#نسل_سوخته |🌷🍃
#اینقصہحقیقتدارد....
4⃣6⃣🌿| #قسمت_شصت_و_چهارم
قول زنانه
تا چشم مادرم بهم افتاد ... صدام کرد ... رفتم سمت آشپزخونه ...
بازم صبحانه نخورده؟ ...
توی راه یه دونه از نون ها رو خالی خوردم ...
قبل رفتن سعید رو هم صدا کن پاشه ... خواب می مونه ...
برگشتم سمت آشپزخونه و صدام رو آوردم پایین تر ...
می شناسیش که ... من برم صداش کنم ... میگه به تو چه؟ ... و دوباره می خوابه ... حتی اگر بگم مامان گفت پاشو...
دنبالم تا دم در اومد ... محال بود واسه بدرقه کردن ما نیاد ... دوباره یه نگاهی بهم انداخت ...
ناراحتی؟ ...
ژست گرفتم و مظلومانه نگاش کردم ...
دروغ یا راستش؟ ...
هنوز یه قدم دور نشده بودم که برگشتم ...
- حالا اگه مردونه قول بدم ... نمره هام پایین نیاد چی؟ ...
خندید ...
- منم زنونه قول میدم تا بعد از ظهر روش فکر کنم ... ولی قول نمیدم اجازه بدم ... اما اگه دوباره به جواب نه برسم ...
پریدم وسط حرفش ...
- جان خودم هیچی نمیگم ... ولی تو رو خدا ... از یه طرفی فکر کن که جوابش بله بشه ...
اون روز توی مدرسه ... تا چشمم به چشم ناراحت و عصبانی بچه ها افتاد ... تازه یادم اومد دیروز توی گیم نت قرار داشتیم ... و من رسما همه رو کاشته بودم ...
مجبور شدم کل پول تو جیبی هفته ام رو واسشون ساندویچ بخرم ... تا رضایت بدن و حلالم کنن ... بالاخره مرده و قولش ...
.
ادامه دارد...
✍🍁| #شہیدسیدطاهاایمانے
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
#نسل_سوخته |🌷🍃
#اینقصہحقیقتدارد....
6⃣6⃣🌿| #قسمت_شصت_و_ششم
محمد مهدی
شب بود که تلفن زنگ زد ... محمد مهدی ... پسر خاله مادرم بود ... پسر خاله ای که تا قبل از بیماری مادربزرگ ... به کل، من از وجود چنین شخصی بی اطلاع بودم ...
توی مدتی که از بی بی پرستاری می کردم ... دو بار برای عیادت اومد مشهد ... آدم خون گرم، مهربان، بی غل و غش، متواضع و خنده رو ... که پدرم به شدت ازش بدش می اومد... این رو از نگاه ها، حالت ها و رفتار پدرم فهمیدم ... علی الخصوص وقتی خیلی عادی ... پاش رو در می آورد و تکیه می داد به دیوار ... صدای غرولندهای یواشکی پدرم بلند می شد ...
زنگ زد تا اجازه من رو برای یه سفر مردونه از پدرم بگیره ... اون تماس ... اولین تماس محمد مهدی به خونه ما بود ...
پدرم، سعی می کرد خیلی مودبانه پای تلفن باهاش صحبت کنه ... اما چهره اش مدام رنگ به رنگ می شد ... خداحافظی کرد و تلفن رو با عصبانیت خاصی کوبید سر جاش ...
- مرتیکه زنگ زده میگه ... داریم یه گروه مردونه میریم جنوب... مناطق جنگی ... اگر اجازه بدید آقا مهران رو هم با خودمون ببریم ... یکی نیست بگه ...
و حرفش رو خورد ... و با خشم زل زد بهم ...
- صد دفعه بهت گفتم با این مردک صمیمی نشو ... گرم نگیر ... بعد از 19، 20 سال ... پر رو زنگ زده که ...
که با چشم غره های مادرم حرفش رو خورد ... مادرم نمی خواست این حرف ها به بچه ها کشیده بشه ... و فکرش هم درست بود ...
علی رغم اینکه با تمام وجود دلم می خواست باهاشون برم مناطق جنگی ... عشق دیدن مناطق جنگی ... شهدا ... اونم دفعه اول بدون کاروان ...
اما خوب می دونستم ... چرا پدرم اینقدر از آقا محمدمهدی بدش میاد ... تحمل رقیب عشقی ... کار ساده ای نیست... این رو توی مراسم ختم بی بی ... از بین حرف های بزرگ ترها شنیده بودم ... وقتی بی توجه به شنونده دیگه ... داشتن با هم پشت سر پدرم و محمد مهدی صحبت می کردن ...
