.
✍مسلمان شدن جوان یهودی بدست امام علی(ع)
امام رضا (ع) از پدرانش نقل می کند که: جوانی یهودی پیش ابوبکر آمد و گفت: السلام علیک یا ابابکر! مردم به او هجوم آوردند و گفتند: چرا او را خلیفه نخواندی؟! ابوبکر گفت: چه می خواهی؟ گفت: پدرم بر دین یهود مرده و اموال زیادی بر جای نهاده است، ولی ما جای آنها را نمی دانیم. اگر جای آن اموال رل بگویی، به دست تو مسلمان می شوم. و غلامت می گردم و یک سوم مالم را به تو می دهم و یک سوم آن را به مهاجر و انصار می بخشم و یک سوم دیگر را خودم بر می دارم. ابوبکر گفت: ای خبث! جز خدا، هیچ کس از غیب خبر ندارد. ابوبکر برخاست و رفت. یهودی پیش عمر رفت و بر او سلام کرد و گفت: پیش ابوبکر رفتم و از او چیزی را سؤال کردم ولی مأیوس برگشتم، و اکنون از تو می پرسم و جریان را گفت. عمر نیز گفت: غیر از خدا کسی غیب را نمی داند. عاقبت، جوان یهودی در مسجد پیامبر پیش علی(ع) رفت و گفت: السلام علیک یا امیرالمؤمنین! و این سخن را به گونه ای گفت که ابوبکر و عمر نیز شنیدند. مردم او را زدند و گفتند: ای خبیث! چرا بر علی، همچون ابوبکر سلام نمی کنی، مگر نمی دانی که ابوبکر خلیفه است. یهودی گفت: به خدا سوگند از طرف خود این گونه نگفتم، بلکه در تورات اسم او را این گونه دیدم. حضرت فرمود: چه می خواهی؟ جوان گفت: پدرم بر دین یهود مرد و اموال زیادی را باقی گذاشت ولی جای آن را به ما نگفت. اگر آنها را بیرون بیاوری به دست تو ایمان می آورم. حضرت فرمود: به آن چه می گویی پایبند هستی؟ جوان گفت: بلی خدا و ملایکه و تمام حاضران را شاهد می گیرم. حضرت برگ سفیدی خواست و چیزی در آن نوشت. سپس فرمود:آیا می توانی خوب بنویسی؟. جوان یهودی گفت: بلی. فرمود: لوحه هایی را با خودت بردار و به طرف یمن برو، وقتی آنجا رسیدی صحرای برهوت را بپرس. وقتی که آنجا رفتی، هنگام غروب خورشید، بنشین. کلاغ هایی می آیند که منقارشان سیاه و سروصدا می کنند و دنبال آب می روند. وقتی که آنها را دیدی اسم پدرت را ببر و بگو: ای فلانی! من فرستاده وصی محمد(ص) هستم، با من سخن بگو! پدرت جوابت را می دهد از گنجینه ها سؤال کن، جایش را می گوید و هر چه گفت بنویس. وقتی که به خیبر برگشتی، هر آنچه در آنها نوشته ای عمل کن. یهودی رفت تا این که به یمن رسید و در جایی که علی(ع) فرموده بود نشست و کلاغ های سیاهی آمدند و صدا کردند. جوان یهودی نام پدرش را برد. پدرش جواب داد و گفت: وای بر تو چه چیزی تو را به اینجا آورده؟ چون اینجا یکی از جاهای اهل جهنم است. پسرش گفت: آمدم جای گنج ها را از تو بپرسم که کجا مخفی کرده ای. گفت: در فلان باغ در فلان مکان در فلان دیوار. جوان همه را نوشت. آن گاه پدرش گفت: وای بر تو! از محمد(ص) پیروی کن. کلاغ ها برگشتند. و جوان یهودی به سوی خیبر روانه شد و غلامان و نوکران و شتر و جوال ها را برداشت و دنبال آنچه نوشته بود رفت و گنج هایی که در ظرف های نقره و ظرف های طلا بود را بیرون آوردند، سپس آنها را بر دراز گوش بار کردند و خدمت علی(ع) آوردند. جوان نزد علی(ع) شهادتین را گفت و مسلمان شد و گفت: براستی که تو وصی محمد(ص) هستی و به حق امیرالمؤمنین هستی، چنانچه این گونه نامیده شده ای. این کاروان و درهم ها و دینارها را در جایی که خدا به تو دستور داده مصرف کن. مردم جمع شدند و گفتند: این را چگونه دانستی؟ حضرت فرمود: از رسول خدا(ص) شنیده ام. اگر می خواهید بالاتر از این را نیز به شما خبر دهم. گفتند: بلی. فرمود:روزی با رسول خدا(ص) زیر یک سقف نشسته بودیم، و من شصت و شش جای پا شمردم که همه آنها مال ملایکه بودند و تمام جای پای آنها را می شناختم و اسم و خصوصیات و زبان یک یک آنها را هم می دانستم.
ـــــــــــــــــــــــــ @Masafe_akhar ــــــــــــــــــــ
.
📚حضرت علی ع و سلمان فارسی
امیرالمؤمنین علی (ع) بالای بام خانه، خرما تناول می کرد، حضرت در سنین جوانی بودند، سلمان فارسی در حیاط آن خانه لباس خود را می دوخت.
