#نسل_سوخته |🌷🍃
#اینقصہحقیقتدارد....
5⃣6⃣🌿| #قسمت_شصت_و_پنجم
عیدی بدون بی بی
نمی دونم مادرم چطور پدرم رو راضی کرده بود ... اما ازش اجازه رو گرفت ... بعد از ظهر هم خودش باهام اومد و محیط اونجا رو دید ... و حضورش هم اجازه رسمی ... برای حضور من شد ... و از همون روز ... کارم رو شروع کردم ...
از مدرسه که می اومدم ... سریع یه چیزی می خوردم ... می نشستم سر درس هام ... و بعد از ظهر ... راس ساعت 4 توی کارگاه بودم ... اشتیاق عجیبی داشتم ... و حس می کردم دیگه واقعا مرد شدم ...
شب هم حدود هشت و نیم، نه ... می رسیدم خونه ... تقریبا همزمان پدرم ...
سریع دوش می گرفتم و لباسم رو عوض می کردم ... و بلافاصله بعد از غذا ... می نشستم سر درس ... هر چی که از ظهر باقی مونده بود ...
من توی اون مدت که از بی بی نگهداری می کردم ... به کار و نخوابیدن ... عادت کرده بودم ... و همین سبک جدید زندگی ... من رو وارد فضای اون ایام می کرد ...
تنها اشکال کار یه چیز بود ... سعید، خیلی دیر ساعت 10 یا 10:30 می خوابید ... و دیگه نمی شد توی اتاق، چراغ روشن کنم ... ساعت 11 چراغ مطالعه رو برمی داشتم و میومدم توی حال ... گاهی هم همون طوری خوابم می برد ... کنار وسایلم ... روی زمین ...
عید نوروز نزدیک می شد ... اما امسال ... برعکس بقیه ... من اصلا دلم نمی خواست برم مشهد ... یکی دو باری هم جاهای دیگه رو پیشنهاد دادم ...
اما هر بار رد شد ... علی الخصوص که سعید و الهام هم خیلی دوست داشتن برن مشهد ... همه اونجا دور هم جمعمی شدن ... یه عالمه بچه ... دور هم بازی می کردن ... پسر خاله ها ... دختر دایی ها ... پسر دایی ها ... عالمی بود برای خودش ...
اما برای من ... غیر از زیارت امام رضا ... خونه مادربزرگ پر از دلگیری و غصه بود ... علی الخصوص ... عید اول ... اولین عید نوروزی که مادربزرگ نبود ...
بین دلخوری و غصه ... معلق می زدم که ... محمد مهدی زنگ زد ... پسر خاله مادرم ...
.
.ادامه دارد...
✍🍁| #شہیدسیدطاهاایمانے
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
#هوالعشق❤️
بعد کلی معطلی بالاخره یه تاکسی رد شد و سوار شدم.
هدیه محمد هنوز توی دستم بود و بازش نکرده بودم.
آروم در جعبه رو باز کردم... خدای من *مرغ آمین* سریال شهرزاد بود😭
سریال شهرزاد تازه قسمتای اولش بود که پخش میشد... اون روزی که فرهاد مرغ آمین رو انداخت گردن شهرزاد آرزو میکردم کاشکی هنوزم محمد بود و برام مرغ آمین میگرفت و مینداخت گردنم...😭
خدایااااا😭 چقدر من بدبختم...😭
من دارم برا کسی گریه میکنم که بهم دروغ گفت... کسی که دوسم نداشت... کسی که دخترخالش عشق شه... کسی که فریبم داده بود و هنوزم داره میده... 😭
ولی اگه من اشتباه کرده باشم چی... نکنه....
نه... نه... من اشتباه نکردم...😭 حتی نمیخواستم یک درصد این احتمالو بدم که اشتباه کردم...😭 چون نکرده بودم... مطمئنم...
مرغ آمین رو توی دستم گرفتم و دستم رو از شیشه ماشین بیرون گرفتم... راننده : خانم رسیدیم.
_ممنون.
پول تاکسی رو حساب کردم و از ماشین پیاده شدم.
از پله های گلزار شهدا پایین رفتم.
نم نم بارون شروع شده بود و مثل همیشه بارون بهم حس خوبی میداد...😢
از پله های اصلی هم پایین اومدم و به سمت چپم حرکت کردم تا برم مزار شهید مغفوری.... شهیدی که دوسش داشتم و همیشه بهم حاجت داده بود...
