eitaa logo
شـھید آرمـان عـلے وردے
3.3هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
653 ویدیو
31 فایل
گوشہ چشمے نظرے گر بڪند حضرت عشق، قسمت ما بشود لطف و صفاے ڪرمش ولادت؛ ¹³'⁴'¹³⁸⁰ شھادت؛ ⁶'⁸'¹⁴⁰¹ [ اولین ڪانال شھید در ایتا ] بہ وقت شروع؛ ⁶'⁸'¹⁴⁰¹ [ ما فقط در پیام رسان ایتا فعالیت مےڪنيم ] نڪات؛ https://eitaa.com/joinchat/860881244C1bdb7afb0b
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"زین سو راهی به آسمان است، بیا" "مقصود، گذشتن از جهان است بیا" "این راه که "آرمان" در آن، پای نهاد" "پرواز به سویِ آرمان است بیا" ---------- @martyr_12_8
بسم الله الرحمن الرحیم "این برای آرمان" - "شنیدم به آرمان گفتن به آقا توهین کن تا ولت کنیم، وگرنه بیشتر می‌زنیمت. آرمان هم گفته: اون نور چشم منه، شما بزنید..." هنوز این پیامِ یکی از کانال‌ها را کامل نخوانده بودم که استاد آمد و گوشی را انداختم داخل کیفم. کلمات پیام اما، بدجور پیچیده بودند میان کلمات کتاب جامعه‌شناسی استارک و دست از سرم برنمی‌داشتند. استاد درس را آغاز کرد، مثل همیشه بدون وقفه، پرشور و شمرده. جزوه مقابلم باز بود، «بسم الله قاصم الجبارین» را بالای صفحه نوشته بودم، ولی باز هم کلمات آن پیام، چسبیده بودند به مغزم. بهشان التماس کردم که: الان می‌خواهم بی‌طرفی علمی‌ام را حفظ کنم خیر سرم... الان باید فقط به درس فکر کنم... -هراری در کتاب انسان خردمند، اشاره کرده که مهم‌ترین انقلاب در تاریخ بشر، انقلاب شناختی در هشتادهزار سال پیش بوده. زمانی که بشر تونست افسانه‌سازی کنه... افسانه‌سازی... انقلاب شناختی... یادداشت کردم. با چشم استاد را دنبال می‌کردم تا باز هم یادآوری شهید علی‌وردی، مثل پیچک دور کلمات استاد نپیچد؛ اما چشمانم ناگاه متوقف شدند، روی عکس امام و رهبری که نصب شده بود بالای تخته سیاه؛ وارونه. نگاهم همان‌جا ماند. یک نفر عکس را وارونه نصب کرده و روی تخته شعار نوشته بود. شعارشان که به جهنم... هیچ‌وقت برایم مهم نبوده. ولی عکس آقا... وارونه؟ استاد داشت یکی از جدول‌های کتاب را تحلیل می‌کرد. رابطه فقر، صنعت و نابرابری اجتماعی. برای این که حواسم را برگردانم به کلاس، نظر دادم و خودم را انداختم وسط بحث. از رابطه خطی گفتم و همبستگی پیرسون. از ارتباط فقر و عدم امنیت با نابرابری. نشد. فایده نداشت. باز هم عکس وارونه آقا، تمرکزِ نیم‌بندم را بهم می‌زد. شعری که در ذهنم با صدای سلحشور پخش می‌شد را گوشه کلاسور نوشتم، بلکه ذهنم آرام شود: ای دل بمان با مولا، کل یوم عاشورا... کلاس تمام شد و فقط دو جمله یادداشت کرده بودم: جامعه‌شناس باید به پدیده‌ها به صورت غیرخطی فکر کند... چهار چیزی که مبادله اجتماعی را ممکن می‌کند: ثروت، قدرت، منزلت معرفت. استاد که گفت "خسته نباشید" و از کلاس رفت، با ضرب از صندلی بلند شدم. چندتا از دخترهای چادری کلاس دورم جمع شدند: الان برنامه‌ت چیه؟ اشاره کردم به عکس وارونه شده: هیچی، این رو درست می‌کنم و میرم پایین. همه با هم گفتند: هیس... صبر کن همه برن. نگاهی انداختند به کسانی که هنوز در کلاس بودند. چندنفرشان را هفته‌های قبل، میان دانشجوهای معترض دیده بودم. با هم صحبت کرده بودیم و دعوا نه. دوباره برگشتم سمت دوستان چادری‌ام: چرا صبر کنم؟ -خب آخه... چشمانشان را طوری چپ و راست کردند که الان نرو، خطرناک است! یک نفر دیگر گفت: اصلا برو به یکی از خدماتی‌ها بگو درستش کنه. -چرا؟ درست کردنش کاری نداره. خودم را از جمعشان بیرون کشیدم و رفتم به سمت صندلی استاد: دقیقا الان باید درستش کنیم، جلوی همه. و با خودم گفتم: مثلا چه اتفاقی می‌افتد؟ هزینه‌اش نهایتا یکی دوتا فحش است که می‌پردازم. از جانی که آرمان داد سنگین‌تر نیست. صندلی استاد را گذاشتم زیر قاب عکس. کفش‌هایم را درآوردم، چادرم را جمع و جور کردم و رفتم روی صندلی. محجبه‌ها کم‌کم پشت سرم آمدند. دوتا از بچه‌ها که چادری هم نبودند، صندلی را گرفتند که نیفتم. یکی‌شان لبخند زد: برو، هواتو داریم. و دیگری گفت: اگه یه نفر کارشو توی این مملکت درست انجام بده، اون آقاست. و به تصویر آقا اشاره کرد. عکس امام و آقا روی تخته شاسی چاپ شده و با میخ به دیوارش زده بودند. یک نفر تخته را طوری روی میخ چرخانده بود که عکس وارونه شود. میخ را بیرون کشیدم، با تخته. چندنفر برایم هو کشیدند و یکی داد زد: بذار بیفته. بندازش زمین. بذار بشکنه. نشنیده گرفتم و در دل جواب دادم که: اگر نمی‌دانستم که یک نفر تقریباً همسن من، چند شب پیش بخاطر صاحب این عکس جان داده، شاید الان از هو کشیدنتان می‌ترسیدم. ولی الان، اگر بمیرم هم نمی‌گذارم توهین بشود به نورِ چشمِ آرمانِ عزیز. عکس را صاف نصب کردم به دیوار. آقا لبخند زدند و دلم آرام گرفت. مشتم را کوبیدم روی میخش که محکم شود و زیر لب گفتم: این برای آرمان... 💠به قلم: خانم فاطمه شکیبا 🔰 بر اساس تجربه واقعی @martyr_12_8
▪️ مراسم روضه هفتگی ▪️ یادبود شهید آرمان علی‌وردی 🔹حجت الاسلام و المسلمین میرهاشم حسینی 🔸کربلایی علی جهانبخش 📍جمعه ۲۰ آبان ماه، با اقامه نماز مغرب و عشاء 💠 مسجد مقدس جمکران، زیرزمین مسجد امام علی علیه السلام ---------- @martyr_12_8
💔 فراز های زیارت ناحیه مقدسه ، نشان از غربت و مظلومیت تو دارند . تویی که شبیه شدی به مولایت ... تویی که اقتدا کردی به مادرِ سادات(سلام الله علیها) و خانم هم خوب تورا خریدند ... چقدر پر درد و غم انگیز است آن لحظه ای که دوره ات کردند؛ آن لحظه ای که غارتت کردند و نفرین بر آن ها که بی رحمانه بر تنت زخم زدند ... تصویر تنِ زخمی ات لحظه ای از مقابل چشمانم دور نمیشود ..تن زخمی و پر اُبهتت ... چطور دلشان آمد؟ چطور آن قدر وحشی شدند که لگــــد.... میدانی ! تو را که میبینم روضه ی گودال مجسم میشودبرایم؛ پیکر خون آلودت را که نظاره میکنم ، ناله ی مادری که نشسته کنارت را میشنوم .. جسارت ها را که میبینم روضه ی بازارِ شام می آید به ذهنم ... و با خود میگویم ... اینها فقط اندکی از روضه ها بودند ... ما که کربلا نبودیم و ندیدیم غروبش را ... ندیدیم غارتِ خیمه هایش را ... ما که ندیدیم گوشواره های خونی را ... ندیدیم سری به نیزه بلند است در برابرِ ... آری! این روضه ها جــان سوزند ... ولی ما با همین روضه ها قدکشیدیم و بزرگ شدیم ... با همین اشڪ های بر مصیبت