.
.ادامه دارد...
✍🍁| #شہیدسیدطاهاایمانے
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
#نسل_سوخته |🌷🍃
#اینقصہحقیقتدارد....
5⃣6⃣🌿| #قسمت_شصت_و_پنجم
عیدی بدون بی بی
نمی دونم مادرم چطور پدرم رو راضی کرده بود ... اما ازش اجازه رو گرفت ... بعد از ظهر هم خودش باهام اومد و محیط اونجا رو دید ... و حضورش هم اجازه رسمی ... برای حضور من شد ... و از همون روز ... کارم رو شروع کردم ...
از مدرسه که می اومدم ... سریع یه چیزی می خوردم ... می نشستم سر درس هام ... و بعد از ظهر ... راس ساعت 4 توی کارگاه بودم ... اشتیاق عجیبی داشتم ... و حس می کردم دیگه واقعا مرد شدم ...
شب هم حدود هشت و نیم، نه ... می رسیدم خونه ... تقریبا همزمان پدرم ...
سریع دوش می گرفتم و لباسم رو عوض می کردم ... و بلافاصله بعد از غذا ... می نشستم سر درس ... هر چی که از ظهر باقی مونده بود ...
من توی اون مدت که از بی بی نگهداری می کردم ... به کار و نخوابیدن ... عادت کرده بودم ... و همین سبک جدید زندگی ... من رو وارد فضای اون ایام می کرد ...
تنها اشکال کار یه چیز بود ... سعید، خیلی دیر ساعت 10 یا 10:30 می خوابید ... و دیگه نمی شد توی اتاق، چراغ روشن کنم ... ساعت 11 چراغ مطالعه رو برمی داشتم و میومدم توی حال ... گاهی هم همون طوری خوابم می برد ... کنار وسایلم ... روی زمین ...
عید نوروز نزدیک می شد ... اما امسال ... برعکس بقیه ... من اصلا دلم نمی خواست برم مشهد ... یکی دو باری هم جاهای دیگه رو پیشنهاد دادم ...
اما هر بار رد شد ... علی الخصوص که سعید و الهام هم خیلی دوست داشتن برن مشهد ... همه اونجا دور هم جمعمی شدن ... یه عالمه بچه ... دور هم بازی می کردن ... پسر خاله ها ... دختر دایی ها ... پسر دایی ها ... عالمی بود برای خودش ...
اما برای من ... غیر از زیارت امام رضا ... خونه مادربزرگ پر از دلگیری و غصه بود ... علی الخصوص ... عید اول ... اولین عید نوروزی که مادربزرگ نبود ...
بین دلخوری و غصه ... معلق می زدم که ... محمد مهدی زنگ زد ... پسر خاله مادرم ...
.
.ادامه دارد...
✍🍁| #شہیدسیدطاهاایمانے
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
#تلنگرانہ . .🐾
#شهادتانہ . .🎈
#شهادت قسمـت ما میشــد اے ڪاش. . .
❌میتــرسم از خــودم زمـانی ڪه؛
"دلِ مــادر خـودم" را میشــــکنم💔
و در عـین حـال بر احوالِ
"دلِ مادران #شهدا" گریـه میڪنم💧. . .
❌میتــرسم از خـودم زمانی ڪـه؛
به نامحرم نگــاه میڪنم👁
و در عیـن حال هیأت میروم🏴
و بر امام حسین اشڪ میریزم💧
و از #شهدا دم میزنـم🗣. . .
❌میترسـم از خـودم زمانۍ ڪه؛
از اهل بیت و شهدا دم میزنـم✋🏼
و نمـازم اول #وقت نیست😔. . .
❌میترسـم از خودم زمانۍ ڪه؛
عاشق #شهادت هستم🦋
و اخلاق و ادب ندارم🔥. . .
تڪلیف مدار نیستم✨. . .
❌میترسـم از خـودم زمـانۍ ڪه؛
از #عشقِ امام خامنه ای دم میزنـم💕
و به حرف ها و خواسته هایشان بی توجهـم🤷♂. . .
❌میترسـم از خـودم زمانۍ ڪه؛
#چادر سر می ڪنم🌼
ولی گفتگو بانامـحــرم برایم عادۍ شده📞. . .
❌میترسم از خـودم زمانۍ ڪه؛
حرفـ هایـم با #عملــم فرسنـگ ها فاصله دارد✈️. . .
