eitaa logo
「شَهیدِگُمنام」🇵🇸
4هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
388 ویدیو
1 فایل
پِلاک را از گَردنت دَرآوردی گُفت: از کُجا تو را بِشناسَند..؟! گُفتی: آنکه باید بِشناسد،میشِناسَد... :)🌿 🎈۱۳۹۸/۲/۵ 🌱| 4k→4.1k کانالمون در تلگرام... :)💖 Telegram.me/martyr_314 پل ارتباطی ما با شما... :)🌱 @
مشاهده در ایتا
دانلود
در گردان انصار الحسين ٺيپ 4 ڪہ بوديم، فردے روحانے از آمل آمده بود نزد ما بماند. حوالے ساعٺ پنج عصر بہ مقر رسيد. گفٺ: «حقيقٺش اين اسٺ ڪہ من در قرارگاه خاٺم الانبيا(ص) بودم از دسٺ پشہ‌هايش فرار ڪردم، وضع شما اينجا چطور اسٺ؟» گفٺيم: «حاج آقا خاطرٺ جمع باشد. پشہ‌ها از خودمان هسٺند. پشہ دان(بند) هم البٺہ داريم. فوقش از خون شما ڪمے سفرۀ پشہ‌هاے مسٺضعف ما رنگين مے شود». صبح شد حاجے گفٺ: «معلوم مےشود سفارش ما را ڪرده بوديد! چون ديشب بدنم را آبڪش ڪردند الان اگر دويسٺ ليٺر آب بہ حلق من بريزيد همہ‌اش از حفره‌هايے ڪہ پشہ‌ها ايجاد ڪرده‌اند بيرون مےآيد». 🌱|@martyr_314
استاد سرکار گذاشتن بچه‌‌ها بود. روزی از یڪے از برادران پرسید: «شما وقتےبا دشمن روبه‌رو مے‌شوید برای آنڪه ڪشته نشوید و توپ و تانڪ آنها در شما اثر نڪند چه مے‌گویید؟» آن برادر خیلے جدی جواب داد: «البته بیشتر به اخلاص برمے‌گردد والا خود عبادت به تنهایے دردی را دوا نمےڪند. اولاً باید وضو داشته باشے، ثانیاً رو به قبله و آهسته به نحوی ڪه ڪسے نفهمد بگویے: «اللهم ارزقنا ترڪشاً ریزاً بدستنا یا پاینا و لا جای حساسنا برحمت‌ڪ یاارحم‌الراحمین» طوری این ڪلمات را به عربے ادا ڪرد ڪه او باورش شد و با خود گفت: «این اگر آیه نباشد حتماً حدیث است» اما در آخر ڪه ڪلمات عربے را به فارسے ترجمه ڪرد، شڪ ڪرد و گفت:«اخوی غریب گیر آورده‌ای؟» 🌱|@martyr_314
در مدتی که در حلب بود، زبان عربی را دست و پا شکسته یاد گرفته بود. اگر نمی‌توانست کلمه‌ای را بیان کند با حرکات دست و صورتش به طرف مقابل می‌فهماند که چه می‌خواهد بگوید. یک‌روز به تعدادی از رزمنده‌های نبل و الزهراء درس می‌داد. وسط درس دادن ناگهان همه دراز کشیدند!🙄 به عربی پرسید: چتون شده؟! گفتند: شما گفتید دراز بکشید!😐😂 به جای این که بگوید ساکت باشید، کلمه‌ای به کار برده بود که معنی‌اش می‌شد دراز بکشید! به روی خودش نیاورد، گفت: می‌خواستم ببینم بیدارید یا نه!😁 بعد از کلاس که این موضوع را برای دوستانش تعریف کرد،آن‌قدر خندید و خندیدند که اشک از چشمانشان جاری شد.😅😂 راوی: همرزم شهید 🌱|@martyr_314
