eitaa logo
کانال جامع سخنرانی اساتید انقلابی
14.2هزار دنبال‌کننده
27.2هزار عکس
39.7هزار ویدیو
328 فایل
eitaa.com/joinchat/713097223C7b3c57cedf نشر ازاد 📛اخبارداغ‌محرمانه‌سیاسی‌ما‌اینجاست!👇👇👇 @Masafe_akhar تبلیغات↙️ @masaf_tabligh ☘مطالب زیبا و انسان ساز عرفا☘
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 🌷 !! 🌷مجروحان تعریف می‌کردند: زمانی‌که قرار بود اول صبح عملیات شروع شود، داخل یک سنگر ۲۰، ۳۰ نفر جمع شده بودند، هر کسی مشغول کاری بود، وصیت می‌نوشتند، نماز می‌خواندند، به فکر خانواده‌هایشان بودند، حین این‌که هر کسی کاری می‌کرد، یک مار وارد سنگر شد. بی‌سیمچی با فرمانده تماس گرفت و گفت: «داخل سنگر ما ماری آمده، می‌توانیم از سنگر خارج شویم؟» فرمانده گفت: «دشمن نزدیک شماست نمی‌توانید خارج شوید، اگر می‌خواهید خارج شوید بصورت خم شده و سر پایین بیرون بروید. نیمه‌خیز بیرون بروید.» یکی از بچه‌ها بلافاصله.... 🌷بلافاصله شلیک کرد و مار را کشت و با شوخی گفت: «اولین دشمن را کشتیم.» طولی نداد دوباره ماری شبیه مار قبلی داخل سنگر آمد. سنگر کوچکی که حدود ۲۰، ۳۰ نفر داخل آن جمع شده‌اند و جا تنگ بود. بی‌سیمچی دوباره بی‌سیم زد به فرمانده. فرمانده گفت: «بیایید بیرون.» ما ده قدم از سنگر نیمه‌خیز بیرون آمدیم که با توپ سنگر را زدند. یکی، دو نفر مجروح شدند. با چشم خودمان معجزه الهی را دیدیم و گفتیم حضرت فاطمه زهرا کمک کرد و این دو مار ما را از داخل سنگر بیرون کشاندند، موقع مناسب بیرون آمدیم. برادری که مجروح شده بود و آمد بیمارستان این موضوع را برای ما تعریف کرد. 🌷آن زمان اصلاً هیچ‌کس وقت اضافی نداشت، چه در بیمارستان و چه در داخل جبهه، همیشه وقت تنگ بود. یکی از مجروحانی که به بیمارستان آمده بود، می‌گفت: «آماده باش بودیم و نمی‌توانستیم کفش‌هایمان را بیرون آوریم. شب بود و دشمن پاتک می‌زد، ما هم باید پاتک می‌زدیم. باران شدید می‌آمد، داخل سنگر جا نبود و ما فقط داخل سنگر نشسته بودیم ولی پاهایمان بیرون سنگر بود، کفش‌هایمان پر از آب باران شده بود ولی ما نمی‌فهمیدیم. آن‌قدر خسته بودیم، خواب رفتیم، اصلاً نفهمیدیم که کفش‌هایمان پر از آب شده است، وقتی که می‌خواستیم شروع به حرکت کنیم تازه فهمیدیم که کفش و پایمان خیس است.» وقت نداشتند، نمی‌توانستند بخوابند. 🌷در بیمارستان مرتب آماده باش بودیم. فشار می‌گرفتیم، آمپول می‌زدیم. یک‌بار یکی از انگشت‌هایم زخم شده بود و خون می‌آمد ولی احساس نمی‌کردم که دستم زخمی است. داشتم کار می‌کردم و فکر می‌کردم خون مجروح است که دارد می‌آید، همین‌طور گذشت تا زمانی‌که به خانه رفتم و بعد فهمیدم که دست خودم زخمی شده و خون می‌آید نه خون مجروح. احساس درد و فشار و خستگی و گرسنگی و تشنگی نداشتیم. شهید می آوردند تمام گوشتش تکه تکه شده بود. بدنشان تکه تکه بود. دیگر روحیه ای ندارم که بخواهم در مورد این موضوعات صحبت کنم.... : خانم عذرا حسینی امدادگر هشت سال دفاع مقدس (بانوی اهل شهر یاسوج ) •┈┈•✾•🌿🖌🕯📖☕️🌿•✾•┈┈• 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم' 📚 🎙کانال جامع‌ سخنرانی های اساتید انقلابی 📚👇 🌸 @masafe_akhar2 📌
