eitaa logo
「شَهیدِگُمنام」🇵🇸
4.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
392 ویدیو
1 فایل
پِلاک را از گَردنت دَرآوردی گُفت: از کُجا تو را بِشناسَند..؟! گُفتی: آنکه باید بِشناسد،میشِناسَد... :)🌿 🎈۱۳۹۸/۲/۵ 🌱| 4k→4.1k کانالمون در تلگرام... :)💖 Telegram.me/martyr_314 پل ارتباطی ما با شما... :)🌱 @
مشاهده در ایتا
دانلود
اگرجوانان‌مادراعتقاداشان‌بہ‌خود بقبولانندامـام‌زمان‌عجل‌الله‌درمیـان آنھازندگۍمی‌کندوشاهداعمالشان است،رفتـاروزندگۍوفداڪارۍو مـرگ‌وحیات‌آنان‌تغییرکیفۍپیدا مـۍکندوچہ‌بساجھش‌بزرگۍدر حرکت‌تکاملۍجوانان‌مابسوۍمدینہ فاضلہ‌ایجادشود.. 🌱|@martyr_314
پسر فوق‌العاده بامزه و دوست داشتنی بود . بهش می گفتند « آدم آهنی » يك جای سالم در بدن نداشت . يك آبكش به تمام معنا بود. آن‌قدر طی اين چند سال جنگ ، تير و تركش خورده بود كه كلكسيون تير و تركش شده بود. دست به هر كجای بدنش می‌گذاشتی جای زخم و جراحت كهنه و تازه بود. اگر كسی نمی‌دانست و جای زخمش را محكم فشار مي‌داد و دردش می‌آمد، نمی‌گفت مثلاً (( آخ آخ آخ آخ آخ )) يا (( درد آمد فشار نده )) بلكه با يك ملاحت خاصي عملياتی را به زبان می آورد كه آن زخم و جراحت را آن‌جا داشت. مثلاً كتف راستش را اگر كسي محكم می‌گرفت می‌گفت: « آخ بيت‌المقدس » و اگر كمي پايين‌تر را دست می‌زد، می‌گفت: « آخ والفجر مقدماتي » و همين‌طور « آخ فتح‌المبين » ، « آخ كربلاي پنج و.. » تا آخر😅😅 بچه‌ها هم عمداً اذيتش می‌كردند و صدايش را به اصطلاح در می‌آوردند تا شايد تقويم عمليات‌ها را مرور كرده باشند.😂😂 🌱|@martyr_314
نزدیڪ عملیات بود.میدانستم دختر دار شده.یک روز دیدم سر پاکت نامہ از جیبش زده بیرون‌.گفتم این چیہ!؟ گفت عکس دخترمہ. گفتم بده ببینمش، گفت خودم هنوز ندیدمش گفتم چرا!؟ گفت الان موقع عملیاتہ میترسم مهر پدر فرزندے کار دستم بده بعد... 🌱|@martyr_314
پيرمردی بود از تك و تا افتاده اما در قبول مسئوليت به كم تر از حضور در خط مقدم و منطقۀ عملياتی رضایت نمی داد. ـ تو بااين سن و سال می خواهی بيايی جلو كه چه بشود؟ ـ من ديگر آدم قبل نيستم بعد از اين مدت كه جبهه بوده ام ديگر مثل پسرهای چهارده ساله جوان شده ام!😅😅 🌱|@martyr_314
میگفت... شهدا‌همونایی‌بودن‌که‌جلویِ‌حرم‌‌امام‌حسین بلنددادزدنُ‌گفتن: {کی‌بِفریبَد‌شَها،دولت‌فانی‌مرا}ومردونه‌هم‌پاش‌موندن...! 🌱|@martyr_314
ناسلامتی می خواست به ما التماس دعا بگوید. نمی دانم، شاید هم می دید بیش از این بار ما نـیست و تیپمان به این حرف ها نمی خورد که آن حرف ها را نثارمان می کرد. آخر مراسم بود؛موقع استغاثه و التماس دعا. هرکسی از بغل دستیش می خواست که برای او هم از خدا طلب عفو و بخشش کند؛ با عباراتی نظیر: "اگر رفتی تو حال، اگر سیمت وصل شد، اگر قبول شدی، خودت را گم نکنی! فقیرفقرا را فراموش نکنی! " و از این حرفها. او هم یک نگاه این طرف و آن طرف کرد و آهسته در گوش من گفت : "تو را خدا اگر مرغ دلت پرید…از مـن مـی شنوی بالش را قیچی کن و یک لنگه کـفش هـم ببند به پایش تا از اینجا تکان نخورد… " و ما را حسابی از خودمان ناامید کرد.😅 🌱|@martyr_314
🙃🍃 در آغاز فصل عاشقی زندگی شهید هر کسی چیزی می‌گفت. یکی می‌گفت دویست سکه، و دیگری می‌گفت کم است. بزرگ مجلس گفت‌: مهریه را کی گرفته و کی داده، اما به دختر ارزش می دهد. در تمام این حرفها و چانه زنی‌های مهریه من همه حواسم به حسن بود، هر بار که صدای حضار مجلس بلند می‌شد و صدای دیگری بلند تر، حسن غمگین و غمگین‌تر می‌شد، و هر لحظه ناراحتی‌اش بیشتر میشد، تا اینکه صبرش سرآمد و به پدرم گفت‌: حاج آقا اجازه می‌دهید من با فاطمه خانم چند دقیقه خصوصی صحبت کنم، وقتی به اتاق رفتیم گفت‌: کالا که نمی‌خواهم بخرم که در قبالش بخواهم یک تعداد خاصی سکه بدهم، یک پیشنهاد می‌دهم، اگر شما هم راضی باشید، به حضار مجلس هم همان را می گوییم. نظرت با هفت سفر عشق: قم، مشهد، سوریه، کربلا، نجف، مکه، مدینه چیست؟ و هر تعداد سکه که خودت مشخص کنی.. 🌱|@martyr_314
ام القصر که بودیم بعثی ها گاهی بی اندازه خمپاره ۶۰ می زدند؛ آنقدر که ما دیگر به ام القصر می گفتیم «ام الشـصت»! خمپاره شـصت هـم خیلی اسم داشت، مثل: عزرائیل، نامرد و… یک اسمش هم خمپاره جیبی بود. خمپاره ای که مثل کتاب های قطع جیبی و پالتویی راحت می رفت تو جیب اورکت یا شلوارهای کره ای. اما جیب قبای برادران روحانی که رزمی تبلیغی می آمدند جـبهه، یک چـیز دیگری بود.درست قالب خمپاره بود؛😎 البته نه یکی! فکر می کنم با اندکی گذشت راحت می شد چند تایش را آنجا جاسازی کرد. 😂 این بود که تا باران خمپاره شصت باریدن می گرفت، هرکجا که چـشممان بـه حـاج آقا می افتاد ، می گفتیم: حاج آقا در جیبت را بگیر نره توش.😯 و حاج آقا می خندید و می گفت:راه دوری نـمیره. هرچه از دوست رسد نیکوست.😅 🌱|@martyr_314
شب خوش🌱
بسم الله الرحمن الرحیم|🌿
سلام :)🌱