eitaa logo
کانال جامع سخنرانی اساتید انقلابی
14هزار دنبال‌کننده
24.5هزار عکس
34.6هزار ویدیو
310 فایل
eitaa.com/joinchat/713097223C7b3c57cedf نشر ازاد 📛اخبارداغ‌محرمانه‌سیاسی‌ما‌اینجاست!👇👇👇 @Masafe_akhar تبلیغات↙️ @masaf_tabligh ☘مطالب زیبا و انسان ساز عرفا☘
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام نمازم رو دادم و به چهره ی پیر زن مهربونی که پناهم شده بود نگاه کردم _چند روز میخوای بمونی _اگه مزاحمم میرم مسافر خونه _مهمون امام رضا جاش روی چشم های منه برای نمازت گفتم عزیزم اگه بیشتر ده روزِ ، باید کامل بخونیش. از اینکه نمازم براش مهم بود خوشم اومد _دستتون درد نکنه میدونستم رمانی❣ کاملا اخلاقی با قلمی پاک❣ http://eitaa.com/joinchat/1906311175C8cd007c689 رمانی کاملا متقاوت
هدایت شده از  مصاف آخر🇮🇷 🇵🇸
🌸🌸شرح های کوتاه و شیرین از دعای ی 📿 ❣❣روش های رسیدن به پاک و بینهایت لذت بخشِ ..✨ ✊ خودمان را چطور افزایش بدهیم؟🤷‍♂🤷‍♀ ❗️چرا باید از اجناسی در بازار کنیم که در مقابل چشم دیگران نبوده است.؟؟!! 📽🔺 چطور از خواب‌های رهایی پیدا کنیم؟ 📌📌 ویدئوهایی کوتاه در پاسخ به سوالات اساسی👇 https://eitaa.com/joinchat/3662675999C0705034ae9
هدایت شده از  مصاف آخر🇮🇷 🇵🇸
😍 🔞 😘 گفت من دختر عشق برام اينجا است😍 خونسرد واز قصد براي اينكه بتونم از خودم برونمش با لبخند گفتم: احمق من عروس هزار نفرم( دوست نداشتم این حقایق تلخ رو به زبون بیارم ولی همه میدونستند که من به چیزی پایبند نبودم ، من یک پسر بودم پسری که ادای دخترا رو در می‌آورد حتی بی حیاتر از یک پسر ، اما ، اما عشق بابک تغییرم داده بود فکر کردي با تو مي مونم؟زدم زير خنده😁خنده اي از روي غصه‌...داشت تمام وجودم خرد میشد یکي محکم خوابوند تو گوشم..از گوشه لبم خون زد بيرون..باز هم خنديدم فکر کردي..من عاشقتم..بس که احمقي!! دستشو آورد بالا که باز بزنه که یکدفعه.......😳😱 🔴ادامه این رمان هیجانی در کانال زیر👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
🍃 🍂 پرطرفدارترین رمان ایتا از نگاه‌ مخاطبین😍 داستان پسری به اسم کمیل؛پسری جذاب و خشن که اتفاقا و دخترای زیادی اما اون عاشق دختر خالشه اما بخاطر انتقام از کمیل؛ دختر خالش توسط دزدای خطرناک مورد حمله قرار میگیره و عشق چندین ساله اون‌ مورد .....😱 ......😱 http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f برای خواندن این رمان جذاب و بدون سانسور کلیک کنید🔞👆ظرفیت محدود❌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⁉️ 💚دخترا، پسرا این جمله رو فراموش نکنید 👇 👌گزینش عاقلانه،زندگی 😍 🎙کانال جامع‌ سخنرانی های اساتید انقلابی 📚👇 https://eitaa.com/joinchat/713097223C7b3c57cedf 📌
💞 خانم و آقای کاروکی به عنوان دامدار زندگی شادی در مناطق روستایی ژاپن به همراه دو فرزندشان داشتند. آنها هرروز صبح زود با هم بیدار می شدند و به 60 گاوشان رسیدگی می کردند. آنها به سختی زمانی برای استراحت پیدا می کردند اما امیدوار بودند وقتی بازنشسته می شوند باهم دور ژآپن سفر کنند. اما فاجعه زمانی روی داد که خانم کاروکی در 52 سالگی، بینایی اش را به خاطر دیابت از دست داد و همه برنامه های آنها را به هم ریخت. او افسرده و گوشه گیر شد و در خانه، مسیر انزوا را در پیش گرفت. آقای کاروکی که تحمل دیدن همسرش در این وضع را نداشت، تلاش زیادی کرد تا راهی برای دلخوشی و تشویق همسرش پیدا کند، تا اینکه یک ایده زیبا به ذهنش رسید! او تصمیم گرفت یک باغ گل بکارد تا همسرش بتواند از بوی آن لذت ببرد و او را تشویق کند که از خانه خارج شود و بار دیگر لبخند بزند. پس از دوسال سختکوشی و پرورش هزاران گل، او به هدفش رسید. تا به حال 7000 نفر از سراسر جهان به آنجا رفته اند تا نتیجه یک داستان عاشقانه واقعی را از نزدیک ببینند. ‌═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌@masafe_akhar
