بسم الله
به بچه ها گفته بودم انشا بنویسید با موضوع "بزرگترین حسرت زندگی من"
یکی از دانش آموزها با این جمله شروع کرد:
"بزرگترین حسرت زندگی من این است که دیگر نمیتوانم دستان پدربزرگم را لمس کنم."
جمله بعدی را با بغض خواند و جمله سوم را نتوانست تمام کند. شانه هایش لرزید. نخواستم اذیت شود. گفتم اگر میخواهد، میتواند بنشیند.
نشست. نفر بعدی آمد انشایش را خواند و نفر بعدی و بعدی...
چند دقیقه ای که گذشت، رفتم دفترش را گرفتم و انشایش را خواندم. چه عاشقانه ای برای پدربزرگش نوشته بود...
انگار دقیقا حسرت دل من را نوشته بود:
لمس دستان پدربزرگ؛
دست هایی که در ۷-۸ سالگی دستم را میگرفت و با خود به هیئتی میبرد که آنجا میوندار بود.
دست هایی که به من یاد داد چگونه باید برای حسین(ع) نوکری کرد.
دست هایی که بیش تر ۱۲ سال است که لمس آنها تبدیل به حسرت شده است.
"باباحاجی" عاشق اباالفضل(ع) بود و این بهترین ارثی است که از او دارم...
از هفت نسل قبل همه نوکر توایم
یک عمر دلخوشیم به این افتخارها
مویش سفید شد پدرم در غمت حسین
حالا رسیده نوبت ما تازه کارها
#محمدجواد_خراشادی_زاده
#زنگ_انشا
#پدربزرگ
#حسرت
#مرهم
@marham133