#شھیدانـہ🕊
درزمانغیبتڪبرے،بہڪسیمنتظرگفتهمیشود
وڪسیمیتواندزندگیڪندڪہمنتظرباشد؛
منتظرِشهادت،منتظرِظهورامامزمان(عج)
خداوندامروزازماارادهوشهادتطلبےمیخواهد!
#شهیدمهدیزینالدین
🌱|@martyr_314
همه آبادنشینان ز خرابی ترسند
من خرابت شدم و دم به دم آبادترم🕊
#شهیدمهدیزینالدین
🌱|@martyr_314
خوابیڪه سردارسلیمانی پساز شهادت سردار #مهدیزینالدین دیدن :
هیجانزده پرسیدم: «آقا مهدی مگه تو شهیدنشدی؟همینچندوقت پیش،توی جادهیسردشت...»حرفم رانیمهتمام گذاشت.اخم ڪوتاهیڪردوچین به پیشانیاشافتاد.بعدباخندهدگفت: «من توی جلسههاتون میام.مثلاینڪه هنوز باورنڪردی شهدازندهن.»عجله داشت. میخواستبرود. یكباردیگر چهرهی درخشانشراڪاویدم.حرفباگریه از گلویم بیرون ریخت: «پسحالاڪه میخوایبری،لااقلیهپیغامی چیزیبدهتا بهرزمندههابرسونم.»رویم را زمیننزد. قاسم،من خیلیڪاردارم، بایدبرم. هرچی میگم زودبنویس.هولهولڪی گشتم دنبالڪاغذ.یكبرگهیڪوچك پیدا ڪردم.فوری خودڪارمرا ازجیبم درآوردم وگفتم: «بفرمابرادر! بگوتا بنویسم.»بنویس: «سلام، من درجمع شما هستم»
همین چندڪلمهرابیشترنگفت
موقع خداحافظی، بالحنیڪه چاشنیِ التماس داشت،گفتم: «بیزحمت زیرنوشتهرو امضاڪن.»برگهراگرفتوامضاڪرد. ڪنارشنوشت: «سیدمهدی زینالدین» نگاهیبهتزدهبهامضا ونوشتهی زیرش كردم.باتعجبپرسیدم:«چی نوشتی آقامهدی؟توڪه سیدنبودی!»اینجابهم مقامسیادت دادن.
ازخواب پریدم.موج صدایآقامهدیهنوز تویگوشم بود؛«سلام،من درجمع شماهستم»
📚برشی از ڪتاب "تنها؛ زیر باران"
روایتی از#حاجقاسمسلیمانی درباره #شهیدمهدیزینالدین
🌱|@martyr_314
#شهیدانه
نزدیڪ عملیات بود.میدانستم دختر
دار شده.یک روز دیدم سر پاکت نامہ
از جیبش زده بیرون.گفتم این چیہ!؟
گفت عکس دخترمہ. گفتم بده ببینمش،
گفت خودم هنوز ندیدمش گفتم چرا!؟
گفت الان موقع عملیاتہ میترسم مهر
پدر فرزندے کار دستم بده بعد...
#شهیدمهدیزینالدین
🌱|@martyr_314
چشمشان که به مهدی افتاد
از خوشحالی بال درآوردند..
دورهاش کردند و شروع کردند
به شعار دادن:
"فرمانده آزاده،آمادهایم آماده"
هرکسی هم که دستش
به مهدی میرسید امان نمیداد
شروع میکرد به بوسیدن
مخمصهای بود برای خودش..
خلاصه به هر سختیای که بود
از چنگ بچههای بسیجی خلاص شد
اما به جای اینکه
از این همه ابراز محبت خوشحال باشد
با چشمانی پر از اشڪ..
به خودش نهیب میزد:
مهدی..
خیال نکنی کسی شدی که
اینا اینقدر بهت اهمیت میدن
تو هیچی نیستی..
تو خاڪ پای این بسیجیهایی..
#شهیدمهدےزینالدین
🌱|@martyr_314
من آن چیزی را میخواهم و به آن
راضی هستم که خدا دوست دارد
و به آن راضی است.. :)
#شهیدمهدیزینالدین
🌱|@martyr_314
#عاشقانه_شهدا🙃🍃
خرید عقدمان یک حلقه ۹۰۰ تومانی بود
برای من.همین و بس!
