11.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شهدا را با خواندن زیارتنامه شان زیارت کنید .
🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ
🌷 اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ
🌷اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ
🌷 اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ
🌷 اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ
🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَهَ سَیِّدَهِ نِسآءِ العالَمینَ
🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ
🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ
🌷بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم
🌷وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم
وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا
🌷فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکم
شهید احسان پارسی
اطلاعات شهید :
نام و نام خانوادگی : احسان پارسی
نام پدر : محمدحسن
سن شهادت : بیست و یک
نام دانشگاه : زاهدان
رشته تحصیلی : عمران
مقطع تحصیلی : کارشناسی
مروری بر زندگی نامه «شهید احسان پارسی» از موسسان سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در زاهدان
شهدای استان خراسان جنوبی
شهید احسان پارسی دوم خرداد 1339 در روستای مود از توابع شهرستان سربیشه متولد و هشتم اسفند 1360 در مرز افغانستان به فیض شهادت نائل شد.
زندگی نامه :
دوم خرداد ماه ۱۳۳۹در روستاي مود از توابع شهرستان بيرجند به دنيا آمد.پدرش آقا محمدحسن و مادرش فاطمه خانم نام داشت. وي سال ۱۳۵۶در دانشگاه زاهدان دوره ي كارشناسي رشته عمران به عنوان دانشجو پذيرفته شد. در سال ۱۳۶۰ازدواج كرد و صاحب يك فرزند دختر گرديد و او پاسدار بود.از سوي سپاه پاسداران به جبهه اعزام گرديد. هشتم اسفند ماه ۱۳۶۰در درگيري با كمونيست ها در منطقه نيمروز افغانستان به درجه رفيع شهادت نائل آمد.
درباره شهید :
دست نوشته شهيد: خداوندا! از تو مي خواهم كه همسرم را در مسير خودت و در مسير پيامبر خودت و در مسيرامامان خودت قرار دهي و او را در زندگي پناه باشي.
شهید احسان پارسی دوم خرداد 1339 در روستای مود از توابع شهرستان سربیشه درخانواده ای مذهبی متولد شد. همان سال والدینش قصد عزیمت به تهران نموده و شهید احسان پارسی، سه سال اول زندگی را تا تیرماه 1342 در بحبوحه تظاهرات و حوادث بسیاری ازجمله: دانشگاه ها، خیابانها، مساجد و بازار سپری نمود که شرح آنرا بعدها ازپدر شنید.
درسال 1345 وارد دبستان ملی خرد که پدرش مؤسس ومدیر آن بود، شده وشش سال دوره ابتدائی را در پنج سال، با موفقیت گذراند. دوره متوسطه را در دبیرستان مهران(امام خمینی) آغاز نمود. دراین ایام، علاوه بر درس خواندن، در جلسات مذهبی هم شرکت کرده و شبهای جمعه که به پرسشها و شبهات مذهبی جوانان و مردم پاسخ داده می شد، او نیز اقدام به تهیه مقالاتی می کرد. او همیشه قبل از پاسخ به سؤالات، مقاله ها را مطالعه کرده و با خواندن کتابهای متعدد، به راحتی پاسخ پرسشها را می داد وجوایزی نیزدریافت می نمود. کتابهای زیادی را خوانده بود که موضوعات آن انقلابی، مذهبی، رمان، داستان و حول محورهای علمی دور می زد. اغلب تابستانها را برای زیارت به مشهد می رفت.
سال 1356 درکنکورسراسری دانشگاهها شرکت کرده و موفق به قبولی در رشته ساختمان دانشگاه سیستان و بلوچستان شد. همزمان با ورودش به دانشگاه، به همراه چند نفر از دوستان، اقدام به تشکیل انجمن اسلامی نموده، که کارشان رفع شبهات مذهبی و دینی دانشجویان، ایستادگی در برابر اساتیدی که منحرف و یا وابسته به ایادی دست نشانده بودند وازبین بردن تلویزیون نهارخوری دانشگاه به خاطر پخش فیلمهای مستهجن برای دانشجویان، بود. چند ماهی از تحصیل نگذشته که قیام انقلابی مردم قم و تبریز و یزد شروع شد و دانشگاهها که مهمترین مرکز انقلابی دانشجویان بود، تعطیل شد. او در این بحبوحه بیکار ننشست و به شهرهای تهران و مشهد که عمو و دائیش در آنجا بود، سفر می کرد و خبرهای داغ انقلاب را برای دوستانش به ارمغان می آورد. در پخش اعلامیه، سخنرانی علیه رژیم منفور پهلوی، پخش عکس و پوستر امام خمینی، افشای جنایات رژیم سفاک پهلوی در خصوص به آتش کشیدن سینما رکس آبادان و مردم مسجد کرمان و.... از هیچ کوششی فروگذار نبود. اولین عکس امام خمینی را با خودش به دانشگاه برد. او شبها با گروهی از دوستان در کوچه ها بر روی دیوار، شعارهای انقلابی می نوشت و در تظاهرات و راهپیمایی ها شرکت فعال داشت.