باید قتلگاهۍ رقم زد💡؛
✅ باید ڪشت🔪
#منیت را🎈
#تڪبر را🔥
#دلبستگۍ را🌬
#غرور را😎
#غفلت را🥀
#آرزوهای دراز را🍂
باید از خود گذشت!🍃
باید ڪشت نفس را💪 .
شهادت درد دارد🙂
دردش کشتن لذت هاست.🦋
🌝==امان از
#نفستوجیهگر==🌚
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
.
.
°●|تُ♡ رفتـ[🚶🏻]ـے
و مدافع حرم شدے●°
°●مَـ{🙋🏻}ـن ماندَم
و مُدافعِ حَریم شُدم💪🏻●°
|💞🍃
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
💌🍃
وارث مُلک تبسم، کاظم است
عشق عالمتاب هفتم، کاظم است
آفرینش، سوره ای از مهر او
بر لب هستی، تبسّم کاظم است
🌸ولادت با سعادت امام هفتم شیعیان، امام موسی کاظم (علیه السلام) مبارک باد.
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
『♡』
به #خدا♥️ڪه وصل شوی،
آرامش وجودت را فرامیگيرد!
نه به راحتی میرنجی،
و نه به آسانی میرنجانی!
#آرامــش،
سهم دلهايی استـ،
ڪه به سَمت ← #خداست..✨❤️
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
#تفڪرانہ|✨|
همہ گفتتـد:شـهـداشرمنده ایم
خیلـےهاشنیدند:شـهـداشرمنده ایم
خیلـےهانوشتند:شـهـداشرمنده ایم
خیلـےهادیدند:شـهـداشرمنده ایم
هـمـه
هـمـه شرمنده ایـم!!
امـا نمےدانم چنـد نفـر سعے دارن از این
شرمنـدگـے #شـهـدا خارج بشن...🍃
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
سلامدوستان،وقتبخیر🌱
بہ یڪ ادمین فعـال،خوشسلیقہ،باتجربه و خانم نیازمندیم!
بہ آیدے زیر مراجعه کنید👇
@khademozzahra
🌷🍃🌷
#رفـیق☺️
اونــےِ ڪہ 😉
مـارو بـہ #امـام_حسین برسونه😍
بقیش بـازیــہ....
#شهیـدجـواد_محمـدے♥️
#رفـیق_شهـیـد🌷
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
#شهیدیعنۍ. . . 🌸🍃•°
#ســـکـــانــ📽ــسـ_اول:
-حسين😍
☺️+ اوهوم
-امير علي😉
😄+ آرہ!
-سبحان🤔
😌+ اممم...آرہ!
-هادي چي ؟ هادي؟🙂
😊+ اينم قشنگہ!
-چيزہ... ببين اينم علامت زدما ،
محمد امين؟🙃
😃+ اينم خوبہ!
زن ڪتاب را مي اندازد.📓😐
-اي بابا!. .🤨
من كہ نميگم در مورد قشنگيشون نظر بدي!😐
بگو ڪدوم بهترہ!
يكيشو انتخاب كن ديگہ!!😖
مرد ميخندد و با شيطنت نگاہ ميكند:😅°•😊•°😜
+اسم حالا مهم نيست...(مڪث🔆).
مهم اينہ كہ قيافش بہ من ميرہ!😎
-چۍ❓چۍگفتۍ❓😡
صبر ڪن بيينم چي گفتي❓😒
+ڪپي من ميشہ! ... حالا ببين😝😅
زن كہ سعي ميكند قيافہ ي جدي خودش را حفظ كردہ🤨 و زير خندہ نزند🙊،
ڪتاب را سمت ديگر مبل سر ميدهد🍃 و رويش را بہ حالت قهر برميگرداند! 😕️😒
مرد با مهرباني مي خندد. .☺️😅
-حالا مي بينيم ديگہ ڪي ميبَرہ! 😇😍
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
مَشْــقِعـِشـْـ❤ــق
#شهیدیعنۍ. . . 🌸🍃•° #ســـکـــانــ📽ــسـ_اول: -حسين😍 ☺️+ اوهوم -امير علي😉 😄+ آرہ! -سبحان🤔 😌+ اممم..
#ســـــكــــانـــ📽ـسـ_دوم :
زن آهستہ ڪنار تابوت زانو ميزند. 😔
نوزاد را روي سينہ ي بابا مي گزارد💔.
-تو بُردي🙂. . .راستي😔✋🏼 . . .
