سلام و روز بخیر ☺️🌺
عرض خدا قوت خدمت همه رفقا
الحمدلله ، منم خوبم
بلکه عالی ام😊
انشاءالله از امشب داستان #تقسیم را منتشر میکنیم.
نیت کردم که ثواب معنوی این اثر را هدیه کنم به روح پاک سردار شهید سید حمیدرضا هاشمی و همه شهدای مظلومی که در فتنه اخیر شهید شدند.
امیدوارم دستمون را در دنیا و آخرت بگیرند.🌷🌷
✔️ چند نکته در خصوص داستان #تقسیم:
🔺 این داستان در دو فصل آماده شده. فصل اول چهارده قسمت است که انشاءالله از امشب شروع میکنیم
سپس یکی دو شب وسطش وقفه میندازیم و بعدش فصل دوم را هم تقدیم میکنم.
🔺این دو فصل در دو حال و هوای کاملا مختلف هست و هر کدام طعم خاص خودش را داره.
اما فصل اول دروازه فصل دوم هست. فصل دوم که مملو از اسامی واقعی و حتی اماکن و پروژه های واقعی است، ناظر به نقشه هفت ساله برای آشوب این روزهاست.
🔺 برای فصل اول، سفرهای طولانی و طاقت فرسا داشتم. حتی مدتی از خانواده دور بودم تا تونستم با فضای فصل اول ارتباط بگیرم و افرادی که قربانی این فضا هستند پیدا کنم. اگر بگم پیر شدم تا این فصل نوشته شد دروغ نگفتم.
🔺 بسیاری از توحش و انحرافات موجود در فضای فصل اول را نمیتونم روایت کنم تا عده ای دوستان اذیت نشوند. فقط از همین حالا بدونید که از چیزی که روایت کردم، صدها برابر بدتره و خدا حتی نصیب گرگ بیابون هم نکنه.
🔺اما فصل دوم ...
که یکی از معاونین محترم سیاسی یکی از مجموعه های ارزشی امروز میگفت: فهم و ارتباط فکری دقیق با فصل دوم، برابری میکنه با صد ساعت آگاه سازی!
مخصوصا کسانی که علاقمندند ریشه های منحوس شلوغی های این روزها را بدانند.
نکات دیگری هم هست به یاری خداوند سبحان، تدریجا عرض میکنم.
✔️ ضمنا
راضی ام که هر جا و برای هر کس خواستید بفرستید. اما به شرط ذکر کامل لینک کانالم و رعایت امانتداری در متن و محتوا.
🔹لطفا لطفا نخونید برای ترشح آدرنالین
بلکه بخونید تا با جهان کاملا متفاوت از سطح و سیاق زندگیتان آشنا بشید.
شبهای پاییزی خوب و مفیدی برایتان آرزومندم ☺️🌷
✍ حدادپور جهرمی
بسم الله الرحمن الرحیم
🔸🔸تقسیم🔸🔸
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
🔹🔹فصل اول🔹🔹
««قسمت اول»»
منطقه کوهستانی مرز ماکو
هر کس فقط یک بار به منطقه کوهستانی مرز ماکو رفته باشه، غیر ممکنه که بتونه از لابه لای درختان جنگلی و فراوانی که آنجاست، کوه را به طور معمولی ببیند. انگار پشت سرِ جمعیت زیادی ایستادی و هر چه روی نوک پاهات میایستی، نمیتونی بفهمی که چقدر راه مونده و کِی میرسی به پایین کوه!
کلی راه میری و وقتی بیش از چهار ساعت در نوار جنگلی مرز راه رفتی، بدون اینکه بدونی کم کم داری میری بالا، متوجه میشی که نفس کم آوردی و ترجیح میدی که همین راهو برگردی. اما دیگه نمیشه. باید یکی دو ساعت دیگه ادامه بدی تا برسی به جایی که بتونی یکیو پیدا کنی که برسونتت به راهِ ماشین رو.