مولایمان حسین ؛ مستکبرین عالم را مغلوب کردیم ... ما مردِ راهِ ڪرب وبلا هستیــم و تو میبینی خون هایی که در این راه فدا کرده ایم را ... ما برای این آرمانِ والایمان که نهضت جهانیِ سرورمان بقیة الله الأَعظم است، از جان هایمان گذشته ایم و هیچ هراسی به دل راه نخواهیم داد؛ ان شاءالله . و این ماییم ! فرزندانِ خمینیِ ڪبیــر ! و شیاطینِ جهانخوار بدانند که این فرزندان خمینی برای آنها همچو سالیان دور و درازِ گذشته خواب راحت نخواهند گذاشت ... ما ایستاده ایم تا آخرین نفس و آخرین قطره ی خونِ سرخمان و شما هم از این همه غیرت و اقتدار ما ؛ بمیریــد ! یا حیدر مدد ... @martyr_12_8
خوشبختے یعنے ؛ دوستانے داشتہ باشے ڪہ تا بهشت همراه تو باشند ... خوشا بہ حال بهشت ڪہ چنین جوانانے دارد ... شباب الجنہ ؛ جوانان بهشتے🦋 ♥️ @martyr_12_8
- مادر شهید گفتن که فیلم های بی پیراهن پسرم رو پخش نکنید . آرمان من هیچوقت جلوی نامحرم حتی آستین کوتاه هم نمی پوشید و خیلی اهل رعایت بود. - فدای امام مظلومی که پیکر عریانش روزها بر خاک گرم رها شده بود... @martyr_12_8
تکیه کن بر شهـــــــدا شهـــــــدا تکیه شان خدا بود.. @martyr_12_8
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپی از شهید آرمان علی‌وردی: دو روز دیگه میوفتیم شهید میشیم، دوتا عکس نیست ازمون... میگن طرف شهیده دو تا عکس نداره 🕊🇮🇷📖🥀 @martyr_12_8
🔰 مراسم بزرگداشت شهید آرمان علی وردی ◾استاد سید حسین عرب ◾️شیخ مهدی حسن آبادی ◾️حاج امیر عباسی ◾️کربلایی سید امیر حسینی ◾️برادر محمدحسین پویانفر 📍مسجد گیاهی تجریش هیئت ریحانه النبی سلام الله علیها 📆 سه شنبه ۲۴ آبان ۱۴۰۱ از ساعت ۲۰:۳۰ ---------- @martyr_12_8
📌 اگر آنجا بودم... -واااای... ببین دارن می‌دون دنبالش... واااای... این را متین با صدای دورگه‌اش می‌گوید و بیشتر از قبل روی لبه پنجره خم می‌شود. پتو را روی خودم می‌کشم و غر می‌زنم: ببند اون لامصبو. سوز میاد. متین بدون این که چشم از کوچه بردارد، با یک دست به من اشاره می‌کند که: داداش یه دقه بیا... بیا ببین چه خبره... واااای... نخیر... متین و معترض‌های توی شهرک، هم‌قسم شده‌اند که نگذارند من بخوابم. خمیازه می‌کشم. دلم لک می‌زند برای خواب. از دیشب بدخواب شده‌ام و تا الان نتوانسته‌ام بخوابم. حالا هم که بالاخره پایم به خانه رسیده، برادرِ جوگیر و نوجوانم نمی‌گذارد دو دقیقه چشمانم بروند روی هم. پتو را می‌اندازم کنار و کشان‌کشان، خودم را می‌رسانم تا پنجره. صدای جیغ و داد خیابان را برداشته. متین با گوشی‌اش فیلم می‌گیرد و مثل گزارشگرهای فوتبال، روی فیلم حرف می‌زند: واااای... افتادن دنبال بسیجیه... به زحمت میان تاریکیِ کوچه، پسر جوانی را می‌بینم که می‌دود و سی نفر هم دنبالش. همه فریاد می‌کشند: بگیرینش... بسیجیه... سرم درد می‌گیرد؛ نه از هیاهوی کوچه که از صدای فریاد خشمگین سی‌هزار مرد جنگی؛ در ذهنم. صدای فریادشان از دیشب تا الان، دارد مثل ناقوس مرگ در سرم می‌پیچد. جزء معدود خواب‌های واضح عمرم بود. یک صحرا بود و سی‌هزارنفر سپاه خشمگین. انگار وسط فیلم مختارنامه بودم؛ پرتاب شده بودم به