حسين❓ امير علي❓سبحان❓هادي❓ محمد امين❓
نگفتي اسمشو چي بزارم. .🖤😭
#همسرشهیدسجادطاهرنیا|| 💜 ||
#شادۍروحشهداصلوات|| 💛 ||
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
💗🍃
#نسل_سوخته 🌷🍁|•
#اینقصہحقیقتدارد....
8⃣6⃣ |#قسمت_شصت_و_هشتم
[ یه الف بچه ]
با حالت خاصی بهم نگاه کرد ...
چرا نمیری؟ ... توی مراسم مادربزرگت که خوب با محمد مهدی ... خاله خان باجی شده بودی ...
نمی دونستم چی باید بگم ... می خواستم حرمت پدرم رو حفظ کنم ... و از طرفی هم نمی خواستم بفهمه از ماجرا با خبر شدم ... با شرمندگی سرم رو انداختم پایین ...
جواب من رو بده ... این قیافه ها رو واسه کسی بگیر که خریدارش باشه ...
همون طور که سرم پایین بود ... گوشه لبم رو با دندون گرفتم...
خدایا ... حالا چی کار کنم ... من پا رو دلم گذاشتم به حرمت پدرم ... اما حالا ...
یهو حالت نگاهش عوض شد ...
- تو از ماجرای بین من و اون خبر داری ...
برق از سرم پرید ... سرم رو آوردم بالا و بهش نگاه کردم ...
من صد تای تو رو می خورم و استخوان شون رو تف می کنم ... فکر کردی توی یه الف بچه که مثل کف دستم می شناسمت .... می تونی چیزی رو از من مخفی کنی؟ ... اون محمد عوضی ... ماجرا رو بهت گفته؟ ...ـ
با شنیدن اسم دایی محمد ... یهو بهم ریختم ...
نه به خدا دایی محمد هیچی نگفت ... وقتی هم فهمید بقیه در موردش حرف می زنن دعواشون کرد ... که ماجرای 20 سال پیش رو باز نکنید ... مخصوصا اگر به گوش خانم آقا محمد مهدی برسه ... خیلی ناراحت میشه ...
تا به خودم اومدم و حواسم جمع شد ... دیدم همه چیز رو لو دادم ... اعصابم حسابی خورد شد ... سرم رو انداختم پایین... چند برابر قبل، شرمنده شده بودم ...
هیچ وقت ... احدی نتونست از زیر زبونت حرف بکشه ... حالا ... الحق که هنوز بچه ای ...
پاشو برو توی اتاقت ... لازم نکرده تو واسه من دل بسوزونی... ترجیح میدم بمیرم ولی از تو یکی، کمک نگیرم ...
.ادامه دارد...
✍🍁| #شہیدسیدطاهاایمانے
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
💗🍃
#نسل_سوخته 🌷🍁|•
#اینقصہحقیقتدارد....
9⃣6⃣| #قسمت_شصت_و_نهم
[ مثل کف دست ]
برگشتم توی اتاقم ... بی حال و خسته ... دیشب رو اصلا نخوابیده بودم ... صبح هم که رفته بودم دعای ندبه ... بعد از دعا ... سه نفره کل مسجد رو تمییز کرده بودیم ... استکان ها رو شسته بودیم و ...
اما این خستگی متفاوت بود ... روحم خسته بود و درد می کرد ... اولین بار بود که چنین حسی به سراغم می اومد ...
- اگر من رو اینقدر خوب می شناسی ... اینقدر خوب که تونستی توی یه حرکت ... همه چیز رو از زیر زبونم بکشی... پس چرا این طوری در موردم فکر می کنی و حرف میزنی؟ ... من چه بدی ای کردم؟ ... من که حتی برای حفظ حرمتت ...
بی اختیار، اشک از چشمم فرو می ریخت ... پتو رو کشیدم روی صورتم ... هر چند سعید توی اتاق نبود ...
خدایا ... بازم خودمم و خودت ... دلم گرفته ... خیلی ...
تازه خوابم برده بود ... که با سر و صدای سعید از خواب پریدم... از عمد ... چنان زمین و زمان و ... در تخته رو بهم می کوبید ... که از اشیاء بی صدا هم صدا در می اومد ... اذیت کردن من ... کار همیشه اش بود ...
سرم رو گیج و خسته از زیر پتو در آوردم ... و نگاهش کردم...
چیه؟ ... مشکلی داری؟ ... ساعت 10 صبح که وقت خواب نیست ... می خواستی دیشب بخوابی ...
چند لحظه همین طور عادی بهش نگاه کردم ... و دوباره سرم رو کردم زیر پتو ...
