زندگی آرمان علی وردی جوان طلبه
بسیجی دهه هشتادی، چه ویژگی هایی
داشت که برازنده شهادت شد؟
#شهید_ارمان_علی_وردی
#آرمان_عزیز
#خـاطرات_شهید_آرمـان
@martyr_12_8
شـھید آرمـان عـلے وردے
زندگی آرمان علی وردی جوان طلبه بسیجی دهه هشتادی، چه ویژگی هایی داشت که برازنده شهادت شد؟ #شهید_ار
¹ ؛ خوش اخالق بود
پیامبر اکرم)ص(: "اَحَبُّکُم الی اهلل اَحسَنُکُم اَخالقاً"
تمام رفقا و خانواده آرمان خنده رویی و خوش اخالقی آرمان را فراموش نخواهند کرد. هرکس کوچکترین
ارتباطی با آرمان داشت این خصوصیت را تایید میکند
خاطره: پای آرمان چند سالی بود که بخاطر اتفاقی در مسابقه کشتی، آسیب دیده بود. یکی از بچه های مسجد
همان دوران که تازه آسیب دیده بود، وسط شوخی یک ضربه محکم به همان پا زد که باعث بدتر شدن شرایط
پا شد و کار تا عمل جراحی پیش رفت. همه ناراحت بودن و آن شخص را سرزنش میکردند اما آرمان هیچوقت
به روی خودش نیاورد و هیچ سرزنشی نکرد.
#خــاطرات_شهید_آرمـان
@martyr_12_8
شـھید آرمـان عـلے وردے
زندگی آرمان علی وردی جوان طلبه بسیجی دهه هشتادی، چه ویژگی هایی داشت که برازنده شهادت شد؟ #شهید_ار
²؛ دغدغه معنویت داشت
قرآن کریم: اِنَّ اَکرَمَکُم عِندَ اللِه اَتقاکم...
کسی نمیگوید آرمان هر شب نماز شب میخواند و سجاده را ترک نمیکرد و... . اما برای حدود الهی ارزش قائل
بود و دغدغه رعایت واجبات و محرمات داشت.
ای کوچکترین مطالب حاللیت میگرفت. مراقب بود هر حرفی را به زبان نیاورد، مبادا غیبت باشه یا کسی از
او ناراحت بشود.
دنبال معنویت بود، به نماز اول وقت اهمیت میداد. شب آخر با نیرو عملیات بسیج در شهرک اکباتان مستقر
بودند. موقع اذان مغرب آرمان پیشنهاد میدهد که همه بریم نماز مغرب و عشا را مسجد انتهای خیابان بخوانیم
و برگردیم. اما فرمانده بخاطر نکات امنیتی نمیپذیرد. آرمان برای اقامه نماز اول وقت و به جماعت، تنهایی با
موتور به سمت مسجد حرکت میکند.
#خــاطرات_شهید_آرمـان
@martyr_12_8
#خــاطرات_شهید_آرمـان
#آرمان_دهه_هشتادی_ها
³- عاشق حضرت آقا و شهدا بود :
همیشه سخنرانی های حضرت آقا را گوش میکرد و برای عمل به آنها فکر میکرد.
وقتی نوجوان بود، در جریان انتخابات سال 69 حقانیت و مظلومیت رهبری را درک کرد و کم کم سیر رشد
خودش را شروع کرد. همیشه یک عکس از رهبری و حاج قاسم داخل اتاقش داشت.
زیاد مزار شهدا میرفت. آقای معصومی، هم کالسی شهید تعریف میکند که حدود یک ماه قبل شهادت، یک
آخر هفته کالس ها که تمام شد آرمان وسایلش را جمع کرد و گفت قبل اینکه بریم خونه، بیا بریم بهشت
زهرا (س) مزار شهدا. گفتم باشه وقتی رفتیم بعد از زیارت چند شهید، رفتیم کنار مزار شهید سجاد زبرجدی،
آرمان کنار قبر دراز کشید و با لبخند گفت چقد خوب میشه منم کنار این شهید اینجا دفن کنند. دقیقا همان
جایی که امروز خوابیده است...
یکی از شهدای دفاع مقدس به نام عبداهلل پوالدوند تازه تفحص شده بود و پیامش در گروهی که آرمان هم
عضو آن بود گذاشته شد: "طلبه بسیجی شهید عبداهلل پوالدوند"
آرمان زیر این پیام با حسرتنوشت:«هم بسیجی هم طلبه هم شهید، عجب توفیقی داشتند! خدا رحمتشون
کنه»
جالب این است که این شهید بزرگوار عبداهلل پوالدوند هم به دست وحوش بعثی شکنجه شد و زیر شکنجه
جان داد. درست مثل آرمان عزیز...
@martyr_12_8
#خــاطرات_شهید_آرمـان
#آرمان_دهه_هشتادی_ها
³؛ اصلی ترین و مهمترین ویژگی آرمان وظیفه شناس بودن اوست.
هر لحظه به این فکر میکرد که الان وظیفه من چیه؟
از حاج آقا میرهاشم حسینی هم شنیدیم که اخلاص همان عمل مداوم به وظیفه بیرونی انسان است.
فارق از اینکه در درون چه احساساتی داریم همین که مداوم به وظیفه عمل کنیم، همین اخلاص را حاصل میکند و نیازی به تالش جداگانه نیست.
آرمان هم این سبک زندگی را به جد پیگیری میکرد.
دبیرستانی بود که مسئولیت کار های اجرایی هیات شباب المهدی (عجل الله تعالی فرجه) را بر عهده گرفت و چند سال به خوبی آن هیات را برگزار کرد.
خاطره:
یکی از دوستان شهید میگوید یکی از جلسات هفتگی هیات بود، تعداد حضار جلسه خیلی کم بود. سه چهار نفر. به آرمان گفتم هیات این هفته را تعطیل کنیم؟
گفت نه ما باید کار خودمون را درست انجام بدیم و برای یک نفر هم هیات را برگزار کنیم.
آرمان دانشجوی مهندسی بود اما برای احساس وظیفه ای که نسبت به علوم دینی کرده بود علیرغم مخالفت ها، از دانشگاه انصراف داد و وارد حوزه شد.
برای جهاد تبیین که حضرت آقا فرمودند، خیلی دغدغه داشت.
با هرکسی که میتوانست، طلبه و دانشجو و
دانش آموز و حتی مردم عادی صحبت میکرد و مطالب را با بیان شیرین خودش بیان میکرد و توضیح میداد.
حتی در سفر های اربعین با عربی دست و پا شکسته با عراقی ها صحبت میکرد که فلان جریان انقلابی نیست و انگلیسی عمل میکنه و...
در کنار همه اینها وقتی کشور به آشوب کشیده شد و امنیت از بین رفت آرمان مثل همیشه برای عمل به وظیفه آماده بود.
مادر شهید میگوید:
چند مرتبه گفتم آرمان شرایط خطرناکه، برای چی میری؟ گفت: مادر جان اگر من نروم، دیگران نروند، پس کی برود؟! بلاخره باید یک نفر نظم را برقرار کند؟!
روز آخر وقتی آماده رفتن از حوزه میشد یکی از رفقا همین مطلب را میگوید که کجا میخوای بروی؟ تو چیکار داری و... .
آرمان جواب میدهد:«آدم نباید سیب زمینی باشه! تو هم بیا با هم بریم»
@martyr_12_8