بعد از عقد رفتیم حرم
بعدش گلزار شهدا
شب هم شام خانهی ما
صبحِ زود مهدی برگشت جبهه..!
همسر#شهیدمهدیزینالدین
🌱|@martyr_314
خواهرش پیراهن برایش فرستاده بود
من هم یک شلوار خریدم که وقتی
از منطقه آمد باهم بپوشد!
لباسها را که دید گفت: تو این شرایطِ جنگی
وابستهام میکنید به دنیا!
گفتم آخر یک وقتهایی نباید
به دنیایِ ما هم سر بزنی؟! بالاخره پوشید!
وقتی آمد دوباره همان لباسهای کهنه تنش بود!
چیزی نپرسیدم خودش گفت:
یکی از بچههای سپاه عقدش بود لباس درست و حسابی نداشت!
#شهیدمهدیزینالدین
🌱|@martyr_314
چهشهادتخدابده
چهپیروزی
ماهمشهادتروازخدامیخوایم
همپیروزیرو..!
#شهیدمهدیزینالدین
🌱|@martyr_314
گفتم: نگرانتیم!
اینقدر موقع اذان توۍ جاده نزن کنار نماز بخونی...
چند دقیقه دیرتر چی میشه؟
افتادۍ دست کومولهها چی؟
خندید!
گفت: تمام جنگ ما بخاطر همین نمازه!
تمام ارزش نمازم توی اول وقت خوندنشه!
#شهیدمهدیزینالدین
🌱|@martyr_314
صبح یکی از روزهای شروع عملیات
با شهید زینالدین قرار داشتم
مدتی گذشت خبری نشد
داشتم دلواپس میشدم که دیدم یک نفربر زرهی در محل قرار توقف کرد
آقا مهدی با تبسمی بر لب و سر و رویی غبارآلود از داخل آن بیرون آمد
تا نگاهش کردم خندید
گفت: عذر میخواهم که منتظرتان گذاشتم آخه میدانی ما هم جوانیم و به تفریح نیاز داریم رفته بودم خیابانگردی!
خندیدم و گفتم: آقا مهدی! در کدام شهر گشت میزدی؟
گفت: از آشفتگی دشمن استفاده کردم و تا عمق پنجاه کیلومتری خاکشان رفتم برای شناسایی عملیات بعدی!
تبسمی کرد و ادامه داد: راستش ما که نمیخواهیم اینجا بمانیم!
تا کربلا هم که الی ماشاءالله راه است!
راوی: حجتالاسلام محمدجواد سامی
#شهیدمهدیزینالدین
🌱|@martyr_314
انجام تڪلیف الهے را می خواهیم هیچ چیز دیگر را نمےخواهیم
چہ شہادتےکه خدا بدهد
چه پیروزے که به دست آورده شود
فقط تڪلیفمان را
براےخدا انجام داده باشیم
نہ یڪ قدم بہ راسٺ
نہ یڪ قدم بہ چپ
نه یڪ لحظہ براے هواے نفس...
#شهیدمهدیزینالدین
🌱|@martyr_314
عملیات خیبر انقدر سخت
و سنگین بود ڪه بعد از گشت
هفت شب در جزیره مجنون
وقتے به شهید ڪلهر گفتم: ڪه
این هفت شب چگونه گذشت؟
پاسخ داد
نگو هفت شب،بگو هفت هزار سال
وضعیت وحشتناڪی بود تعداد
انگشت شمارے باقے مانده بودند
به اضافهـ یڪ تیربار و دو اسلحه..
به آقا مهدے گفتم چه بایدڪرد؟
با خونسردے گفت:
صد متر تا انجام تڪلیف باقے مانده
ما تڪلیف خود را انجام مےدهیم
ادامه راه با آنان ڪه باقے مانده اند..
#شهیدمهدیزینالدین
🌱|@martyr_314
در زمان
غیبت
امام مهدے{عج}
به کسی
"مُنتَظَر"
گفته میشود
و کسے میتواند
زندگۍ کند
ڪه منتظِر باشد...
#شهیدمهدیزینالدین
🌱|@martyr_314