حضرت علی (ع) دانه خرمایی از باب مزاح به سمت سلمان رها کرد. سلمان گفت: یا امیر المؤمنین (ع) با من شوخی می کنید در حالیکه من پیرمرد و شما جوان کم و سن و سال هستید؟ حضرت فرمودند: ای سلمان من را از نظر سن و سال کوچک و خود را بزرگ می بینی. قصه دشت ارژن را فراموش کرده ای؟
چه کسی تو را در آن بیابان که گرفتار شیر درنده شده بودی نجات داد؟ سلمان با شنیدن این کلمات با تعجب از امیرالمؤمنین (ع) کیفیت جریان را خواست.
حضرت علی فرمودند: در وسط آب ایستاده بودی و از شیر بزرگی که آنجا بود می ترسیدی. دستهایت را به دعا بلند کردی و از خدا کمک خواستی. و خداوند اجابت فرمود.
من همان اسب سوار هستم که زره به روی شانه اش و شمشیری به دستش بود که با یک ضربه شمشیر آن شیر را به دو نیم کرد و شما را خلاص کرد. سلمان عرض کرد: نشانه دیگری در آنجا بود، برایم بیان فرمایید.
امام علی (ع) دست به آستین برد و یک شاخه گل تازه بیرون آورد و فرمود: این همان هدیه شماست که به آن اسب سوار دادید. سلمان با دیدن آن گل بیشتر دچار حیرت و سرگردانی شد، با عجله خدمت رسول خدا (ص) شرفیاب شد و عرض کرد: ای رسول خدا، من اوصاف شما را در انجیل خوانده ام. محبت شما در دلم جای گرفت، دینم را رها کرده و دین شما را قبول کردم، ولی از پدرم مخفی نمودم و وقتی پدرم فهمید نقشه بر قتل من کشید ولی بخاطر مادرم از من گذشت و من را به کارهای سخت و دشوار وادار می کرد تا من فرار کردم.
به محلی به نام دشت ارژن رسیدم ، در حال استراحت بودم وقتی احتیاج به آب پیدا کردم لباسهای خود را در آورده و داخل رودخانه شدم، ناگهان شیر بزرگی آمد و روی لباسهای من ایستاد وقتی او را دیدم به وحشت افتادم و از خداوند کمک خواستم که ناگاه اسب سواری پیدا شد و با یک ضربه شیر را دو نیم کرد، من از آب بیرون دویدم و لباس به تن کردم و خودم را به رکابش انداختم و آن را بوسیدم. از همان اطراف گلی کندم و به ایشان هدیه دادم، بعد از نظرم ناپدید شد و رفت، از این اتفاق بیش از صد سال می گذرد و این قصه را برای کسی تعریف نکرده ام. امروز امام علی (ع) تمام قضیه را برای من بیان فرمودند و همان شاخه گل را به من نشان دادند.
رسول خدا فرمودند: ای سلمان، هنگامیکه مرا به آسمان بردند تا جایی که جبرئیل توقف نمود و من تا کنار عرش بالا رفتم، درحالیکه پروردگارم بدون واسطه با من سخن گفت. وقتی سفر معراج تمام شد و به زمین برگشتم علی بن ابی طالب (ع) بر من وارد شد و تمام گفتگوهای من با پروردگارم را خبر داد. بدان ای سلمان هرکدام از انبیاء و اولیاء از زمان آدم تاکنون که گرفتار شده اند علی بن ابی طالب (ع) آنها را نجات داده است.
📜القطره، جلد۱، صفحه ۲۸۲
@Masafe_akhar
داشتم جدول حل می کردم، یکجا گیر کردم: "حَلّٰال مشکلات است؛ سه حرفی"
👨💼پدرم گفت: معلومه، «پول»
گفتم: نه، جور در نمیاد
🧕مادرم گفت: پس بنویس «طلا»
گفتم: نه، بازم نمیشه.
🧖♀تازه عروس مجلس گفت: «عشق»، گفتم : اینم نمیشه.
💁♂دامادمان گفت: «وام»، گفتم: نه.
👮♂داداشم که تازه از سربازی آمده گفت: «کار»، گفتم: نُچ.
👵مادربزرگم گفت: ننه، بنویس «عُمْر»، گفتم: نه، نمیخوره
هر کسی درمانِ دردِ خودش را میگفت، یقین داشتم در جواب این سؤال،
▪️پابرهنه میگوید «کفش»
▪️نابینا می گوید «نور»
▪️ناشنوا میگوید «صدا»
▪️لال میگوید «حرف»
و...
🔺 اما هیچ کدام جواب کاملی نبود
💐 جواب «فَرَج» بود و ما هنوز باورمان نشده: تا نیایی گِره از کارِ بشر وا نشود...
اللهم عجل لولیک الفرج...
@Masafe_akhar
.
✍ثروتمندی از پنجره اتاقش به بیرون نگاه کرد و مردی را دید که در سطل زبالهاش دنبال چیزی میگردد. گفت، خداروشکر فقیر نیستم.
