11.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شهدا را با خواندن زیارتنامه شان زیارت کنید .
🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ
🌷 اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ
🌷اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ
🌷 اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ
🌷 اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ
🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَهَ سَیِّدَهِ نِسآءِ العالَمینَ
🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ
🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ
🌷بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم
🌷وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم
وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا
🌷فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکم
یادگاری از شهید کربلای 5
گوهر شهادت در نگاه عرفانی شهید محمدمهدی جليلي بهابادي
شهید محمدمهدی جليلي بهابادي پانزدهم شهريور 1346، در شهرستان بهاباد به دنيا آمد.به عنوان بسيجي به جبهه رفت. هجدهم دي 1365، با سمت آرپيجيزن در شلمچه بر اثر اصابت تركش به سر، سينه و صورت، شهيد شد.
شهید محمدمهدی جليلي بهابادي پانزدهم شهريور 1346، در شهرستان بهاباد به دنيا آمد. پدرش غلامحسين، كارمند بنياد مسكن بود و مادرش فاطمه نام داشت. مشغول فراگيري علوم ديني و حوزوي بود. طلبه بود. به عنوان بسيجي به جبهه رفت. هجدهم دي 1365، با سمت آرپيجيزن در شلمچه بر اثر اصابت تركش به سر، سينه و صورت شهيد شد. مزار وي در بهشت محمدي زادگاهش قرار دارد. برادرش علي اصغر نيز به شهادت رسيده است.
محمدمهدی جلیلی بهابادی
پانزدهم شــهريور ،۱۳۴۶ در شهرستان بهاباد به دنيا آمد. پدرش غالمحســين، كارمند بنياد مســكن بود و مادرش فاطمه نام داشــت. طلبه بود. به عنوان بســيجي در جبهه حضور يافت. هجدهم دي ،۱۳۶۵ با ســمت آرپيجيزن در شــلمچه بر اثر اصابت تركش به سر، سينه و صورت، شهيد شــد. مزار وي در بهشت محمدي زادگاهش قرار دارد. برادر او علياصغر نيز به شهادت رسيده است.
ردههای این صفحه : شهدای استان یزد
بخش اول خاطرات شهید محمد مهدی جلیلی بهابادی (به قلم خود شهید)
شهریور بود، در منشاد درس می خواندیم. از قبل اشتیاق برای جبهه رفتن داشتم. بخصوص با خاطراتی که احمد ابوالفضلی برایم تعریف می کرد. والفجر 2 انجام شده بود که برای مراسم شهدا به بهاباد آمدم. در بهاباد برادرم صحبت از رفتن به جبهه می کرد و با پدر و مادر بحث می کرد.زمینه خوبی بود تا از این موقعیت استفاده کنم. رفتم بسیج اسم نوشتم وصبح روز برادرم ساک را برداشت و من هم از دنبال به بسیج رفتیم.
برادران دیگر اعزامی هم آمده بودند. با پدر و مادر صحبت و خداحافظی کردم. به بافق آمدیم. قصد داشتیم که به آموزش برویم ولی دوره آموزش شروع نشده بود بنابراین با همان آموزشهای مختصر قبلی در ساعت 8 شب (تقریباً ) از بافق اعزام شدیم. بعد از اینکه به یزد آمدیم تقریباً همه ماشینها با برادر عاصی زاده رفته بودند. ما هم به طرف اصفهان حرکت کردیم.
نزدیک اذان صبح به یک پادگان رفتیم و از آنجا ما را به کردستان اعزام کردند. به پادگان توحید سنندج رفتیم. 2-3 روزی آنجا بودیم. می خواستند ما را که یک گروهان یزدی بودیم تقسیم در مقرها کنند. فرمانده گروهان بچه ها را تشویق به تقسیم نشدن می کرد تا ما را به لشکرها بفرستند. اما مسئول اعزام نیروی سپاه سنندج (ابراهیمی) قبول نکرده و میگفت باید تقسیم شویم.
مسلح شده و عده ای قبول کردیم تقسیم شویم. ما را سوار تویوتا کرد و به ساختمان اطلاعات سپاه کردستان برد. من و عباس طلائی را آنجا پیاده کرد و بقیه را به مقرهای دیگر برد. برادرانی را هم که تقسیم نشده بودند به یک مقر فرستاد که اول فرمانده و چندی بعد بغیر از چند تا که موفق بفرار شده بودند را ضد انقلاب قتل عام کرد.
3 ماه مأموریت ما در آن محل به دژبانی نگهبانی گذشت. در آنجا روزها 2 ساعت و شبها هم 2 ساعت نگهبانی می دادیم. و این جبهه آمدن ما را چندان اشباع نکرد. داخل شهر و داخل پادگان بودن چندان معنویّتی نداشت. بعد از 3 ماه که برگشتیم یعنی در تاریخ ؟؟؟ برادرم اصغر صبح همانروز به جبهه رفته بود.
((مهدی جلیلی))
بخش دوم خاطرات شهید محمد مهدی جلیلی بهابادی (به قلم خود شهید)
بهمن ماه که سپاه طرحی را با نام «طرح لبیک یا خمینی» به مرحله اجرا در آورد که کدبندی تخصصهای نیروهای بسیج بود. تقریباً 21 و 22 بهمن مانور نیروهای این طرح در قالب لشکرهای احتیاط قدس در هراستانی برگزار شد. در یزد هم این مانور با ابهت خاصی برگزار شد و احتیاج تیپ مستقل الغدیر (که تازه تشکیل شده بود) به نیرو مطرح شد.
برادرم اصغر هنوز جبهه بود وبه مرخصی هم آمد و برگشت. با عده ای از رفقا تصمیم به عزیمت گرفتیم. با بچه های بهابادی منجمله عبدالرضا عابدی و عباسعلی کارگر و ... از بهاباد اعزام شده و بدون توقف در بافق به یزد رفته و از آنجا با زحمت اعزام شدیم. البته بعد از خداحافظی با والدین که به یزد آمده بودند و دیگر آشنایان.
من و عبدالرضا روی یک صندلی بودیم. و با تعریف کردن خاطراتش روحیه می داد و دوستی عمیق ما از همانجا شروع شد. یادم نمی رود که در گردنه های بعد از دشت ارژن خاطرۀ افتادن از ماشین غذا را برایم تعریف کرد. که هنوز هم وقتی بدان محل می رسم یاد آن زمان می افتم.
وقتی به تیپ رسیدیم ما را به چادرهایی که پشت مسجد و روبروی میدان صبحگاه نصب بود بردند و به سازماندهی ما پرداختند.فرمانده گردان ما رنجبر و معاونانش دهستانی و شاپوری و فرمانده گروهان سرافراز و معاونش افخمی ر سرگروهان زینلی بودند. فهمیدم که برادرم و دیگر بچه ها در خط هستند که موفق بدیدارشان نشدیم.
((مهدی جلیلی))