eitaa logo
قـرارگـاه شـهـدا 🇮🇷🇱🇧🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
42.1هزار عکس
18.3هزار ویدیو
372 فایل
•°| بسم رب الشهدا و الصدیقین |•° روزبه‌روز باید یاد شهدا و تکرار نام شهدا و نکته‌یابی و نکته‌سنجی زندگی شهدا در جامعه‌ی ما رواج پیدا کند. لینک ناشناسمون↯ https://harfeto.timefriend.net/17341777457867
مشاهده در ایتا
دانلود
خاطره کوتاه از شهید صدرزاده ارسال توسط یکی از دوستان شهید داشتیم برای حمله آماده میشدیم ، با سید راه افتادیم. شب همان چهره همیشگی اش را داشت، آرام بود. همیشه انگار با نگاهش دنبال چیزی میگشت ، کم کم در گیری ها بالا گرفت، منم گرم در گیری شدم، اما یک لحظه وسط در گیری انگار صدای مانند اصابت گلوله شنیدم برگشتم سید و دیدم که به قسمتی از پاش خورد و از قسمتی دیگه بیرون زد.😔 خودمو بالا سرش رسوندم و گفتم: سید جان بزار برگردونیمت عقب، دیدم حالت چهره اش عوض شد گفت: چی؟ من برم عقب و بچه ها مو بذارم؟؟؟ با زخمشو بست و بلند شد وتا آخر موند و عقب نرفت . اینقدر بچه ها رو دوست داشت ، وقتی وارد جمع میشد تشخیص اینکه فرمانده الان تو جمع هست بود‌. ❤️
🌴🥀💐🌼💐🥀🌴 می گفت: مدتها بعد از در رویایی او را دیدم. درون قطار با آسیه نشسته بودم. بیرون پنجره، بود که بر صورتش داشت. او مرا محو خود کرده است. کسی در ایستاده بود. به او افتاد. خدا می داند چقدر از دیدنش شدم. بود. به من اشاره کرد و با رسا گفت: نباش، من دارم . فردای آن روز بی منتظر خوابم بودم. ساعت نه صبح از تماس گرفتند و گفتند یک بسیجی به نام به منتقل شده که احتمال می دهیم متعلق به خانواده شما باشد. با خانواده برای راهی شدیم. گفته بودند باید او را کنم. باورش خیلی سخت بود. به طور کامل ، استخوان هایش در هم و متعددی بر نشسته بود. وقتی چشمم به ، که قبلا خورده بود افتاد پیدا کردم که خودش است. بعد از دیدن دیگه آرام و قرار نداشتم. بار دیگر در به آمد و گفت: چرا اینقدر ناراحتی؟ من از اینکه تو با دیدن اذیت شدی ناراحتم! بعد با حالتی خاص گفت: باور کن قبل از تعداد زیادی را منهدم کردم و لحظه ی هیچ چیز نفهمیدم. چرا که در کنارم بود و بالای نشسته بودند!" 📚کتاب وصال، صفحه ۸۵ الی ۸۶ شادی روح و 🥀 🌴💐
🥀🌴🌹🕊🌹🌴🥀 انگار کسی صدای آن پرستار را نشنید. کپسول را برداشت و خودش را به ماشین رساند. «آقا این کپسول لازمتان است.» کپسول اکسیژن و پایه‌ی آهنی چرخدار را نمی‌شد برد توی ماشین. پایه‌های کپسول را تکیه دادند روی رکاب ماشین، پرستار هم نشست بالای سر . در تمام راه، ماسک اکسیژن را روی صورت نگه داشت و به همه دلداری ‌داد. یکی از محافظ‌ها پرسید: «حالا کجا برویم!؟» پرستار گفت: ، پل جوادیه. ماشین انگار ترمز نداشت. محافظ بیسیم را برداشت. کُدشان «حافظِ هفت» بود. «مرکز ۵۰ _ ۵۰ »؛ این رمزِ آماده‌باش بود، یعنی حافظ هفت