#شهیدانه 💔
مےگفت در دوره آموزشۍ بسیج، یڪ شب رسول، من را ڪنار ڪشیـد. حالا آن موقع سیزده سالہ بود. گفت آقا مرتضے شما آدم خوبۍ هستید و من بہ شما اعتماد دارم! یڪ چیزے مےخواهم بگویم، فقط از شما مےخواهم ڪہ بہ هیچ ڪس نگـویید. تاڪید ڪرد ڪہ بہ پدرم نگویید، بہ مادرم نگویید، به برادرم روح الله نگویید. من اول فڪر مےڪردم یڪ ڪار خطایے ڪرده یا تقصیرے از او سر زده. گفتم خوب بگو گفت آقا مرتضۍ شما آدم پاڪ و مؤمنے هستید، دعایتان هم مستجاب مےشود.
دعا ڪنید ما شهید بشویم!
آقا مرتضے گفت؛ من همانجا چشمم پر اشڪ شد، رفتم پشت چادرها و شروع ڪردم بہ گریہ ڪہ این بچه در این سن و سال چقدر از امثال ما سبقت گرفتہ!
••|🌹شهید رسول خلیلی
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
#ریحانه{🌸🍃}
سیاهے اش
بلنــــــدے اش
گــــــرمــــایش
آرامش محضــ است
مــــشــکــــے بودنــــش
🌈 آبے ترین آسمانــ من است
همین که دارمش لـذت دارد
💓و نعـمــتــ بــزرگیــسـت
زینتــــم را میگــویم
🌼 چــــــــــــــــادر
#چهارشنبه.ها.حجاب.زهرایی+
#چادرانه🐚
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
محرم@temtelegram.attheme
135.9K
#تمـ
#ماه_محرمـ
مخصوص ماه محرمـ❤️ــــ
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
#نسل_سوخته |🌷🍃
#اینقصہحقیقتدارد....
0⃣9⃣🌿| #قسمت_نود
در برابر چشم
پدر کلید انداخت و در رو باز کرد ... کلید به دست ... در باز ... متعجب خشکش زد ... و همه با همون شوک برگشتن سمتش ...
اینجا چه خبره؟ ...
با گفتن این جمله ... سعید یهو به خودش اومد و دوید سمتش ...
اشتباهی دستم خورد پوسترش پاره شد ... حالا عصبانی شده ... می خواد من رو بزنه ...
برق از سرم پرید ...
نه به خدا ... شاهدن ... من دست روش ...
کیفش رو انداخت و با همه زور ... خوابوند توی گوشم ...
مرتیکه آشغال ... آدم شدی واسه من؟ ... توی خونه من، زورت رو به رخ می کشی؟ ... پوسترت؟ ... مگه با پول خودت خریدی که مال تو باشه که دست رو بقیه بلند می کنی؟ ...
و رفت سمت اتاق ... دنبالش دویدم تو ... چنگ انداخت و پوستر رو از روی کمد کند ... و در کمدم رو باز کرد ...
بازم خریدی؟ ... یا همین یکیه؟ ...
رفتم جلوش رو بگیرم ...
بابا ... غلط کردم ... به خدا غلط کردم ...
پرتم کرد عقب ... رفت سمت تخت ... بقیه اش زیر تخت بود... دستش رو می کشیدم ... التماس می کردم ...
- تو رو خدا ببخشید ... غلط کردم ... دیگه از این غلط ها نمی کنم ...
مادرم هم به صدا در اومد ...
- حمید ولش کن ... مهران کاری نکرده ... تو رو خدا ... از پول تو جیبیش خریده ... پوستر شهداست ... این کار رو نکن ...
و پدرم با همه توانش ... پوسترها رو گرفته بود توی دستش و می کشید ... که پاره شون کنه ... اما لایه پلاستیکی نمی گذاشت ...
جلوی چشم های گریان و ملتمس من ... چهار تکه شون کرد ... گاز رو روشن کرد و انداخت روی شعله های گاز ...
پاهام شل شد ... محکم افتادم زمین ... و پوستر شهدا جلوی چشمم می سوخت ...
ادامهـ دارد ...