اینا همش در حالتی هست که در نوار مرزیِ خودمون پرسه بزنی و نخوای بری اون طرف. اگه مثل بابک بخوای بری اون طرف، باید یکی باشه که قبل از عبور از کوه بیاد دنبالت و با راه بلد بری. وگرنه میشه چیزی که نباید بشه.
از بس دویده بود، پاهاش دیگه جون نداشت. پهن شد رو زمین و یکی دو تا غلت خورد. دیگه نمیتونست جُم بخوره و پیش خودش ناله میکرد.
چند دقیقه که گذشت، برگشت و رو به آسمون خوابید. نفسش هنوز جا نیومده بود. دستش بُرد طرفِ قفسه سینه اش و یه کم آروم ماساژ داد و تلاش کرد نفس های عمیق بیشتری بکشه. اما نور خورشید داشت اذیتش میکرد و به خاطر همین، با بدبختی بلند شد نشست. یه نگاه به سمتی کرد که از اون طرف اومده بود. یه نگاه هم به طرفی کرد که باید ادامه میداد. فقط دوست داشت از اون منطقه بزنه بیرون. گوشیش درآورد و به ساعت گوشیش نگاه کرد. نوشته بود «12:33» دستپاچه شد. فورا جمع و جور کرد و از جاش بلند شد و با همه توانش شروع به دویدن کرد.
یه کم که رفت، صدای چند تا سگ را از راه دور شنید. وایساد و نگاهی به اطرافش انداخت. یادش اومد وقتی که نشسته بود رو صندلی و داشت با دقت به صحبت های سعید گوش میداد. سعید که همیشه کت شلوار خاکستری میپوشه، یه دستش تو جیبش بود و با یه دست دیگه اش، در حالی که نقاطی روی نقشه و پرده پاورپوینت نشون میداد میگفت: وقتی به این نقطه رسیدی و صدای سگ شنیدی، باید بری سمت چپ. فقط 45 درجه. دو یا سه بار بیشتر صدای این گونه سگ ها را نمیشنوی.
یادش اومد که سعید با فشاردادن دکمه ای، صدای دو سه نمونه سگ خاص را براش پخش کرد و ادامه داد: بابک خوب دقت کن! اگه گرفتارِ این سگ ها شدی، تیکه بزرگت گوشِت هستا. دیگه کارِت به پلیس و مرزداری و این چیزا نمیکشه. تکرار میکنم؛ فقط دو سه بار میشنوی و هر بار باید بری سمت چپ! حله؟ حواست پیش منه؟
بابک تو اون جنگل، وقتی صدای سگ ها را شنید، مسیرش را به سمت چپ کج کرد. یه کم هول شده بود. ترس را از چشماش میشد فهمید. بعضی جاها میدوید و بعضی جاها تند تند راه میرفت و هر از گاهی به اطرافش نگاه میکرد. تا اینکه به تپه ای رسید که بالاش یه آنتن بزرگ مخابراتی بود.
ایستاد و عرقش پاک کرد. به تنه بزرگ یکی از درخت ها تکیه داد. صدای سگ ها کمتر شده بود. قمقه اش درآورد و گلویی تازه کرد. دوباره گوشیش آورد بیرون و به ساعت گوشیش نگاه کرد. نوشته بود «13:46»
انگار خیالش یه کم راحت شده بود. همونجا نشست. کیف کوچک کمری را باز کرد و دو تا شکلات انداخت تو دهنش. در حال جویدن شکلات ها بود که یه قوطی کوچیک پلاستیکی از جیبش درآورد و به همراه اون، همه محتویات جیبش رو هم بیرون ریخت. همشو گذاشت روبروش. حتی گوشی ساده ای که داشت. بعدش سر اون قوطی را باز کرد و روی همش ریخت. کبریت درآورد و با اولین چوب کبریت، همشو آتیش زد.
