیر شاگرد خود نگفت و صبح بود که از غصه برای همیشه بیدار نشد.
کرم بین و لطف خداوندگار
گنه بنده کرده است و او شرمسار
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/4231069722C4a024ff0ef
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍گل زنبقی با گل آفتابگردانی در مزرعهای کنار هم روییدند. گل آفتابگردان سریع رشد میکرد، ولی زنبق بسیار آرام!
زنبق از آفتابگردان پرسید: ما هر دو از یک خاک، آب و غذا میخوریم، ولی چرا تو این همه خوب و سریع رشد میکنی و به سمت آفتاب کمال قد میکشی ولی من، از این رشد بیبهرهام؟!
گل آفتابگردان گفت: چون که من روزها هر لحظه به دنبال خورشید میگردم و جز خورشید، عشق دیگری ندارم.
شب ها هم که خورشید نیست و ستاره در آسمان جای خورشید میآید، من سر خود را پایین میاندازم، تا چشمم به چشمک زدن ستاره نیفتد و به خورشید مهربانم خیانت کنم. من شرم دارم چشم در چشم خورشیدی کنم که شب در نبود او، به ستاره ضعیفی نگاه کرده و دل سپرده بودم.
دل به یک عشق بسپار تا او تو را به سمت خود بکشد و تو را در کمالات شبیه خود کند، چناچه میبینی، آفتاب شکل مرا شبیه خودش ساخته و سمت خودش به سرعت بالا میبرد.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/4231069722C4a024ff0ef
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍️روزی با یکی از دوستان از روی کنجکاوی خانه پیرمردی رفتم که سرکتاب باز می کرد و برای مردم استخاره می گرفت. جمعیت زیادی بودند و کار همه را یک دقیقه راه می انداخت و کاسه اش پر می شد. یاد آیه ای از قرآن افتادم:
✨ اشْتَرَوْا بِآيَاتِ اللَّهِ ثَمَنًا قَلِيلًا فَصَدُّوا عَنْ سَبِيلِهِ ۚ إِنَّهُمْ سَاءَ مَا كَانُوا يَعْمَلُونَ ✨
⚡️آنان آیات کتاب خدا را به بهایی اندک فروختند تا آنکه راه خدا را (به روی خلق) بستند، همانا بسیار بد میکردهاند.( 9 توبه)
❤️🔥 واقعا آیات خدا که برای فهم و تدبر و عمل نازل شده اند، همه را به قیمت ارزان می فروشد و در راه خدا سد ایجاد می کند که این مردم عوام به جای رفتن سمت قرآن و فهم و عمل به آن ، و توبه از گناهانی که سبب مشکلات شان شده است، سمت باز کردن آن برای رفع مشکلات دنیوی شان متوسل شده بودند . گمان می کرد منم نوبت هستم گفت: هزینه را بده بگیرم.
گفتم : من به خدای خودم بیشتر از انگشتان تو باور دارم.
🔥با دست خروجی را نشانم داد که برو... بساط ما اغفال شیطانی ما را خراب نکن.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/4231069722C4a024ff0ef
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍️روزی با یکی از دوستان از روی کنجکاوی خانه پیرمردی رفتم که سرکتاب باز می کرد و برای مردم استخاره می گرفت. جمعیت زیادی بودند و کار همه را یک دقیقه راه می انداخت و کاسه اش پر می شد. یاد آیه ای از قرآن افتادم:
✨ اشْتَرَوْا بِآيَاتِ اللَّهِ ثَمَنًا قَلِيلًا فَصَدُّوا عَنْ سَبِيلِهِ ۚ إِنَّهُمْ سَاءَ مَا كَانُوا يَعْمَلُونَ ✨
⚡️آنان آیات کتاب خدا را به بهایی اندک فروختند تا آنکه راه خدا را (به روی خلق) بستند، همانا بسیار بد میکردهاند.( 9 توبه)
❤️🔥 واقعا آیات خدا که برای فهم و تدبر و عمل نازل شده اند، همه را به قیمت ارزان می فروشد و در راه خدا سد ایجاد می کند که این مردم عوام به جای رفتن سمت قرآن و فهم و عمل به آن ، و توبه از گناهانی که سبب مشکلات شان شده است، سمت باز کردن آن برای رفع مشکلات دنیوی شان متوسل شده بودند . گمان می کرد منم نوبت هستم گفت: هزینه را بده بگیرم.
