🖤🍁🖤🍁🖤🍁🖤🍁🖤🍁
#کتاب_شاهرخ_حر_انقلاب_اسلامی
#زندگینامه_و_خاطرات_شهید_شاهرخ_ضرغام
#قسمت_3
#زندگینامه
نام شاهرخ
شهرت ضرغام زرنانی سابق
نام پدر صدرالدین
تولد: ۱۳۲۸/۱۰/۱ تهران
شهادت:۱۳۵۹/۹/۱۷ابادان
اینها مشخصات شناسنامه اوست کسی که در ۳۱ سال عمر خود زندگی عجیبی را رقم زد از همان دوران کودکی با آن جثه درشت و قوی نشان داد که خلق و خوی پهلوانان را دارد شاهرخ هیچگاه زیر بار حرف زور و ناحق نمی رفت دشمن ظالم و یار مظلوم بود ۱۲ سالگی طعم تلخ یتیمی را چشید از آن پس با سختی روزگار را سپری کرد در جوانی به سراغ کشتی رفت سنگین وزن کشتی میگرفت چه خوب پله های ترقی را یکی پس از دیگری طی می کرد قهرمان جوانان نایب قهرمان بزرگسالان دعوت به اردوی تیم ملی کشتی فرنگی همراهی تیم المپیک ایران و...
اما این ها همه ماجرا نبود قدرت بدنی شجاعت نبوده راهنما رفقای نا اهل و غیره همه دست به دست هم داد انسانی به وجود آمده کسی جلودارش نبود هرشب کاباره دعوا چاقوکشی و غیره
پدر نداشت از کسی هم حساب نمی برد مادر پیرش همکاری نمی توانست بکند اشک میریخت و برای فرزندش دعا می کرد خدایا پسرم را ببخش عاقبت بخیری اشکان خدایا پسرم را از سربازان امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف قرار بده دیگران به او می خندیدند اما امید آن است که سلاح مومن دعاست کاری نمی توانست بکند الا دعا همیشه میگفت خدایا فرزندانم را به تو سپردم خدایا همه چیز به دست توست هدایت به وسیله توسط پسرم را نجات بده زندگی شاهرخ در غفلت و گمراهی ادامه داشت تا اینکه دعاهای مادر پیرش اثر کرد مسیحا نفسی آمد و از انفاس خوشش مسیر زندگی شاهرخ تغییر کرد بهمن ۱۳۵۷ بود شب و روز میگفت فقط امام فقط خمینی ره
وقتی در تلویزیون صحبت های حضرت امام پخش میشد با احترام می نشست اشک می ریخت و با دل و جان گوش میکرد میگفت از مصراع اگر خدا بدهد میشود خمینی با یک عبا عمامه آمد اما اظهارات پوشالی شاه را از بین برد همیشه میگفت هرچه امام بگوید همان است حرف امام برای و فصلالخطاب بود برای همین روی سینه اش خالکوبی کرده بود که فدایت شوم خمینی ولایت فقیه را به زبان عامیانه برای رفقایش توضیح میداد از همان دوستان قبل از انقلاب یارانی برای انقلاب پرورش داد
وقتی حضرت امام فرمود به یاری پاسداران در کردستان بروید دیگر سر از پا نمی شناخت ماسههای را در سنندج شاه نشین و بعدها در گنبد و لاهیجان خوزستان و غیره هنوز در خاطره ها باقی است شاهرخ از جمله کسانی است که پیر جماران در رسایش ان فرمود اینان ره صد ساله را یک شبه طی کردند من دست و بازوی شما پیشگامان رهایی را میبوسم و ... وقتی از گذشته زندگی خودش حرف میزد داستانه حر بازگو می کرد خودش را حر نهضت امام می دانست
میگفت قبل از همه به میدان کربلا رفته به شهادت رسید من هم باید جزو اولین ها باشم در همان روزهای اول جنگ از همه جلوتر پا به عرصه گذاشت آنقدر دلاورانه جنگید که دشمنان برای سرش جایزه تعیین کردند آنقدر شجاعانه رفت تا کسی به گرد پایش نرسید رفت و رفت آنقدر تا با ملایک همراه شد شاهرخ پروازی داشت تا بی نهایت
در ۱۷ آذر ۱۳۵۹ دشتهای آبادان این پرواز را ثبت کرد پروازی با جسم و جان کسی دیگر را ندیده است و پیکرش پیدا نشد می گویند مفقودالاثر اما نه از خدا خواسته بود همه گذشتش را پاک کند همه را میخواست هیچ چیزی از آن نماند نه اسم نه شهرت نه مزار و نه هیچ چیز دیگر. خدا هم دعایش را مستجاب کرد
اما یاد او زنده است نه فقط در دل دوستان که در قلوب همه ایرانیان او سرباز ولایت و مرید امام بود و اینها تا ابد زندهاند.