محمد زخمے شده بود احتمالا هنگام غواصے در یڪے از عملیاٺ‌ها ٺیر به پایش اصابٺ ڪرده بود. وقٺے بہ خانہ آمد یڪ هفٺہ مرخصے داشت. یڪ شب صدایش را شنیدم سریع از جا بلند شدم و به اٺاق رفتم دیدم نشسٺہ و از خدا مےخواهد سریعٺر بہ جبهہ برود. هیچ وقٺ یادم نمےرود قرار بود چند نفر بہ عیادٺش بیایند محمد مرا صدا ڪرد و گفٺ: مادر اگر بچہ‌ها چیزے خواستند بگو نداریم،حتی آب! من ناراحٺ شدم و گفٺم :محمد این چہ رفٺارے اسٺ ڪہ مےڪنے محمد با لبخندے زیبا گفٺ: مادر ٺو این بچہ‌ها را نمیشناسے. وقتے دوسٺانش آمدند شهید یوسف قربانے، رضا ابوبصیر و چند ٺن از غواصان دیگر نیز آمدند شهید یوسف قربانے صدایم ڪرد : -حاج خانم + بلہ پسرم؟ - نخ سفید دارید؟ +بلہ‌ الان مےآورم. همین ڪہ نخ سفید را آوردم دیدم چهره محمد ڪبود شده با اشاره پرسیدم چہ شده؟ عصبانے شد و سرش را تڪان داد. نخ را بہ یوسف دادم خدا رحمتش ڪند نخ را از من گرفٺ دیدم یڪ پستونڪ نارنجے رنگ از جیبش در آورد و نخ را بہ آن وصل ڪرد و رو بہ محمد ڪرد و گفٺ: چون ۶ ماهہ دنیا آورده‌اے نیاز بہ پستونڪ دارد. وقٺے حالٺ خوب شد حاج خانوم ڪمڪٺ مےڪند. دوسٺانش خندیدند. من هم زدم زیره خنده. محمد وقٺے خنده مرا دید از اینڪہ من خوشحال شده بودم خنده اش گرفٺ! منبع: درخٺ آلبالو📚 🌱|@martyr_314
دکتر با خنده بهش گفت: برادر! مگه پشت لباست ننوشتی ورود هرگونه تیر و ترکش ممنوع!!😄 پس چرا مجروح شدی؟! گفت: دکتر جان! ترکشه بیسواد بوده! تقصیر من چیه؟!🤕🤷‍♂ 🌱‎‍‎‌‌‎‎‎|@martyr_314
شلمچه بودیم! بی‌سیم زدیم به حاجی که : « پس این غذا چی شد؟»🤔 خندید و گفت: «کم‌کم آبگوشت می‌‌‌رسه!»😁😁 دلمون رو آب نمک زدیم برای یه آبگوشت چرب و چیلی، که یکی از بچه‌ها داد زد: « اومد! تویوتای قاسم اومد!» خودش بود. تویوتا درب و داغون اومد و اومد و روبرومون ایستاد. قاسم، زخم و زیلی پیاده شد. ریختیم دورِش و پرسیدیم: «چی شده؟» گفت: «تصادف کرده‌ام!»😨 - غذا کو ؟ گفت: « جلو ماشینه ». درِ تویوتا رو، به زور باز کردیم و قابلمه آبگوشتو برداشتیم. نصف آبگوشتها ریخته بود کف ماشین و دور قابلمه. با خوشحالی می رفتیم، که قاسم از کنار تانکر آب داد زد: «نخورید! نخورید! داخِلش خُورده شیشه است»😬😨 با خوش فکريِ مصطفی رفتیم یه چفیه و یه قابلمه دیگه آوردیم و آبگوشتها رو صاف کردیم. خوشحال بودیم و می‌‌‌رفتیم طرف سنگر که دوباره گفت: «نبَرید! نبَرید! نخورید!»😨 گفتیم: «صافشون کردیم» گفت: «خواستم شیشه ها رو دربيارم، دستم خونی بود، چکید داخلش»😲 همه با هم گفتیم: اَه ه ه!! مُرده شُورِت رو ببرند! قاسم!»😢😢 و بعد وِلو شدیم روی زمین. احمد بسته ي نون، رو با سرعت آورد و گفت : «تا برای نونها مشکلی پیش نیومده بخورید!»😊 بچه ها هم، مثل جنگ زده ها حمله کردند به نونها😂😂 🌱|@martyr_314