همین جور که داشت اونارو میسوزوند، مرتب به این طرف و اون طرف نگاه میکرد و همه جا را میپایید. نگران شده بود که یه وقت دود این چیزا که داره میسوزونه، جلب توجه نکنه. به خاطر همین مدام وسایل رو این ور و اون ور میکرد که زودتر بسوزن و از شر همش راحت بشه.
وقتی خیالش از سوختن وسایلش راحت شد، سرش را آروم گذاشت کنار تنه درخت و برای چند ثانیه چشماشو بست که یهو با شنیدن صدای وحشتناکِ سگی که فاصله زیادی باهاش نداشت به خودش اومد و وحشت کرد. متوجه شد که صدای سگی که داره میشنوه، مثل یکی از صداهایی هست که سعید بهش معرفی کرده بود و گفته بود ازش بترس!
پاشد و شروع به دویدن کرد. فقط و فقط میدوید. اما متاسفانه صدای سگ به صدای سگ ها تبدیل شد و مرتب داشتن بهش نزدیک و نزدیک تر میشدند. تا اینکه همین جور که داشت تند تند میدوید و مثل عزرائیل دیده ها فرار میکرد، یه لحظه برگشت تا ببینه فاصله اش با سگ ها چقدره؟
تا برگشت، یهو روی صورتش سایه بزرگ و وحشتناکی از سگ گنده ای افتاد که از پشت سر، به طرفش حمله ور شده بود. در کسری از ثانیه، اون سگِ سیاه و وحشی، با شدت هر چه تمامتر، افتاد رو سر و صورتش و بابک محکم به زمین خورد. جوری به زمین خورد که سرش محکم به زمین خورد و دیگه چیزی نفهمید و از هوش رفت.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✋یامهـــــــــــــــدی ادرکنی:
✋ســلام امـــام زمـــانم
🌸از قعر زمین به اوج افلاک سلام🌸
🍃از من به حضورحضرت یارسلام🍃
🍃صبح است دلم هواییت شد🍃
از جانب قلب من بر آن یار سلام
🍃🌸الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج🌸🍃
🤲🏻 اللَّهُمَّ_عَرِّفْنِےحُجَّتَڪ
🤲🏻اللهم عجّل لولیک الفرج والفرجنا به
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
❣️مهــــــــــــدی فاطمه!ای سیدحسنات
هدیه ای برتوندارم به جزصـــــلوات
<><><><><><><><>
🌻الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم<><><><><><><><><> ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
❀«أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج » ❀
🍃🌸🍃🌸🍃
🤲🏻اللّهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَةَ وَ اَبیها وَ بَعْلِها وَ بنیها وَالسِّرِّ الْمُسْتَوْدَعِ فیها بِعَدَدِ ما اَحاطَ بِه عِلْمُکَ.
🤲🏻رَبَّنَا اغْفِرْ لِی وَلِوَالِدَیَّ وَلِلْمُؤْمِنِینَ یَوْمَ یَقُومُ الْحِسَاب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 مجموعه فریاد جرعههایی است از معارف خطبه حضرت زهرا سلاماللهعلیها در مسجدالنّبی.
🔘جرعهی سوم
#حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها
🌴یا بقیه الله🌴
@marsad
✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بابا این چه مملکتیه شما آخوندا ساختین یه دختر سالم توش نیست😡😡😅😅
اصن نمی تونیم ازدواج کنیم😫
چرا نمیذارین دختر و پسر آزاد باشن🤠🥳
ماجراهای طنز سیدکاظم و امیر حسین
⭕ قسمت سوم
این داستان: جامعه فاسد شده 😫
چقدر خندیدیم سر این کلیپ
(بهمراه پشت صحنه🤣)
#سیدکاظم_روحبخش
#ماجراهای_سیدکاظم_وامیرحسین
🌴یا بقیه الله🌴
@marsad
✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾✾
نهی_از_منکر
من همین امر به معروف و نهی از منکر زبانی را - ولو به شکل خیلی راحت و آرام و بدون هیچ خشونت و دعوایی - واقعاً یکی از معجزات اسلام میدانم.
