eitaa logo
「شَهیدِگُمنام」🇮🇷
4.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
405 ویدیو
1 فایل
پِلاک را از گَردنت دَرآوردی گُفت: از کُجا تو را بِشناسَند..؟! گُفتی: آنکه باید بِشناسد،میشِناسَد... :)🌿 🎈۱۳۹۸/۲/۵ 🌱| 4.1k→4.2k کانالمون در تلگرام... :)💖 Telegram.me/martyr_314 پل ارتباطی ما با شما... :)🌱 @
مشاهده در ایتا
دانلود
- دیگه نمیخوام برم هنرستان + آخه برای چی؟ - معلم‌ها بی‌حجابن! انگار هیچی براشون مهم نیست میخوام برم قم،حوزه 🌱|@martyr_314
یکی از خصلت‌های دوست داشتنی مصطفی این بود که حتی در سخت‌ترین شرایط که برای کسی فکر درست و حسابی نمی‌موند همون نماز همیشگی رو با حضور قلب و اشک ریزان به جا می‌آورد..! 🌱|@martyr_314
معلم جدید بی‌حجاب بود مصطفی تا دید سرش را انداخت پایین خانم معلم آمد سراغش دستش را انداخت زیر چانه‌اش كه سرت را بالا بگیر ببینم چشم‌هایش را بست سرش را بالا آورد از كلاس زد بیرون تا وسط‌های حیاط هنوز چشم‌هایش را باز نكرده بود 🌱|@martyr_314
دستم را کشید برد گوشه حیاط گفت: این پاکت‌ها رو به آدرس‌هایی که روشون نوشتم‌ برسون وقت نشد خودم برسونم زحمتش میوفته گردن تو پول هایی که برای کادوی عروسیش جمع شده بود تقسیم کرده بود هر پاکت برای یک خانواده شهید.. :) 🌱|@martyr_314
دستش را انداخته بود دور گردنم سرش را گذاشته بود روی شانه‌ام هق هق میکرد نفسش بالا نمی‌آمد انگار منتظر بود یکی بیاید بنشیند تا با هم گریه کنند تا آن روز حاج حسین را تنها ندیده بودم آن شب همه گریه میکردند بچها به یاد شب‌هایی افتاده بودند که مصطفی برایشان دعا می‌خواند هرکی یک گوشه‌ای را گیر آورده بود برایش زیارت عاشورا میخواند دعای توسل میخواند..! 🌱|@martyr_314
یک گوشه هنرستان کتابخانه راه انداخته بود کتابخانه که نه! یک جایی که بشود کتاب رد و بدل کرد بیشتر هم کتاب‌های انقلابی و مذهبی بعد هم نماز جماعت راه انداخت گاهی هم بین‌ نماز حرف می‌زد بعد مدتی خبرش به ساواک هم رسید! 🌱|@martyr_314
استخاره کرد،بد آمد گفت امشب عملیات نمی‌کنیم بچه‌ها آماده بودند،چند وقت بود که آماده بودند حالا او می‌گفت نه... وقتی هم که می‌گفت نه... کسی روی حرفش حرف نمی‌زد فردا شب دوباره استخاره کرد و باز هم بد آمد شب سوم عراقی‌ها دیدند خبری نیست گرفتند خوابیدند خیلی‌هاشان را با زیر پیرهنی اسیر کردیم! 🌱|@martyr_314
چندتا فن‌ کاراته‌ و چندتا فحش‌ حسابی‌ نثارش‌ کردم.. یکی‌ از آن‌ عراقی‌های‌ِ گنده‌ بود.. یهو یک‌ مشت‌ خورد‌ توی‌ِ پهلوم..‌ و‌ پرت‌ شدم‌ آن‌طرف.. مصطفی‌ بود! گفت: باید یاد بگیری‌ که‌ ‌با اسیر چطور حرف‌ بزنی! 🌱|@martyr_314