اول كھ رفتھ بوديم، گفتند كسۍ حق ورزش كردن نداره يھ روز يكۍ از بچہ‌ها رفت ورزش كرد مامور عراقۍ تا ديد، اومد در حالۍ كھ خودكار و كاغذ دستش بود براۍ نوشتن اسم دوستمون جلو آمد و گفت : مااسمك؟[اسمت چيہ؟] رفيقمون هم كھ شوخ بود برگشت گفت: گچ پژ😁 باور نمۍكنيد تا چند دقيقــھ اون مامور عراقۍ هر كارۍ كرد اين اسم رو تلفظ كنھ نتونست! ول كرد گذاشت و رفت و ما همينطور مۍ خنديديم😂 🌱|@martyr_314
شب سیزده رجب بود.حدود ۲۰۰۰ هزار بسیجی لشگر ثارالله در نماز خانه جمع شده بودند . بعد از نماز محمدحسین پشت تریبون رفت و گفت : امشب شب بسیار عزیزی است و ذکری دارد که ثواب بسیار دارد و در حالت سجده باید گفته شود تعجب کردم! همچین ذکری یادم نمی‌آمد! خلاصه تمام این جمعیت به سجده رفتند، که محمدحسین این ذکر را بگوید و بقیه تکرار کنند . هرچه صبر کردیم خبری نشد . کم کم بعضی از افراد سرشان را بلند کردند و در کمال ناباوری دیدند که پشت تریبون خالی است .😳 و او یک جمعیت ۲۰۰۰ نفری را سرکار گذاشته است. بچه ها منفجر شدند از خنده🤣و مسئولان به خاطر شاد کردن بچه‌ها به محمدحسین یک رادیو هدیه کردند.😉 🌱|@martyr_314
سال ۶۱ پادگان ۲۱ حضرت حمزه. آقای فخرالدین حجازی آمده بود منطقه برای دیدار دوستان،طی سخنانی خطاب به بسیجیان و از روی ارادت و اخلاصی که داشتند گفتند: من بندکفش شما بسیجیان هستم یکی از برادران نفهمیدم خواب بود یا عبارت را درست متوجه نشد،از آن ته مجلس با صدای بلند و رَسا در تأیید و پشتیبانی از این جمله تکبیر گفت. جمعیت هم با تمام توان اللّه اکبر گفتند.😂😂 🌱|@martyr_314
هوس کردم با بی سیم عراقی ها را اذیت کنیم.گوشی بی سیم را گرفتم روی فرکانس یک عراقی که از قبل به دست آورده بودم.چندبار صدا زدم: صفر من واحد، اسمعونی اجب. بعد از چند بار تکرار صدایی جواب داد: الموت لصدام. تعجب کردم و خنده بچه ها بالا رفت😂😂 از رو نرفتم و گفتم: بچه ها انگار این ها از یگان های خودمان هستند، بگذارید سر به سرشان بگذاریم، به همین خاطر در گوشی بی سیم گفتم: انت جیش الخمینی طرف مقابل که فقط الموت بلد بود گفت: الموت بر تو و همه اقوامت، همین که دیدم هوا پس است، عقب نشینی کرده، گفتم: بابا ما ایرانی هستیم و شما را سرکار گذاشته بودیم ولی عکس العمل جدی نشون داد و اینبار گفت: مرگ بر منافق! بالاخره شمارا هم نابود می کنیم ،نوکران صدام ،خود فروخته ها...😳 دیدم اوضاع قمر در عقرب شد ،بی سیم را خاموش کرده و دیگر هوس سر به سر گذاشتن عراقی ها نکردیم😅😅 🌱|@martyr_314