💞از لحظه ای که در یکی از اتاق های بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه بیپایانی را ادامه می دادند. زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می خواست او همان جا بماند. از حرف های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است. در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آنها آشنا شدم. یک خانواده روستائی ساده بودند با دو بچه. دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس می خواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، شش گوسفند و یک گاو است. در راهروی بیمارستان یک تلفن همگانی بود و هر شب مرد از این تلفن به خانه شان زنگ می زد. صدای مرد خیلی بلند بود و با آن که در اتاق بیماران بسته بود، اما صدایش به وضوح شنیده می شد. موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمی کرد: «گاو و گوسفند ها را برای چرا بردید؟ وقتی بیرون می روید، یادتان نرود در خانه را ببندید. درس ها چطور است؟ نگران ما نباشید. حال مادر دارد بهتر می شود. بزودی برمی گردیم...» چند روز بعد پزشک ها اتاق عمل را برای انجام عمل جراحی زن آماده کردند. زن پیش از آنکه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالی که گریه می کرد گفت: « اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچه ها باش.» مرد با لحنی مطمئن و دلداری دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: «این قدر پرچانگی نکن.» اما من احساس کردم که چهره اش کمی درهم رفت. بعد از گذشت ده ساعت که زیرسیگاری جلوی مرد پر از ته سیگار شده بود، پرستاران، زن بی حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحی با موفقیت انجام شده بود. مرد از خوشحالی سر از پا نمی شناخت و وقتی همه چیز روبراه شد، بیرون رفت و شب دیروقت به بیمارستان برگشت. مرد آن شب مثل شب های گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشای او شد که هنوز بی هوش بود. صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمی توانست حرف بزند، اما وضعیتش خوب بود. از اولین روزی که ماسک اکسیژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن می خواست از بیمارستان مرخص بشود و مرد می خواست او همان جا بماند. همه چیز مثل گذشته ادامه پیدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ می زد. همان صدای بلند و همان حرف هایی که تکرار می شد. روزی در راهرو قدم می زدم. وقتی از کنار مرد می گذشتم داشت می گفت: «گاو و گوسفندها چطورند؟ یادتان نرود به آنها برسید. حال مادر به زودی خوب می شود و ما برمی گردیم.» نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب دیدم که اصلا کارتی در داخل تلفن همگانی نیست. مرد درحالی که اشاره می کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا این که مکالمه تمام شد. بعد آهسته به من گفت: «خواهش می کنم به همسرم چیزی نگو. گاو و گوسفندها را قبلا برای هزینه عمل جراحیش فروخته ام. برای این که نگران آینده مان نشود، وانمود می کنم که دارم با تلفن حرف می زنم.» در آن لحظه متوجه شدم که این تلفن برای خانه نبود، بلکه برای همسرش بود که بیمار روی تخت خوابیده بود. از رفتار این زن و شوهر و عشق مخصوصی که بین شان بود، تکان خوردم. عشقی حقیقی که نیازی به بازی های رمانتیک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد نداشت، اما قلب دو نفر را گرم می کرد. ‌═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌@masafe_akhar