eitaa logo
قـرارگـاه شـهـدا 🇮🇷🇱🇧🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
42.1هزار عکس
18.3هزار ویدیو
373 فایل
•°| بسم رب الشهدا و الصدیقین |•° روزبه‌روز باید یاد شهدا و تکرار نام شهدا و نکته‌یابی و نکته‌سنجی زندگی شهدا در جامعه‌ی ما رواج پیدا کند. لینک ناشناسمون↯ https://harfeto.timefriend.net/17341777457867
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 طلبه بسیجی شهید محمدمهدی جلیلی 🌷 تولد ۱۵ شهریور ۱۳۴۶ بهاباد استان یزد 🌷 شهادت ۱۸ دی ۱۳۶۵ شلمچه 🌷 سن موقع شهادت ۱۹ سال 🌷 امروز سالگرد شهادت این شهید عزیز می‌باشد
یادگاری از شهید کربلای 5 گوهر شهادت در نگاه عرفانی شهید محمدمهدی جليلي­ بهابادي شهید محمدمهدی جليلي­ بهابادي پانزدهم شهريور 1346، در شهرستان بهاباد به دنيا آمد.به عنوان بسيجي به جبهه رفت. هجدهم دي 1365، با سمت آرپي‌جي‌زن در شلمچه بر اثر اصابت تركش به سر، سينه و صورت، شهيد شد. شهید محمدمهدی جليلي­ بهابادي پانزدهم شهريور 1346، در شهرستان بهاباد به دنيا آمد. پدرش غلامحسين، كارمند بنياد مسكن بود و مادرش فاطمه نام داشت. مشغول فراگيري علوم ديني و حوزوي بود. طلبه بود. به عنوان بسيجي به جبهه رفت. هجدهم دي 1365، با سمت آرپي‌جي‌زن در شلمچه بر اثر اصابت تركش به سر، سينه و صورت شهيد شد. مزار وي در بهشت ­محمدي زادگاهش قرار دارد. برادرش علي ­اصغر نيز به شهادت رسيده است.
محمدمهدی جلیلی بهابادی پانزدهم شــهريور ،۱۳۴۶ در شهرستان بهاباد به دنيا آمد. پدرش غالمحســين، كارمند بنياد مســكن بود و مادرش فاطمه نام داشــت. طلبه بود. به عنوان بســيجي در جبهه حضور يافت. هجدهم دي ،۱۳۶۵ با ســمت آرپيجيزن در شــلمچه بر اثر اصابت تركش به سر، سينه و صورت، شهيد شــد. مزار وي در بهشت محمدي زادگاهش قرار دارد. برادر او علياصغر نيز به شهادت رسيده است. رده‌های این صفحه : شهدای استان یزد
بخش اول خاطرات شهید محمد مهدی جلیلی بهابادی (به قلم خود شهید) شهریور بود، در منشاد درس می خواندیم. از قبل اشتیاق برای جبهه رفتن داشتم. بخصوص با خاطراتی که احمد ابوالفضلی برایم تعریف می کرد. والفجر 2 انجام شده بود که برای مراسم شهدا به بهاباد آمدم. در بهاباد برادرم صحبت از رفتن به جبهه می کرد و با پدر و مادر بحث می کرد.زمینه خوبی بود تا از این موقعیت استفاده کنم. رفتم بسیج اسم نوشتم وصبح روز برادرم ساک را برداشت و من هم از دنبال به بسیج رفتیم. برادران دیگر اعزامی هم آمده بودند. با پدر و مادر صحبت و خداحافظی کردم. به بافق آمدیم. قصد داشتیم که به آموزش برویم ولی دوره آموزش شروع نشده بود بنابراین با همان آموزشهای مختصر قبلی در ساعت 8 شب (تقریباً ) از بافق اعزام شدیم. بعد از اینکه به یزد آمدیم تقریباً همه ماشینها با برادر عاصی زاده رفته بودند. ما هم به طرف اصفهان حرکت کردیم. نزدیک اذان صبح به یک پادگان رفتیم و از آنجا ما را به کردستان اعزام کردند. به پادگان توحید سنندج رفتیم. 