رزمنده اے توے جبهہ بےسیم میزنہ میگہ ۵۰۰۰ تا عراقے دستگیر ڪردم بیاید تا بیاریمشون میگن خودت بیار میگہ نه شما بیاین داداش اینا نمیذارن بیام😂🤦🏻‍♂ 🌱|@martyr_314
در منطقه و موقعیت ما یک وقت عراق زیاد آتش می ریخت. خصوصاً خمپاره ، چپ و راست می‌زد. بچه‌ها حسابی کفری شده بودند، نقشه کشیدند.😉 چند شب از این ماجرا نگذشته بود که دو ، سه نفر از برادران داوطلبانه رفتند سراغ عراقی‌ها و صبح با چند قبضه خمپاره‌ انداز برگشتند. پرسیدیم اینها دیگر چیست؟🤔 گفتند: آش با جایش! پلو بدونِ دیگ که نمی‌شود😂😂 🌱|@martyr_314
بار اولم بود که مجروح می‌شدم و زیاد بی‌تابی می‌کردم . یکی از برادران امدادگر بالاخره اومد بالای سرم و با خونسردی گفت: چیه ؟ چه خبره تو که چیزیت نشده بابا!🤨 تو الان باید به بچه‌های دیگر هم روحیه بدهی آن وقت داری گریه می‌کنی؟😏 تو فقط یک پایت قطع شده! ببین بغل دستی‌ات سر نداره و هیچی هم نمی‌گه!😳 این را که گفت بی اختیار برگشتم و چشمم افتاد به بنده خدایی که شهید شده بود!😢 بعد توی همان حال که درد مجال نفس کشیدن هم نمی‌داد کلی خندیدم و با خود گفتم عجب عتیقه‌هایی هستند این امدادگرا😂😂 🌱|@martyr_314
خمپاره که می زدند طبیعتاً اگر در سنگر نبودیم خیز می رفتیم تا از ترکش آن محفوظ بمانیم. بعضی صاف صاف می ایستادند و جنب نمی خوردند و اگر تذکر می دادی که دراز بکش، می گفتند: بیت المال است. حالا که این بنده خدا به خرج افتاده نباید جاخالی داد. حیف است، این همه راه آمده خوبیت ندارد.😂 🌱|@martyr_314
دکتر میخواست ترکش رو دربیاره دید روی لباس رزمنده نوشته: (ورود هر نوع ترکش و گلوله اکیدا ممنوع) دکتره گفت: چرا بازم ورود کردن؟ رزمنده گفت: نامردا، بلژیکی بودن زبان مارو نفهمیدن غیر مجاز وارد شدن. فارسی بلد نبودن. 🌱|@martyr_314
وقتی روح‌اللہ و قدیر شهید شدند حالِ همه‌ی بچه‌ها خیلی بد بود. دیدن جای خالیشون غیرقابل تحمل بود. روح‌الله و قدیر رو که منتقل کردن عقب، وارد خونه‌ای که مقرمون بود شدم، دیدم چفیه روح‌اللہ به دیوار آویزونه... دلم براش پر کشید. رفتم چفیه شو برداشتم و گذاشتم رو صورتمو شروع کردم به گریه کردن. داشتم چفیه رو می‌بوسیدم که یکی از بچه‌ها دست گذاشت رو شونه‌م و گفت: - اسماعیل این چفیه‌ی منه، چفیه‌ی روح‌الله اون یکیه... چپ چپ نگاهش کردم‌. چفیه رو پرت کردم سمتش. وسط گریه دوتایی مون زدیم زیر خنده... راوی: جانباز مدافع‌ حرم‌ امیرحسین‌ حاجی‌ نصیری 🌱|@martyr_314