مرد فقیر اطرافش را نگاه کرد و دیوانهای با رفتار جنونآمیز در خیابان دید و گفت، خداروشکر دیوانه نیستم.
آن دیوانه در خیابان آمبولانسی دید که بیماری را حمل میکرد گفت، خداروشکر بیمار نیستم.
مریضی در بیمارستان دید که جنازهای را به سرد خانه میبرند. گفت، خداروشکر زندهام.
فقط یک مرده نمیتواند از خدا تشکر کند.
چرا همین الان از خدا تشکر نمیکنیم که روز و شبی دیگر به ما فرصت زندگی داده است؟
بیایید برای همه چیز فروتن و سپاسگزار باشیم.
@Masafe_akhar
هدایت شده از مصاف آخر🇮🇷 🇵🇸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ویدیو| اشکهای شهید حاج قاسم سلیمانی در حرم حضرت رقیه سلام الله علیها
@masafe_akhar
هدایت شده از مصاف آخر🇮🇷 🇵🇸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ سردار قاآنی: ۱۱سپتامبر خودزنی بود
🔻 فرمانده سپاه قدس: ۱۱سپتامبر در واقع خودزنی آمریکاییها و بهانهای برای بهم ریختن دنیا بود. آمریکاییها فکر کردند با این بهانه میتوانند جهان را ببلعند.
@masafe_akhar
.
✍شیخ کلینی به سند معتبر از حضرت علی بن الحسین علیه السلام روایت کرده است که شخصی با اهلش در کشتی سوار شدند و کشتی ایشان شکست و جمیع اهل آن کشتی غرق شدند مگر زن آن مرد که بر تخته ای بند شد و به جزیره ای از جزائر بحر افتاد.
و در آن جزیره مرد راهزن فاسقی که از هیچ فسقی نمی گذشت چون نظرش بر آن زن افتاد گفت: تو از اِنسی یا از جنّ؟ گفت: از اِنسَم. پس دیگر با آن زن سخن نگفت و بر او چسبید و به هیئت مجامعت درآمد، چون متوجه آن عمل قبیح شد دید که آن زن اِضطِراب میکند و میلرزد. پرسید که چرا اضطراب میکنی؟ [آن زن اشاره به آسمان کرد که از خداوند خود میترسم. پرسید که هرگز مثل این کار کرده ای؟ گفت: نه، به عزّت خدا سوگند که هرگز زنا نداده ام. .
.
گفت: تو هرگز چنین کاری نکرده ای چنین از خدا میترسی و حال آنکه به اختیار تو نیست و تو را به جبر بر این کار داشته ام، پس من اَولایم به ترسیدن و سزاوارترم به خائف بودن، پس برخاست و ترک آن عمل نمود و هیچ به آن زن سخن نگفت و به سوی خانه خود روان شد و در خاطر داشت که توبه کند و پشیمان بود از کردههای خود.
در اثنای راه به راهبی برخورد و با او رفیق شد، چون پاره ای راه رفتند آفتاب بسیار گرم شد. راهب به آن جوان گفت که: آفتاب بسیار گرم است، دعا کن که خدا ابری فرستد که ما را سایه افکند.
جوان گفت که: مرا نزد خدا حسنه ای نیست و کار خیری نکردهام که جرأت کنم و از خدا حاجتی طلب نمایم. راهب گفت: من دعا میکنم تو آمین بگو، چنین کردند.
بعد از اندک زمانی ابری بر سر ایشان پیدا شد و در سایه آن ابر میرفتند، چون بسیاری راه رفتند راه ایشان جدا شد و جوان به راهی رفت و راهب به راه دیگر رفت، و آن ابر با جوان روان شد و راهب در آفتاب ماند! .
.
راهب به او گفت که: ای جوان! تو از من بهتر بودی که دعای تو مستجاب شد و دعای من مستجاب نشد، بگو چه کار کرده ای که مستحقّ این کرامت شده ای؟
جوان قصه خود را نقل کرد. راهب گفت که: چون از خوف خدا ترک معصیت او کردی خدا گناهان گذشته تو را آمرزیده است، سعی کن که بعد از این خوب باشی. ----------
کافی، ج ۲، ص ۶۹؛
بحارالانوار، ج ۷۰، ص ۳۶۱.
@Masafe_akhar
✨﷽✨
⛔️بد اخلاقی
✍ﻣﺮﺩﯼ ﺯﻧﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺪﺍﺧﻼﻕ و ﻏﺮﻏﺮﻭ ﺑﻮﺩ! ﮐﺎﺭ ﺑﻪ ﺟﺎیی ﺭﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﺷﻮﻫﺮ ﺑﻪ ﺗﻨﮓ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺑﻪ ﮐﺸﺘﻦ ﺍﻭ ﮔﺮﻓﺖ! ﺭﻭﺯﯼ ﺑﻪ ﺑﯿﺎﺑﺎﻥ ﺭﻓﺖ ﻭ ﭼﺎﻫﯽ ﺭﺍ ﻧﺸﺎﻥ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺳﺮﺍﻍ زن ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ:ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻢ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﮔﺮﺩﺵ ﺑﺒﺮﻡ؛ ﭘﺲ ﺯﻥ ﺭﺍ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﭼﺎﻩ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺑﺎﻟﮕﺪﯼ ﺑﻪ ﺩﺍﺧﻞ ﭼﺎﻩ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ! ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﺭﻓﺖ ﮐﻪ ﺑﺒﯿﻨﺪ ﺯن ﺯﻧﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﯾﺎ ﻣﺮﺩﻩ، ﺩﯾﺪ ﺻﺪﺍیی ﺍﺯﺗﻪ ﭼﺎﻩ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﻣﯽ ﺯﻧﺪ: ﺁﻫﺎﯼ ﻣﺮﺩ؛ ﻣﻦ ﻣﺎﺭﯼ ﻫﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﺎ ﺁﺳﺎﯾﺶ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﻭﺗﻮ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺧﺮﺍﺏ ﮐﺮﺩﯼ!