✍🍁| #شہیدسیدطاهاایمانے
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
#نسل_سوخته |🌷🍃
#اینقصہحقیقتدارد....
1⃣9⃣🌿| #قسمت_نود_و_یکم
تنهایم نگذار
برگشتم توی اتاق ... لباسم رو عوض کردم و شام نخورده خوابیدم ... حالم خیلی خراب بود ... خیلی ... روحم درد می کرد ...
چرخیدم سمت دیوار و پتو رو کشیدم روی سرم ... بغض راه گلوم رو بسته بود و با همه وجود دلم می خواست گریه کنم ... اما مقابل چشمان فاتح و مغرور سعید؟ ...
یک وجب از اون زندگی مال من نبود ... نه حتی اتاقی که توش می خوابیدم ... حس اسیری رو داشتم ... که با شکنجه گرش ... توی یه اتاق زندگی می کنه ... و جز خفه شدن و ساکت بودن ... حق دیگه ای نداره ...
خدایا ... تو، هم شاهدی ... هم قاضی عادلی هستی ... تنهام نذار ...
صبح می خواستم زودتر از همیشه از اون جهنم بزنم بیرون... مادرم توی آشپزخونه بود ... صدام که کرد تازه متوجهش شدم ...
مهران ...
به زور لبخند زدم ...
- سلام ... صبح بخیر ...
بدون اینکه جواب سلامم رو بده ... ایستاد و چند لحظه بهم نگاه کرد ... از حالت نگاهش فهمیدم ... نباید منتظر شنیدن چیزهای خوبی باشم ...
چیزی شده؟ ...
نگاهش غرق ناراحتی بود ... معلوم بود دنبال بهترین جملات می گرده ...
بعد از مدرسه مستقیم بیا خونه ... می دونم نمراتت عالیه... اما بهتره فقط روی درس هات تمرکز کنی ...
برگشت توی آشپزخونه ... منم دنبالش ...
بابا گفت دیگه حق ندارم برم سر کار؟ ...
و سکوت عمیقی فضا رو پر کرد ... مادرم همیشه توی چند حالت، سکوت اختیار می کرد ... یکیش زمانی بود که به هر دلیلی نمی شد جوابت رو بده ... از حالت و عمق سکوتش، همه چیز معلوم بود ... و من، ناراحتی عمیقش رو حس می کردم ...
اشکالی نداره ... یه ماه و نیم دیگه امتحانات پایان ترمه ... خودمم دیگه قصد نداشتم برم سر کار ... کار کردن و درس خوندن ... همزمان کار راحتی نیست ...
شاید اون کلمات برای آرام کردن مادرم بود ... اما هیچ کدوم دروغ نبود ... قصد داشتم نرم سر کار ... اما فقط ایام امتحانات رو ...
.
ادامهـ دارد ...
✍🍁| #شہیدسیدطاهاایمانے
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
#نسل_سوخته |🌷🍃
#اینقصہحقیقتدارد....
2⃣9⃣🌿| #قسمت_نود_و_دوم
نت برداری
امتحانات آخر سال هم تموم شد ... دلم پر می کشید برای مشهد و امام رضا ... تا رسیدن به مشهد، دل توی دلم نبود...
مهمانی ها و دورهمی ها شروع شد ... خونه مادربزرگ پر شده بود از صدای بچه ها ... هر چند به زحمت 15 نفر آدم... توی خونه جا می شدیم ... اما برای من ... اوقات فوق العاده ای بود ... اون خونه بوی مادربزرگم رو می داد ... و قدم به قدمش خاطره بود ...
بهترین بخش ... رفتن سعید به خونه خاله معصومه بود ... و اینکه پدرم جرات نمی کرد جلوی دایی محمد چیزی بهم بگه... رابطه پدرم با دایی ابراهیم بهتر بود ... اما دایی ابراهیم هم حرمت زیادی برای دایی محمد قائل بود ... و همه چیز دست به دست هم می داد ... و علی رغم اون همه شلوغی و کار ... مشهد، بهشت من می شد ...
شب، خونه دایی محسن دعوت بودیم ... وسط شلوغی ... یهو من رو کشید کنار ...
- راستی مهران ... رفته بودم حرم ... نزدیک حرم، پرده پناهیان رو دیدم ... فردا بعد از ظهر سخنرانی داره ...