خاﻧﻢ ﭘﺮﺳﺘﺎﺭﯼ ﺧﻮﺩﺵ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﻣﯽﮔﻔﺖ: ﺑﺎﻻﯼ ﺳﺮ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﺠﺮﻭﺣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﻣﺪﺗﯽ ﺑﯿﻬﻮﺵ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ اﯾﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻫﻮﺵ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺩﯾﺪ ﻣﻦ ﺑﻮﺩﻡ😊 ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯾﯽ ﻣﺮﺩﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﻣﻦ ﺷﻬﯿﺪ ﺷﺪﻡ؟😇 ﺭﮒ ﺷﯿﻄﻨﺘﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ ﺑﺬﺍﺭ ﮐﻤﯽ ﺳﺮ ﺑﻪ ﺳﺮﺵ ﺑﺬﺍﺭﻡ! ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩﻡ ﺁﺭﻩ ﺷﻬﯿﺪ ﺷﺪﯼ! ﺑﺎﺯ ﺑﺎ ﻫﻤﻮﻥ ﺻﺪﺍ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﺷﻤﺎ ﻫﻢ ﺣﻮﺭﯼ ﻫﺴﺘﯽ؟😍 ﺩﯾﺪﻡ ﺷﯿﻄﻨﺘﻢ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﺪﺟﻨﺴﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﮔﻔﺘﻢ ﺑﻠﻪ ﻣﻦ ﺣﻮﺭﯼ ﻫﺴﺘﻢ!😉😌 ﮐﻤﯽ ﻣﮑﺚ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ از ﺗﻮ بهترنبود😒 ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﺑﺮﻡ ﺟﻬﻨﻢ😕😂 🌱|@martyr_314
یکی از رزمنده های تازه وارد از بچه های قدیمی پرسید: این قضیه امداد های غیبی چیه؟ با هر کس حرف می زنیم راجع به امدادهای غیبی می گوید. مدتهاست می خواستم این مسئله را بپرسم.. رزمده قدیمی گفت: تا آنجا که من می دونم شبها کامیون نیرو می آورند و صبح غیبشان می زند. جوان با تعجب گفت: یعنی اینکه همه شهید و مجروح و اسیر می شوند.😳 رزمنده پاسخ داد: ای یک همچین چیزی.🤣🤣 🌱|@martyr_314
اذان‌ نماز رو ڪه‌ گفتن‌ رفتم‌ سراغ‌ فرمانده بهش‌ گفتم‌ روحانی‌ نداریم بچه‌ها دوست‌ دارن‌ پشت‌ سر شما نماز رو به جماعت‌ بخونن😃 فرمانده مون قبول نمی‌کرد می‌گفت: پاهام‌ ترکش‌ خورده و حالم‌ مساعد نیست 🤕 یه‌ آدم‌ سالم بفرستین‌ جلو تا امام‌ جماعت بشه بچه‌ها گوششون‌ به این‌ حرفا بدهکار نبود 😬 خلاصه‌ با هر زحمتی‌ شده فرمانده رو راضی ‌کردند ڪه امام‌ جماعت‌بشه 😅 فرمانده‌ نماز رو شروع‌ڪرد و ماهم بهش اقتدا ڪردیم بنده‌ خدا از رکوع و سجده‌هاش‌ معلوم بود پاهاش‌ درد می‌ڪنه وسطای‌ نماز بود ڪه یه‌ اتفاق‌ عجیب‌ افتاد وقتی‌ می‌خواست‌ برا رڪعت‌ بعدی‌ بلند بشه انگار پاهاش‌ درد گرفته‌ باشه،یهو گفت: یاابالفضل‌ و بلند شد نتونستیم خودمون رو ڪنترل ڪنیم،همه زدیم زیر خنده😂 فرمانده‌مون می‌گفت: خدا بگم چیڪارتون‌ ڪنه!😒 نگفتم من حالم خوب نیست یڪی دیگه رو امام جماعت بذارین...☹️ 🌱|@martyr_314