ﺍﮔﺮ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺍﯾﻦ ﺯﻥ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﻫﯽ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺛﺮﻭﺕ ﻣﯿﺮﺳﺎﻧﻢ. ﻣﺮﺩ ﻃﻨﺎﺑﯽ ﺑﻪ ﺩﺭﻭﻥ ﭼﺎﻩ ﺍﺩﺍﺧﺖ ﻭ ﻣﺎﺭ ﺭﺍ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻭﺭﺩ. ﻣﺎﺭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﭘﻮﻟﯽ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﻗﺼﺮ ﺣﺎﮐﻢ ﺭﻓﺘﻪ ﻭ ﺩﻭﺭ ﮔﺮﺩﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﺍﻭ ﻣﯽ ﭘﯿﭽﻢ ﻭ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻧﻤﯽﺩﻫﻢ ﮐﺴﯽ ﻣﺮﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﻨﺪ ﺗﺎ ﺗﻮ ﺑﯿﺎیی؛دﺁﻥ ﻭﻗﺖ ﭘﻮﻝ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﮕﯿﺮ ﻭ ﻣﺮﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﻦ. ﻣﺎﺭ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺩﻭﺭ ﮔﺮﺩﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﺣﺎﮐﻢ ﭘﯿﭽﯿﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺷﻬﺮ ﺟﺎﺭ ﺯﺩﻧﺪ ﺍﮔﺮﮐﺴﯽ ﺑﺘﻮﺍﻧﺪ ﻣﺎﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﻨﺪ، ﻫﺰﺍﺭ ﺳﮑﻪ ﻃﻼ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ. مرد ﺑﻪ ﻗﺼﺮ ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ:ﻣﻦ ﺍﯾﻨﮑﺎﺭ ﺭﺍ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯽ ﺩﻫﻢ؛ ﻣﺎﺭ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺻﺎﺣﺐ ﻫﺰﺍﺭ ﺳﮑﻪ ﻃﻼﺷﺪ.
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ ﺧﺒﺮ ﺭﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﻣﺎﺭ ﺑﻪ ﺷﻬﺮ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺭﻓﺘﻪ ﻭ ﺩﻭﺭ ﮔﺮﺩﻥﺩﺧﺘﺮ ﺣﺎﮐﻢ ﺁﻥ ﺷﻬﺮ ﭘﯿﭽﯿﺪﻩ ﻭ ﺑﺎﺯ ﺩﻧﺒﺎﻝ همان مرد ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻧﺪ.. ﻣﺮﺩ ﻧﺰﺩ ﻣﺎﺭ ﺁﻣﺪ ﻭ ﻣﺎﺭ ﺗﺎ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ: ﺩﯾﮕﺮ ﮐﺎﺭﯼ ﺑﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﻦ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺵ. مرد ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﮐﺎﺭﯼ ﻧﺪﺍﺭﻡ؛ﻓﻘﻂ ﺁﻣﺪﻡ ﺑﮕﻢ همسرم ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺍﯾﻨﺠﺎﺳﺖ! ﻣﺎﺭ،ﺗﺎ این ﺭﺍ ﺷﻨﯿﺪ ﺍﺯ ﺩﻭﺭ ﮔﺮﺩﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﺎﺯ ﺷﺪ ﻭ ﻓﺮﺍﺭ ﺭﺍ ﺑﺮ ﻗﺮﺍﺭ ﺗﺮﺟﯿﺢ ﺩﺍﺩ. اخلاق بد همه را فراری میدهد.
↶【به ما بپیوندید 】↷
@Masafe_akhar
Shab05Safar1400[05].mp3
6.01M
🎙رُقیّه تنادی مِنَ الخِربة (واحد)
🔺بانوای: حاج میثم مطیعی
👈 متن شعر:
Meysammotiee.ir/post/2504
🏴 شب پنجم #صفر١۴٠٠
☑️ @MeysamMotiee
Shab05Safar1400[06].mp3
4.88M
🎙مُنتظرٌ لأمرکم یا حسین (شور)
🔺بانوای: حاج میثم مطیعی
👈 متن شعر:
Meysammotiee.ir/post/2054
🏴 شب پنجم #صفر١۴٠٠
@Masafe_akhar
🔴شباهت خواب به عالم برزخ!