گفتم : من به خدای خودم بیشتر از انگشتان تو باور دارم.
🔥با دست خروجی را نشانم داد که برو... بساط ما اغفال شیطانی ما را خراب نکن.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/4231069722C4a024ff0ef
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍دو دوست با هم برای سفری مهیّا شدند. روز نخست سفر، شب را برای استراحت و در امان ماندن از گزند درندگان و حیوانات در کاروانسرایی اتراق کردند.
در کنج کاروانسرا مرد جوان معلولی را یافتند که گرسنه بود. یکی از آنان طعام خود با آن جوان تقسیم کرد و دیگری همه طعاماش را خورد و گفت: تو دیوانهای که در این سفر طعام خود به کسی میدهی و نمیدانی در این بیابان از گرسنگی تلف میشوی و از طیِ طریق باز میمانی و کسی نیست به تو رحم کند و طعامی به تو دهد.
چون صبح شد به راه خود ادامه دادند. نزدیک ظهر بود که متوجه شدند مشک آب خود در کاروانسرا جای گذاشتهاند که نه توانِ برگشت به آنجا داشتند و نه توانِ طی طریق برای یافتن آبی در بیابان برای زنده ماندن!
هر دو از مرکب پایین آمدند و به سجده رفتند و از خدا طلبِ نشان دادن آبی در بیابان نمودند. رفیق بخیل چون دقت کرد دید رفیق صاحب سخاوتاش در سجده گریه میکند. چون از سجده برخاستند پرسید: من هرچه کردم مرا اشکی نیامد، تو به چه فکر کردی و خدا را چگونه خواندی که گریه کردی؟!
رفیق مؤمن گفت: من زمانی که سجده رفتم و خود را نیازمند خدا یافتم، یادم آمد شب طعام خود با بندهای تقسیم کردهام پس جرأت یافتم تا از خدا طلب حاجتی کنم و گفتم: خدایا! تو را به عزتات سوگند بخاطر آن که بر من رحم نمودی و عنایتی کردی که طعامی از خویش بخشیدم، بر من رحم فرما و در این بیابان آبی بر ما بنمای.
تو هم از خدا این را بخواه، بگو: خدایا! شب من طعام خود سیر خوردم و به کسی ندادم، به حرمت آن شکمی که شب سیر کردم و خوابیدم دعای مرا اجابت فرما و مرا آبی نشان ده!!!
رفیق از این کلام دوست خود احساس تمسخر شدن کرد و گفت: مرا مسخره کردهای، این چه دعایی است که مرا به آن سفارش میکنی؟
رفیق مؤمن گفت: دوست من! بدان ما در سختیهای زندگی به خوردهها و خوابیدهها و لذتهایی که از زندگی بردهایم نزد خدا تکیه نمیکنیم تا حاجتی از او بخواهیم؛ بلکه به سختیهایی که در راه او کشیدهایم در خود احساسِ طلب از رحمت او کرده و در زمان دعا به آن تکیه میکنیم. پس باید سعی کنیم در دنیا کاری برای رضای خدا کنیم تا در زمان سختی، تکیهگاهی برای دعا و خواستن از خدا داشته باشیم....
