eitaa logo
「شَهیدِگُمنام」🇵🇸
3.9هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
363 ویدیو
1 فایل
پِلاک را از گَردنت دَرآوردی گُفت: از کُجا تو را بِشناسَند..؟! گُفتی: آنکه باید بِشناسد،میشِناسَد... :)🌿 🎈۱۳۹۸/۲/۵ 🌱| 3.8k→3.9k کانالمون در تلگرام... :)💖 Telegram.me/martyr_314 پل ارتباطی ما با شما... :)🌱 @
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊 در‌زمان‌غیبت‌ڪبرے،‌بہ‌ڪسی‌منتظر‌گفته‌می‌شود و‌ڪسی‌می‌تواند‌زندگی‌ڪند‌ڪہ‌منتظر‌باشد؛ منتظرِ‌شهادت،‌منتظرِ‌ظهور‌امام‌زمان(عج) خداوند‌امروزازمااراده‌و‌شهادت‌طلبے‌می‌خواهد! 🌱|@martyr_314
‌‌‌همه آبادنشینان ز خرابی ترسند من خرابت شدم و دم به دم آبادترم🕊 🌱|@martyr_314
خوابی‌ڪه سردارسلیمانی پس‌از شهادت سردار دیدن : هیجان‌زده پرسیدم: «آقا مهدی مگه تو شهیدنشدی؟همین‌چندوقت پیش،‌توی جاده‌ی‌سردشت...»حرفم رانیمه‌تمام گذاشت.اخم ڪوتاهی‌ڪردوچین به پیشانی‌اش‌افتاد.بعدباخندهدگفت: «من توی جلسه‌هاتون میام.مثل‌اینڪه هنوز باورنڪردی شهدازنده‌ن.»عجله داشت. می‌خواست‌برود. یكبار‌دیگر چهره‌ی درخشانش‌راڪاویدم.حرف‌باگریه از گلویم بیرون ریخت: «پس‌حالاڪه می‌خوای‌بری،لااقل‌یه‌پیغامی چیزی‌بده‌تا به‌رزمنده‌هابرسونم.»رویم را زمین‌نزد. قاسم،من خیلی‌ڪاردارم، بایدبرم. هرچی می‌گم زودبنویس.هول‌هولڪی گشتم دنبال‌ڪاغذ.یك‌برگه‌‌ی‌ڪوچك پیدا ڪردم.فوری خودڪارم‌را ازجیبم درآوردم وگفتم: «بفرمابرادر! بگوتا بنویسم.»بنویس: «سلام، ‌من درجمع شما هستم» همین چندڪلمه‌رابیشترنگفت موقع خداحافظی، بالحنی‌ڪه چاشنیِ التماس داشت،گفتم:‌ «بی‌زحمت زیرنوشته‌رو امضاڪن.»برگه‌راگرفت‌وامضاڪرد. ڪنارش‌نوشت: «سیدمهدی زین‌الدین» نگاهی‌بهت‌زده‌به‌امضا ونوشته‌ی زیرش كردم.باتعجب‌پرسیدم:«چی نوشتی آقامهدی؟توڪه سیدنبودی!»اینجابهم مقام‌سیادت دادن. ازخواب پریدم.موج صدای‌آقامهدی‌هنوز توی‌گوشم بود؛«سلام،من درجمع شماهستم» 📚برشی از ڪتاب "تنها؛ زیر باران" روایتی از درباره 🌱|@martyr_314
نزدیڪ عملیات بود.میدانستم دختر دار شده.یک روز دیدم سر پاکت نامہ از جیبش زده بیرون‌.گفتم این چیہ!؟ گفت عکس دخترمہ. گفتم بده ببینمش، گفت خودم هنوز ندیدمش گفتم چرا!؟ گفت الان موقع عملیاتہ میترسم مهر پدر فرزندے کار دستم بده بعد... 🌱|@martyr_314
چشمشان که به مهدی افتاد از خوشحالی بال درآوردند.. دوره‌اش کردند و شروع کردند به شعار دادن: "فرمانده آزاده،آماده‌ایم آماده" هرکسی هم که دستش به مهدی می‌رسید امان نمی‌داد شروع می‌کرد به بوسیدن مخمصه‌ای بود برای خودش.. خلاصه به هر سختی‌ای که بود از چنگ بچه‌های بسیجی خلاص شد اما به جای اینکه از این همه ابراز محبت خوشحال باشد با چشمانی پر از اشڪ.. به خودش نهیب می‌زد: مهدی.. خیال نکنی کسی شدی که اینا اینقدر بهت اهمیت میدن تو هیچی نیستی.. تو خاڪ پای این بسیجی‌هایی.. 🌱|@martyr_314