🌸خداوند ارواح را به هنگام مرگ قبض می کند و ارواحی را که نمرده اند نیز به هنگام خواب می گیرد،
🔷 سپس ارواح کسانی را که مرگ آنها را صادر کرده نگه می دارد، و ارواح دیگرانی را( که باید زنده بمانند)باز می گرداند تا زمان معین.
🔵شخصی از امام جواد (علیه السلام) پرسید: مرگ چیست؟
🌻آن حضرت در پاسخ فرمود:
مرگ همین خوابی است که هر شب به سراغ شما می آید،
بااین تفاوت که مدت مرگ طولانی است و انسان در این خواب بیدار نمی شود، مگر در روز قیامت.
❄️مثل افرادی که در عالم خواب، خواب می بینند،در آن حال با انواع شادیها، و یا دشواریها رو به رو می شوند،
💥 عالم مرگ و حوادث تلخ و شیرینی که برای انسان رخ می دهد،نیز مثل همین مرگ است ... خود را برای آن آماده کنید...
@Masafe_akhar
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
📒اقتباس از معانی الاخبار،
ط انتشارات اسلامی، ص 289.
📘عالم برزخ در چند قدمی ما،نوشته محمد محمدی اشتهاردی
بازیاد حوزه:
روزمان را با #قرآن آغاز کنیم
🌳☘👈پذیرش ولایت خداوند شرط تحقق دولت مردمی و قوی(۱۵)
👈سوره محمد آيه 11
«ذَلِكَ بِأَنَّ اللَّهَ مَوْلَى الَّذِينَ آمَنُواْ وَأَنَّ الْكَافِرِينَ لَا مَوْلَى لَهُمْ »
این (كیفرِ كافران) به خاطر آن است كه خداوند، یاور كسانى است كه ایمان آوردهاند و همانا كافران یاورى ندارند.
🌹🌹🌙بیانات امام خامنه ای در دانشگاه افسرى و تربیت پاسداری امام حسین علیهالسلام ۱۳۹۵/۰۳/۰۳
«امام این را به ما فهماند؛ فهماند که وقتی مجاهدت میکنید، وقتی تنبلی نمیکنید، وقتی وارد میدان میشوید، وقتی نیروهای خودتان را به صحنه وارد میکنید، اینجا قدرت خدا است که پشت سر شما است، [لذا] خرّمشهر را خدا آزاد میکند. با این منطق، همهی دنیای مسخّرِ استکبار را هم خدا میتواند آزاد کند. با این منطق، فلسطین هم میتواند آزاد بشود. با این منطق، هر ملّتی میتواند مستضعف نماند؛ به شرطی که این منطق تحقّق پیدا کند. وقتی ما این منطق را داشتیم، شکستناپذیر میشویم. وقتی با این منطق وارد میدان شدیم، ترس و مرعوب شدن [نخواهد بود]؛ قدرت نظامی یا تبلیغاتی یا پولی و مالی و اقتصادیِ قدرتها در مقابل ما، دیگر ترسناک و هولناک نخواهند بود؛ متّکی هستیم به قدرت خدا. البتّه قدرت خدا پشت سر آدمهای تنبل نمیآید؛ پشت سر ملّتهایی که حاضر نیستند فداکاری کنند نمیآید. قدرت خدا پشت سر آن کسانی میآید که وارد میدان میشوند، حرکت میکنند، تلاش میکنند، خودشان را برای همه کار آماده میکنند؛ اینها متّکیاند به قدرت الهی. ذلِکَ بِاَنَّ اللهَ مَولَی الَّذینَ ءامَنوا وَ اَنَّ الکفِرینَ لا مَولی لَهُم؛ این آیهی قرآن است؛ خدا، مولای شما است؛ شما مولایی دارید که همهی عالمِ وجود تحت قدرت او است؛ این مولای شما است و کافرین ندارند.
✍ #رجبعلی_ بازیاد
@masafe_akhar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اعجاز حیرتانگیز قران در ۱۴۰۰ سال پیش درباره جزئیات و مراحل تشکیل جنین
@Masafe_akhar
وهرکه به خدا ایمان بیاورد
خداقلبش راهدایت می کند
#تغابن11
@Masafe_akhar
هدایت شده از مصاف آخر🇮🇷 🇵🇸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📺 نماهنگ کوتاه #سخنرانی
🎞موضوع: زیارت با پای دل!
🎙سخنران:محمد رضا #هاشمی
📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید.
#الّلهُـمَّ_عَجِّـلْ_لِوَلِیِّکَــ_الْفَـرَجْ
🔷🚩 🔷🚩
_
🔷🚩 هر روز یک سخنرانی کوتاه 🚩🔷
@Masafe_akhar
📚داستان واقعی💯
♨️خیانت زن به همسرنابینایش🔞
از همان دوران کودکی علاقه عجیبی به نقاشی داشتم همیشه بهترین نقاشی کلاس از آن من بود و از آمیختن رنگهای زیبا به یکدیگر لذت میبردم به طوری که آرزو داشتم روزی نقاش بزرگی شوم، ولی ۱۱ سال بیشتر نداشتم که با از دست دادن پدرم نقاشیهای من نیز رنگ سیاهی به خود گرفت. احساس میکردم باید مرد خانه و تکیه گاه خواهرانم باشم، اما شانههای کوچکم نمیتوانست بار سنگین این مسئولیت را به دوش بکشد از آن روز به بعد مادرم با کارگری در خانههای مردم هزینههای زندگی را تامین میکرد و من برای تحقق بخشیدن به آرزویم درس میخواندم تا این که در سال آخر مقطع متوسطه و در یک شب سرد زمستانی جوان موتورسواری همه آرزوهایم را سوزاند.