2-3 روزی آنجا بودیم. می خواستند ما را که یک گروهان یزدی بودیم تقسیم در مقرها کنند. فرمانده گروهان بچه ها را تشویق به تقسیم نشدن می کرد تا ما را به لشکرها بفرستند. اما مسئول اعزام نیروی سپاه سنندج (ابراهیمی) قبول نکرده و میگفت باید تقسیم شویم. مسلح شده و عده ای قبول کردیم تقسیم شویم. ما را سوار تویوتا کرد و به ساختمان اطلاعات سپاه کردستان برد. من و عباس طلائی را آنجا پیاده کرد و بقیه را به مقرهای دیگر برد. برادرانی را هم که تقسیم نشده بودند به یک مقر فرستاد که اول فرمانده و چندی بعد بغیر از چند تا که موفق بفرار شده بودند را ضد انقلاب قتل عام کرد. 3 ماه مأموریت ما در آن محل به دژبانی نگهبانی گذشت. در آنجا روزها 2 ساعت و شبها هم 2 ساعت نگهبانی می دادیم. و این جبهه آمدن ما را چندان اشباع نکرد. داخل شهر و داخل پادگان بودن چندان معنویّتی نداشت. بعد از 3 ماه که برگشتیم یعنی در تاریخ ؟؟؟ برادرم اصغر صبح همانروز به جبهه رفته بود. ((مهدی جلیلی))
بخش دوم خاطرات شهید محمد مهدی جلیلی بهابادی (به قلم خود شهید) بهمن ماه که سپاه طرحی را با نام «طرح لبیک یا خمینی» به مرحله اجرا در آورد که کدبندی تخصصهای نیروهای بسیج بود. تقریباً 21 و 22 بهمن مانور نیروهای این طرح در قالب لشکرهای احتیاط قدس در هراستانی برگزار شد. در یزد هم این مانور با ابهت خاصی برگزار شد و احتیاج تیپ مستقل الغدیر (که تازه تشکیل شده بود) به نیرو مطرح شد. برادرم اصغر هنوز جبهه بود وبه مرخصی هم آمد و برگشت. با عده ای از رفقا تصمیم به عزیمت گرفتیم. با بچه های بهابادی منجمله عبدالرضا عابدی و عباسعلی کارگر و ... از بهاباد اعزام شده و بدون توقف در بافق به یزد رفته و از آنجا با زحمت اعزام شدیم. البته بعد از خداحافظی با والدین که به یزد آمده بودند و دیگر آشنایان. من و عبدالرضا روی یک صندلی بودیم. و با تعریف کردن خاطراتش روحیه می داد و دوستی عمیق ما از همانجا شروع شد. یادم نمی رود که در گردنه های بعد از دشت ارژن خاطرۀ افتادن از ماشین غذا را برایم تعریف کرد. که هنوز هم وقتی بدان محل می رسم یاد آن زمان می افتم. وقتی به تیپ رسیدیم ما را به چادرهایی که پشت مسجد و روبروی میدان صبحگاه نصب بود بردند و به سازماندهی ما پرداختند.فرمانده گردان ما رنجبر و معاونانش دهستانی و شاپوری و فرمانده گروهان سرافراز و معاونش افخمی ر سرگروهان زینلی بودند. فهمیدم که برادرم و دیگر بچه ها در خط هستند که موفق بدیدارشان نشدیم. ((مهدی جلیلی))
بخش سوم خاطرات شهید محمد مهدی جلیلی بهابادی (به قلم خود شهید) 2-3 روزی در تیپ بودیم که همراه با دو و نرمش و ... همراه بود. بعداً سوار کامیون شده و به زلیجان رفتیم. 10-15 روز آنجا بودیم که همراه بود با آموزش و رزم شبانه و در همانجا بودیم که عملیات خیبر انجام شد. از آنجا هم حرکت کرده و به مقر رحمت رفتیم. 1 روز آنجا بودیم که حسن انتظاری را به عنوان فرمانده گردان معرفی کردند. شب با ایفا به طرف طلائیّه براه افتادیم و در خط مقدم ادامه دادیم. یکی از بچه ها که قبلاً موجی شده بود ناگهان جلوی من هول کرد و غش و شکمش را گرفت و با صدا به خاکریز چسبید. خیال کردیم که زخمی شده چون عراق آتش می ریخت. به حرکت ادامه دادیم سمت راستمان یک آمبولانس با درهای باز منهدم شده بود. به حرکت ادامه دادیم در حالیکه منتظر دیدن بچه های بهابادی بودیم.