شهید احسان پارسی، جزو اولین نفراتی بود که سپاه پاسداران انقلاب اسلامی را در زاهدان تأسیس کرد و پرونده های ساواک را در آنجا بررسی می نمود. در زاهدان با گروهک های مختلفی در مبارزه بود و با هجوم شوروی به افغانستان و آواره کردن مسلمانان افغانی، او متاثر از این قضیه، برای آموزش جنگهای چریکی و نامنظم به فرماندهی شهید چمران، عازم اهواز شد. یکی از کارهای وی، جمع کردن و اعزام نیروهای افغانی و ایرانی به اهواز برای آموزش دوره های چریکی و جنگهای نامنظم بود. در مرحله آخر که به بیرجند می آید، خبر شهادت دکترچمران او را بسیار متأثر کرده و تصمیم می گیرد که به همراه همسرش به اهواز رفته و در آن گرمای طاقت فرسای خوزستان در تیرماه، مبارزه خود را درمقابل صدامیان کافر ادامه دهد. پس از مدتی به مشهد و بیرجند بازگشت و مجدداً در سپاه پاسداران بیرجند فعالیت خود را از سرگرفت. پس از آشوبهای منافقین در شهرستان آمل، وجود او برای دستگیری منافقین شدیداً احساس می شد. به همین جهت به زاهدان رفت و چون اعضای این گروه خاطی به پاکستان گریخته بودند، لذا به مدت دوماه به یادگیری زبان اردو پرداخت و برای مبارزه و دستگیری منافقین به مناطق مختلف پاکستان وافغانستان سفر کرد تا این که در یک ماموریت برای دستگیری ژنرال شوروی به پاسگاههای مرزی جنوب افغانستان اعزام شده که سرانجام در تاریخ هشتم اسفند 1360 در مرز افغانستان به فیض شهادت نائل شد.روحش شاد و یادش گرامی.
روزگار عجیبی است. اگر در مطالب پیشین فاز «از قندهار تا خرمشهر» به شهدا و جانبازان و زمندگان افغانستانی جنگ ایران اشاره کردیم حالا با همسر یک شهید ایرانی گفتگو میکنیم که در جهاد افغانستان شهید شده است و میگوید:" ایرانی و افغان ندارد"
مقالات و کتابها و یادها و نوشتهها و عکسها و تاریخ... نمیتواند حق گزاره «یکی بودن ایرانیها و افغانستانیها» را اینگونه ادا کند: شهدای ایرانی جهاد افغانستان و شهدای افغانستانی جنگ ایران. شاید اگر همه آنچه در تاریخ هزارساله مشترک ایران و افغانستان ذکر شده است یکجا جمع شود نتواند اینچنین عشق و علاقه «یک» ملت را نشان دهد.
از شهدای افغانستانی جنگ ایران زیاد صحبت کردیم، از جانبازانی که امروز در ایران زندگی میکنند و با اینکه بخشی از وجودشان را برای این سرزمین اهدا کردهاند هنوز برای فقط ماندن در اینجا مشکل دارند، اما بخش دیگری از ماجرای جالب تاریخ ما شهدای ایرانی است که در جهاد افغانستان شهید شدهاند.
شهید پارسی یکی از این شهداست. با همسر این شهید گفتگو کردهایم. زیاد نیاز به مقدمه ندارد. «اسلام مرز ندارد» و این را همه ملت ایران و افغانستان فهمیدهاند، تا کی برسد که مدیریت بلند فرهنگی، سیاسیون و بوروکراتهای دو کشور هم بفهمند. اما آن روزگار هم میرسد.گفتگو را محمدسرور رجایی انجام داده است.
