مـن و محسـن داخـل تـانک نشستـه بودیـم
محسـن قـرآن جیبـی اش را بـاز کـرده بـود و داشـت قـرآن میخوانـد مـن هـم سـرم به کـار خـودم مشغـول بـود یک هـو از شیـشه ی جلـوی تانـک دیدیـم گـردو خـاکِ زیـادی به هـوا بلنـد شـد
با خـودمان گفتیـم:(چـه شـد؟!) پریـدیم بیـرون#خمپـاره ای کنـارمان خـورده بود بـه زمیـن امـا عمـل نکـرده بـود داشتـم قبـض روح می شـدم قلبـم از تـرس داشـت می امـد توی دهانـم محسـن خنـدید😄 رو کـرد بـه خمپـاره و گفـت :(ای بـی انصـاف مـارو قابـل ندونستـی کـه بتـرکی هـا😅؟!)😒
داستانـی از زندگـی شهیـد مدافـع حـرم #محسن_حججی
✍گروه فرهنـگی شهید ابراهیـم هـادی
🌱|@martyr_314