حمید رضوی را دیدیم که می خواستند جابجا شوند و بعد از چندی ماشین تویوتایی که از آخرهای خط می آمد در آن صداهای بچه های بهابادی بگوش می خورد البته با صدا کردن عباسعلی کارگر (فکر کنم). از آنجا هم جلوتر رفتیم که نزدیک صبح بود بنابراین ایستادیم اسلحه ها را به تیر مسلح کردیم ونماز صبح را خواندیم و بعد نزدیک ظهر بود که ماشینی آمد و ما را برد به آخرهای خط که آنجا به نگهبانی مشغول بودیم. در سمت راستمان اورژانس و در سمت چپمان سنگر فرماندهی گردان قرار داشت. چند روزی در خط بودیم که عراق داشت جلویمان را آب می انداخت. روزی گفتند اکبر غنی پور از بهاباد آمده. ما به سنگر عباسعلی و ... رفتیم آنها آنجا بودند. بعد از احوالپرسی و نامه نوشتن و خوردن آجیل می خواستم برگردم به سنگرمان که اکبر قاسمی که همراه با غنی پور ازاول خط آمده بودند گفت بیا اینجا کاریت داریم. گفت برادرت زخمی شده و باید بروی گفتم: زخمی شدن که رفتن نمی خواهد گفت نه اصغر گفته باید مهدی بیاید ببینمش. در همین احوال ناگهان عباسعلی گفت : راستش اصغر شهید شده و باید بروی. هیچ باورم نمی شد که خدا این توفیق را نصیب کند که از خانواده ما نفری برگزیند. حال عجیبی داشتم می خواستم بر نگردم امّا باید می رفتم. تجهیزاتم را به سنگر فرماندهی گردان دادم و پایانیم را به دستم داد. هر چند می خواستم گریه نکنم امّا این اشک بود که ناخودآگاه از چشمم سرازیر می شد. با هر سختی بود جلوی خودم را گرفتم و با دوستان خداحافظی کردم و ترک دیار نور کردم. بعداً فهمیدم که چرا بچه ها وقتی من به جمعشان وارد می شدم پچ پچ خود را قطع کرده و حتی درست و حسابی از زخمیها نام نمی بردند. وقتی به بهاباد آمدم برادرم دفن شده بود. و یادم می آمد دیدار آخر با او را موقعی که از مرخصی می خواست برگردد. دم درب حظیره بعد از چند بار خداحافظی در حالیکه رویش نمی شد معانقه کنیم عاقبت با او معانقه کردم و او رفت تا بعد از جهاد اجرش را دریابد. ((مهدی جلیلی))
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
 طلبه شهید محمدمهدی جلیلی یاد یاران سفرکرده به خیر(13) :بهابادهمانند دیگر مناطق استان یزددر همه گردانهای تیپ الغدیر یزد نمایندگان شایسته ای داشت و در هیچ کجای تیپ الغدیر یزد نمی توانستید یکی از جوانان شایسته این منطقه را نیابید .  یکی ازجوانان غیور و بی باک منطقه بهاباد ( در حال حاضر شهرستان بهاباد)  طلبه شهید محمد مهدی جلیلی است . آنگونه که مادر این سرباز جان برکف آقا امام زمان (عج) از او می گوید :محمدمهدی درسال 1346دربهاباد متولدشد. از هفت سالگی دنبال نمازوروزه بودودبستان رادرمدرسه ادیب  و دوره راهنمایی رادرمدرسه راهنمایی ابن سینا ویک سال دبیرستان رادردبیرستان سید مصطفی خمینی بهاباد با نمره عالی گذراند.درسش بسیار عالی بود وهمیشه شاگرداول حتی درامتحانات نهایی سال سوم راهنمایی درشهرستان بافق اول شد . بسیاربچه خوش اخلاق کم حرفی بود،باهمکلاسانش بسیارمهربان بود.  با راهنمائی  حاج آقای تهرانی که برای تبلیغ در بهاباد حضور یافته بود  ،جذب حوزه شد شهید جلیلی برای شناخت هرچه بیشتر احکام الهی و اسلام حوزوی شد ودرمدرسه علمیه امام خمینی(ره) یزد مشغول به تحصیل شد .