من همبازی این رفتار زشتت نمیشم ... کاش به جای چیزهای اشتباه بابا ... کارهای خوبش رو یاد می گرفتی ...
این رو توی دلم گفتم و دوباره چشمم رو بستم ...
- خدایا ... همه این بدی هاشون ... به خوبی و رفاقت مون در...
شب ... مامان می خواست میز رو بچینه ... عین همیشه رفتم توی آشپزخونه کمک ... در کابینت رو باز کردم ... بسم الله گفتم و پارچ رو برداشتم .. تا بلند شدم و چرخیدم ... محکم خوردم به الهام ... با ضرب، پرت شد روی زمین ... و محکم خورد به صندلی ...
.
ادامه دارد...
✍🍁| #شہیدسیدطاهاایمانے
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
💗🍃
#نسل_سوخته 🌷🍁|•
#اینقصہحقیقتدارد....
7⃣6⃣ |#قسمت_شصت_و_هفتم
[ رقیب]
آقا محمدمهدی ... که همه آقا مهدی صداش می کردن ... از نوجوانی به شدت شیفته و علاقه مند به مادرم بوده ... یکی دو باری هم خاله کوچیکه با مادربزرگم صحبت کرده بوده ... دیپلم گرفتن مادرم و شهادت پدربزرگ ... و بعد خواستگاری پدرم ... و چرخش روزگار ...
وقتی خبر عقد مادرم رو به همه میگن ... محمدمهدی توی بیمارستان، مجروح بوده ... و خاله کوچیکه هم جرات نمی کنه بهش خبر بده ... حالش که بهتر میشه ... با هزار سلام و صلوات بهش خبر میگن ... آسیه خانم عروس شد و عقد کرد ... و محمد مهدی دوباره کارش به بیمارستان می کشه ... اما این بار ... نه از جراحت و مجروحیت ... به خاطر تب 40 درجه ...
داستان عشق آقا مهدی چیزی نبود که بعد از گذشت قریب به 20 سال ... برای پدرم تموم شده باشه ... و همین مساله باعث شده بود ... ما هرگز حتیاز وجود چنین شخصی توی فامیل خبر نداشته باشیم ...
نمی دونم آقا مهدی ... چطور پای تلفن با پدر حرف زده بود... آدمی که با احدی رودربایستی نداشت ... و بی پروا و بدون توجه به افراد و حرمت دیگران ... همیشه حرفش رو می زد و برخورد می کرد ... نتونسته بود محکم و مستقیم جواب رد بده ...
اون شب حتی از خوشی فکر جنوب رفتن خوابم نمی برد ... چه برسه به اینکه واقعا برم ... اما...
از دعای ندبه که برگشتم ... تازه داشت صبحانه می خورد ... رفتم نشستم سر میز ... هر چند ته دلم غوغایی بود ...
اگر این بار آقا مهدی زنگ زد ... گوشی رو بدید به خودم ... خودم مودبانه بهشون جواب رد میدم ...
جدی؟ ... واقعا با مهدی نمیری جنوب؟ ... از تو بعیده ... یه جا اسم شهید بیاد و تو با سر نری اونجا ...
لبخند تلخی زدم ...
تا حالا از من دروغ شنیدید؟ ... شهدا بخوان ... خودشون، من رو می برن ...
.
.ادامه دارد...
✍🍁| #شہیدسیدطاهاایمانے
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
#صاحبنا🌱
#جمعه بهانه است،
دلم تمام روزها
برای تو شعر میشود
جمعه بهانه است،
تو اگر نباشی،
خیالت اگر نباشد،
و دستت را بر سر روزها نکشی
تمام هفته
هیچ چراغی
روشن نمی شود...♡
#فرشته_رضایی
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
#شهیــدانہ|♥️|
#خـدایـا
من شمعـم،مۍسـوزم
تـاراه را روشـن ڪنم،تنهـا از تـو
مۍخـواهم ڪه وجود مـرا تباه نڪنۍ
واجـازه دهۍتـاآخـربسوزم و
خاڪـسترۍاز وجودم باقـۍبمانـد...🍃
#شهیدمحمدسبـزے🕊.|
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
#بیو🌈✨
|• آرزویتـــ را برآورده میکند •|
|• آن خــ🌟ــدایے ڪــہ •|
|• آســمانــ را براے خندانــ😊ــدن •|
|• گلــ🌸ــے میگریاند •|
°•|مشق عشـــ♥️ـــق|•°√
@mashgh_eshgh_313