🌷 🌷 ❌️ روزی همتون.... !! 🌷در زمانی‌که عبدالحمید حسینی در دبیرستان شیراز تحصیل می‌کرد من با او آشنا بودم. وی در سال ۵۹ عضو بسیج مسجد جواد الائمه محله هفت تنان بود. عشق او به سپاه باعث شد به عضویت رسمی آن درآید و در واحد عملیات سپاه شیراز به کار مشغول شود. مدت کوتاهی از ورود او به سپاه نگذشت که به جبهه شتافت و تا زمانی‌که در عملیات فتح المبین به شهادت رسید در جبهه بود. چند روز قبل از این‌که سپاه اسلام، عملیات فتح المبین را در جبهه میانی آغاز کند عراق دست به پاتک زد و به شوش حمله کرد و عبدالحمید در این پاتک به شهادت رسید. وقتی خبر شهادت او به شیراز رسید، من هیچ تعجبی نکردم چون واقعاً مستحق شهادت بود. هنوز پیکر شهید به شیراز نیامده بود که ما مشغول تدارک دفن ایشان شدیم. 🌷با چند تن از دوستان به خانواده شهید سری زدیم. وصیت‌نامه ایشان را که منتشر کرده بودند برای ما قرائت کردند. نکته باور نکردنی برای ما این بود که عبدالحمید در آخرین مرحله‌ای که به شیراز آمده بود به حاج آقا دستغیب وصیت کرده بود وقتی جسد من به شیراز رسید خواستید مرا دفن کنید مرا در ساعت ٩ شب دفن نمایید. او سپس اسم تعدادی را ذکر نموده و تأكيد کرده بود که اینها حتماً در موقع دفن من باید حضور داشته باشند و مرا دفن کنند که آیت الله علی اصغر دستغیب که شهید مدتی محافظ او بود نفر اول این افراد بودند. عبدالحمید در این وصیتنامه تقاضا کرده بود او را با لباس سبز سپاه دفن کنند. جسد که به شیراز رسید در سردخانه بیمارستان ارتش نگهداری شد برای این‌که به وصیت‌نامه عبدالحمید دقیقاً عمل کنیم نزدیک غروب.... 🌷نزدیک غروب با چند تن از دوستان به بیمارستان رفتیم و جسد او را تحویل گرفتیم و یک دست لباس سبز سپاه را به تن او کردیم و قبل از ساعت ٩ به قبرستان دارالرحمه شیراز (قطعه شهدا) بردیم. چون نام من و آن چند نفر در وصیت شفاهی شهید نیامده بود جسد شهید را در محدوده ای‌که بنا بود در آن‌جا دفن شود گذاشتیم و حدود بیست متر از آن فاصله گرفتیم تا کسانی که برای دفن دعوت شده بودند و اسامی آن‌ها در وصیت بود شهید را دفن کنند. زمانی‌که قبر آماده شد و جسد شهید را به داخل قبر سرازیر می‌کردند و من از دور شاهد این صحنه بودم حال عجیبی پیدا کردم.... احساس می‌کردم حادثه عجیبی در حال اتفاق افتادن است که برای من بی‌سابقه بود. به عبارت دیگر می‌شود گفت منتظر وقوع حادثه‌ای بودیم که کیفیت و نحوه وقوع آن برایمان قابل پیش‌بینی نبود. حادثه این بود که تا جسد شهید از تابوت برداشته شد و به داخل قبر سرازیر گردید ناگهان.... 🌷ناگهان نور سبز رنگ خیلی شدیدی را در اطراف جسد شهید دیدم که با جسد به داخل قبر سرازیر می‌شد. با دیدن این نور سبز رنگ از خود بی‌خود شدم و دیگر نفهمیدم چه اتفاقی افتاده و دارد می‌افتد. نمی‌دانم چه مدت در این حال بودم که به هوش آمدم. تعداد محدودی که به پانزده نمی‌رسیدند همه شاهد وقوع این حادثه بودند. صبح روز بعد، مادر شهید عبدالحمید برای من و چند نفر از دوستان تعریف کردند دیشب (شب دفن) عبدالحمید را در خواب دیدم که به من گفت: مادر چرا با این‌که گفته بودم مرا در ساعت ٩ دفن کنید مرا با تأخير دفن کردند؟ پرسیدم: پسرم مگر حالا چه اتفاقی افتاده؟ گفت: آخر آقا امام زمان منتظر من بودند و چون قرار ایشان با من ساعت ٩ بود این تأخير باعث شد من از ایشان شرمنده شوم. مادر شهید می گفت: در خواب خانمی هم همراه فرزندم دیدم و پرسیدم: عبدالحمید این خانم کیست که همراه توست؟ گفت: مادر ساعت ٩ که گفتم مراسم عقدکنان من با این خانم بود. 🌹خاطره ای به یاد شهید معزز عبدالحمید حسینی 📚 کتاب "لحظات آسمانى"، جلد دوم •┈┈•✾•🌿🖌🕯📖☕️🌿•✾•┈┈• 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم' 📚 🎙کانال جامع‌ سخنرانی های اساتید انقلابی 📚👇 🌸 @masafe_akhar2 📌
🌷 🌷 !! 🌷مجروحان تعریف می‌کردند: زمانی‌که قرار بود اول صبح عملیات شروع شود، داخل یک سنگر ۲۰، ۳۰ نفر جمع شده بودند، هر کسی مشغول کاری بود، وصیت می‌نوشتند، نماز می‌خواندند، به فکر خانواده‌هایشان بودند، حین این‌که هر کسی کاری می‌کرد، یک مار وارد سنگر شد. بی‌سیمچی با فرمانده تماس گرفت و گفت: «داخل سنگر ما ماری آمده، می‌توانیم از سنگر خارج شویم؟» فرمانده گفت: «دشمن نزدیک شماست نمی‌توانید خارج شوید، اگر می‌خواهید خارج شوید بصورت خم شده و سر پایین بیرون بروید. نیمه‌خیز بیرون بروید.» یکی از بچه‌ها بلافاصله.... 🌷بلافاصله شلیک کرد و مار را کشت و با شوخی گفت: «اولین دشمن را کشتیم.» طولی نداد دوباره ماری شبیه مار قبلی داخل سنگر آمد. سنگر کوچکی که حدود ۲۰، ۳۰ نفر داخل آن جمع شده‌اند و جا تنگ بود. بی‌سیمچی دوباره بی‌سیم زد به فرمانده. فرمانده گفت: «بیایید بیرون.» ما ده قدم از سنگر نیمه‌خیز بیرون آمدیم که با توپ سنگر را زدند. یکی، دو نفر مجروح شدند. با چشم خودمان معجزه الهی را دیدیم و گفتیم حضرت فاطمه زهرا کمک کرد و این دو مار ما را از داخل سنگر بیرون کشاندند، موقع مناسب بیرون آمدیم. برادری که مجروح شده بود و آمد بیمارستان این موضوع را برای ما تعریف کرد. 🌷آن زمان اصلاً هیچ‌کس وقت اضافی نداشت، چه در بیمارستان و چه در داخل جبهه، همیشه وقت تنگ بود. یکی از مجروحانی که به بیمارستان آمده بود، می‌گفت: «آماده باش بودیم و نمی‌توانستیم کفش‌هایمان را بیرون آوریم. شب بود و دشمن پاتک می‌زد، ما هم باید پاتک می‌زدیم. باران شدید می‌آمد، داخل سنگر جا نبود و ما فقط داخل سنگر نشسته بودیم ولی پاهایمان بیرون سنگر بود، کفش‌هایمان پر از آب باران شده بود ولی ما نمی‌فهمیدیم. آن‌قدر خسته بودیم، خواب رفتیم، اصلاً نفهمیدیم که کفش‌هایمان پر از آب شده است، وقتی که می‌خواستیم شروع به حرکت کنیم تازه فهمیدیم که کفش و پایمان خیس است.» وقت نداشتند، نمی‌توانستند بخوابند. 🌷در بیمارستان مرتب آماده باش بودیم. فشار می‌گرفتیم، آمپول می‌زدیم. یک‌بار یکی از انگشت‌هایم زخم شده بود و خون می‌آمد ولی احساس نمی‌کردم که دستم زخمی است. داشتم کار می‌کردم و فکر می‌کردم خون مجروح است که دارد می‌آید، همین‌طور گذشت تا زمانی‌که به خانه رفتم و بعد فهمیدم که دست خودم زخمی شده و خون می‌آید نه خون مجروح. احساس درد و فشار و خستگی و گرسنگی و تشنگی نداشتیم. شهید می آوردند تمام گوشتش تکه تکه شده بود. بدنشان تکه تکه بود. دیگر روحیه ای ندارم که بخواهم در مورد این موضوعات صحبت کنم.... : خانم عذرا حسینی امدادگر هشت سال دفاع مقدس (بانوی اهل شهر یاسوج ) •┈┈•✾•🌿🖌🕯📖☕️🌿•✾•┈┈• 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم' 📚 🎙کانال جامع‌ سخنرانی های اساتید انقلابی 📚👇 🌸 @masafe_akhar2 📌
