eitaa logo
مسار
384 دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
408 ویدیو
2 فایل
هو الحق سبک زندگی خانواده سیره شهدا داستانک تلنگر مهدوی تبادل👈 @masare_irt ادمین : @hosssna64
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺نقل شده است روزی امام حسن و امام حسین (علیهما‌السّلام) درباره بعضی از سخنان پیامبر اکرم (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله‌وسلّم) با هم گفتگو می‌کردند، حضرت زینب (علیهاالسّلام) وارد شدند و در بحث ایشان شرکت کردند و مسأله را با تمام صوری که داشت با تفصیل تمام تبیین فرمودند. ☘️ امام حسن (علیه‌السّلام) وقتی این توانایی فوق العاده خواهر را دیدند، خطاب به او فرمودند: «إنک حقا من شجرة النبوة و من معدن الرسالة...؛ به راستی که تو از درخت نبوت و معدن رسالت هستی.» 📚شرقادی، محمود، السیدة زینب (علیهاالسّلام)، ص۹۸. اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🌹🌹میلاد حضرت زینب سلام الله علیها و روز پرستار مبارک باد🌹🌹 سلام الله علیها 🆔 @masare_ir
💎 🌸 زینب جان با شنیدن نام زیبایت چه شعفی سراسر وجودم را فرا می گیرد. 🍀 زینب جان، زینت پدر شدی و افتخار مادر. تو خود فاطمه ثانی بودی، همان حیا و عفت، همان وقار و متانت، همان عشق و محبت و چه لذت بخش بود، داشتنت برای پدر و مادر. 🌸 زینب جان می دانم که خوب به یاد داری، کودک بودی و فقیر به در خانه آمد، پدر نگاهی به مادر کرد و مادر نگاهی به تو که در رختخواب آرمیده بودی. مادر لب گشود: علی جان اندک غذای در خانه برای طفل کوچکمان زینب است. 🍀 در آن لحظه لب های کوچکت را به حرکت درآوردی و با همان دخترانه هایت با صدای ناز و دلبرانه ات گفتی: پدر جان من گرسنه نیستم آن را به فقیر بدهید. 🌸 پدر از شنیدن صدای کودکانه ات شادی و شعف سراغش آمد و قربان صدقه ات رفت و مادر با لبخندی شیرین به سراغت آمد و با دستانی پر از آرامش و محبتش، موهای لطیف و زیبایت را نوازش کرد و با لب های خدایی اش که ذکر خدا همنشین جدایی نشدنی آن ها بود، بر پیشانی نورانی ات بوسه زد و با صدای آرامشگرش به زیبایی صدایت زد:« نور چشمم»،«میوه دلم» تو قند در دلت آب شد و با شنیدن صدای پاره تن مصطفی، با خنده های بلند کودکانه ات شادی پدر و مادر را دو چندان کردی. 🍀 راستی در آن لحظه برادرانت حسن و حسین (علیهما السلام) هم بودند تا خواهرانه هایت را به ایشان نشان دهی و آن ها هم به وجودت همانند پدر و مادر افتخار کنند. هر چند تاریخ گواه آن است که چگونه به داشتن خواهری همانند تو به خود بالیدند. اینچنین بود که عقیله العرب و عقیله بنی هاشم نام گرفتی. سلام الله علیها 🆔 @masare_ir
🌹سلام آقای پاکی ها 🌼گاهی با خودم فکر می کنم: چقدر به فکرت بوده ام. اصلا هر زمان که دستانم را بالا برده و برای ظهورت دعا کرده ام تو را برای که و چه خواسته ام؟ آیا برای خودخواهی های خودم؟ آیا برای اینکه می خواهم از سختی نجات یابم؟ 💥یعنی هرگز به سختی هایی که تو می کشی فکر کرده ام؟ اصلا مفهوم سختی هایت را درک می کنم؟ یا اینکه اگر کسی بخواهد از سختی هایت برایم بگوید، اف خواهم گفت. خواهم گفت: بس است دیگر چه حرفا میزنی؟ 🌸آقا جان آیا من برای لحظه ای توانسته ام احترامت را بگیرم؟ نمی دانم. شاید هنوز در پس خم یک کوچه گرفتارم. ارواحناله الفداه 🆔 @masare_ir