مجروح شده. کسی که پشت دستگاه بود، بلند زد زیر گریه. محافظ یک‌دفعه توی بیسیم گفت: با مجلس تماس بگیر ، اسم دکتر فیاض‌بخش و چند نفر دیگر از پزشک‌های مجلس را هم گفت؛ «منافی، زرگر، ... بگو بیایند .» ماشین را از در عقب بیمارستان بردند توی محوطه‌. برانکارد آورند و را رساندند پشت در اتاق عمل. دکتر محجوبی از همدان آمده بود . تازه جراحیش‌ را تمام کرده بود. داشت دستش را می‌شست که از اتاق عمل خارج شود. را که با آن وضع دید، گفت خیلی سریع دوباره اتاق عمل را آماده کنند. سمت راست بدن پر از بود و قطعات . قسمتی از کاملاً سوخته بود. از کار افتاده بود و ورم کرده بود. استخوان‌های به راحتی دیده می‌شد. ۳۷ واحد و فراورده‌های خونی به زدند. این همه ، واکنش‌های انعقادی را مختل ‌کرد. دو سه بار افتاد. چند بار مجبور شدند را باز کنند و دوباره رگ‌ها را مسدود کنند. کیسه‌ها‌ی را از هر دو دست و هر دو پا به بدن ‌می‌کردند، اما باز هم ادامه داشت. 🥀🌴🌹🕊🌹🌴🥀
قـرارگـاه شـهـدا 🇮🇷🇱🇧🇵🇸
🥀🌴🌹🕊🌹🌴🥀 #قسمت_دوم یک دقیقه نگذشت که بلندگو شروع کرد به سوت کشیدن. آقا همین‌طور که صحبت می‌کردند،
🥀🌴🌹🕊🌹🌴🥀 انگار کسی صدای آن پرستار را نشنید. کپسول را برداشت و خودش را به ماشین رساند. «آقا این کپسول لازمتان است.» کپسول اکسیژن و پایه‌ی آهنی چرخدار را نمی‌شد برد توی ماشین. پایه‌های کپسول را تکیه دادند روی رکاب ماشین، پرستار هم نشست بالای سر . در تمام راه، ماسک اکسیژن را روی صورت نگه داشت و به همه دلداری ‌داد. یکی از محافظ‌ها پرسید: «حالا کجا برویم!؟» پرستار گفت: ، پل جوادیه. ماشین انگار ترمز نداشت. محافظ بیسیم را برداشت. کُدشان «حافظِ هفت» بود. «مرکز ۵۰ _ ۵۰ »؛ این رمزِ آماده‌باش بود، یعنی حافظ هفت مجروح شده. کسی که پشت دستگاه بود، بلند زد زیر گریه. محافظ یک‌دفعه توی بیسیم گفت: با مجلس تماس بگیر ، اسم دکتر فیاض‌بخش و چند نفر دیگر از پزشک‌های مجلس را هم گفت؛ «منافی، زرگر، ... بگو بیایند .» ماشین را از در عقب بیمارستان بردند توی محوطه‌. برانکارد آورند و را رساندند پشت در اتاق عمل. دکتر محجوبی از همدان آمده بود . تازه جراحیش‌ را تمام کرده بود. داشت دستش را می‌شست که از اتاق عمل خارج شود. را که با آن وضع دید، گفت خیلی سریع دوباره اتاق عمل را آماده کنند. سمت راست بدن پر از بود و قطعات . قسمتی از کاملاً سوخته بود. از کار افتاده بود و ورم کرده بود. استخوان‌های به راحتی دیده می‌شد. ۳۷ واحد و فراورده‌های خونی به زدند. این همه ، واکنش‌های انعقادی را مختل ‌کرد. دو سه بار افتاد. چند بار مجبور شدند را باز کنند و دوباره رگ‌ها را مسدود کنند. کیسه‌ها‌ی را از هر دو دست و هر دو پا به بدن ‌می‌کردند، اما باز هم ادامه داشت. 🥀🌴🌹🕊🌹🌴🥀
رد های پشت پیراهنش و صورتی که زمین خورده حرف هادارد برای خودش تو خودحدیث مفصل بخوان ازاین مجمل