مثلاً يك نفر کار خلافی میکند، میگویند آقا شما این کار را نباید میکردی! این مطلب را بگو و برو.
میگوید او بر میگردد دو تا فحش به من میدهد. خیلی خوب؛ حالا دو تا فحش هم به شما بدهد؛ برای خاطر امر خدا تحمّل کنید.
اگر نفر دوم هم بگوید آقا شما باید این کار را نمی کردی؛ بدانید اگر دعوا هم بکند، دعوایش کمتر از آنی است که با نفر اوّل کرده است. نفر سوم و نفر دهم و نفر بیستم هم همین طور .
بنابراین، اگر نهی از منکر باب شد و تا نفر بیستم رسید، شما خیال میکنید آن آدم دیگر آن کار را تکرار خواهد کرد؟
۱۳۷۷/۱۲/۴
امام_خامنه_ای
🌴یا بقیه الله🌴
@marsad
✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾✾
متن زیر را بخوانید و به اشتراک بگذارید، تا نسل امروز هم اینا رو یاد بگیرند‼️
*چلهی بزرگ* / *چلهی کوچک* / *چارچار* *سده* / *اَهمنوبهمن* / *سیاهبهار* / و *سرما پیرزن*/
🌧🌦🌧
♦️زمستان به دو بخش تقسیم میشه :
🔺چله بزرگ(چله کلان )
🔺چله کوچک (چله خرد )
🌧🌦🌧
_چله بزرگ از ( اول دی ماه تا دهم بهمن ماه)
وچهل روز کامل میباشد .
🌧🌦🌧
_چله کوچک از (یازدهم بهمن تا پایان بهمن ماه) و 20روز کامل است. و به همین دلیل چون 20 روز کمتر است ؛چله کوچک نامیده شده است .
🌧🌦🌧
🌦غروب آخرین روز چله بزرگ ( جشن سده) برگزار می شده و مردم دور هم جمع می شدند واز این جشن لذت می بردند ودر نهایت با برپایی آتش و خواندن شعر و پایکوپی بدور آتش، سده را جشن می گرفتند.
🌧🌦🌧
♦️این دو برادر( چله بزرگ وچله کوچک )
در هشت روزی که در کنار همدیگر هستند آن 8 روز را ( چار چار) می نامند، به چهار روز آخر چله بزرگ و چهار روز اول چله کوچک« چار چار» می گویند.
🌧🌦🌧
♦️پس از چار چار نوبت به
« اهمن و بهمن» پسران پیرزن
(ننه سرما ) می رسد که خودی نشان دهند.
10 روز اول اسفند را (اهمن )،
10روز دوم اسفند را ( بهمن) می گویند و این 20 روز ممکن است آنقدر بارندگی باشد که این دوبرادر به دوچله طعنه بزنند‼️
🌧🌦🌧
♦️با توجه به شعری که قدیمی های نازنین می خواندند::( اهمن وبهمن ، آرد كن صدمن ،
روغن بیار ده من ، هیزم بکن خرمن، عهده همه بامن ) ، تا اینجا 20روز از اسفند به نام اهمن وبهمن نامگذاری شده اند.
🌧🌦🌧
♦️می ماند 10 روز آخر اسفند ماه که :
5 روز اول( سیاه بهار ) نام گرفته وشعری هم که قدیمی ها میخوانند :{ سیاه بهار شب ببار و روز بکار } از این شعر هم مشخص می شود
در این ایام شبها بارندگی فراوان بوده وروزها کشاورزان مشغول کشت وزراعت بوده اند ،
🌧🌦🌧
♦️5 روز آخر هم (سرماپیرزن کُش) نام گرفته است که در این روزها آسمان گاهی ابری گاهی آفتابی ،گاهی همراه با باد واکثر اوقات از آسمان تگرگ می بارد ؛ که قدیمی های دل پاک، بر این باور بودند که گردنبند پیرزن پاره شده ومُهرههای آن به زمین میريزد.