گل از گلم شکفت ...
جدی؟ ... مطمئنی خودشه؟ ...
نمی دونم ... ولی چون چند بار اسمش رو ازت شنیده بودم با دیدن پرده ... یهو یاد تو افتادم ... گفتم بهت بگم اگه خواستی بری ...
محور صحبت درباره "جوانان، خدا و رابطه انسان و خدا " بود... سعید، واکمنم رو شکسته بود ... هر چند سعی می کردم تند نت برداری کنم ... اما آخر سر هم مجبور شدم فقط قسمت های مهمش رو بنویسم ... بعد از سخنرانی رفتم حرم ... حدود ساعت 8 بود که رسیدم خونه ...
دایی محمد، بچه ها رو برده بود بیرون ... منم از فرصت و سکوت خونه استفاده کردم ... بدون اینکه شام بخورم، سریع رفتم یه گوشه ... و سعی کردم هر چی توی ذهنم مونده رو بنویسم ... سرم رو آوردم بالا ... دیدم دایی محسن بالای سرم ایستاده ...
ادامهـ دارد ...
✍🍁| #شہیدسیدطاهاایمانے
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
#نسل_سوخته |🌷🍃
#اینقصہحقیقتدارد....
3⃣9⃣🌿| #قسمت_نود_و_سوم
خیال
سرم رو آوردم بالا دیدم دایی محسن بالای سرم ایستاده ...
- چی می نویسی که اینقدر غرق شدی؟ ...
بقیه حرف های امروزه ... تا فراموش نکردم دارم هر چی رو یادم مونده می نویسم ...
نشست کنارم و دفترم رو برداشت ... سریع تر از چیزی که فکر می کردم یه دور سریع از روش خوند ... و چهره اش رفت توی هم ...
مهران از من می شنوی پای صحبت این آدم و اون آدم نشین ... به این چیزها هم توجه نکن ...
خیلی جا خوردم ...
چرا؟ ... حرف هاش که خیلی ارزشمند بود ...
دوستی با خدا معنا نداره ... وارد این وادی که بشی سر از ناکجا آباد در میاری ... دوستی یه رابطه دو طرفه است ... همون قدر که دوستت از تو انتظار داره ... تو هم ازش انتظار داری ... نمیشه گفت بده بستونه ... اما صد در صد دو طرفه است ... ساده ترینش حرف زدنه ... الان من دارم با تو حرف میزنم ... تو هم با من حرف میزنی و صدام رو می شنوی ... سوال داشته باشی می پرسی ... من رو می بینی و جواب می شنوی ... تو الان سنت کمه ... بزرگ تر که بشی و بیوفتی توی فراز و نشیب زندگی ... از این رابطه ضربه می خوری ... رابطه خدا با انسان ...با رابطه انسان ها با هم فرق می کنه ... رابطه بنده و معبوده ... کلا جنسش فرق داره ... دو روز دیگه ... توی اولین مشکلات زندگیت ... با خدا مثل رفیق حرف میزنی ... اما چون انسانی و صدای خدا رو نمی شنوی ... و نمی بینیش ... شک می کنی که اصلا وجود داره یا نه ... اصلا تو رو می بینه یا نه ... این شک ادامه پیدا کنه سقوط می کنی ... به هر میزان که اعتماد و باورت جلوتر رفته باشه ... به همون میزان سقوطت سخت تره ...
حرف هاش تموم شد ... همین طور که کنارم نشسته بود ... غرق فکر شدم ...
ولی من همین الان یه دنیا مشکل دارم ... با خدا رفاقتی زندگی کردم ... و خدا هم هیچ وقت تنهام نگذاشته ... و کمکم کرده ...
زل زد توی صورتم ...
خدا رو دیدی؟ یا صداش رو شنیدی؟ ... از کجا می دونی خدا کمکت کرده؟ ... از کجا می دونی توهم یا قدرت خیال نیست؟ ... شاید به صرف قدرت تلقین ... چنین حس و فکری برات ایجاد شده ... مرز بین خیال و واقعیت خیلی باریکه ...
.
ادامهـ دارد ...