هزار سال پیش. یک چیزی توی مایه‌های تعزیه. شاید کربلا. -اوووه... افتاد... گرفتنش... واااای... متین چشمانش را ریز می‌کند تا مثلا بهتر ببیند معرکه را. همه داد می‌زنند: بزنینش... بزنش... بسیجیه... آخونده... دیگر جوان را نمی‌بینم؛ گیر افتاده بین سی نفر آدم عصبانی و فقط دست‌هایی را می‌بینم که بالا می‌روند و پایین می‌آیند به نیت زدنش. در خوابم، یک سوارِ تنها در میدان جنگ، محاصره شده بود میان سی‌هزارنفر سپاه. طوری نگاهش می‌کردند که انگار قاتل پدرشان بود. فقط یک لحظه دیدمش. جوانی بود، سوار بر اسب، زخمی. بیهوش بود انگار و نفهمید که اسبش دارد می‌رود دقیقا وسط همان سپاه خشمگین. طوری دورش گرد و خاک و غلغله شد که دیگر نشد ببینمش؛ فقط شمشیرها و نیزه‌ها را می‌دیدم که بالا می‌رفتند و به سوی بدنش پایین می‌آمدند. -وااای ببین دارن می‌کشنش. یا خود خدا! لرز می‌کنم؛ نه از سرما؛ از تصور گیر افتادن بین یک جماعتِ عصبانی که فقط می‌خواهند بزنندت. زمان چقدر کش آمده! جوان بسیجی افتاده میان درخت و شمشادها؛ با سر و روی خونین. زمان کش آمده بود در خوابم و انگار یک قرن گذشته بود از زمانی که دور جوان، گرد و خاک شده بود. دور خودم می‌چرخیدم. آن جوان کی بود؟ نمی‌دانستم. از کل ماجرای کربلا، یک حسین می‌شناختم و یک عباس؛ آن هم فقط از روضه‌هایی که در کودکی رفته بودم. ترسیده بودم. دوست داشتم بروم جلو، صف آن مردان جنگی خشمگین را بشکافم و داد بزنم: چند نفر به یه نفر؟ آخه به چه جرمی؟ ترسیدم. می‌خواستم بروم و می‌ترسیدم از برق شمشیر و چهره‌های کبود از خشمشان. -اوه اوه اوه... اون چیه دست اون یارو؟ جوان بسیجی همچنان گم شده میان مشت و لگدها. حتی میان آن‌ها که دورش را گرفته‌اند، یک نفر قمه به دست می‌بینم و دلم می‌ریزد. دلم می‌خواهد بروم پایین، صف آن‌ها که دور جوان را گرفته‌اند را بشکافم و داد بزنم: چند نفر به یه نفر؟ آخه به چه جرمی؟ یک قدم برمی‌دارم به سمت در؛ و چشمم همچنان به پنجره است؛ به برق قمه‌ای که قرار است تن جوان را بشکافد. زانوانم می‌لرزند و همانجا می‌ایستم. این‌هایی که من می‌بینم، برایشان مهم نیست چرا می‌زنند و چطور می‌زنند؛ فقط می‌زنند. پایم به خیابان برسد و بخواهم از جوان دفاع کنم، من را هم تکه‌پاره می‌کنند همان‌جا؛ بدون این که بپرسند مثل آن‌ها فکر می‌کنم یا نه. خواب بودم؛ ولی می‌توانم قسم بخورم رطوبت را حس کردم روی دستانم. رطوبت و گرمای خون را. از ترس جهیدم به عقب و سکندری خوردم. خون خودم نبود. هرچه تلاش کردم خون را از دستم پاک کنم، نشد. انگار محکم چسبیده بود به دستانم و می‌خواست خودش را تا گلویم بکشد بالا و خفه‌ام کند. از ترس خفگی، نفس عمیقی کشیدم و از خواب پریدم. دیگر هم از ترس نتوانستم بخوابم. پیکر نیمه‌جان و خونین جوان بسیجی را دارند می‌کشند روی زمین. به دستانم نگاه می‌کنم؛ پاک‌اند. پاهایم بین رفتن و نرفتن گیر کرده‌اند. عقب عقب می‌روم؛ نمی‌دانم کجا. یک جایی که قایم شوم و نبینم. شاید هم بروم کمک جوان... نمی‌دانم. متین فیلمی که می‌گرفت را قطع می‌کند و سرش می‌رود داخل گوشی: این خیلی ویو می‌خوره... ببین کی بهت گفتم... جوان را کشان‌کشان، از میدان دیدمان خارج می‌کنند و دیگر نمی‌بینمش. فقط رد خونش باقی می‌ماند؛ روی زمین، روی ذهنم و شاید روی دستانم... 💠 به قلم: خانم فاطمه شکیبا ---------- @martyr_12_8