🌷گل ها هم چشم به انتظارت نشسته اند 🌺به راه آمدنت چشم دوخته اند 🌸آماده فدا شدنت در کناری نشسته اند 🌻روز آمدنت را خوب می دانم همین فرداهای نزدیک است 🆔 @masare_ir
✨کتابت را باز میکنم ونام تو درمیانش می درخشد... 🌟نور به قلبم می‌تابد .. 🌹واین چنین روزم با«تو»زیبا می‌شود.. 🆔 @masare_ir
🌺زندگی با صفا 🍀قالَ أَمِيرُ اَلْمُؤْمِنِينَ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ فِي وَصِيَّتِهِ لاِبْنِهِ مُحَمَّدِ بْنِ اَلْحَنَفِيَّةِ: «يَا بُنَيَّ إِذَا قَوِيتَ فَاقْوَ عَلَى طَاعَةِ اَللَّهِ وَ إِذَا ضَعُفْتَ فَاضْعُفْ عَنْ مَعْصِيَةِ اَللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ وَ إِنِ اِسْتَطَعْتَ أَنْ لاَ تُمَلِّكَ اَلْمَرْأَةَ مِنْ أَمْرِهَا مَا جَاوَزَ نَفْسَهَا فَافْعَلْ فَإِنَّهُ أَدْوَمُ لِجَمَالِهَا وَ أَرْخَى لِبَالِهَا وَ أَحْسَنُ لِحَالِهَا فَإِنَّ اَلْمَرْأَةَ رَيْحَانَةٌ وَ لَيْسَتْ بِقَهْرَمَانَةٍ فَدَارِهَا عَلَى كُلِّ حَالٍ وَ أَحْسِنِ اَلصُّحْبَةَ لَهَا لِيَصْفُوَ عَيْشُكَ» 🌹 امير مؤمنان على عليه السّلام به محمد بن حنفيّه فرمود: اى پسرم!اگر نيرومندى،نيرويت را در راه اطاعت خدا به كار بگير و اگر ضعيفى،از گناه‌كردن ضعيف باش و اگر مى‌توانى كارهايى را كه از عهدۀ زن خارج است به او مسپار كه اين‌گونه براى حفظ‍‌ زيبايى و آسودگى و راحتى او بهتر است؛ چرا كه زن مانند گل است و كارگر و خدمتكار نيست. پس در هرحال با او مدارا كن و خوش‌رفتار باش تا زندگى خوب و با صفایی داشته باشى. 📚 من لا يحضره الفقيه , جلد۳ , صفحه۵۵۶ 🆔 @masare_ir
📝 پر و بال مهربانی 🔹آبریزش بینی ، عطسه و سرفه امان دخترک را بریده بود. پدر او را به مطب دکتر برد. کودک نوپایش، مدام دلش می خواست راه برود. در ورودی مطب کمی بالاتر بود. داخل مطب هم سرامیک های لغزنده و براق خودنمایی می کردند. پدر هر دفعه می رفت دست دختر دلبندش را می گرفت تا زمین نخورد. این کار را بارها تکرار کرد. 🔸از این ماجرا سال ها گذشت. اکنون پدر سالخورده و رنجور شده بود به زور و با کمک عصایش راه می رفت. درست مثل کودکی نوپا که مرتب زمین می خورد. حالش مساعد نبود. دخترش او را به مطب دکتر برد. ورودی مطب کمی بالاتر از سطح کف بود. دختر وارد مطب شد. بلند فریاد می زد: بابا بیا تو دیگه. 🍀پدر با زحمت دست های لرزانش را به در ورودی زد. نتوانست حتی با کمک عصایش داخل برود. دخترش فقط فریاد می زد: زودتر بیا. بدون این که برود و دست او را بگیرد. بالاخره پدر نقش بر زمین شد. همه به پدر و دختر خیره شدند. اشک در چشمان پدر حلقه زد. به یاد آورد که چگونه همیشه همراه دختر نوپایش بود تا زمین نخورد. چگونه همیشه او را محترم می شمرد. اما اکنون خودش خوار و ذلیل شده است. 🆔 @masare_ir