#آموزشی #یلدا
🌴یا بقیه الله🌴
@marsad
✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾✾
ڪُلبـہ زِندِگــے👆
🌸 #امام_حسن_مجتبیٰ علیهالسلام میفرمایند :
📌 عـادت هاۍ [بد] مغلوب كنندهانـد. پس، هر كس در نهان و خلوتهاے خود بـه چيزۍ عادت كند، آن چيز وے را در آشكار و ميان جمع رسوا سازد.
📚 منبع : تنبیه الخواطر جلد دوم ، صفحه ۱۱۳
✍ #مهدیار
#اخلاقی #حدیث
🌴یا بقیه الله🌴
@marsad
✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾✾
ڪُلبـہ زِندِگــے👆
1_1541224300.mp3
2.54M
_بیا تا جوانم بمیرم برات💔..!
بیا و حال دلمان را رو به راه کن...🍃
#یاصاحبالزمان
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْ
بحقحضࢪٺزینبسلاماللهعلیها🤲🏻
┉┉•••◂ 𖦹🌸🌤️🌸𖦹▸•••┉┉
🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂
🧔 #آقایان_بخوانند
♨️ مردها نمی دانند که نیازهای زن چیست‼️
🔘 مهمترین نیازهاے زنـان
➊➭علاقه
➋➭درک
➌➭احترام
➍➭عشق ورزی
➎➭اعتبار
➏➭اطمینان خاطر
✖️اما گاهی مردها به اشتباه، آن چه خود نیاز دارند را به همسرانشان عطا می کنند.
🔴 #همسران
🌴یا بقیه الله🌴
@marsad
✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾✾
دو قـدم مانـده كـہ پائیـز به یغمـا برود
اینهمـہ رنگ قشنـگ از ڪف دنیـا برود
صبـح زیبـاے آخرین روز پاییزۍتـون بہ خیـر🌻🍁
🌴یا بقیه الله🌴
@marsad
✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾✾
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
📌 افڪار مثبـت چـہ تاثیرے در زندگۍ ما دارند⁉️
🌸 أَبِي الْحَسَنِ الرِّضَا (علیه السلام) قَالَ:
أَحْسِنِ الظَّنَّ بِاللَّهِ فَإِنَّ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ يَقُولُ أَنَا عِنْدَ ظَنِّ عَبْدِيَ الْمُؤْمِنِ بِي إِنْ خَيْراً فَخَيْراً وَ إِنْ شَرّاً فَشَرّاً.
🌸 #امام_رضا( علیه السلام ) فرمود:
به خداوند #گمـان_نیکـو ببـر که خدای عزوجل فرموده: "من مطابق گمان بنده مؤمن خود هستم؛ اگر بہ من گمـان نیـک داشت آن گونه هستم و اگر گمـان بـد داشت همان گونہ خواهـم بـود".
📕 کافی، ج2، ص 72
#حدیث
🌴یا بقیه الله🌴
@marsad
✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾✾
🍎 یلدا آمد! ای امید ما، پس کی میآیی؟!
#یلدای_فاطمی #یلدا
#پروفایل
🌴یا بقیه الله🌴
@marsad
✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾✾
🍃🍃🍃
#خرد
🌹هر چه بیدارتر شوی،
بیشتر درک میکنی که
هر اتفاقی که میافتد
یک "نشانه" است.
🌷وقتی تو شروع به بیدار شدن میکنی،
کتابها در صفحه درستی باز میشوند.
پیامهایی که روی تابلوی راهها نوشته شده
نجاتت میدهند!
فردی که در اتوبوس کنارت نشسته،
تو را روشن میکند،
و نجوای یک آهنگ محلی دقیقا درباره
همان مشکلی است که تو داری...
#خدا به زبان نشانه ها با تو سخن میگوید🕊