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/4231069722C4a024ff0ef
#یک_داستان_یک_پند
✍پیرمردی شبی به پسر جوانش گفت: بیا با هم به خانۀ خواهرم برویم. پیرمرد عصای خود برداشت و با پسر جوانش به راه افتادند. در تاریکی شب به ناگاه عصای پدر شکست و پدر بر کتف پسر دست نهاد و ادامۀ مسیر دادند تا به خانۀ خواهر رسیدند. ساعتی صلۀ ارحام کردند و خواستند برگردند که پسر از خانۀ عمّه شاخه درختی برید و برای پدر عصایی ساخت تا به منزل برگردند. پدر در راه گریه کرد. پسر جوان پرسید: چرا گریه میکنی؟! پدر گفت: عمری تو را زحمت و رنج کشیدم و بعد از مرگ مادرت، مادر شدم و نفس خویش بر خود حرام کرده و تو را بزرگ کردم، ساعتی نتوانستی سنگینی مرا بر کتف خود تحمل کنی! قربان خدای خود بروم از درختی شاخهای بریدی که من بر آن درخت هیچ رنجی نکشیده بودم که بیمنّت سنگینی مرا بر خود خواهد کشید. چه دیر آموختم که باید همیشه فقط بر قدرت خدای خود تکیه کرد و بس!!!
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/4231069722C4a024ff0ef
#یک_داستان_یک_پند
✍مرد مؤمنی بود پارسا، و او را پسری بود که بسیار او را آزار میداد. چند سالی گذشت و آن مرد صاحب دو پسر شد که یکی صالح بود و دیگری ناصالح و ناسازگار!!! روزی پدر مرد مؤمن به فرزند خویش روی کرد و گفت: پسرم! تو میدانی که ناصالح بودی و ناسازگار، پس خداوند یکی از پسرانت را ناسازگار کرد تا تقاص گناهان ناسازگاری با پدرت را بدهی و دیگری را صالح کرد. گمان نکن صالح بودن فرزند دوم تو به خاطر اعمال صالح توست، بلکه آن به خاطر صالح بودن اعمال پدر توست، که خداوند اراده فرموده است از او ذریۀ صالح را تداوم بخشد؛ و چنین است اسرار خداوند که کمتر کسی بر آنها قدرت وقوف و آگاهی دارد.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/4231069722C4a024ff0ef
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍دو برادر از شهر خوی در سال 1343برای کار به تهران رفتند. با جسم نحیف، توانِ انجام کارگری نداشتند و بعد از دو روز کارگری در میدان ترهبار تهران که برای یک هفته پول غذایشان درآوردند مجبور شدند به دنبال کار آسانتری بگردند. آنان در منزل خواهر خود به عنوان میهمان آمده بودند که برای یک هفته آنجا ساکن شدند.
👨🦳مشهدی قنبر که یکی از آن دو برادر است و اکنون پیرمردی 75 ساله در شمال تهران و از سرمایهداران بنام است خودش نقل میکند، که حتی به خواهرشان نگفته بودند برای کار به تهران آمدهاند که آنان را هم دل نگران بابت اقامت طولانیشان در منزلشان نکنند، چون شوهر خواهرش، بلیط اتوبوس شهری در دکّهای کوچک میفروخت و درآمد چندانی نداشت و خانه کوچک اجارهایاش در خیابان جی برای خودش و همسرش تنگ بود، چه رسد برای دو نفر میهمان آن هم برای اقامتی طولانی مدت!!!
🎻مشهدی قنبر نقل میکند، روزی به ناگاه به مغازه سمساری گذرمان میافتد. در مغازه یک تار کهنه را دیدیم و بعد از کلی چانهزنی آن را به قیمت دوازده ریال خریدیم. خوشبختانه سمسار، اندکی زدنِ تار میدانست و به برادرم رجب در چند دقیقه گرفتن کوک در دست و سیمها را یاد داد.
‼آن دو برادر در خیابان لالهزار که محلی پرتردد به خاطر وجود سینماهای زیاد بود میایستادند و یکی تار میزد و دیگری کاسهای میگرفت تا سکههای اهدایی رهگذران را جمع کند. گاهی هم در خیابان راه میافتادند و به خیابانهای اطراف میرفتند.
🌏مشهدی قنبر میگوید: دو سه روز گذشت و ما شکر خدا درآمدمان خوب بود، طوری که میتوانستیم با چنین کسبی تا یک ماه خانهای کوچک اجاره کنیم. بعد از یک هفته که فقط شبها به خانه میرفتیم، از خواهر و دامادمان خداحافظی کردیم و تصمیم گرفتیم شبها در ترمینال استراحت کنیم.