❄️ زمستان شد و پاییز رفت...یک پاییز دیگر از عمرم رفت و من همچنان منتظرم. فصل ها پی هم می آیند و میروند...کاش بهار ظهور شما نیز برسد... 🔸وارد زمستان شدیم و دلهایمان خشک،سرد،بی روح...که اگر اینطور نبود تابحال برای آمدنت کاری میکردیم... 🔹این زمستان بطور طبیعی بهاری زیبا در پیش دارد اما دلهامان! 🔻مگر آنکه شما با لطفتان نظری بحال دلمان کنید،باشد که سعادتمند شویم 🌱بهار دلها،قرارمان،دلمان تورا میخواهد گرچه فاصله بینمان بسیار است ارواحناله الفداه 🆔 @masare_ir
🍂وقتی از همه چیز و همه کس خسته می شوم مثل حضرت داوود(علیه السلام) 💥 می روم بالای کوهی بلند 🌹جایی که به جز من و خدا نیست ✨آنجا بلند خدا را صدا می زنم. 🆔 @masare_ir
🌺نگاهت می کنم ✨ قرآن عزیز و داشتنی مقام ات جایگاه منیع ات عظمت بی بدیل ات تو را به جایی رساند که زیبایی ها و خوبی ها نگاه کردن به تو را نیز عبادت شمرد. 🌺پیامبر اکرم صلى اللَّه عليه و آله : النَّظَرُ فِي الصَّحيفَةِ - القُرآنِ - عِبادَةٌ . 📚الأمالي للطوسي: ص 455 ح 1016 عن أبي ذرّ ، بحار الأنوار: ج 38 ص 196 ح 3 . 🆔 @masare_ir
🎡 پارچ 🔹پدر زنگ در را فشرد. سمیرا و سمیه و سعید برای باز کردن در از همدیگر سبقت گرفتند. مادر با خنده گفت: بچه ها صبر کنید منم بیام. همه به استقبال پدر رفتند. سمیرا و سمیه دستان پدر را گرفتند و با او وارد اتاق شدند. پدر نشست. مادر برایش شربت آورد. سمیرا و سمیه روی پاهای او و در آغوشش آرام گرفته بودند. سعید مثل مرد کنار پدر نشست. سمیه گفت: بابایی می بریمون پارچ؟ سمیرا دست زد و گفت: آخ دون چرخ و فلچ. 🔸 پدر نگاهی مرموز به مادر انداخت. با اشاره چشم و ابرو با هم پیام رد و بدل کردند. مادر گفت: بچه ها امروز اذیت نکردن گفتم بابا که بیاد با هم میریم پارک. پدر به بچه ها نگاه کرد. صدای زنگ گوشی همراهش همه را از جا پراند. پدر ارتباط را وصل کرد. گفت: آخ آخ شرمنده، اصلا یادم رفته بود به سمانه خانوم بگم. چشم چشم همین الان میاییم. پدر دخترها را بوسید و از روی پایش بلند کرد. رو به مادر شد و گفت: عزیزم شرمنده، مادرم امشب دعوت کرده بود فراموش کردم بهت بگم. بچه ها رو آماده کن زود بریم. إن شاءالله یه شب دیگه میریم پارک. بچه ها اخم هایشان درهم رفت. سمیرا و سمیه دست به سینه نشستند. سرشان را بالا انداختند و گفتند: نوچ ما نمیایم. 🔹 مادر به طرفشان رفت از روی زمین بلندشان کرد. صورتشان را بوسید و گفت: میریم خونه مامانی حتما غذای خوشمزه درست کرده باباییم برامون قصه های خوشگل میگه. بلند شید دخترای گلم. بلند شید. بلند شو پسرم. تو هم بیا لباساتونو عوض کنم تیپ بزنیم و بریم خونه مامانی ما رو که خوشگل ببینه کیف می کنه. یه شب دیگه هم میریم پارک. 🔸همه آماده شدند. به خانه مادربزرگ رفتند. موقع رفتن پدر به بچه ها گفت: اگه وقتی خواستیم برگردیم خواب نبودید. پارکم می برمتون. موقع برگشت، همه بچه ها از شدت خستگی خواب شان برد. 🆔 @masare_ir