🔰مراسم بزرگداشت شهید آرمان علی وردی 📍 بهشت زهراء سلام الله علیها قطعه ۵۰ 📆 پنجشنبه ۲۶ آبان ۱۴۰۱ از ساعت ۱۴ الی ۱۶ @martyr_12_8
🔰مراسم بزرگداشت شهید آرمان علی وردی ◾️به کلام :حجت الاسلام و المسلمین مهدی طائب ◾️حاج امیر عباسی 📍 هیئت قتیل العبرات علیه السلام 📆 جمعه ۲۷ آبان ۱۴۰۱ از ساعت ۲۰ ---------- 📣 کانال شهید آرمان علی‌وردی @shahid_armanaliverdy
🔰مراسم بزرگداشت شهید آرمان علی وردی ◾️به کلام :حجت الاسلام والمسلمین استاد مسعود عالی ◾️مرثیه سرایی: حاج حسین سازور سید محمود علوی 📍آدرس: ازگل، خیابان نوبهار، گلستان شرقی، حوزه علمیه امام خمینی (ره) مسجد امام رضا (ع) 📆 سه شنبه ۱ آذر ۱۴۰۱ از ساعت ۱۹ ---------- @martyr_12_8
🔷رفیق شهید میگفت: شب شهادت آرمان که با هم بودیم ،موقع اذان آرمان به مسئول گروه گفت: اقا لطفا گردان رو بردار ببریم مسجد برای نماز... مسئول گروه گفت: آرمان نمیشه، اجازه نمیدهند، سخته و... شهید عزیز گفت: پس من با شما کاری ندارم، میخوام برم مسجد نماز اول وقت بخونم... رفت مسجد نماز اول وقتش رو خوند و برگشت. 🔶شهید آرمان علی وردی کسی بود که تو اون موقعیت رو ترک نکرد... ---------- @martyr_12_8
روز چهارشنبه مجروح شدنش آخرین کلاس حوزه رو با هم بودیم. کلاس که تمام شد، سریع وسایل هاشو جمع کرد که بره؛ گفتیم آرمان کجا میری؟ گفت: امشب آماده باش هستیم در اکباتان. گفتیم: آرمان نرو! گفت: نه! باید برم... به شوخی گفتیم: آرمان میری شهید میشی ها! با خنده گفت: این وصله ها به ما نمی‌چسبه... گفتیم: بیا باهم عکس بگیریم شهید شدی میگذاریم پروفایلمون:)) نیومد؛ هرکاری کردیم نیومد... ---------- @martyr_12_8
🔰 یاد شهید آرمان علی وردی در حرم مقدس حضرت زینب سلام الله علیها ---------- @martyr_12_8
🔰 مراسم اربعین شهید طلبه آرمان علی وردی در حوزه علمیه آیت الله مجتهدی (ره) ◾سخنرانی: استاد میرهاشم حسینی ◾مداح :حاج علی جهانبخش ◾ باحضور خانواده معظم شهید آرمان علی‌وردی 🗓️ پنجشنبه ۱۷ آذرماه از ساعت ۱۰:۳۰ 📍حوزه علمیه آیت الله مجتهدی (ره) 💠 به همراه ارائه گزارش فعالیت های مردمی ستاد بزرگداشت شهید آرمان علی وردی ---------- 📣 کانال شهید آرمان علی‌وردی @shahid_armanaliverdy
🔰 مراسم چهلم طلبه شهید آرمان علی وردی از سوی خانواده شهید ◾سخنرانی: استاد میرهاشم حسینی ◾مداح :حاج علی جهانبخش ◾ باحضور خانواده معظم شهید آرمان علی‌وردی 🗓️ چهارشنبه ۱۶ آذرماه از ساعت ۲۰ الی ۲۲ 📍حوزه علمیه آیت الله مجتهدی (ره) 💠 به همراه ارائه گزارش فعالیت های مردمی ستاد بزرگداشت شهید آرمان علی وردی ---------- 📣 کانال شهید آرمان علی‌وردی @shahid_armanaliverdy
🔰 مراسم اربعین شهادت طلبه بسیجی آرمان علی وردی در بهشت زهرا ◾ از طرف خانواده معظم شهید 🗓️ چهارشنبه ۱۶ آذرماه از ساعت ۱۵ 📍بهشت زهرا سلام الله علیها قطعه ۵۰ - در جوار مزار مطهر شهید 🔸 ستاد بزرگداشت شهید آرمان علی وردی @martyr_12_8