🌷 🌷 ❌️ روزی همتون.... !! 🌷در زمانی‌که عبدالحمید حسینی در دبیرستان شیراز تحصیل می‌کرد من با او آشنا بودم. وی در سال ۵۹ عضو بسیج مسجد جواد الائمه محله هفت تنان بود. عشق او به سپاه باعث شد به عضویت رسمی آن درآید و در واحد عملیات سپاه شیراز به کار مشغول شود. مدت کوتاهی از ورود او به سپاه نگذشت که به جبهه شتافت و تا زمانی‌که در عملیات فتح المبین به شهادت رسید در جبهه بود. چند روز قبل از این‌که سپاه اسلام، عملیات فتح المبین را در جبهه میانی آغاز کند عراق دست به پاتک زد و به شوش حمله کرد و عبدالحمید در این پاتک به شهادت رسید. وقتی خبر شهادت او به شیراز رسید، من هیچ تعجبی نکردم چون واقعاً مستحق شهادت بود. هنوز پیکر شهید به شیراز نیامده بود که ما مشغول تدارک دفن ایشان شدیم. 🌷با چند تن از دوستان به خانواده شهید سری زدیم. وصیت‌نامه ایشان را که منتشر کرده بودند برای ما قرائت کردند. نکته باور نکردنی برای ما این بود که عبدالحمید در آخرین مرحله‌ای که به شیراز آمده بود به حاج آقا دستغیب وصیت کرده بود وقتی جسد من به شیراز رسید خواستید مرا دفن کنید مرا در ساعت ٩ شب دفن نمایید. او سپس اسم تعدادی را ذکر نموده و تأكيد کرده بود که اینها حتماً در موقع دفن من باید حضور داشته باشند و مرا دفن کنند که آیت الله علی اصغر دستغیب که شهید مدتی محافظ او بود نفر اول این افراد بودند. عبدالحمید در این وصیتنامه تقاضا کرده بود او را با لباس سبز سپاه دفن کنند. جسد که به شیراز رسید در سردخانه بیمارستان ارتش نگهداری شد برای این‌که به وصیت‌نامه عبدالحمید دقیقاً عمل کنیم نزدیک غروب.... 🌷نزدیک غروب با چند تن از دوستان به بیمارستان رفتیم و جسد او را تحویل گرفتیم و یک دست لباس سبز سپاه را به تن او کردیم و قبل از ساعت ٩ به قبرستان دارالرحمه شیراز (قطعه شهدا) بردیم. چون نام من و آن چند نفر در وصیت شفاهی شهید نیامده بود جسد شهید را در محدوده ای‌که بنا بود در آن‌جا دفن شود گذاشتیم و حدود بیست متر از آن فاصله گرفتیم تا کسانی که برای دفن دعوت شده بودند و اسامی آن‌ها در وصیت بود شهید را دفن کنند. زمانی‌که قبر آماده شد و جسد شهید را به داخل قبر سرازیر می‌کردند و من از دور شاهد این صحنه بودم حال عجیبی پیدا کردم.... احساس می‌کردم حادثه عجیبی در حال اتفاق افتادن است که برای من بی‌سابقه بود. به عبارت دیگر می‌شود گفت منتظر وقوع حادثه‌ای بودیم که کیفیت و نحوه وقوع آن برایمان قابل پیش‌بینی نبود. حادثه این بود که تا جسد شهید از تابوت برداشته شد و به داخل قبر سرازیر گردید ناگهان.... 🌷ناگهان نور سبز رنگ خیلی شدیدی را در اطراف جسد شهید دیدم که با جسد به داخل قبر سرازیر می‌شد. با دیدن این نور سبز رنگ از خود بی‌خود شدم و دیگر نفهمیدم چه اتفاقی افتاده و دارد می‌افتد. نمی‌دانم چه مدت در این حال بودم که به هوش آمدم. تعداد محدودی که به پانزده نمی‌رسیدند همه شاهد وقوع این حادثه بودند. صبح روز بعد، مادر شهید عبدالحمید برای من و چند نفر از دوستان تعریف کردند دیشب (شب دفن) عبدالحمید را در خواب دیدم که به من گفت: مادر چرا با این‌که گفته بودم مرا در ساعت ٩ دفن کنید مرا با تأخير دفن کردند؟ پرسیدم: پسرم مگر حالا چه اتفاقی افتاده؟ گفت: آخر آقا امام زمان منتظر من بودند و چون قرار ایشان با من ساعت ٩ بود این تأخير باعث شد من از ایشان شرمنده شوم. مادر شهید می گفت: در خواب خانمی هم همراه فرزندم دیدم و پرسیدم: عبدالحمید این خانم کیست که همراه توست؟ گفت: مادر ساعت ٩ که گفتم مراسم عقدکنان من با این خانم بود. 🌹خاطره ای به یاد شهید معزز عبدالحمید حسینی 📚 کتاب "لحظات آسمانى"، جلد دوم •┈┈•✾•🌿🖌🕯📖☕️🌿•✾•┈┈• 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم' 📚 🎙کانال جامع‌ سخنرانی های اساتید انقلابی 📚👇 🌸 @masafe_akhar2 📌
🌷 🌷 ...!🌷 🌷آخرین روزهای تابستان ۷۲ بود و دست‌های جستجو‌گر بچه‌های «تفحص» به دنبال پیکر شهدا می‌گشت. مدتی بود که در منطقه‌ی عملیاتی خیبر به عنوان خادم شهیدان انتخاب شده بودیم و با جان و دل در پی عاشقان ثارا… بودیم. 🌷سکوت سراسر جزیره را فرا گرفته بود، سکوتی که روح را دگرگونی می‌کرد. قبل از وارد شدن به منطقه تابلویی زیبا نظرمان را جلب کرد: با وضو وارد شوید، این خاک به خون مطهر شهید آغشته است. این جمله دریای سخن بود و معنی. 🌷نزدیک ظهر بود. بچه‌ها با کمی آب که داشتند تجدید وضو کردند، ولی ناگهان صدای اذان آن هم به صورت دست جمعی به گوش جانمان نشست. با خود گفتم هنوز که وقت نماز نیست، پس حتماً در این اذان به ظاهر ناگاه حکمتی نهفته است. از این رو، به طرف صدا که هر لحظه زیباتر و دلنشین‌تر می‌شد، پیش رفتیم. ناگهان.... 🌷ناگهان در کنار نیزارها قایقی دیدیم که لبه آن از گل و لای کنار آب بیرون آمده بود. به سرعت به داخل نیزارها رفتیم و قایق را بیرون کشیدیم و سرانجام مؤذمان ناآشنا را یافتیم. درون قایق شکسته که بر موج‌های آب شناور بود، پیکر ۱۳ شهید گمنام. ما را به غطبه واداشت.... : جانباز شهید معزز علیرضا غلامی •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‎‌‌‎‎‌ 🎙کانال جامع‌ سخنرانی های اساتید انقلابی 📚👇 🕯 @masafe_akhar2 📌
🌷 🌷 🌷 🌷نجف بودیم. صدای آی دزد آی دزد که بلند شد، رفتم داخل کوچه. دزدی قالیچه‌ای از منزل سید علی اکبر زیر بغل داشت که به تور مردم افتاد. مرحوم ابوترابی با عجله خود را کوچه رساند. دست سارق را گرفت و گفت: آقا جان! چرا بدون خوردن صبحانه رفتی؟! به آن افراد هم گفت: این شخص مهمان ماست و من خودم قالیچه را به او دادم. کاری به او نداشته باشید. با هم به منزل آمدند. سارق شرمنده نشسته بود و منتظر بود که.... 🌷منتظر بود که آقای ابوترابی تحویل پلیسش دهد. همسر سید، صبحانه‌ای از بهترین سرشیرهای نجف تهیه کرده بود. اما خبری از پلیس نبود. موقع رفتن آقای ابوترابی قالیچه را زد زیر بغلش، قبول نمی‌کرد. گفت: اگر نبری همسایه‌ها می‌فهمند، شما صاحب این قالیچه نبوده‌ای. با شرمندگی قالیچه را برد. صبح روز بعد با گریه و شرمندگی آمده بود در خانه سید. توبه کرده بود. می‌گفت: شما هدایتم کردید. می‌خواهم دستم را بگیرید. 🌹خاطره اى به ياد سید آزادگان حاج سید علی اکبر ابوترابی فرد : آقای اسماعیل یعقوبی قزوینی 📚 کتاب "فرزند ابوتراب (ع)"، (برگ‌هایی از زندگی مرحوم سید علی اکبر ابوترابی) منبع: وب سایت برش‌ها 🌷🎙کانال جامع‌ سخنرانی های اساتید انقلابی 📚👇 🕯 @masafe_akhar2 📌