آن شب قصد عبور از عرض خیابان را داشتم که بر اثر برخورد با موتورسیکلت بینایی چشمانم را از دست دادم. راکب موتورسیکلت بیمه نداشت و از وضعیت مالی خوبی نیز برخوردار نبود مدتی بعد با دریافت مبلغ ناچیزی برای هزینههای درمانم رضایت دادم تا از زندان آزاد شود.
مادرم تصمیم گرفت تا خانه پدری را برای درمان چشمانم بفروشد، ولی من ترجیح دادم نابینا باشم تا مادرم آواره و سرگردان نشود. وقتی به سن ۳۰ سالگی رسیدم تصمیم به ازدواج گرفتم یکی از همسایگان، دختری را معرفی کرد که در دوران عقد از همسرش جدا شده بود «فریده» وقتی با من همکلام شد گفت: دو سال از من بزرگتر است و به دلیل اختلافات شدید خانوادگی از همسرش طلاق گرفته است. خیلی زود زندگی مشترک من و فریده در یک خانه کوچک اجارهای درحالی شروع شد که مراکز امدادی دولتی و خیران مخارج زندگی ما را تامین میکردند و مادرم نیز با اجاره دادن طبقه بالای منزل پدری ام روزگار میگذراند.
هنوز چند ماه بیشتر از ازدواجم نگذشته بود که فهمیدم فریده ۱۲ سال از من بزرگتر است و در آغاز زندگی به من دروغ گفته بود با این حال این موضوع را نا دیده گرفتم و گذشت کردم، اما همسرم مدام مرا تحقیر و سرزنش میکرد. او در هر مجلس خانوادگی نابینایی مرا دستاویزی برای خردکردن شخصیت من قرار میداد و از این که با یک جوان نابینا ازدواج کرده است تاسف میخورد.
در این میان یکی از بستگان همسرم که وضعیت مالی مناسبی داشت گاهی به خانواده ام کمک مالی میکرد یا برای دو فرزند خردسالم هدایایی میخرید، اما وقتی متوجه ارتباطات نامتعارف تلفنی همسرم با آن مرد به ظاهر خیر شدم که او به راحتی به منزل ما رفت و آمد میکرد و همسرم نیز به بهانههای مختلف مرا به بیرون از منزل میفرستاد وقتی فرزندانم از روابط سخیف و زشت آن مرد با همسرم برایم سخن گفتند دیگر نتوانستم موضوع را تحمل کنم تا این که وقتی آن مرد به منزلمان آمده بود به بهانه خروج از منزل در گوشهای پنهان شدم تا این که آن چه را نباید میدیدم با گوش هایم شنیدم......
مرد ۳۴ ساله درحالی که دست پسر سه سالهاش را گرفته بود وارد کلانتری شد و با بیان این که این همه زشتی و پلیدی در دنیا ارزش دیدن ندارد! دادخواست شکایت از همسرش را روی میز گذاشت و سرگذشت خود به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری تشریح کرد..
پس از دستگیری و اعتراف زن میانسال به رابطه نامتعارف با آن مرد به ظاهر خیر، این پرونده به مراجع قضایی ارسال شد.
#درس_عبرت
@masafe_akhar ●◐○❀
.
🍁موضوع: کنترل زبان
🖋️استاد فاطمی نیا نقل می فرمودند که عارف صالح، مرحوم شیخ رجبعلی خیّاط رحمةالله علیه با عده ای به کربلا مشرف شده بودند؛
در میان آنان زن و شوهری هم بودند...
یک روز که از حرم پس از انجام زیارت بیرون آمده و برمیگشتند، این زن و شوهر با فاصله ی قابل ملاحظه ای از شیخ و در پشت سرِ ایشان راه میرفتند...
در میان راه در ضمن صحبتی که میان آنها میشود، خانم زخم زبانی به شوهرش زده و با سخن خود او را آزرده خاطر میکند...
هنگامی که همه وارد منزل و محل استراحت میشوند و آ شیخ رجبعلی به افراد به اصطلاح زیارت قبولی میگوید، به آن خانم که میرسد می فرماید: «تو که هیچ!...
همه را ریختی زمین...»
آن خانم می گوید: «ای آقا! چطور!؟...
من این همه راه آمده ام کربلا...
مگر من چکار کرده ام!؟
_فرمود:از حرم که آمدیم بیرون؛
"نیشی که زدی، همه اش رفت!"
یعنی تمام نور و فیوضاتی که از زیارت کسب کرده بودی، با این عمل از بین بردی...
🍁لذا گفته میشود که تمام نور معنوی و فیوضاتی که انسان از عبادات و زیارات کسب میکند، با نیشی که
به وسيله زبان به دیگران میزند نابود می شود.