👈مدت یک ماه که گذشت من ناراحت بودم که نمیتوانستم تار بزنم و فقط کاسه دستم بود و برادرم دستان و انگشتانش خسته میشد. مشهدی قنبر میگوید: روزی عصر بود که چهارده تومان کاسب شده بودیم. در لالهزار دیدم جوانی که از ما کم سنتر بود، در درگیری و شلوغی باجه سینما، بساط دستفروشیاش که فروختن تخمه بود، بهم زده بودند و کل سرمایهاش بر زمین ریخته و لگد شده بود و بسیار گریه میکرد، با برادرم تصمیم گرفتم کاسبی آن روز را به او بدهم، ولی برادرم با اظهارِ فقر مخالفت کرد و من نصف آن که سهم خودم بود به آن کودک دادم تا اشک چشمی پاک کرده باشم.
🚌همان شب در ترمینال خواب بودم که در خواب دیدم یک تکه چوب را دو سیم مسی نازک بستهام و من هم مطرب شدهام و مردم مرا استقبال میکنند. مشهدی قنبر میگوید: اعتقادمان خیلی بود با این که خیلی خسته میشدیم ولی نمازمان ترک نمیشد. او میگوید گفتم: خدایا! آن چوب و سیم برسان. در نزدیکی لالهزار، در کنار سطل زباله کُمدی را دیدم که بیرون انداخته بودند. رفتم و تخته لایِ کُمد را درآوردم و به مغازه الکتریکی رفتم و قدری سیم تلفن گرفتم، و با چهار میخ سیمها را روی تخته بستم و چوبی کوچک به عنوان مضراب ساختم.
🔥برادرم که از من بزرگتر بود عصبانی شد و به من گفت: این مسخره بازیات را جمع کن، اگر هم قصد جمع کردن آن نداشتی کنار من نباید ساز بزنی.... گفتم: برادر عصبانی نشو، یک روز کنار هم بزنیم در فاصلهای کوتاه، اگر ضرر کردی از فردا کاری را میکنیم که تو میخواهی...
🥀برادرم پذیرفت، و واقعا خداوند بر من غوغایی کرد و رؤیای من صادقانه شد. وقتی من در کنار برادرم تار میزدم مبلغی که مردم به من می دادند سه برابر مبلغ کاسبی برادرم بود. چون آنان فقر مرا میدیدند و بر من بیشتر کمک و ترحّم میکردند و در کنار برادرم که تار واقعی داشت بیشتر به من میدادند چون گمان میکردند من دلم میشکند.....
🌓سر شب چون پولها را روی هم میگذاشتیم برادرم خوشحال بود. روزی زنی که تار قلابی مرا دیده بود برای من تاری نو خرید. گفتم: نمیخواهم! تعجب کرد. گفتم: «ثروت من در فقر من است و این خواستِ خدا بر من است و من اگر آن تار به دست گیرم کسبام از رونق میافتد...»
📝مشهدی قنبر در خاتمه میگوید: این خاطره از زندگی خود به شما گفتم به این دلیل که نخست بدانیم که وقتی به درگاه خدا برای طلبِ روزی و طلبِ خیر پناه میبریم خود را دست خالی و ورشکسته چون حضرت موسی نبی ببینیم که گفت خدایا! من فقیرم و هر چه بر من فرستی محتاجام!
✅دوم اینکه بدانیم هرگاه خود را نزد ثروتمندی فقیر یافتیم، هرگز بر این خواسته خدا شک نکنیم و به او یقین داشته باشیم که خدا ما را بیشتر از او دوست دارد و روزیمان را از جایی که هرگز گمان نمیکنیم میدهد.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/4231069722C4a024ff0ef
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
📜 روزی شیخ عارفی در یکی از روستاهای کربلا زندگی میکرد.
🏇 شیخ در مزرعه کار میکرد که از روستای دوردستی پیکی با اسب آمد و گفت:
در روستای بالا فلانی مرده است، حاضر شو برای دفن او با من برویم. شیخ اسم آن متوفی را که شنید، به شاگرد طلبه خود گفت، با پیک برود. شاگرد طلبه رفت و دو روز بعد که مراسم ختم آن مرحوم تمام شد، برگشت.