🌷 🌷 🌷 🌷رفتم وضو بگیرم و آماده شوم برای نماز صبح. آرام حرکت کردم تا به نماز خانه گردان رسیدم. هنوز ساعتی تا اذان صبح مانده بود. جلوی نمازخانه یک جفت کتانی چینی بود. توجهم به آن جلب شد. نزدیک که رفتم متوجه شدم کسی در نمازخانه مشغول مناجات با خداوند است. او به شدت اشک می ریخت. آن‌قدر شدید گریه می‌کرد که به فکر فرو رفتم. با خود گفتم: خدایا این چه کسی است که در دل شب این‌گونه گریه می‌کند؟! خواستم بروم داخل، ولی نتوانستم. پشت در ایستادم. گریه‌های او در من هم اثر کرد. ناخواسته به حال او غبطه خوردم. خودم را سرزنش می‌کردم و اشک می‌ریختم. 🌷با خودم گفتم: ببین این بچه بسیجی‌ها چطور قدر این لحظات را می‌دانند. ببین چطور با خدا خلوت کرده‌اند. هنوز نتوانسته بودم تشخیص دهم آن فرد چه کسی است؟ از جلوی نمازخانه رفتم و موقع اذان برگشتم و وارد نمازخانه شدم. او رفته بود. وقتی به محل مناجات آن شخص رسیدم باورم نمی‌شد! هنوز محل مناجات او از اشک چشمانش خیس بود! خیلی دوست داشتم بدانم آن شخص چه کسی است. کفش کتانی او حالت خاصی داشت. روز بعد به پاهای بچه‌ها خیره شدم. بالأخره همان کتانی را در پای او دیدم؛ سید خوبی‌های گردان، سید مجتبی علمدار. 🌹خاطره ای به ياد جانباز سید مجتبی علمدار 📚 کتاب "علمدار" ❌️❌️ سید مجتبی فرزند اذان بود. موقع اذان صبح به دنیا آمد؛ موقع اذان مغرب به شهادت رسید و موقع اذان ظهر به خاک سپرده شد. 🌷🎙کانال جامع‌ سخنرانی های اساتید انقلابی 📚👇 🕯 @masafe_akhar2 📌
🌷 🌷 🌷 🌷رفتم وضو بگیرم و آماده شوم برای نماز صبح. آرام حرکت کردم تا به نماز خانه گردان رسیدم. هنوز ساعتی تا اذان صبح مانده بود. جلوی نمازخانه یک جفت کتانی چینی بود. توجهم به آن جلب شد. نزدیک که رفتم متوجه شدم کسی در نمازخانه مشغول مناجات با خداوند است. او به شدت اشک می ریخت. آن‌قدر شدید گریه می‌کرد که به فکر فرو رفتم. با خود گفتم: خدایا این چه کسی است که در دل شب این‌گونه گریه می‌کند؟! خواستم بروم داخل، ولی نتوانستم. پشت در ایستادم. گریه‌های او در من هم اثر کرد. ناخواسته به حال او غبطه خوردم. خودم را سرزنش می‌کردم و اشک می‌ریختم. 🌷با خودم گفتم: ببین این بچه بسیجی‌ها چطور قدر این لحظات را می‌دانند. ببین چطور با خدا خلوت کرده‌اند. هنوز نتوانسته بودم تشخیص دهم آن فرد چه کسی است؟ از جلوی نمازخانه رفتم و موقع اذان برگشتم و وارد نمازخانه شدم. او رفته بود. وقتی به محل مناجات آن شخص رسیدم باورم نمی‌شد! هنوز محل مناجات او از اشک چشمانش خیس بود! خیلی دوست داشتم بدانم آن شخص چه کسی است. کفش کتانی او حالت خاصی داشت. روز بعد به پاهای بچه‌ها خیره شدم. بالأخره همان کتانی را در پای او دیدم؛ سید خوبی‌های گردان، سید مجتبی علمدار. 🌹خاطره ای به ياد جانباز سید مجتبی علمدار 📚 کتاب "علمدار" ❌️❌️ سید مجتبی فرزند اذان بود. موقع اذان صبح به دنیا آمد؛ موقع اذان مغرب به شهادت رسید و موقع اذان ظهر به خاک سپرده شد. 🌷🎙کانال جامع‌ سخنرانی های اساتید انقلابی 📚👇 🕯 @masafe_akhar2 📌