🖤🍁🖤🍁🖤🍁🖤🍁🖤🍁
#کتاب_شاهرخ_حر_انقلاب_اسلامی
#زندگینامه_و_خاطرات_شهید_شاهرخ_ضرغام
#قسمت_3
#زندگینامه
نام شاهرخ
شهرت ضرغام زرنانی سابق
نام پدر صدرالدین
تولد: ۱۳۲۸/۱۰/۱ تهران
شهادت:۱۳۵۹/۹/۱۷ابادان
اینها مشخصات شناسنامه اوست کسی که در ۳۱ سال عمر خود زندگی عجیبی را رقم زد از همان دوران کودکی با آن جثه درشت و قوی نشان داد که خلق و خوی پهلوانان را دارد شاهرخ هیچگاه زیر بار حرف زور و ناحق نمی رفت دشمن ظالم و یار مظلوم بود ۱۲ سالگی طعم تلخ یتیمی را چشید از آن پس با سختی روزگار را سپری کرد در جوانی به سراغ کشتی رفت سنگین وزن کشتی میگرفت چه خوب پله های ترقی را یکی پس از دیگری طی می کرد قهرمان جوانان نایب قهرمان بزرگسالان دعوت به اردوی تیم ملی کشتی فرنگی همراهی تیم المپیک ایران و...
اما این ها همه ماجرا نبود قدرت بدنی شجاعت نبوده راهنما رفقای نا اهل و غیره همه دست به دست هم داد انسانی به وجود آمده کسی جلودارش نبود هرشب کاباره دعوا چاقوکشی و غیره
پدر نداشت از کسی هم حساب نمی برد مادر پیرش همکاری نمی توانست بکند اشک میریخت و برای فرزندش دعا می کرد خدایا پسرم را ببخش عاقبت بخیری اشکان خدایا پسرم را از سربازان امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف قرار بده دیگران به او می خندیدند اما امید آن است که سلاح مومن دعاست کاری نمی توانست بکند الا دعا همیشه میگفت خدایا فرزندانم را به تو سپردم خدایا همه چیز به دست توست هدایت به وسیله توسط پسرم را نجات بده زندگی شاهرخ در غفلت و گمراهی ادامه داشت تا اینکه دعاهای مادر پیرش اثر کرد مسیحا نفسی آمد و از انفاس خوشش مسیر زندگی شاهرخ تغییر کرد بهمن ۱۳۵۷ بود شب و روز میگفت فقط امام فقط خمینی ره
وقتی در تلویزیون صحبت های حضرت امام پخش میشد با احترام می نشست اشک می ریخت و با دل و جان گوش میکرد میگفت از مصراع اگر خدا بدهد میشود خمینی با یک عبا عمامه آمد اما اظهارات پوشالی شاه را از بین برد همیشه میگفت هرچه امام بگوید همان است حرف امام برای و فصلالخطاب بود برای همین روی سینه اش خالکوبی کرده بود که فدایت شوم خمینی ولایت فقیه را به زبان عامیانه برای رفقایش توضیح میداد از همان دوستان قبل از انقلاب یارانی برای انقلاب پرورش داد
وقتی حضرت امام فرمود به یاری پاسداران در کردستان بروید دیگر سر از پا نمی شناخت ماسههای را در سنندج شاه نشین و بعدها در گنبد و لاهیجان خوزستان و غیره هنوز در خاطره ها باقی است شاهرخ از جمله کسانی است که پیر جماران در رسایش ان فرمود اینان ره صد ساله را یک شبه طی کردند من دست و بازوی شما پیشگامان رهایی را میبوسم و ... وقتی از گذشته زندگی خودش حرف میزد داستانه حر بازگو می کرد خودش را حر نهضت امام می دانست
میگفت قبل از همه به میدان کربلا رفته به شهادت رسید من هم باید جزو اولین ها باشم در همان روزهای اول جنگ از همه جلوتر پا به عرصه گذاشت آنقدر دلاورانه جنگید که دشمنان برای سرش جایزه تعیین کردند آنقدر شجاعانه رفت تا کسی به گرد پایش نرسید رفت و رفت آنقدر تا با ملایک همراه شد شاهرخ پروازی داشت تا بی نهایت
در ۱۷ آذر ۱۳۵۹ دشتهای آبادان این پرواز را ثبت کرد پروازی با جسم و جان کسی دیگر را ندیده است و پیکرش پیدا نشد می گویند مفقودالاثر اما نه از خدا خواسته بود همه گذشتش را پاک کند همه را میخواست هیچ چیزی از آن نماند نه اسم نه شهرت نه مزار و نه هیچ چیز دیگر. خدا هم دعایش را مستجاب کرد
اما یاد او زنده است نه فقط در دل دوستان که در قلوب همه ایرانیان او سرباز ولایت و مرید امام بود و اینها تا ابد زندهاند.