با کلی درد و دل داشتم میرفتم پیشش که یهو متوقف شدم...
از تصویری که رو به روم میدیدم شکه شدم... #قسمت_شصت_و_پنجم
#دوستاتون_رو_تگ_کنید
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
@mashgh_eshgh_313 💍
#هوالعشق❥
#دمشق_شهر_عشق
#قسمت_شصت_و_پنجم
❥••●❥●••❥
💠 طاقت از دست دادن برادرم را نداشتم که با اشکهایم به مصطفی التماس میکردم :«تورو خدا پیداش کنید!»
بیقراریهایم صبرش را تمام کرده و تماسهایش به جایی نمیرسید که به سمت در رفت و من دنبالش دویدم :«کجا میرید؟»
💠 دستش به طرف دستگیره رفت و با لحنی گرفته حال خرابش را نشانم داد :«اینجا موندنم فایده نداره.» مادرش مات رفتنش مانده و من دو بار قامت غرق خونش را دیده بودم و دیگر نمیخواستم پیکر پَرپَرش را ببینم که قلبم به تپش افتاد.
دل مادرش بزرگتر از آن بود که مانع رفتنش شود، اشکش را با چند بار پلک زدن مهار کرد و دل کوچک من بال بال میزد :«اگه رسیدن اینجا ما چیکار کنیم؟»
💠 از صدایم تنهایی میبارید و خبر زینبیه رگ غیرتش را بریده بود که از من هم دل برید :«من سُنیام، اما یه عمر همسایه سیده زینب بودم، نمیتونم اینجا بشینم تا حرم بیفته دست اون کافرا!»
در را گشود و دلش پیش اشکهایم جا مانده بود که دوباره به سمتم چرخید و نشد حرف دلش را بزند. نگاهش از کنار صورتم تا چشمان صبور مادرش رفت و با همان نگاه نگران سفارش این دختر شیعه را کرد :«مامان هر اتفاقی افتاد نذارید کسی بفهمه شیعهاس یا ایرانیه!» و میترسید این اشکها پای رفتنش را بلرزاند که دیگر نگاهم نکرد و از خانه خارج شد.
💠 او رفت و دل مادرش متلاشی شده بود که پشت سرش به گریه افتاد و من میترسیدم دیگر نه ابوالفضل نه او را ببینم که از همین فاصله دخیل ضریح حضرت زینب (علیهاالسلام) شدم.
تلوزیون سوریه فقط از نبرد حمص و حلب میگفت، ولی از دمشق و زینبیه حرفی نمیزد و از همین سکوت مطلق حس میکردم پایتخت سوریه از آتش ارتش آزاد گُر گرفته که از ترس سقوط داریا تب کردم.
💠 اگر پای تروریستها به داریا میرسید، من با این زن سالخورده در این تنهایی چه میکردم و انگار قسمت نبود این ترس تمام شود که صدای تیراندازی هم به تنهاییمان اضافه شد.
باورمان نمیشد به این سرعت به داریا رسیده باشند و مادرش میدانست این خانه با تمام خانههای شهر تفاوت دارد که در و پنجرهها را از داخل قفل کرد.
💠 در این خانه دختری شیعه پنهان شده و امانت پسرش بودم که مرتب دور سرم آیت الکرسی میخواند و یک نفس نجوا میکرد :«فَاللَّهُ خَيْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِين.» و من هنوز نمیدانستم از ترس چه تهدیدی ابوالفضل حاضر نشد تنها راهی ایرانم کند که دوباره در این خانه پنهانم کرد.
#ادامه_دارد...