🍁انسان نباید حتی" به شوخی" دل اطرافیان خود بخصوص آنان که با او خیلی رفیق هستند را آزار دهد چرا که نیشی که به وسيله زخم زبان به قلب و روح دیگران وارد میشود،در بعضی مواقع درمان نشدنی است! یا حداقل خیلی زحمت جبران دارد...
🍁انسان بایستی با خودش عهد ببندد که تمام کدورتها و تیکه اندازی ها را بطور جدی ترک کند و سعی در کنترل زبانِ خویش داشته باشد، به نحوی که از بیهوده گویی ها و از لغویات اعراض کند و بیشتر سعی داشته باشد که با دوری از پراکنده گویی ها و پراکنده شنوی ها، تمرکزش را در تفکر کردن جمع کند و به خویش مشغول باشد...
🍁عمده دستورات سلوکی و اخلاقی که از عرفا رسیده، اذعان به مطلب بسیار مهّمِ «مراقبه» داشته اند که از أهمِّ مراقبات انسان، مراقبت از زبان است.
✍ @masafe_akhar
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
❣ #طلاق_ناگهانی
🌼🍃با اصرار از شوهرش میخواهد که طلاقش دهد. شوهرش می گوید: «چرا؟ ما که زندگی خوبی داریم.»
از زن اصرار و از شوهر انکار. در نهایت شوهر با سرسختی زیاد میپذیرد، به شرط و شروط ها. زن مشتاقانه انتظار میکشد شرح شروط را: «تمام ۱۳۶۴ سکه بهار آزادی مهریهات را باید ببخشی.»
🌼🍃زن با کمال میل میپذیرد. در دفترخانه مرد رو به زن کرده و میگوید: «حال که جدا شدیم ولی تنها به یک سوالم جواب بده.»
🌼🍃زن میپذیرد. مرد میپرسد: «چه چیز باعث شد اصرار بر جدایی داشته باشی و به خاطر آن حاضر شوی قید مهریهات، که با آن دشواری حین بله برون پدر و مادرت به گردنم انداختن، را بزنی.؟»
🌼🍃زن با لبخندی شیطنت آمیز جواب داد: «طاقت شنیدن داری؟»
مرد با آرامی گفت: «آری.»
🌼🍃زن با اعتماد به نفس گفت: «دو ماه پیش با مردی آشنا شدم که از هر لحاظ نسبت به تو سر بود. از اینجا یک راست میرم محضری که وعده دارم با او، تا زندگی واقعی در ناز و نعمت را تجربه کنم.»
🌼🍃مرد بیچاره هاج و واج رفتن همسر سابقش را به تماشا نشست. زن از محضر طلاق بیرون آمد و تاکسی گرفت. وقتی به مقصد رسید کیفش را گشود تا کرایه را بپردازد. نامهای در کیفش بود. با تعجب بازش کرد. خط همسر سابقش بود. نوشته بود: «فکر میکردم احمق باشی ولی نه اینقدر.»
🌼🍃نامه را با پوزخند پاره کرد و به محضر ازدواجی که با همسر جدیدش وعده کرده بود رفت. منتظر بود که تلفنش زنگ زد. برق شادی در چشمانش قابل دیدن بود. شماره همسر جدیدش بود. تماس را پاسخ گفت: «سلام، کجایی؟ پس چرا دیر کردی؟»
🌼🍃پاسخ آنطرف خط، تمام عالم را بر سرش ویران کرد. صدا، صدای همسر سابقش بود که میگفت: «باور نکردی؟ گفتم فکر نمیکردم اینقدر احمق باشی. این روزها میتوان با یک میلیون تومان مردی ثروتمند کرایه کرد تا مردان گرفتار، از شر زنان با مهریههای سنگینشان نجات یابند!»
#درس_عبرت
@masafe_akhar
🌸🌿🌸🌸🌿🌺🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 دوگانههای کاذب را کنار بگذاریم!
🔻دین و دنیا، دین و علم، علم و ایمان؛ آیا بین این مفاهیم دوگانگی وجود دارد؟
@Masafe_akhar
.
📚آمادگی برای رفتن
صاحب دلی برای اقامۀ نماز به مسجدی رفت. نمازگزاران او را شناختند و خواستند که پس از نماز، بر منبر رود و آن ها را پند گوید. او نیز پذیرفت.
نماز جماعت تمام شد. چشم ها همه به سوی او بود. مردِ صاحب دل برخاست و بر پلۀ نخست منبر نشست.
گفت:”مردم! هرکس از شما که می داند امروز تا شب خواهد زیست و نخواهد مُرد، برخیزد.”
کسی برنخاست.
گفت:”حالا هرکس از شما که خود را آماده مرگ کرده است، برخیزد.”
باز کسی برنخاست!
سری تکان داد و گفت:”شگفتا از شما که به ماندن اطمینان ندارید، اما برای رفتن نیز آماده نیستید!”
@masafe_akhar
▪️ ذکر صالحین ▪️
▪️🔳
◾️
😔😔😔😭😭😭
🌴دفن شدن حضرت رقیه (س) با غل و زنجیرهای اسارت...
