🤲با هم بخوانیم دعای سلامتی امام زمان «عج الله فرجه الشریف»
#امام_زمان
「@Martyrs_way313」...›
_ _ _ _ _ ____ _ _ _ _ _
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سید هنوز به یادت هستیم💔...
🥀صلی الله علیک یا اباعبدالله🥀
روز هشتم از چله پرفیــض و باعظمـت زیارت عاشــورا، هدیه به روح شهــید والامقام، نوید صفــری
به نیت سلامتی و ظهــور مولا صاحب الزمان(عج) و حاجت روایی همه اعضای کانال
#او_آمده_تا_دست_تو_را_هم_بگیرد
#هم_نفس_باشهدا
#شهیدنویدصفری
#چله_عاشورا
🌱|@Martyrs_way313
4_567346861766082779.mp3
4.93M
#صوت زیارت عاشورا، سیدمهدی میرداماد
۲٠ دقیقه
🌱|@Martyrs_way313
ღهܩنـفسبـاشـہداღ
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸 💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗 💗🌸💗 🌸💗 💗 🌸#رمان_خنده_خدا 📗#پارت 21 برو بابا و
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
🌸#رمان_خنده_خدا
📗#پارت 22
کدفعه، ونوس مثل این سکته ای ها، دهنش کج شد. رد نگاهشو گرفتم دیدم شهبانو
خانمو دیدم. از خنده، پخش زمین شدم. ونوس هنوز تو همون حالت بود. سریع
تکونش دادم اما انگار نه انگار. دیگه داشتم میترسیدم که پاشد و قشنگ نشست.
اما هنوز تو بهت بود. یکدفعه، چشماش رو مالید و گفت:
فاطمه یکی بزن تو گوشم.
نشگونش گرفتم که گفت:
ای گفتم بزن تو گوشم.
-اون بیشتر درد داشت.
شهبانو خانم: ونوس جان خوبی؟
دیگه ونوس رسما هنگید. یکدفعه یکی زد تو گوش خودش و یک نشگون به شدت
وحشتناک از من گرفت که دادم رفت هوا:
-ای چیکار میکنی؟
ونوس: ای وای ببخشین. میخواستم خودمو بگیرم، اشتباهی تو رو گرفتم!
-اه االنم دست از دلقک بازی بر نمیداری؟ نگاه کن...دستمو سقط کردی!
ونوس: بابا من باور نمیکنم...یعنی شهبانو خانم خوب شدن؟ جون من؟
-اره دیگه مگه نمیبینی؟
ونوس: وای خدا باورم نمیشه.
بعد پرید بغل شهبانو خانم و شروع کرد، بلند بلند خندیدن و حرف زدن.ونوس: وای شهبانو خانم! نمیدونم چی بگم. واقعا خوشحال شدم. وای خدایا. ایول
اصال مگه میشه؟
شهبانو خانم: قربونت برم که خوشحالیت هم، به آدم نرفته.
اینو که گفت، هر سه، زدیم زیر خنده. بلند بلند میخندیدیم.
ونوس: شهبانو خانم...شما هم اومدین تو راه؟ ایوال!
بعد دوباره، زد زیر خنده. بعد از اینکه خنده هامون تموم شد، شهبانو خانم، شروع کرد
به تعریف کردن ماجرا. اما با هر جمله ای که میگفت، چشمای ونوس، نیم متر باز تر
میشد.
ونوس: یعنی واقعا امام حسین اینکارو کرده؟ من که فکر میکردم امام حسین اصال
مارو آدم حساب نمیکنه! واقعا باورم نمیشه. یعنی امام حسین انقد مهربونه. جدا؟
دیگه داشت از مخش، زیادی کار میکشید. سریع گفتم:
-آره بابا ـآره جوش نزن میافتی میمیری.
ونوس یه چشم غره ای رفت و گفت:
ونوس: ممنون به خاطر دلسوزی های خواهرانت که همینجوری چکه میکنه!
-خواهش میکنم. نمیخواد خودتو زیادی شرمنده کنی.
تا ونوس اومد چیزی بگه، فرهاد اومد تو خونه. تا مارو دید، سریع جلو اومد و گفت:
فرهاد: سالم فاطمه خانم...سالم ونوس خانم خوب هستین.
هردو جوابشو دادیم که رفت طرف مامانشو بغلش کرد و
#نویسندگی_منتظر
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
🌸#رمان_خنده_خدا
📗#پارت 23
گفت:
مامان گل من چطوره؟
شهبانو خانم: خوبم پسرم ممنون.
یکدفعه یکی گفت:
به به چه استقبال باشکوهی! جان من بشینین خودتونو اذیت نکنین...وای حاال چرا
فرش قرمز؟ واقعا توقع این همه استقبالو نداشتم.
همه برگشتیم که دیدیم مانی ایستاده و داره چرت و پرت میگه. اما اون هنوز داشت
ادامه میداد:
مانی: تورو خدا دسته گالتونو یکم آروم تر پرت کنین. وای چش و چالم...آخ دماغم.
وای الله گوشم. آخ خدا آرومتر بابا یواش...وای!
فرهاد: مانی!
مانی: جان مانی؟
فرهاد: ببند عزیزم.
مانی: چشم.
تا حاال فرهاد اینجوری جلوی ما، باهاش حرف نزده بود. فکر کنم دوست داشت
خرخرشو بجوه.
مانی: به به شهبانو خانم گل گالب...قربونتون بشه فرهاد...الهی پیش مرگتون شه.
بعدم خیلی اروم اما جوری که ما بشنویم گفت:
مانی: با اون اخالق چیز مرغیش! همه شوخیای منو به باد میده.
#نویسندگی_منتظر