🌷 🌷 🌷 🌷ما سه برادر بودیم؛ من، بهمن و خسرو. من کار فرهنگی می‌کردم، بهمن از فرماندهان طرح و عملیات بود و خسرو نیز جزو نیروهای یگان خط‌شکن. روزها هر کس مشغول کار خود بود و شب‌ها دور هم جمع می‌شدیم. شبی به همراه رضا شاه ویسی فرمانده طرح و عملیات نشسته بودیم که بهمن برادر بزرگم، گفت: «از ما سه نفر کدام‌مان شهید می‌شود؟» من گفتم: «خب معلوم است، من اول شهید می‌شوم.» خسرو گفت: «نه اول من شهید می‌شوم.» بهمن خطاب به من گفت: «چرا تو اول؟» پاسخ دادم:... 🌷پاسخ دادم: «چشمان من بسته است و تنها از طریق دریچه دوربینم منطقه را می‌بینم، پس اول من شهید می‌شوم.» بهمن گفت: «تو که شب‌ها فیلم و عکس نمی‌گیری اما ما شب‌ها می‌زنیم به خط، پس من اول شهید می‌شوم.» خسرو گفت: «اولین نفر منم که شهید می‌شوم، چون جزو نیروهای خط شکن هستم.» بهمن گفت: «نه تو شهید می‌شوی و نه سهراب، اولین نفر منم که شهید می‌شوم.» پرسیدم تو که در سنگر فرماندهی نشستی و دستورات را صادر می‌کنی. بهمن.... 🌷بهمن جواب داد: «ما طراح عملیاتیم، قبل از هر کس به قلب دشمن می‌رویم، منطقه را شناسایی می‌کنیم، نقشه عملیات را می‌کشیم و نیروها را می‌شماریم. هر رفتنی ممکن است دیگر برگشتی نداشته باشد.» بعد از مدتی منطقه بمباران شد و اولین کسی که مجروح و به بیمارستان منتقل شد و توفیق شهادت نصیبش نشد من بودم. خسرو در ارتفاعات سلیمانیه به شهادت رسید و جسدش را بعد از هفت سال آوردند و بعد، بهمن بر اثر اصابت مین به شهادت رسید.... 🌹خاطره ای به یاد برادران شهید بهمن و خسرو آرمین : رزمنده دلاور سهراب آرمین، عکاس و فیلمبردار جنگ منبع: خبرگزاری ایسنا 🌷🎙کانال جامع‌ سخنرانی های اساتید انقلابی 📚👇 🕯 @masafe_akhar2 📌
🌷 !! 🌷بچه‌های جبهه حُب دنیا در دلشان نبود، گریه‌هاشان با عشق بود و خنده‌هاشان هم از روی غفلت نبود، نشاط و سرزندگی و شادابی در جبهه موج می‌زد، در سخت‌ترین شرایط، زیر آتش توی سنگر، شکم گرسنه، بدن مجروح، دور از خانواده، درد می‌کشیدند اما خموده، ناامید و دلگیر نبودند. نشاط داشتند و می‌خندیدند. این‌ها همه فقط به یک دلیل بود، چون برای خدا آمده بودند. هیچ چیز دیگر نمی‌تواند یک آدم رو در اون شرایط آروم کنه این‌بار هر که خندید گناهش گردن خودش. تا آمدم تکبیر نماز رو ببندم، فرد کناری با شنیدن.... 🌷با شنیدن لهجه من، ازشوخی‌های داخل ماشین یادش اومد و پقی زد زیر خنده! بلند گفتم: یَره بَرِچی توی نماز مِخندی؟ با شنیدن صدای من نفر کناریش هم خندید. گفتم: نماز هر دو تا باطل رفت! با گفتن این حرف نفر سوم هم رویش رو از قبله برگردوند و گفت: بسه دیگه.... گفتم: نماز تو هم باطل شد. نفر چهارم که خیلی جدی ایستاده بود و به حمد و سوره امام گوش می‌داد. نگاهش کردم و گفتم: از این یاد بگیرن، که تو نمازش این‌قدر حضور قلب دِرَه و به شماها اصلاً نگاه نِمنَه. یه وقت او هم زد زیر خنده، یکهو گفتم: ای بابا، تو هم که نماِزت رو باطل کردی. 