هوالحکیم
• یک روزی استاد سرکلاس خطاب به شاگردان فرمودند:
اگر هنوز وصیتنامه خودتون رو ننوشتید، یعنی خیلی ریلکسید!
فکر کردید خبریه ، حالاحالاها فرصت دارید ..
• همیشه به تلنگر ایشان فکر میکنم، اما هر زمان که خواستم وصیتنامه خودم رو تنظیم کنم دستم به قلم نرفته. اصلا نمیدانم از کجا باید شروع کرد اما بالاخره باید این کار رو انجام بدم.
• جدای از این موضوع، سالی یک بار کل خورده - ریزهایی که گوشه و کنار خانه جمع میکنم میریزم وسط قالی و حجم زیادی ازشون رو میبخشم یا میریزم دور . امروز روز انجام این کار بود . یکی از کمدها رو بیرون ریختم و تقریبا ۹۰ درصد چیزایی که جمع کرده بودم رو بردم سرکوچه و کنار سطل زبانه قرار دادم .
• فکر میکنم اگر همین لحظه بخوام کل داشتههای مادی خودم رو جمع کنم همشون تو صندوق یک ماشین جا بشن ، احتمالاً در سالهای پایانی عمرم این مقدار به میزان یک کشو کوچک تقلیل پیدا خواهد کرد و هنگامهی مرگ همون چند قلم هم باید جا بذارم و برم .
• القصه اینکه دنیا جای بیاعتباریه.
هرچی بارت سبکتر باشه، سبکتر میری.
هرچقدر مرگ آگاهتر باشی، کمتر رنج خیلی از مسائل آزارت میده، بیشتر ارزش زمان رو میدونی و ..
• خلاصه اینکه در آستانهی ۲۹ سالگی یک بار دیگه بارم رو سبک کردم، باید بشینم وصیتنامه رو هم تنظیم کنم تا بیشتر از قبل احساس سبکی کنم .
• البته یک چیزایی تو صندوقچه دلم هست که گمان نمیکنم به این راحتی بتونم بند تعلقشون رو بِبُرم. احتمالا اینا سختترین چیزهایی باشه که تا لحظات احتضار باید باهاشون کلنجار برم تو خودم .
شاعر قشنگ میگه:
غلام همت آنم که زیر چرخ کبود
ز هرچه رنگ تعلق گیرد آزاد است
#گاه_نوشت
✍ محمد جواد خواجهوند