#از_او_بگوییم
💠نورالقائم
🔹دیشب به سفارش خانومم رفتم توی یک شیرینی فروشی خوب، توی دور و زمونه الان هر فروشگاهی اسمش خارجی تر باشه تو ذهن بعضی ها باکلاس تره.
اسم این شیرینی فروشی “نورالقائم” بود!
🔹شاید ما توجه نکنیم، اما اسم ها خیلی اثر دارند. بعضی از اسم ها بار تبلیغی دارند. خیلی حس خوبی داشتم توی این قنادی. با خودم گفتم چه کار کنم که صاحب قنادی تشویق بشه و در ضمن نامی از #امام_زمان علیه السلام هم برده باشم.
🔹توی صف صندوق وقتی نوبت من شد در حال کارت کشیدن گفتم: “درود بر شما. عجب اسم قشنگی برای قنادی خودتون انتخاب کردید” پاسخ داد: بله. اسم امام زمان علیه السلام خیلی قشنگه.
🔹 از قنادی که می اومدم بیرون با خودم فکر کردم چه راحت میشه بعضی وقت ها از امام زمان علیه السلام صحبت کرد.
#اَللهُمَعجِلالوَلیِکاَلفرج
ــ ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ ـ ـ
#از_او_بگوییم
💠 ولیّ نعمتمان را فراموش نکنیم!
🔹چند سال پیش تابستون رفتم روستای پدری. دیدن اقوام، مخصوصا خاله و دایی های پیر و با صفای پدرهمیشه جذابیت خودش را داشت.
به خودم که آمدم حدود بیست روزی میشد که اونجا موندگار شده بودم.
روزهای آخر بود که دیدم جوانهای روستا مشغول چراغونی کردن کوچهها و خیابونای ده هستن.
با خودم گفتم؛ حتما شخصیت بزرگی قراره بیاد!
از یکی پرسیدم: چه خبر شده؟
گفت: مگه نمیدونی چند روز دیگه نیمه شعبانه!
جواب او انگار آوار شد روی سرم! وای خدای من! نیمه ی شعبان!
راستش از خودم خجالت کشیدم و شرم تبدیل شد به عرق سردی که بر تنم نشست!
به خودم گفتم؛ چه قدر بیخاصیت شدی! اصلا یادت رفته کجای کاربودی و حالا کجای کاری؟
تو که هر سال برای امام زمان تو مدرسه و دانشگاه جشن میگرفتی و محله را چراغون میکردی و بستههای نقل و شیرینی نذر میکردی و زمین و زمان رو به هم میدوختی! حالا اصلا یادت رفته که نیمهی شعبانی هست و امام زمانی داری!
تو این سال ها، این همه دویدی دنبال خونه و ماشین و زندگی و کار! ولی یادت رفته که اینها را به صدقهی ولی نعمتت به دست آوردی!
یادت رفته وقتی دوشاخهی آخرین ریسهی چراغهای رنگی را تو پریز میکردی و فریاد میزدی؛ برای سلامتی امام زمان صلوات، دستتو به آسمون بالا میبردی و حاجتتو بیریا به خدا میگفتی؛ که خدایا به برکت نیمهی شعبان، زندگی خوب، آسایش و امنیت و سلامتی بهم بده و بغض میکردی و از شادی خدمت و نوکری برای امام زمان یه دلِ سیر اشک میریختی!
🔹اما حالا باید یه جور دیگه بغض کنی و یک دلِ سیر که نه! بلکه یک دنیا اشک بریزی که چی شده که یادت رفت نیمهی شعبان را و امام زمانت را!
این قدر بیوفایی و فراموشکاری از تو بعید بوده!
🔹داشتم فکر میکردم به کارهایی که میتونستم تو این سالها برای امام زمانم بکنم و نکردم!
به بیتوجهی که کرده بودم و به خیلی چیزهایی که شرمندگی ام را بیشتر میکرد که ناگهان فریاد یکی از جوانهای روستا که دنبال یک برقکار میگشت چرتم را پاره کرد!
مثل این که امام زمان دوباره دعوتم کرده بود و بدون معطلی منم فریاد زدم؛ آمدم!
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#از_او_بگوییم
💠 کمک پدرانه
🔹در پارک روی نیمکت نشسته بودم و پسرکم مشغول بازی بود.
پدر و پسر دیگری هم در پارک بودند. پدر مشغول موبایلش بود و پسرش در حال تاب خوردن.
شاید پسرش، یک سال از پسرم بزرگتر بود.
بعد از چند دقیقه، پسرم با چشمان گریان به سمتم آمد: "بابا نوبت منه… بگو بیاد پایین !!!"
🔹از سخت ترین لحظات زندگی ام وقت هایی است که میتوانم کمکش کنم اما به خاطر خودش نباید کار را ساده کنم.
به او گفتم: "برو بهش بگو میشه لطفا بیای پایین، منم بازی کنم؟"
گفت: "نه بابا تو بیا!"
گفتم: "نه… خودت باید بهش بگی."
پاهایش را بر زمین کوبید و گفت: "بابا من نمی تونممم! "
به او گفتم: "من نمیام! "
🔹به هزار و یک دلیل تربیتی من نباید میرفتم… و شاید آن روز اشک می ریخت و از من عصبانی می شد اما فردا میفهمید چرا کمکش نکرده ام… نشستم و جلو نرفتم وانمود کردم با گوشی ام مشغولم، اما تمام حواسم به پسرم بود که چطور می تواند روی پای خودش بایستد و اگر زمانی من نباشم چگونه از پس خودش بر بیاید.
🔹لحظات سختی بود… هر بار سخت است برای پدری که بتواند به فرزندش کمک کند اما نکند، و دلسردی پسر از پدر را در چشمانش ببیند و به جان بخرد ولی باز هم صبر کند…
❤️یا صاحب الزمان کاش باور داشتم پدرم هستید… و اگر گاهی با هزار امید به سمتتان میآیم و ظاهراً دست خالی برمیگردم، به نفع خودم است، شاید به هزار دلیل… و چقدر کودکانه من از شما دلگیر میشوم…
#اللهـم_عجـل_لولیـک_الفـرج
#از_او_بگوییم
💠 شوق آمدنش...
🔹سه ساعت دوچرخه سواری کرده بودیم، ساعت 2 شب بود، نزدیک مقصد بودیم و خسته که توجهم به اطراف جلب شد:
هوا به این خوبی، سوار دوچرخه، همراه دوستان خوب، مسیر را نگاه کن، درختان زیبا، مگر بهتر از این هم می شود، دیگر از خدا چه میخواهی؛
🔹جمله آخر کوهی از غم را به دلم نشاند، واقعا درست است که مشکل ما از آنجاست که اصلا او را فراموش کرده ایم، اصلا شوق آمدنش را نداریم، کمی نعمت که در زندگی مان باشد احساس می کنیم خوشبختیم.
بیچاره ما، بیچاره ما مردمان زمان غیبتش که طعم زمان حضور در کنار امام را نچشیده ایم، آری الحمدلله به خاطر تمام این نعمات.
😔اما؛ بیچاره ما که با دوچرخه ای و درختی و نسیم ملایمی راضی می شویم، آه از این درماندگی، از این زیست در هوای ندیدنش، چه می دانم… شاید هم دیده ام آن رخ مهتاب را…فرزند بوتراب را… ای کاش که حسرت دیدنش را داشته باشیم، ای کاش که حسرتمان به دیدارش بر باد رود