من آن‌ چیزی را می‌خواهم و به آن راضی هستم که خدا دوست دارد و به آن راضی است.. :) 🌱|@martyr_314
🙃🍃 خرید عقدمان یک حلقه‌ ۹۰۰ تومانی بود برای من.همین و بس! بعد از عقد رفتیم حرم بعدش گلزار شهدا شب هم شام خانه‌ی ما صبحِ زود مهدی برگشت جبهه..! همسر 🌱|@martyr_314
خواهرش پیراهن برایش فرستاده بود من هم یک شلوار خریدم که وقتی از منطقه آمد باهم بپوشد! لباس‌ها را که دید گفت: تو این شرایطِ جنگی وابسته‌ام می‌کنید به دنیا! گفتم آخر یک وقت‌هایی نباید به دنیایِ ما هم سر بزنی؟! بالاخره پوشید! وقتی آمد دوباره همان لباس‌های کهنه تنش بود! چیزی نپرسیدم خودش گفت: یکی از بچه‌های سپاه عقدش بود لباس درست و حسابی نداشت! 🌱|@martyr_314
چه‌شهادت‌خدابده چه‌پیروزی ماهم‌شهادت‌روازخدامیخوایم هم‌پیروزی‌رو..! 🌱|@martyr_314
گفتم: نگرانتیم! اینقدر‌ موقع اذان توۍ جاده‌ نزن‌ کنار‌ نماز بخونی... چند دقیقه دیرتر چی میشه؟ افتادۍ دست کوموله‌ها چی؟ خندید! گفت: تمام‌ جنگ‌ ما بخاطر همین‌ نمازه! تمام‌ ارزش‌ نمازم‌ توی‌ اول‌ وقت خوندنشه! 🌱|@martyr_314
صبح یکی از روزهای شروع عملیات با شهید زین‌الدین قرار داشتم مدتی گذشت خبری نشد داشتم دلواپس می‌شدم که دیدم یک نفربر زرهی در محل قرار توقف کرد آقا مهدی با تبسمی بر لب و سر و رویی غبارآلود از داخل آن بیرون آمد تا نگاهش کردم خندید گفت: عذر می‌خواهم که منتظرتان گذاشتم آخه میدانی ما هم جوانیم و به تفریح نیاز داریم رفته بودم خیابان‌گردی! خندیدم و گفتم: آقا مهدی! در کدام شهر گشت میزدی؟ گفت: از آشفتگی دشمن استفاده کردم و تا عمق پنجاه کیلومتری خاکشان رفتم برای شناسایی عملیات بعدی! تبسمی کرد و ادامه داد: راستش ما که نمی‌خواهیم اینجا بمانیم! تا کربلا هم که الی ماشاءالله راه است! راوی: حجت‌الاسلام محمدجواد سامی 🌱|@martyr_314
انجام تڪلیف الهے را می خواهیم هیچ چیز دیگر را نمےخواهیم چہ شہادتےکه خدا بدهد چه پیروزے که به دست آورده شود فقط تڪلیفمان را براےخدا انجام داده باشیم نہ یڪ قدم بہ راسٺ نہ یڪ قدم بہ چپ نه یڪ لحظہ براے هواے نفس... 🌱|@martyr_314
عملیات خیبر انقدر سخت و سنگین بود ڪه بعد از گشت هفت شب در جزیره مجنون وقتے به شهید ڪلهر گفتم: ڪه این هفت شب چگونه گذشت؟ پاسخ داد نگو هفت شب،بگو هفت هزار سال وضعیت وحشتناڪی بود تعداد انگشت شمارے باقے مانده بودند به اضافهـ یڪ تیربار و دو اسلحه.. به آقا مهدے گفتم چه بایدڪرد؟ با خونسردے گفت: صد متر تا انجام تڪلیف باقے مانده ما تڪلیف خود را انجام مےدهیم ادامه راه با آنان ڪه باقے مانده اند.. 🌱|@martyr_314
در زمان ‌غیبت امام‌ مهدے{عج} به کسی "مُنتَظَر" گفته می‌شود و کسے می‌تواند زندگۍ کند ڪه منتظِر باشد... 🌱|@martyr_314