عازم جبهه بودم یڪی از دوستانم برای اولین بار بود ڪه بہ جبهه می اومد😃 مادرش برای بدرقه ی او اومده بود خیلی قربان صدقه اش می رفت و دائم بہ دشمن نالہ و نفرین می ڪرد بهش گفتم: مادر شما دیگہ برگردید فقط دعا ڪنید ما شهید بشیم دعای مادر زود مستجاب میشہ😇 در جواب گفت: خدا نڪنه مادر الهی صد سال زیر سایه‌ی پدر و مادرت زنده بمونی... الهی ڪه صدام شهید بشه ڪه اینجور بچه های مردم رو بہ ڪشتن میده!😐 🌱|@martyr_314
_محمد پاشو!!! _دِ پاشو چقدر مےخوابے؟! +چتہ نصفہ شبے؟بذار بخوابمـ...😒 -پاشو،من دارمـ نماز شب میخونمـ😃 کسے نیست نگامـ کنہ!!!😕 از جمله ترفندهای برای بیدار کردن دوستانش برای نماز شب😂 🌱|@martyr_314
بچه‌های گردان دور یک نفر جمع شده بودند و بر تعداد آنها هم اضافه می شد مشکوک شدم من هم به طرفشان رفتم تا علت را جویا شوم دیدم رزمنده‌ای می گوید: اگر به من پایانی ندهید بی اجازه به اهواز می روم پرسیدم: چه شده؟ قضیه چیه؟ همان رزمنده گفت: به من گفتند برو جبهه اسلام در خطر است آمدم اینجا می‌بینم جانم در خطر است!!😅😅 🌱|@martyr_314
در اوج باران تیر و ترکش بعضی از این نیروها سعی‌شان بر این بود تا بگویند قضیه اینقدرها هم سخت نیست و شب‌ها دور هم جمع می‌شدند و روی برانکاردها عبارت نویسی می‌کردند یکبار که با یکی از امدادگرها برانکارد لوله شده‌ای را برای حمل مجروح باز کردیم چشممان به عبارت "حمل بار بیش از ۵۰ کیلو ممنوع" افتاد😶 از قضا مجروح نیز خوش هیکل بود یک نگاه به او می کردیم یک نگاه به عبارت داخل برانکارد😁 نه می توانستیم بخندیم،نه می توانستیم او را از جایش حرکت بدهیم بنده خدا هاج و واج مانده بود که چه بگوید🤕 بالاخره حرکت کردیم و در راه مرتب می‌خندیدیم😂 🌱|@martyr_314
خـواستگارے خواهر فـرمانده😁 اومده بود از فرمانده مرخصی بگیره فرمانده یه نگاهی بهش کرد و گفت: میخوای بری ازدواج کنی؟ گفت: بله میخوام برم خواستگاری فرمانده گفت: خب بیا خواهر منو بگیر!! گفت: جدی میگی آقا مهدی! گفت: به خانوادت بگو برن ببینن اگر پسندیدن بیا مرخصی بگیر برو!! اون بنده خدا هم خوشحال😃 دویده بود مخابرات تماس گرفته بود به خانوادش گفته بود: فرمانده‌ی لشکرمون گفته بیا خواهر منو بگیر زود برید خواستگاریش خبرشو به من بدید😁❤️ بچه‌های مخابرات مرده بودن از خنده😂 پرسیده بود: چرا میخندید؟ خودش گفت بیا خواستگاری خواهر من! بچہ‌ها گفتن: بنده خدا آقا مهدی سه تا خواهر داره دوتاشون ازدواج کردن یکیشونم یکی دو ماهشه😂 🌱|@martyr_314
هوا خیلی سرد بود از بلندگو اعلام ڪردند جمع شوید جلوۍ ٺدارڪاٺ و پٺو بگیرید فرمانده گردان با صدای بلند گفت: ڪۍ سردشه؟ همہ جواب دادند: دشمن فرمانده گفت: احسنٺ،احسنٺ معلوم میشھ هیچڪدوم سردٺون نیست بفرمایید برید دنبال ڪارٺون پٺویی نداریم ڪھ بھ شما بدهیم داد همھ رفٺ بھ آسمان،البٺھ شوخی بود😄 🌱|@martyr_314