❥••●❥●••❥
به قلـ✍️ـم
#فاطمه_ولی_نژاد
💞با ما همراه باشید...💞
•❖•◇•❖•❣•❖•◇•❖•
@mashgh_eshgh_313💖
مَشْــقِعـِشـْـ❤ــق
#رنج_مقدس #قسمت_شصت_و_چهارم سرم را به ديوار می گذارم به نيابت از ضريح و چشمانم را می بندم. گاهی فکر
#رنج_مقدس
#قسمت_شصت_و_پنجم
دروغ چرا؟ وقتی علی و ريحانه را می بينم که جلوتر از ما توی صحن قدم می زنند و آرام آرام صحبت می کنند، من هم دلم می خواهد. وقتی لبخند ريحانه را می بينم و خنده شادِ علي را، من هم دلم می خواهد. وقتی خريد بازار کمشان را ديدم و اينکه بقيه پول را دادند برای کمک به نيازمندان و علی چنان عاشقانه چشم دوخت به ريحانه که ريحانه طاقت نياورد و چشمش را پايين انداخت، من هم دلم خواست. وقتی علی دو تا ليوان آب آورد، يکی برای مادر و يکی برای ريحانه، ليوان آب مادر را داد، اما وقتی به ريحانه رسيد و دست جلو آمده ريحانه را با محبت گرفت و ليوان را همراه با مکث رها کرد، دلم خواست. وقتی موقع خداحافظی از امام، کنار هم ايستادند و علی دست دور شانه ريحانه گرفت و سفارشش را به امام کرد، دلم خواست... اين وقتی های آدم و حوای جوان، آن قدر زياد است که دلم خواست به امام بگويم هابيل و شيث و يوسف و يعقوب، نسل علی و ريحانه را هم دلم می خواهد.
پدر دستم را می گيرد و مقابل مغازه لباس فروشی، می ايستد. اصرار دارد که برای خودم و مبينا انتخاب کنم. لباس سفيد پر گلی را می پسندم. سه تا ميخرد. برای ريحانه هم. اما حريف مادر نمی شود که می گويد:
- محمد جان، من خيلی لباس دارم، خيالت راحت همه اش را هم خودت خريدی. واقعاً اسراف است.
اما پدر حريف دلش نمی شود و سر آخر هم مادر را مجبور می کند يک گردنبند حرز نقره زيبا بخرد. خنده مادر را می خواهد و مطمئنم چيز ديگری برايش مهم نيست. لذت ديدن خنده يار را هم دلم می خواهد. کلاً قاعده «هر آنچه ديده ببيند دل کند ياد» را بايد روی پلک حک کنند تا ياد بگيرد همه چيز را نبيند تا نتيجه نشود خواستن. گردنبند حرزی با نگين های زيبا هم به زور قسمت من می شود. مادر نمی گذارد برای مبينا و ريحانه بخرد. چرايش را می پرسم که مادر می گويد:
- شما خيلی دنبال چرا و چگونگی و چيستی نباش.
مادرم هم فيلسوف است. موقع برگشت علی با ماشين پدر ريحانه می رود. قبل از سوار شدن رفتم سراغ علی. گفتم يا باج بده يا می گويم که بايد صاحب خيز سه ثانيه باشد. ابروهايش بالا می رود، کمی فکر می کند، ابروهايش درهم می رود. دستم را می گيرد و می کشد کنار. فکر می کنم آدم شده است و تهديدم کار ساز بود اما نامرد يک دويست تومانی می گذارد کف دستم و می گويد:
- به قول خودت مديونی اگه نگی!
هردو می خنديم. ريحانه با تعجب نگاهمان می کند سری برای علی تکان می دهم و می روم سمت ريحانه. علی با عجله می آيد. دلم بی خود و بی جهت خواهرانه می سوزد و حرفي نمی زنم. در ماشين را باز می کند و ريحانه را با احترام و زوری سوار می کند تا از دست کارهای شيطانی من فرار کند.
تنها عقب ماشين را صاحب می شوم. اين را دلم نمی خواهد با کسی شريک شوم. حس می کنم يک اتاق بزرگ روزی من شده است. حالا می توانم کنار فضولی های گوشم که مدام دراز می شود تا تمام حرف های پدر و مادر را بشنود، راحت دراز بکشم. کتاب بخوانم و بخوابم. البته اگر اين دوتا بگذارند. جواب پيامشان را می دهم که:
- علی سوار ماشين پدر ريحانه شد.
پيام نرسيده، گوشی ام زنگ می خورد. می خندم و می گويم:
- مامان خواهشاً بشين فکر کن سر اين دوتا چی خوردی که اينقدر فضول شدن؟
تماس را جواب می دهم. مسعود می گويد:
- واسه چی رفته اونجا؟ چرا بابا داره رانندگی می کنه؟
- سلام. الآن دقيقاً به خاطر بابا می گی يا فضوليت گل کرده يا حسوديت؟ در ضمن رفتم سر قبر شيخ بهايی و سفارش تو رو بهِش کردم. يک ياسين هم نذر کردم که بعداً خودت بری بخونی. گوشی رو بده به سعيد.
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3