•🌱•
هلاڪ شیوهے لطف
توام و صد بہتر
ڪه التفات تو چون
رحمت خدا عامست :)🕊🌱
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
🥀🥀
شهیدي داشتیم ڪه میڱفت؛
باانگشتاندستــ هآتون ذڪر بگید؛
ڪه پَس فــردا، توقیامتــ
تَڪتڪ انگشتاتون شھادتـــ میدن....
تسبیح و صلواتـــــ شمار که
نمیان شھادتـــــ بدن🌷🕊
#شهید_حمید_سیاهکالے_مرادے
#روایت_عشق
#شهیدانه
🍃🍃🍃
24.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شــهــادٺ اٺــفــاقــے نــیــســٺ . . .
#شهید✨
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
file.mp3
10.4M
قطعه یادت باشه
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی🕊🌷
قشنگی عاشقی به تیکه کلام و حرفاشه...
وقتی تاریخ مراسم عروسی قطعی شد، از فردای ماه رمضان افتادیم دنبال مقدمات مراسم. قرار بود از جهیزیه چهار وسیله یخچال، تلویزیون، فرش و ماشین لباس شویی را حمید بخرد. بقیه جهیزیه را تا حد امکان همراهیم میکرد تا بخریم.
در همان روز اول خرید حمید گفت: وقتی حضرت آقا گفته اند از کالای ایرانی حمایت کنید، ما هم باید گوش کنیم و جنس ایرانی بخریم.
هر فروشگاهی که می رفتیم دنبال جنس ایرانی بودیم. نظر هر دوی ما هم همین بود تا حد امکان جنس ایرانی.
📚 یادت باشد
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی🕊🌹
قـرارگـاه شـهـدا 🇮🇷🇱🇧🇵🇸
وقتی تاریخ مراسم عروسی قطعی شد، از فردای ماه رمضان افتادیم دنبال مقدمات مراسم. قرار بود از جهیزیه چ
حمید نسبت به رعایت حق الناس خیلی حساس بود کتابی را که نخریده بود یا اجازه اختصاصی برای خواندنش نداشت، نمی خواند.
وقتی می رفتیم گلزار شهدا، فروشگاه محصولات فرهنگی اش را هم می رفتیم
بعد از عقدمان یک بار که به فروشگاه رفتیم،حمید کتابی را برداشت و از فروشنده پرسید: شما این کتاب را خوانده اید؟
میدانید موضوعش چیست؟
فروشنده گفت: از ظاهرش بر می آید که درباره اثبات قیامت باشد
مقدمه اش را بخوانید معلوم می شود
حمید جواب داد: من کتاب را زمانی می توانم بخوانم که هزینه آن را داده باشم
شاید ناشر یا نویسنده راضی نباشد
الان نمی توانم مقدمه اش را بخوانم
از قیافه فروشنده معلوم بود که بیشتر از من، از حرف حمید تعجب کرده است!
✍🏻به راویت همسر
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی🕊🌹
🔰 #سبک_زندگی_شهدا
شهیدي داشتیم ڪه میڱفت؛
باانگشتاندستــ هآتون ذڪر بگید؛
ڪه پَس فــردا، توقیامتــ
تَڪتڪ انگشتاتون شھادتـــ میدن..!
تسبیح و صلواتـــــ شمار که
نمیان شھادتـــــ بدن/:
#شهید_حمید_سیاهکالے_مرادے
#یادشهداصلوات
یک شب نزدیکیهای اذان صبح خواب دیدم که حمید گفت: «خانوم خیلی دلم برات تنگ شده، پاشو بیا مزار
معمولاً عصرها به سر مزارش میرفتم ولی آن روز صبح از خواب که بیدار شدم راهی گلزار شدم، همین که نشستم و گلها را روی سنگ مزار گذاشتم دختری آمد و با گریه من را بغل کرد، هقهق گریههایش امان نمیداد حرفی بزند، کمی که آرام شد گفت: «عکس شهیدتون رو توی خیابون دیدم، به شهید گفتم من شنیدم شماها برای پول رفتید، حق نیستید، باهات یه قراری میذارم، فردا صبح میام سر مزارت، اگر همسرت رو دیدم میفهمم من اشتباه کردم، تو اگه بحق باشی از خودت به من یه نشونه میدی.»
برایش خوابی را که دیده بودم تعریف کردم، گفتم: «من معمولاً غروبها میام اینجا، ولی دیشب خود حمید خواست که من اول صبح بیام سر مزارش.»
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی🕊🌹