🌷یک نفر آخر هم که مونده بود تا صدامو شنید برگشت گفت: توی نماز هم ول نمی‌کنید! گفتم: مرد حسابی تو هم که نمازت رو باطل کردی! لااقل ممُوندی تا نماز جماعت بهم نخوره! نگاه کن امام یکه و تنها مونده، گناه همه‌ی ما به پای توست. یه وقت حاج آقا برگشت، درحالی‌که می‌خندید گفتم: ای حاج آقا شما بَرِچی! از شما بعیده! همه از خنده به خودشون می‌پیچیدند.... گفتم: پاشید که نماز جماعت از دست نره، حاجی ایستاد من هم سعی کردم هیچی نگم تا بچه‌ها فعلا جمع بشن، به محض تشکیل صف و اقامه امام، قبل از تکبیره الحرام گفتم: بچه‌ها دیگه نخندید که نمازاتون باطل می‌شه. باز همه زدند زیر خنده.... یکی گفت:... 🌷یکی گفت: جون مادرتون ول کنید.... یکی گفت: بابا زود نماز بخونید می‌خوایم نهار بخوریم.... دیگری گفت: یک نفر همین دلبریان رو ببره بیرون.... خلاصه جو قدری آروم شد، من هم ساکت شدم.... دوباره تا امام آمد تکبیر بگه، گفتم: این‌بار هر کی بخنده گناهش به گردن خودشه! باز همه زدند زیر خنده، گفتم: ای بابا، من که چیزی نگفتم. حاجی دید فایده‌ای نداره، با این وضع نمی‌شه نماز جماعت خوند، جانمازش رو برداشت و درحالی‌که غش‌غش می‌خندید، به چادر دیگه‌ای رفت و بچه‌ها هم هر کدوم طرفی برای خوندن نماز رفتند.... من هم که تنها مونده بودم گفتم خدایا تقاص منو از اونایی که نگذاشتن نماز را به جماعت بخُونم بگیر. 🌷🎙کانال جامع‌ سخنرانی های اساتید انقلابی 📚👇 🕯 @masafe_akhar2 📌
🌷 🌷 !🌷 🌷یکی ازدوستانم برایم نقل کرد؛ مدتی بود ازدواج کرده بودم، همسرم خوابی عجیب دید، او می‌گوید خواب دیدم در گلزار شهداء شیراز شما را گم کرده ام. پس از جستجو بسیار خسته و نگران بودم که شخصی نزد من آمد و علت نگرانیم را جویا شد. گفتم شوهرم را گم کرده ام و هرچه می‌گردم پیدایش نمی‌کنم. او گفت نگران نباش من می‌دانم او کجاست و مرا راهنمایی کرد و گفت به شوهرت سلام برسان و بگو بی‌معرفت، مدتی است سراغی از ما نمی‌گیری! 🌷وقتی همسرم خوابش را برایم تعریف کرد من که طی ۲ سال گذشته دائم به گلزار شهداء و سر قبر شهید موسوی می‌رفتم فوراً متوجه شدم مدتی است از رفتن به گلزار شهداء غافل شد‌ه‌ام. بلافاصله در اولین پنجشنبه به اتفاق همسرم به گلزار شهداء سر مزار شهید موسوی رفتیم. همسرم به محض دیدن عکس شهید با تعجب گفت این همان شخصی است که در خواب دیدم و برایت پیغام داد. 🌹خاطره ای به یاد شهید معزز سید کوچک موسوی : برادر حسن جنگی مداح اهل بیت (ع) •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‎‌‌‎‎🌷🎙کانال جامع‌ سخنرانی های اساتید انقلابی 📚👇 🕯 @masafe_akhar2 📌
🌷 🌷 ....🌷 🌷با صدای ناله‌های اسيرِ تشنه و مجروحی که شب قبل به آسایشگاه آورده بودند، بیدارشدم. خودم را بالای سرش رساندم و پرسیدم: چی می‌خواهی؟ به سختی گفت: آب، یک کم آب. یک قطره اب هم توی آسایشگاه نبود. رفتم پشت پنجره‌ی آسایشگاه و نگهبان را صدا زدم. ازش خواستم کمی آب برایم بیاورد، ولی کلی فحش و ناسزا حواله‌ام کرد و رفت. 🌷....با ناامیدی برگشتم بالای سرش. فحش‌های نگهبان را شنیده بود؛ حالا هم شرمندگی من را می‌دید. همین که آمدم حرفی بزنم، گفت: اشکالی نداره، به یاد صحرای کربلا تشنه می‌مانم. هنوز سپیده نزده بود که به یاد صحرای کربلا، کربلایی شد. 📚 "پلاک، شهادت" •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‎‌‌‎🌷🎙کانال جامع‌ سخنرانی های اساتید انقلابی 📚👇 🕯 @masafe_akhar2 📌