eitaa logo
「شَهیدِگُمنام」🇵🇸
3.8هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
351 ویدیو
1 فایل
پِلاک را از گَردنت دَرآوردی گُفت: از کُجا تو را بِشناسَند..؟! گُفتی: آنکه باید بِشناسد،میشِناسَد... :)🌿 🎈۱۳۹۸/۲/۵ 🌱| 3.8k→3.9k کانالمون در تلگرام... :)💖 Telegram.me/martyr_314 پل ارتباطی ما با شما... :)🌱 @
مشاهده در ایتا
دانلود
می‌پرسید:«بنظرت‌وقتی‌شہـید‌شدم ‌کی‌میاد‌برام‌مداحی‌می‌ڪنه؟‌» با‌غیظ‌می‌گفتم:«هیچ‌کی،همین‌مداح‌های‌ الکی‌پلکی‌رو‌میاریم.» می‌رفت‌توی‌فڪر: «یعنی‌حاج‌محمود‌ڪریمی‌و‌سید‌رضـا‌نریمانی‌میان؟» می‌گفتم:«دلت‌خوشه!اینا‌بیڪارن‌برای‌مجلس‌تو‌بخونن؟!» با‌حسرت‌می‌گفت: «ولی‌من‌آرزومه!» 🌱|@martyr_314
اگر روزی خبر شهادت این بنده سراپا تقصیر را شنیدید، علت آن را جز کریمی و رحیمی خدا ندانید.. 🌱|@martyr_314
روز بیست و ششم تیر ، ساعت نہ زنگ زد و بےمقدمہ گفت: امشب باید برم. انگار یڪ بشڪہ آب یخ ریختند روے سرم. تمام وجودم لرزید. گفت: برو علے رو بذار خونہ مامانت ، زود بریم دنبال ڪارامون. فقط گریہ مےڪردم علے را تحویل‌دادم و جلوے مجتمع،داخل ماشین منتظرش ماندم. موتورش را ڪہ از دور دیدم اشڪ هایم را پاڪ کردم. گفتم یڪ وقت دلش نلرزد.چشم هاے خودش هم شده بود ڪاسہ خون.آتش گرفتم. + تو چرا گریہ ڪردے؟ - از شوق. خودت چرا گریہ ڪردے؟ + از شوق تو! :) 📚کتاب سربلند 🌱|@martyr_314
فرزند شهید محسن حججی در دیدار امروز طلایه‌داران دفاع مقدس با رهبر انقلاب 🌱|@martyr_314
ازهـمه‌زنـان‌امـت‌رسـول‌الله‌مـی‌خـواهم‌روز‌به‌روز‌ حـجـاب‌خـود‌را‌تـقویـت‌کـنید،مبـادا‌چـادر‌را‌کنـار‌‌بگذارید! 🌱|@martyr_314
خدایا.. ببخش‌ آن‌ گناهانی را‌ که‌ از ‌رو‌یِ جهالت‌ انجام‌ داده‌ام.. ببخش‌ آن‌ خطاهایی را‌ که ‌دید‌ی و حیا‌ نکردم..💔 🌱|@martyr_314
توی‌نمازجماعت‌همیشه‌صف‌اول‌می‌ایستاد همیشه‌توی‌جیبش‌مهروتسبیح‌تربت‌داشت گاهی‌وقت‌ها‌که‌به‌هر‌دلیلی‌توی‌جیبش‌نبود موقع‌نمازدرحسینیه‌پادگان‌د‌نبال‌مهر‌تربت‌می‌گشت وقتی‌که‌پیدا‌می‌کرداین‌شعررازمزمه‌می‌کرد: {تاتوزمین‌سجده‌ای،سربه‌هوا‌نمی‌شوم...} 🌱|@martyr_314
میگفت: یہ جورۍ باش‌ کہ سرنوشتت‌ هرچۍ شد ختم‌ به‌ امام‌ زمـان(عج)‌بشہ... :)🌱 🌱|@martyr_314
تا نشستم توی ماشین دیدم یک عالمه ماشین آمده برای عروس‌کشان! دل محسن به این کار رضا نمی‌داد! وقتی دید خیلی جیغ جیغ می‌کنند و بوق می‌زنند گفت: پایه‌ای همشون رو بپیچونیم؟! گفتم: گناه دارن! گفت: نه باحاله! لای ماشین‌ها پیچید توی یک فرعی پا‌رو گذاشت روی گاز و با سرعت وسط شلوغی‌ها قالشون گذاشت تا اذان مغرب پخش شد کنار خیابان ایستاد که بیا برای هم دعاکنیم! زرنگی کرد..گفت من دعا می‌کنم تو آمین بگو! همان اول آرزوی شهادت و رو سفید شدن کرد.. توی اَشهد اَن علیاً ولی الله طلب شهادت کرد.. اشکم جاری شد! 🌱|@martyr_314