🌸🌸🌸🌸🌸
💗 #معجزه 💗
#قسمت_3
#درخواستی
دو سالی از دانشجو شدن من و ملیحه می گذشت. زمانی که مجاز به انتخاب رشته شدیم مهمترین معیارمان قبول شدن در یک دانشگاه بود. به همین دلیل جوری انتخاب رشته کردیم که شانس قبولی هردوی ما در آن باشد. عاقبت هم کوچ کردیم به شهری که هفت فرسنگ از شهر خودمان دورتر بود. برای ملیحه جدایی از خانواده اش کمی سخت بود، مخصوصا آنکه تازه فهمیده بود پدرش درگیر بیماری سرطان شده. اما برای من بد نشد. میتوانستم با خیال راحت زندگی کنم و از خانه ای که هر لحظه در آن مورد بازرسی ام قرار میدادند دور باشم. پدرم اصرار داشت در خوابگاه زندگی کنم اما من که حوصله ی وفق یافتن با آدم های جدید را نداشتم آنقدر دست دست کردم تا خوابگاه پر شد. خلاصه او هم مجبور شد زیر بار اجاره کردن خانه ای مشترک برای من و ملیحه برود.
سیزده سال از دوستی من و ملیحه می گذشت. اینکه در طول این سال ها حتی یک روز هم از هم بی خبر نبودیم شاید چیزی شبیه معجزه بود. اصلا دوستی من و ملیحه تمام سالها و ماه ها و روزهایش معجزه بود. آشنایی ما برمیگشت به اول دبستان. وقتی دختری سبزه و خنده رو در کلاس را باز کرد و روی نیمکت کناری من نشست. بخاطر شغل پدرش وسط سال تحصیلی از شهر دیگری آمده بود. از اول سال همه ی بچه های کلاس برای خودشان دوست انتخاب کرده بودند. به همین دلیل ملیحه تنها بود. من و ساناز هم به زور باهم دوست بودیم. افاده هایش مانع از صمیمیتمان می شد. هی پز وسایل و خانواده اش را می داد.
اما ملیحه را از همان روز اولی که دیدم مهرش به دلم نشست. وقتی پاکن عطری اش روی زمین افتاد و همزمان هردو برای برداشتنش خم شدیم. بعد هم سرمان را بالا آوردیم و با خنده ی ریزی به هم نگاه کردیم. همانطور که خم شده بودیم با صدای آهسته گفتم :
_ اسمت چیه؟
با صدای آهسته تری جوابم را داد :
_ ملیحه. اسم تو چیه ؟
_ مروارید.
لبخندی زد و کنار لپش چال افتاد. لبخندش بامزه و دوستداشتنی بود. هنوز هم همانطوری می خندد. گفتم :
_ منم از این پاکن ها دارم. زنگ تفریح بهت نشون میدم.
ناگهان صدای خانم معلم بلند شد که :
_ آهای خانما، نمیخواین بیاین بالا صاف بشینین و به درس گوش بدین؟
من و ملیحه به معلم نگاه کردیم و صاف شدیم. و از زنگ تفریح بعد دوستی ما آغاز شد. بماند که آن وسط ساناز هم برای خراب کردن دوستی من و ملیحه چیزی کم نگذاشت. دوستی ها بالا و پایین دارند. کم و زیاد دارند. دوست معمولی مثل کفش می ماند، میتوانی پشت ویترین ها بگردی، یکی را که ظاهرش باب میلت باشد پیدا کنی. بعد امتحانش کنی تا مبادا اندازه ات نشود. بعد اگر قیمت و اندازه اش بدک نبود با خودت به خانه بیاوری. چند روز اول هم پایت را بزند و هی غر بزنی که ایکاش چیز دیگری را انتخاب کرده بودم. هی مدارا کنی تا بالاخره جا باز کند و منتظر بمانی تا زخم هایی که زده ترمیم شود. آخرسر هم اگر جنسش خوب باشد بالاخره بعد از چند سال کهنه می شود و کمتر از آن استفاده می کنی...
اما رابطه ی ما با همه ی دوستی ها فرق داشت. هم اندازه ی هم بودیم، باب میل هم بودیم، پای هم را نمیزدیم. اصلا برای هم مثل کفش نبودیم. خود پا بودیم! مگر می شود آدم بدون پا زندگی کند؟ یا می شود پای کهنه را کنار بگذارد و یک پای جدید بخرد؟ عضوی از زندگی هم شده بودیم، دوستِ واقعی و خواهرِ نداشته ی هم!
من یکی یک دانه بودم و ملیحه یک برادر بزرگتر از خودش داشت. مهدی، برادر ملیحه بود اما برای من هم برادری می کرد. یک بار بعد از دیپلم گرفتن مادر ملیحه پیشنهاد ازدواج من و مهدی را داد. اما نه من، نه ملیحه، نه خود مهدی موافق نبودیم. اصلا شدنی نبود. من آنقدر در نقش برادرانه اش غرق شده بودم که حتی برای زن گرفتنش با ملیحه برنامه ریزی میکردم! آن وقت چطور میخواستیم آن همه نقشه ی موذیانه را روی خودم پیاده کنیم!؟ خلاصه مادرش هم بعد از شنیدن مخالفت هرسه ی ما پیشنهادش را رها کرد و هرگز تکرار نکرد.
🍁فائزه ریاضی🍁
@Martyrs_defending_the_shrine