پسر آن متوفی، شاگرد طلبه را آورد و در میدان روستا به شیخ با صدای بلند گفت: ای شیخ، تو دیدی من مرد فقیری هستم به دفن پدر من نیامدی و شاگرد خود فرستادی!!! کل روستا بیرون ریختند و شیخ سکوت کرد و درون خانه رفت. شاگرد شیخ از این رفتار آن مرد ناراحت شد و درون خانه آمد و از شیخ پرسید، داستان چیست❓
🍀 شیخ گفت: پسر آن مرد متوفی که در روستا داد زد و مرا متهم ساخت، یک سال پیش دو گوسفند از من خرید و به من بدهکار است و من از اینکه او با دیدن من از بدهی خود شرمنده نباشد، نرفتم تا چشم در چشم هم نشویم.
ولی او نه تنها قرض خود یادش رفت مرا به پولپرستی هم متهم کرد. من بهجای گناه او شرمنده شدم. و خواستم بدانم، خدا از دست ما چه میکشد که ما گناه میکنیم ولی او شرمش میشود، آبروی ما را بریزد. بلکه بهجای عذرخواهی از گناه، زبان به ناسپاسی هم میگشاییم...گویند شیخ این راز به هیچکس غیر شاگرد خود نگفت و صبح بود که از غصه برای همیشه بیدار نشد.
❖ کرم بین و لطف خداوندگار
❖ گنه بنده کرده است و او شرمسار
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/4231069722C4a024ff0ef
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍روباهی در راهی ماهی بزرگی دید. با خود اندیشه کرد این ماهی بزرگ در این راه چه میکند؟ از خوردن آن ترسید و سراغ گرگ نادانی رفت که در آن صحرا خانه داشت و به او گفت: پسر عمو جان! غذای خوبی یافتم، دلم نیامد بدون شما آن را میل نمایم؛ پس شما را برای آن دعوت میکنم. گرگ نادان چون به مقصد رسید روباه گفت: بفرما پسر عمو جان!
🐠گرگ چون پا روی ماهی گذاشت از اطرافش تور صیاد جمع شد و با ماهی به هوا رفت و ماهی از حلقۀ تور لیز خورد و با سر به زمین افتاد. روباه چون ماهی بر زمین دید نزدیک شد و آن را میل نمود.
🏜گرگ گفت: پسر عمو جان! ساعتی پیش که من در خانۀ خود آرمیده بودم تو را میل به غذا نبود، حال چگونه تو را اشتهاء آمده است در حالی که من در تور گرفتار شدهام؟!
‼️روباه گفت: پسر عموی عزیزم! کسی که تو را در تور کرده قطعا فکر غذای تو هم هست. این من بدبخت هستم که مشتری و طالبی ندارم، پس ماهی از آن من است. چه کنم که نه تو را میتوانم پایین بیاورم و از ماهی به تو بدهم و نه قدرت آوردن ماهی به آن بالا را دارم، مرا ببخش!!!
🐕گرگ نادان از کلام روباه در شگفت شد و گفت: من در حیرتم، کنون که مرا گرفتار ساختی و صید خود براحتی از نادانی من به دام انداختی، این همه چاپلوسی تو برای چیست؟!
⛔️روباه گفت: پسر عموی عزیزم، هر عاقلی باید آیندهنگر باشد. من باید مراقب خودم باشم که شاید روزی تو از آن تور به پایین آمدی و سراغ من گشتی....
این مَثَل بدان آوردم که بدانی هر لقمۀ چرب و نرمی که هدیه شود، از دوست داشتن ما نیست. آب طلب نکرده همیشه مراد نیست گاهی بهانهای است که قربانیات کنند
و اگر با کسی دشمن شدیم برای روزی که شاید او را ببینیم خال سفیدی هم بر خود در روابط دوستیمان با او به جای گذاریم و پیش بینیکنیم و همۀ درها را بر روی خود نبندیم.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/4231069722C4a024ff0ef