موقع خداحافظی دستی زدم روی شانه‌اش: زود این ستاره‌ها را زیاد کن که سرهنگ بشی گفت: ممد آدم باید ستاره‌هاش برای خدا زیاد باشه ستاره‌ی سر شونه میاد و میره! 🌱|@martyr_314
خدایا مرگی بهمون بده که همه حسرتش رو بخورن :)♥️ 🌱|@martyr_314
ماه رمضان آخری ده روز مرخصی گرفت و من و پدرش را برد مشهد گرم بود ظهر که نماز جماعت میخواندیم من را با تاکسی برمی‌گرداند هتل که اذیت نشوم خودش نمی‌خوابید،دوباره بر‌میگشت حرم می‌ایستاد به دعا و نماز شب بیست‌ویکم توی صحن هدایت نشسته بودم پیام محسن آمد روی گوشی‌ام قسمم داده بود: مامان تورو خدا دعا کن یه بار دیگه قسمتم بشه برم سوریه 🌱|@martyr_314
همیشه‌‌برای‌خدا‌بندھ‌باشید.. ڪه‌اگر‌این‌چنین‌شدبدانید☝️🏼 عاقبت‌همه‌ےِ‌شمابه‌خیر‌ختم‌مےشود.. :) 🌱|@martyr_314
رفیقش‌مۍگفت... درخواب‌محسن‌رادیدم‌که‌مۍگفت: هرآیه‌قرآنۍ‌که‌شمابراۍشهدامۍخوانید دراینجاثواب‌یك‌ختم‌قرآن‌رابه‌اومۍ‌دهند ونورۍهم‌برای‌خواننده‌آیات‌قرآن فرستاده‌مۍشود 🌱|@martyr_314
روستایی را از داعش پس گرفته بودیم اما درگیری هنوز هم ادامه داشت همه پشت خانه‌ای سنگر گرفته بودیم از زمین و آسمان داشت سرمان گلوله و خمپاره و آتش می‌بارید نمی‌شد از جایمان یک لحظه جُم بخوریم باید حالا حالاها آنجا می ‌ماندیم وقت نماز ظهر شد محسن بی‌‌خیال گلوله و خمپاره ایستاد به نماز دو تا از بچه‌های سپاه قدس گیر دادند بهش که الان وقتش نیست محسن اما عین خیالش نبود بِهشان گفت: می‌ خوام نمازم رو اول وقت بخونم شما کاری به کار من نداشته باشید ایستاد به نماز،توی همان معرکه و زیر آن باران گلوله و آتش... 🌱|@martyr_314
خدایا بگیـࢪ از مـن! آنچھ ڪھ ࢪا مےگیـࢪد از مݩ این ࢪوزها عجیب دݪـم بھ سـیم خاࢪداࢪهاۍ دنیا گیࢪ ڪࢪدھ اسـټ...💔 🌱|@martyr_314
ما اَگه بِتونیم توی شَهرِ خودِمون خُدامونُ داشته‌ باشیم هُنر کَردیم.. 🌱|@martyr_314
همیشه به خاطر جسم و جان ضعیفش حواسم بهش بود جیبش را پر از پسته و مغزیجات می‌کردم سر سفره گوشت هارا سوا می‌کردم و می‌ریختم توی بشقابش او ساعت دو و ربع می‌آمد شوهرم ساعت دو و نیم با اینکه برایش سفره می‌انداختم و غذا میکشیدم دست نمی برد تا آقای عباسی برسد آدم بخوری نبود با زهرا غذایشان را در یک بشقاب می‌ریختند زیر چشمی می‌پاییدمش زود کنار می‌کشید زیاد که اصرار میکردم چند قاشق بیشتر بخورد می گفت: آدم باید بتونه نَفسِش رو نگه داره! راوی مادرخانم 🌱|@martyr_314
می‌خواست برود سرکار از پله‌های آپارتمان،تندتند پایین می‌آمد! آنقدر عجله داشت که پله‌ها را دوتا یکی‌ رد می‌کرد! جلوی در خانه که رسید بهش سلام کردم‌ گفتم: آرام‌تر فوقش یک‌ دقیقه دیرتر می‌رسی سرِکارت! سریع نشست روی موتور،روشن کرد و گفت علی‌آقا! همین یک‌ دقیقه یک‌ دقیقه‌ها شهادت آدم را یک روز به یک روز به عقب می‌اندازد! 🌱|@martyr_314