خانم پارسی، به عنوان آغاز کلام لطف نموده خود را معرفی کنید و بفرمایید که ماجرای آشنایی شما با شهید احسان پارسی از کجا آغاز شد؟
من نرگس پارسی هستم و دختر عموی شهید احسان پارسی. طبعا آشنایی ما بر میگردد به دوران کودکی. اما شناخت بیشتر من در سالهای 58- 57 ( قبل از پیروزی انقلاب ) اتفاق افتاد. آن زمان من در زاهدان نبودم و در شهر خودمان مود معلم بودم، سالهای سوم و یا چهارم خدمتم بود. ایشان چون ارتباط زیادی با شهرهای مشهد و قم برای تهیه اعلامیهها، جزوهها و عکس حضرت امام و حتی راه اندازی راهپیماییها داشتند، در مسیر برگشت از قم و مشهد معمولا در هر سفر شان به محل زندگی ما میآمدند و برنامه چند روزهی هم در زادگاه ما روستای مود داشتند. جلساتی را در مسجد و منازل بعضی از دوستان برگزار میکردند. اولین بار که در روستای مود عکس امام رسید، توسط ایشان بود. عکس امام را پیش از انقلاب قاب میگرفت و در مسجد برای دوستانی که خودش میشناخت اهدا میکرد. در آن شرایط سخت که ایشان اعلامیه ها و عکسها را جابجا میکرد، و به نوعی راز دار انقلاب بود، تقریبا ما هم از ایشان خط میگرفتیم و با مبارزات آشنا شدیم. علاوه بر آن که زمینهی خانوادگی در کل فامیل از همان کودکی در ما بود ولی میشود گفت که زمینه آشنایی با انقلاب و اهداف امام را ما از ایشان یاد گرفتیم.
فروردین سال 59 بود که من به عقد ایشان در آمدم. آن زمان احسان دانشجو بود و هنوز دانشگاهها بسته نشده بود و در زاهدان بودند، من هم چون تعهد خدمت داشتم باید در زادگاهم میبودم. تابستان سال 1360 بود و ایشان چند ماهی در جبهه ی جنوب رفته بودند وقتی برای شروع زندگی به مود آمدند، در صحبتی به من گفتند: تا زمانی که جنگ است و من بتوانم در این مسیر قدمی بردارم، هستم و زندگی من در جنگ خواهد بود. در همان صحبت دو راه را برای من پیشنهاد کردند و گفتند برای شروع زندگی با من دو راه وجود دارد. یک راهش این است که: من از اهداف عالی که خودم همیشه برایش تلاش کردم دست بردارم، از جنگ دست بردارم و زندگی را سر و سامان بدهم مثل دیگران. یعنی زندگی با تمام آداب چیده شدهای که مرسوم است و زندگی را با جشنی شروع میکنند و ... . راه دومش این است که اگر قرار است که شما شریک زندگی من باشید از همین ابتدای قدم اول دوست دارم زندگی را به شکل دیگری سوای آنچه آداب و رسوم معمول مردم است با هم آغاز کنیم، شما به عنوان یک بازوی فکری و همکار با من به جبهه های جنوب بیایید. از آن جایی که او را میشناختم و تعهد اخلاقی که نسبت به او داشتم ، با این که در ظاهر بزرگان خانواده مخالفت کردند، به خصوص والدین خودم که میگفتند این چه رسمی است که یک زن جوان در منطقهی جنگی برود و به من میگفتند که چگونه آن شرایط را تحمل میکنی؟ اما من در عین حال حرف والدینم را قبول نکردم و پیشنهاد دومی ایشان را پذیرفتم و به اتفاق دو نفر از جوانان فامیل که با ما همراه شدند رفتیم به اهواز.
قـرارگـاه شـهـدا 🇮🇷🇱🇧🇵🇸
روزگار عجیبی است. اگر در مطالب پیشین فاز «از قندهار تا خرمشهر» به شهدا و جانبازان و زمندگان افغانستا
چرا اهواز، آیا شهید پارسی مسئولیتی در آن شهر داشت؟
زمان، زمان جنگ بود. احسان بیشتر مواقع در منطقه بود، کارش همین بود که همیشه در منطقه باشد. کارش در ستاد عملیات شهید چمران بود. در اهواز دبیرستانی بود که ما هم مدتی در یکی از کلاسهایش ساکن بودیم. زمانی که ما رفتیم تا خرمشهر و آبادان دست عراقیها بود و سوسنگرد تازه آزاد شده بود. احسان و دوستانش با زحمت مجوز گرفت و مرا باخود شان به خط بردند، چون اجازه گرفتن برای یک زن خیلی سخت بود. برای خانمها اجازه نمیدادند که در منطقهی جنگی تردد کنند، ولی تجربهی خوبی بود. همان دبیرستان مقری بود که زیر نظر ستاد جنگهای نامنظم شهید چمران اداره میشد.