در حکایت ملا محمدهاشم خراسانی و نبش قبر حضرت رقیه سلام الله علیها
توسط ایشان به منظور ترمیم قبر و رفع آبگرفتگی مضجع شریف حضرت رقیه (سلام الله علیها) در سال ۱۲۸۰ هجری، نقل شده است؛
جناب ملا سید هاشم بعد از نبش قبر ایشان،
مدام از شدت گریه و غصه غش میکرد. چون او را به هوش میآورند،
قضیه زنجیر را به مردم میگفت و میفرمود؛
بدن مطهّر ایشان در پارچه سیاهی کفن شده بود.
بخشی از صورت منّور ایشان را دیدم که هنوز از آثار سیلی، کبود و مجروح بود،
همچنین یک زنجیر کوچکی هم به گردن آن بانو بسته بودند.
سپس به همراه شیون ایشان، صدای ضجه و زاری از مردم بر میخواست.
📚اسرار الشهادة، صفحه ٤٠٦.
📚منتخب التواریخ، صفحه ۳۸۸.
📚مقتل جامع مقدم، جلد ۲، صفحه ۲۰۸.
📚تراجم اعلام النساء، جلد ۲، صفحه ۱۰۳
✍ @masafe_akhar
‼️از محبت اهلبیت علیهمالسلام نباید دست برداشت!
✍آیتالله بهجت(ره): پس باید بدانیم که یک واجب بزرگی بر دوش همه است، معلمین با تعلیم و مادحین(مداحان) با عمل، به اینها بفهمانند که از محبت [اهلبیت علیهمالسلام] نباید دست برداشت. همهچیز توی محبت است.
❗️ اگر ما خدا را دوست میداشتیم،
آیا ممکن بود دوستانش را دوست نداشته باشیم؟
آیا ممکن بود اعمالی را که او دوست میدارد، دوست نداشته باشیم؟
آیا چنین چیزی میشود که کسی دوست خدا باشد، اما دوستِ دوستان خدا نباشد؟ دوست اعمالی که خدا دوست دارد، نباشد؟ دوست اعمالی که خدا دشمن دارد، باشد؟ آیا چنین چیزی میشود؟!
📚 رحمت واسعه، ص٢٨١
🔶🔸راه های گناه نکردن🔸🔶
🔸🔸
✍ @masafe_akhar
عنایت امام حسین به روضه حضرت رقیه علیها السلام.mp3
5.26M
🎙️#پادکست
🔶 عنایتی به وسعت سلامتی؛
آنچه بر فرزند شیخ عباس قمی گذشت...
🔹طریق توسل مجرب به اباعبدالله الحسین علیه السلام
▪️به مناسبت شهادت حضرت رقیه سلام الله علیها
@Masafe_akhar
🔆 #پندانه
✍ اثر میخ عصبانیت روی دیوار دل دوستان
🔹بچه كوچک بداخلاقی بود که پدرش به او يک كيسه پر از ميخ و يک چكش داد و گفت: هر وقت عصبانی شدی، يک ميخ به ديوار روبرو بكوب.
🔸روز اول پسرک مجبور شد ۳۷ ميخ به ديوار روبرو بكوبد.
🔹در روزها و هفتههای بعد كه پسرک توانست خلق و خوی خود را كنترل كند و كمتر عصبانی شود، تعداد ميخهايی كه به ديوار كوفته بود، رفته رفته كمتر شد.
🔸پسرک متوجه شد كه آسانتر آنست كه عصبانی شدن خودش را كنترل كند تا آنكه ميخها را در ديوار سخت بكوبد.
🔹به اين ترتيب روزی رسيد كه پسرک ديگر عادت عصبانی شدن را ترک كرده و موضوع را به پدرش يادآوری كرد.
🔸پدر به او پيشنهاد كرد كه حالا به ازای هر روزی كه عصبانی نشود، يكی از ميخهايی را كه در طول مدت گذشته به ديوار كوبيده بوده است را از ديوار بيرون بكشد.
🔹روزها گذشت تا بالأخره يک روز پسر جوان به پدرش رو كرد و گفت: همه ميخها را از ديوار درآورده است.
🔸پدر، دست پسرش را گرفت و به آن طرف ديواری كه ميخها روی آن كوبيده شده و سپس درآورده بود، برد.
🔹سپس رو به پسر كرد و گفت: دستت درد نكند، كار خوبی انجام دادی ولی به سوراخهايی كه در ديوار به وجود آوردهای نگاه كن! اين ديوار ديگر هيچوقت ديوار قبلی نخواهد شد.
🔸پسرم وقتی تو در حال عصبانيت چيزی را میگویی مانند ميخی است كه بر ديوار دل طرف مقابل میكوبی.
🔹تو میتوانی چاقویی را به شخصی بزنی و آن را درآوری، مهم نيست تو چند مرتبه به شخص روبرو خواهی گفت معذرت میخواهم كه آن كار را كردهام اما زخم چاقو كماكان بر بدن شخص روبرو خواهد ماند. يک زخم فيزیكی به همان بدی يک زخم شفاهی است.
🔸دوستها واقعاً جواهرهای كميابی هستند، آنها میتوانند تو را بخندانند و تو را تشويق به دستيابی به موفقيت کنند. آنها گوش جان به تو میسپارند و انتظار احترام متقابل دارند و هميشه مايل هستند قلبشان را به روی تو بگشايند.
☑️ @Masafe_akhar