سربازسیدعلی𝟑𝟏𝟑
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌 💓 #دست_و_پا_چلفتی 💓قسمت #چهل_وسه 💓از زبان مینا...💓 چند مدتی از عقدمون
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌
💓 #دست_و_پا_چلفتی
💓قسمت #چهل_وچهار
💓از زبان مجید💓
چند ماه از ماجرای عقد مینا میگذشت و منم هر روز بیشتر با خودم کنار میومدم... 😊
شاید یه دلیلش مشغول شدن با نمونه ها و اماده شدن برای مسابقه بود👌
تو این چند ماه همه فکر و ذکرم شده بود #مسابقه🏆⚗
چون تو آینده هیچ چیز روشن دیگه ای نمیدیدم
تنها #هدف و #دلخوشیم همین مسابقه بود و با یه هم تیمی مثل زینب👉 کاملا امیدوار بودم به نتیجه😎✌️
.
راستش اصلا فکر نمیکردم زینب اینقدر همراه و هم تیمی خوبی باشه😊
در حین اماده کردن نمونه ها بعضی اوقات که دلم میگرفت باهاش درد دل میکردم و اونم واقعا به حرفام گوش میداد👌
.
شاید بشه گفت اولین گوشی بود که تو این دنیا وقت برای شنیدن حرفام و درد دلام داشت😒😕
.
اولین گوشی که بهم #سرکوفت نمیزد و #مسخرم نمیکرد به خاطر #افکارم...
اولین کسی که حرفام رو #درک میکرد...
✨البته همه این حرف زدنها با حفظ #احترام و تو چهارچوب شرع بود...✨
🌸حتی نه یه بار من زینب رو با ضمیر منفرد صدا زدم👌 و نه یه بار اون من رو...
🌸همیشه #احترام هم رو داشتیم...
به خاطر مسابقه نمیرسیدیم به کلاس هامون کامل بریم و به خاطر همین با زینب تقسیم وظایف کردیم👌
و بعضی کلاسها رو اون میرفت و جزوه رو به من میداد و بعضی کلاسها رو هم من میرفتم.😊
.
یه جورایی به همین دلایل داشت حرف زدن هامون و ارتباط هامون بیشتر میشد و من از این میترسیدم😥😒
.
نمیخواستم باز وارد ارتباطی بشم که هیچ سودی نداره..😔
.
احساس میکردم دارم به زینب #وابسته میشم...
ولی این حس باید #سرکوب میشد.😞
.
اخه کدوم دختری حاضره با پسری که میدونه قبلا شکست عشقی خورده ازدواج کنه😕😔
البته زینب بارها گفته که نگم شکست عشقی بلکه مینا #لیاقت عشقم رو نداشت...😐
ولی خب خودم میدونم که این حرف ها رو برای دلخوشی من زده و شاید ته دلش مثل همه آخیییی و الهییی بگه😞
ولی از همین الان معلومه این رابطه هم سر و ته نداره و نباید ادامش میدادم.
.
📢روز مسابقه شد...📢
مسابقه توی یه دانشگاه بزرگتر شهرمون بود
صبحش سعی کردم زودتر از همه اماده بشم و به محل مسابقه برم...😊
خیلی استرس داشتم😥
وقتی رسیدم دیدم زینب زودتر از من رسیده و جلوی در وایساده😦
تا من رو دید چادرش رو مرتب کرد و اومد جلو و سلام کرد😊
.
-سلام...فک نمیکردم شما زودتر اینجا باشین😕
-اخه دیشب تا صبح خوابم نبرد...بعد نماز هم کم کم اماده شدم و حرکت کردم.
-چه جالب😕
-چی؟😦
-اخه منم دیشب خوابم نبرد....خب حالا چرا نمیرید تو بشینید؟😕
-خب همه تیما با سرپرستشون میرن...منم باید با سرپرستم برم دیگه
-شنیدن واژه سرپرست غرور خاص و حس خوبی بهم داد...😌🙈ولی خب همونطور که گفتم باید این حس #سرکوب میشد...😞
.