احسان هم مرا در همان دبیرستان تحویل عمویم داد و خودش رفت به خط، چون کارش بیشتر در ستاد واحد اطلاعات عملیات بود و جزء از افراد شناسایی بود. در واقع واحد اطلاعات عملیات میبایستی زود تر میرفتند و راهها را شناسایی و هموار میکردند، تا عملیات درست انجام شود. من تا نیمههای شهریور ماه آنجا بودم، اگر بشمرم روزهای که احسان آمده باشد تا من و پدرش را ببیند به تعداد انگشتهای دست هم نبود. صبح میآمد و استراحتی میکرد و عصر هم به خط بر میگشت. گاهی اوقات هم دو هفته یا ده روز بعد میآمد و شبی میماند و برمیگشت. ولی اگر میآمدند، و وقت بیشتری داشتند برای استراحت، نمیآمدند.
اما من خودم خیلی مدیون احسان هستم. تفکر و شناختم واقعا از این رو به آن رو شد. من موقعی که آنجا را ترک میکردم و باید میآمدم، به دلیل اینکه معلم بودم و بایستی خود را به مدرسه معرفی می کردم، شاید به پیشنهاد من بود که ایشان مجبور شد از آنجا بیاید، اگر نه خودش میگفت که من آمدهام تا توان دارم بمانم. ولی من به دلیلی که فکر میکردم اداره توبیخم میکند و باید بروم سر کلاسم آمدیم به محل زندگی مان. ولی من تا چند ماه نمیتوانستم با شرایط زندگی معمولی که با آن خوگرفته و بزرگ شده بودم کنار بیایم. به دلیلی که آنجا زندگی ما شرایطی خاصی داشت. یک اتاقی که با یک پتو فرش میشد و دو تا پتوی سربازی هم پرده هایش بود. یک زندگی خلاصه شده در یک کیف کوچک سامسونت. فقط همین. اگر چه آمدن برایم گران بود ولی فکر میکردم وقتی که برگردم این تغییرات برای همه ایجاد شده است. ولی وقتی که آمدم و دیدم که چنین نیست، تا مدت ها برایم سخت بود.

بعد از برگشتن شما، ظاهرا شهید پارسی دیگر به جبهه ی جنوب بر نمیگردد و تا زمان شهادت شهید احسان احتمالا با هم بودید، از آن زمان، از فعالیتهای شهید بگویید و این که کلا چه مدتی با هم بودید؟
بعد از آن به دلیل شرایط کاری من برنگشتم و احسان هم همین طور، و درگیر شد با شرایط کاری که درسپاه داشت و ماند. ایشان از همان لحظهی که به زاهدان رسیدند، به دلیل وضعیت کاری شان در واحد اطلاعات سپاه بود به سپاه رفت. از آنجا هم سفرهای درون استان و برون استانیاش آغاز شد. یعنی میشود گفت که از پایان شهریور ماه سال 1360 تا 8 اسفند همان سال که حدود 5 ماه و چند روزی که ما با هم بودیم، به دلیل شغلش یا ماموریتهای درون استانی داشت یا خارج استانی. در همان ایام از طریق دفتر نهضتهای آزادی بخش که در سپاه بود به ماموریت پنجاه روزه در کشور پاکستان اعزام شد. بعد از آمدن شان و حتّی بعد از شهادت شان تا مدتها جرئت این را نداشتم که به نوشته های شهید احسان نگاه کنم. بعد از مدتی که دفترچه کوچکی یاد داشتهایش را نگاه کردم، دیدم که ایشان در همان پنجاه روزی که در سفر بودند، همهی روزهای شان روز کاری و در حال شناسایی افراد فراری و مسئله داری بوده اند که به پاکستان پناهنده شده بودند. مطمئن هستم که در این سفر اطلاعاتی خیلی اذّیت شدند و خیلی هم سختی کشیدند تا افراد خرابکاری را که با خرابکاران داخل ایران مرتبط بودند شناسایی کنند. چون وقتی که برگشته بود، میدیدم که چقدر خسته نشان میدهد. البته روحیهاش که خستگی ناپذیر بود ولی از لحاظ جسمی خسته به نظر میرسید.
ولی من مدّت بسیار کمی سعادت داشتم که در کنار ایشان باشم. زندگی ما که با ایّام جنگ شروع شد خیلی کوتاه بود. حتی در پنج ماهی که ما رسماٌ در زاهدان با هم زندگی میکردیم، اگر روز شماری کنیم حدود سه ماه را در سفرها و ماموریتها گذرانده بودند. حتی ماموریت پنجاه روزه پاکستان هم در همین پنج ماه صورت گرفت. البته حمایتهای خانواده عموی بزرگوارم هیچوقت مرا تنها نمیگذاشت ولی برای من همهاش تنهایی بود.