- دیگه نمیخوام برم هنرستان
+ آخه برای چی؟
- معلمها بیحجابن!
انگار هیچی براشون مهم نیست
میخوام برم قم،حوزه
#شهیدمصطفیردانیپور
🌱|@martyr_314
یکی از خصلتهای دوست داشتنی
مصطفی این بود که حتی در
سختترین شرایط که برای کسی
فکر درست و حسابی نمیموند
همون نماز همیشگی رو با
حضور قلب و اشک ریزان به جا میآورد..!
#شهیدمصطفیردانیپور
🌱|@martyr_314
معلم جدید بیحجاب بود
مصطفی تا دید سرش را انداخت پایین
خانم معلم آمد سراغش
دستش را انداخت زیر چانهاش كه سرت را بالا بگیر ببینم
چشمهایش را بست سرش را بالا آورد
از كلاس زد بیرون
تا وسطهای حیاط هنوز چشمهایش را باز نكرده بود
#شهیدمصطفیردانیپور
🌱|@martyr_314
دستم را کشید برد گوشه حیاط
گفت: این پاکتها رو به آدرسهایی
که روشون نوشتم برسون
وقت نشد خودم برسونم
زحمتش میوفته گردن تو
پول هایی که برای کادوی عروسیش جمع شده بود
تقسیم کرده بود
هر پاکت برای یک خانواده شهید.. :)
#شهیدمصطفیردانیپور
🌱|@martyr_314
دستش را انداخته بود دور گردنم
سرش را گذاشته بود روی شانهام
هق هق میکرد
نفسش بالا نمیآمد
انگار منتظر بود یکی بیاید بنشیند
تا با هم گریه کنند
تا آن روز حاج حسین را تنها ندیده بودم
آن شب همه گریه میکردند
بچها به یاد شبهایی افتاده بودند
که مصطفی برایشان دعا میخواند
هرکی یک گوشهای را گیر آورده بود
برایش زیارت عاشورا میخواند
دعای توسل میخواند..!
#شهیدمصطفیردانیپور
🌱|@martyr_314
یک گوشه هنرستان کتابخانه راه انداخته بود
کتابخانه که نه!
یک جایی که بشود کتاب رد و بدل کرد
بیشتر هم کتابهای انقلابی و مذهبی
بعد هم نماز جماعت راه انداخت
گاهی هم بین نماز حرف میزد
بعد مدتی خبرش به ساواک هم رسید!
#شهیدمصطفیردانیپور
🌱|@martyr_314
استخاره کرد،بد آمد
گفت امشب عملیات نمیکنیم
بچهها آماده بودند،چند وقت بود که آماده بودند
حالا او میگفت نه...
وقتی هم که میگفت نه...
کسی روی حرفش حرف نمیزد
فردا شب دوباره استخاره کرد و باز هم بد آمد
شب سوم عراقیها دیدند خبری نیست
گرفتند خوابیدند
خیلیهاشان را با زیر پیرهنی اسیر کردیم!
#شهیدمصطفیردانیپور
🌱|@martyr_314
چندتا فن کاراته و چندتا
فحش حسابی نثارش کردم..
یکی از آن عراقیهایِ گنده بود..
یهو یک مشت خورد تویِ پهلوم..
و پرت شدم آنطرف..
مصطفی بود!
گفت: باید یاد بگیری که
با اسیر چطور حرف بزنی!
#شهیدمصطفیردانیپور
🌱|@martyr_314