او در حوزه به حجت الاسلام ابوترابی امام جمعه بهاباد ارادت خاصی داشت و در دروس آیت الله خاتمی شرکت می کرد . شهید طلبه محمد مهدی جلیلی از 16 سالگی حضور در جبهه های جنگی را آغاز کرد و چند نوبت نیز مجروح وپس از درمان مجددا در منطقه حضور می یافت . طلبه شهید جلیلی دارای ویژگی های مثبت بسیاری بود که  ویژگی های  خاص او بنا به اظهارات حجت الاسلام محمد مهدی اقبال یکی از همرزمانش اطاعت از خط امام،که بنا بر سفارش امام که جنگ را در راس همه امور می دانستند ایشان همیشه لباس رزم برتن داشت ، اخلاق حسنه ،جاذبه شهید باعث شده بود تا با افرادی همچو شهید رضازمانی ُشهید جعفرخواجه حسینی ُشهید قدرت الله میرزایی ُشهیدحاج عبدالرضا عابدی ُشهیدعلی اصغرامینی پورُشهیدحسین رحمانی ُشهید محمد علی شریف ُشهید محمدرفیع رفیعیان و...رفاقت  داشته باشد استعدادبالا وفکرازنظردرس بسیار خوش فکروژراستعدادبود.یکی ازکتب بسیارمشکل حوزه کتاب حاشیه ملاعبدالله می باشدکه حداقل طلبه ها چهارماه می خوانندوایشان بعدازبازگشت ازعملیات بدر یک ماهه این کتاب راتمام کردبطوری که ایت الله ابوترابی وآقای نبی پور تعجب کردند جالب اینکه موقعی که استاد امتحان گرفت ایشان بالاترین نمره یعنی ۱۷ راآورد. شهادت برادردر زمان شهادت برادر بزرگوارش شهید علی اضغر جلیلی اودر جبهه حضور داشت و با اصرار به بهاباد بازگشت و مستقیم به گلزار شهدا رفته و پس از زیارت قبور دیگر شهیدان ،بدون اینکه گریه کند بر سرقبر بردار شهید قران قرائت نمود و در جواب که چرا نگریستی گفت:ماامیدداریم راهی که می رویم به راه اوختم شود پس حالا که قراراست شهید شویم چراگریه کنیم. عروج به سوی معبود (شهادت) روز قبل از عملیات افتخار آمیز :روزی که شبش عملیات کربلای پنج صورت گرفت بااینکه فردی باوقاروسنگین ووزین بود همانطوری که می رفتیم تابرای نمازظهروعصروضوبسازیم این شعررا می خواند : یادعلمدارتوزدشعله به جانم حسین شعله به جانم                         زین غم جانسوزببین آه وفغانم حسین آه وفغانم من درگردان حزب الله بودم واودرگردان روح الله شب عملیات کربلای پنج قبل ازاینکه واردآب شویم خودرابه او رساندم تاخداحافظی کنم آن شب علی رغم شبهای دیگر عملیات،ماه وسط آسمان بود وهمه جاراروشن کرده بود وقتی به اورسیدم هرگز آنقدرزیبا ندیده بودمش. درلباس غواصی مانندیک فرشته شده بود صورتش نورماه رامنعکس می کرد .سینه بندی که بسته بود قدش رابلندتر نشان می داد. کلاش روی دوش وبی سیم دردستش بودمی رفت تادرنمازی عاشقانه به آسمانها عروج کندباخودگفتم نمی خواهی این پیشانی زیباچون ماه راببوسی . خلاصه باهم خداحافظی کردیم که هنوز هرگاه به یاد آن شب می افتم کربلایی می شوم.اورفت ... ظاهرا طلبه شهیدسیدعلی موسوی اردکانی که قصدداشته فرادا نماز بخواند ولی عده ای به او اقتدا می کنند. جلیلی هم می رسد بعضی از دوستان صدای یا الله اورا می شنوند گویا به سید شهید می گویدصبر کن تا من هم بیایم هنگامی که به سجده می رودخمپاره ای نزدیکشان به زمین می خورد و آن ها صعودسجده برخداوندرابه عروج شهادت تبدیل می کنند.