eitaa logo
مصاف رضوی
5.3هزار دنبال‌کننده
17.5هزار عکس
9.4هزار ویدیو
31 فایل
نمایندگی رسمی مؤسسه مصاف در استان خراسان رضوی تلگرام t.me/masaf_razavi ایکس x.com/masaf_razavi روابط عمومی @Masafrazavi_publicrelations مصاف من my.masaf.ir/r/eitaa هیئت بانوان مصاف رضوی @banoo_masafrazavi مهر مهدوی خراسان رضوی @mhrmahdavi
مشاهده در ایتا
دانلود
📜 📜 🔸پادشاهی میخواست نخست وزیرش را انتخاب کند؛ چهار دانشمند بزرگ کشور فراخوانده شدند. 🔹آنان را به حضور پادشاه بردند؛ پادشاه به آنان گفت: «در این اتاق به روی شما بسته خواهد شد و قفل اتاق هم، قفلی معمولی نیست و با یک جدول ریاضی باز خواهد شد؛ تا زمانی که آن جدول را حل نکنید، نخواهید توانست قفل را باز کنید. اگر بتوانید مسئله را حل کنید، میتوانید در را باز کنید و بیرون بیایید». 🔸پادشاه بیرون رفت و در را بست. سه تن از آن چهار مرد بلافاصله شروع به کار کردند؛ اعدادی روی قفل نوشته شده بود؛ اعداد را نوشتند و با آن اعداد، شروع به کار کردند. نفر چهارم فقط در گوشه ای نشسته بود. آن سه نفر فکر کردند که او دیوانه است. او با چشمان بسته در گوشه ای نشسته بود و کاری نمیکرد. پس از مدتی برخاست؛ به طرف در رفت؛ در را هل داد؛ در باز شد و دانشمند رفت! 🔹و آن سه تن پیوسته مشغول کار بودند. آنان حتی ندیدند که چه اتفاقی افتاد که نفر چهارم از اتاق بیرون رفته! وقتی پادشاه با این شخص به اتاق بازگشت ، گفت: «کار را بس کنید. آزمون پایان یافته من نخست وزیرم را انتخاب کردم». 🔸 دیگران اما ... 👈 نخستین چیزی که هر انسان هوشمندی خواهد پرسید، این است که آیا واقعاً مسئله ای وجود دارد و بعد اینکه چگونه میتوان آن را حل کرد ؟ 👈 اگر سعی کنی مسئله ای را که اصلا وجود ندارد حل کنی، تا بینهایت به قهقرا خواهی رفت و هرگز از آن رها نمی‌شوی ... ⭕️ راستی در زندگی خود چقدر توهم مسئله داریم؟! 📚 برگرفته از کتاب تلنگر، حمیده خزائی ➖➖➖ ✅ کانال رسمی مصاف رضوی ✅ @masaf_razavi
📜 📜 🔸کشاورزی بود که تنها یک اسب برای کشیدن گاوآهن داشت. روزی اسبش فرار کرد. همسایه ها به او گفتند: چه بد اقبالی! او پاسخ داد: ممکن است. روز بعد اسبش با دو اسب دیگر برگشت. همسایه ها گفتند: چه خوش شانسی! او گفت: ممکن است. 🔹پسرش وقتی در حال تربیت اسبها بود افتاد و پایش شکست. همسایه ها گفتند: چه اتفاق ناگواری. او پاسخ داد: ممکن است. فردای آن روز افراد دولتی برای سربازگیری به روستای آنها آمدند تا مردان را به جنگ ببرند اما پسر او را نبردند. همسایه ها گفتند: چه خوش شانسی ! او گفت: ممکن است. ⭕️ حسن ظن که هیچ، رضایت که هیچ، آیا توانسته ایم دربرابر خواست او حداقل غُر نزنیم ؟ ➖➖➖ ✅ کانال رسمی مصاف رضوی ✅ @masaf_razavi
📜 📜 🔸کوهنوردی می‌خواست از بلندترین کوه بالا برود... 🔹او پس از سالها آماده سازی، ماجراجویی خود را آغاز کرد ولی از آنجا که افتخار کار را فقط برای خود می خواست، تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود. 🔸شب، بلندی های کوه را تماماً در برگرفته بود  و مرد هیچ چیز را نمی دید. همه چیز سیاه بود  و ابر روی ماه و ستاره ها را پوشانده بود... 🔹همانطور که از کوه بالا می رفت، چند قدم مانده به قله کوه، پایش لیز خورد و در حالی که به سرعت سقوط می کرد، از کوه پرت شد... 🔸در حال سقوط فقط لکه های سیاهی را در مقابل چشمانش می دید و احساس وحشتناک مکیده شدن به وسیله قوه جاذبه او را در خود می گرفت... 🔹همچنان سقوط می کرد و در آن لحظات ترس عظیم، همه رویدادهای خوب و بد زندگی به یادش آمد.اکنون فکر می کرد مرگ چقدر به او نزدیک است... 🔸ناگهان احساس کرد که طناب به دور کمرش محکم شد. بدنش میان آسمان و زمین معلق بود و فقط طناب او را نگه داشته بود و در این لحظه ی سکون برایش چاره ای نمانده جز آن که فریاد بکشد: " خدایا کمکم کن" 🔹ناگهان صدایی پر طنین که از آسمان شنیده می شد، جواب داد: " از من چه می خواهی؟ " - ای خدا نجاتم بده! - واقعاً باور داری که من می توانم تو را نجات بدهم؟ - البته که باور دارم. - اگر باور داری، طنابی که به کمرت بسته است  را پاره کن!!! 🔸یک لحظه سکوت... و مرد تصمیم گرفت با تمام نیرو به طناب بچسبد..... 🔹چند روز بعد در خبرها آمد: یک کوهنورد یخ زده را مرده پیدا کردند. بدنش از یک طناب آویزان بود و با دستهایش محکم طناب را گرفته بود. او فقط یک متر با زمین فاصله داشت! ⭕️ از خود بپرسیم، حال ما چقدر به او اعتماد داریم؟ ➖➖➖ ✅ کانال رسمی مصاف رضوی ✅ @masaf_razavi