💓💓💓💓💓💓💓💓💓
ادامه دارد...
✍نویسنده؛ سیدمهدی هاشمی
سربازسیدعلی𝟑𝟏𝟑
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 #خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه 💗 #پارت_٧١ امروز اول بهمن ماه بود روز های پرتنش یکی بعد از
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗 #مسابقه 💗
#پارت_٧٢
با اشک طول راهرو بیمارستان رو طی کردم تا به اتاق مامان رسیدم.
بابا روی صندلی نشسته بود و با دست سرشو گرفته بود.
فاطمه به دیوار تکیه داده بود و داشت قرآن میخوند.
_چیشده؟ مامانم کجاست؟
فاطی: آروم باش فائزه حالش بهتره... دکتر گفت خطر رفع شده... تازه منتقلش کردن بخش... به سمت در رفتم که فاطمه گفت: صبرکن الان دکتر داره معاینه میکنه نمیتونیم بریم داخل صبر کن...
کنار بابا نشستم و با بغض گفتم: مامان چیشده بابا؟
بابا: امروز فاطمه زود تعطیل کرده مدرسه شون رفته در خونه تا در خونه رو باز کرده دیده مامانت بیهوش افتاده وسط آشپزخونه... خیلی نگران شده بود فاطمه... بدجورم به من خبرداد چی شده...
_بابا...
بابا: بله
_مامان چرا اینجوری شد...؟
بابا از جاش بلند شد و با حرص گفت: بخاطر همه غصه هایی که از دست تو یه دختر میخوره
بابا رفت و من اشکام دوباره جاری شد
فاطمه اومد کنارم نشست و گفت: فائزه...
_جانم...
فاطی: دکتر میگفت حال مامان اصلا خوب نیست... میگفت... میگفت اگه یه بار دیگه فشار عصبی بهش وارد شه معلوم نیست چه اتفاقی میوقته...
سکوت کرد... منتظر نگاهش کردم...
ادامه داد: میدونی این فشار عصبی ناشی از چیه...؟ از دعواهای هر روزه تو و بابات...
_اینا رو داری به من میگی؟؟؟ چرا به خودش نمیگی که این قدر زور نگه؟؟؟ بزار اومد جلو خودش بگو...
فاطی نفس عمیقی کشید و گفت: السادات...
_جانم...
فاطی: بیا و بخاطر مامانتم که شده تو کوتاه بیا...
_چی؟؟؟ چی داری میگی فاطی؟؟؟
فاطی: فائزه... بخاطر عشقت از عشقت گذشتی... کارت کوچیک نبود فائزه... چهره خودتو جلو همه خراب کردی تا اون خراب نشه... ولی... ولی بیا بازم گذشت کن... با بغض گفتم: از چی بگذرم فاطمه... از چی... قلبی برای من نمونده که بخواد گذشت کنه...
فاطی: آبجی گلی... الهی فدات شم... بیا و به وصلت با مهدی رضایت بده... _چی داری میگی فاطمه؟؟؟ من از اون متنفرم... من محمدو...
سکوت کردم تا بغضم نشکنه...
فاطی: محمدت تموم شد... برای همیشه... فائزه خودت اینجوری خواستی... خودت خواستی بره... محمد دیگه برای تو نیست... چرا خودتو زدی بخواب... فائزه... بیا و بخاطر آرامش پدر و مادرتم که شده دل بده به مردی که دوسش نداری... شاید تو طول زندگیم علاقه ایجاد شد... ولی حداقل اینکه دل خانوادت ازت راضی میشه...
حرفای فاطمه مثل پتک میخورد تو سرم... بغض کردم و دوییدم و از بیمارستان اومدم بیرون...
روی نیمکت توی محوطه بیمارستان نشستم و با دستام صورتمو پوشوندم... باید فکر میکردم.... باید تصمیم میگرفتم...
https://eitaa.com/Martyrs_defending_the_shrine