✍🍁| #شہیدسیدطاهاایمانے
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
#شہدایۍ
آخر وصیتنامه اش نوشتہ بود:
♦️وعدۂ ما بهــشت✨
بعد روی بهــشت را خط زدہ بود🍃
اصلاح ڪردہ بود :
وعدۂ ما "جَنَّتُ الْحُسِیْن علیہالسلام"♥️
#شهـید_حجت_اسدی✍
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
••🌿💚••
#حسین♥️
اگر نبود،
ڪہ دنیا جهنم بود...
رفیق بـےڪلڪ گدا #حسین...♥️🌿
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
AUD-20190904-WA0024.mp3
13.41M
••🎧💫••
میگن روضہ دلمردگیـہ😑
میگن گریـہ افسردگیـہ😞
آخـہ نمےدونن #حسین♥️ تموم زندگیہ💚🌿
#سید_رضا_نریمانی🎤
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
مَشْــقِعـِشـْـ❤ــق
••🌿💚•• #حسین♥️ اگر نبود، ڪہ دنیا جهنم بود... رفیق بـےڪلڪ گدا #حسین...♥️🌿 °•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـ
#بیو{🌹🌸}
#حسینـ_جانمـ❤️
با تـو میـشہ دوعالمـو بـاهمـ داشتـ|✨
دوستت داشتمـ و دارمـ و خواهمـ داشتـ|♥️
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
#بیو🌈✨
امشب میخوامـ از آرزوهامـ بنویسمـ
بہ نامـ خدا :
#ڪربلا
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
یڪ¹ "حسیـن" مـےگویم
دلــم،
ٺـا بینهایـ∞ـت مـےرود...❤️🍃
°•|مَشْــقِعـِشـْـ🖤ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
#رهبرانـه💖🍃
دختران با آراستن خود به زیور ؛
تقوا ...
عفافـ ...
دانش ...
ایستادگے...
تربیتــ صحیح فرزند ...
اهمیتــ دادن به خانواده ...
در راه حضرتــ زهرا"س" حرکتــ کنند .
#مقـام_معظـم_دلبرۍ♥️✨
°•|مَشْــقِعـِشـْـ🖤ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
#تفڪر🎈
میگفت : واے بہ روزے ڪہ از روے
عادت بریمـ هیئت نہ از روے ارادتـ😥ــ
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
|• 🎈✨ •|
یڪ تلــ⚠️ــنگر !
گفتمـ اگر در ڪربلا بودمـ ، تا پاے جان
براے حسیــ♨️ــن تلاش میڪردمـ😢ــ
گفت : یڪ حسین (ع) زنده داریمـ🙄ــ
اسمش مهدے (عج) است ✅
تا حالا برایش چہ ڪار ڪــردے⁉️
مدتے است ⚜ یادمان رفتہ✔️
پسرے مانده از تبار علے😔💔
او ڪہ
براے
سپــ💯ــاه
بے
سردار خود سال هاست بہ دنبال
۳۱۳ نفر میگردد🌟🥀🍃
#اللهمـ_عجل_الویڪ_الفرج
#یا_صاحبــ_الزمان
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
|• 🎈✨ •|
#تلنگر....♨️🍃🥀
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
#مَنطقۍهاۍِقَشَنگ...!✨
باٰید خودٖمان را #اٖصلاح ڪُنیم،
اَخلاق خودمان راٰ درست ڪُنیم،
خودماٰن رٰا از لحاظِ باطن بہ #خُداٰ
نزدیڪ ڪُنیم،
بہ عُنوانِ یڪ فرد، #مجاٰهدتِ شَخصے
بُڪنیم...!
آٰیاتِ #خدا را بہ #دِݪِ خودماٰن بخٰوانیم.
و #دٖل را بٖہ #خُدا نَزدیڪ ڪُنیم...(:🎈
#مَقامِمُعَظَمِرَهبَرے(:🦋
#جاٰنِجانان↑
#نُڪِتههٰاےِناب•°∞
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
4_6017147751748338579.mp3
2.32M
▪️رفیق زیاددارم...؛
▪️ولی این آقایه چیزدیگس...
🎤 #کربلایی_جوادمقدم👇👇
°•|مَشْــقِعـِشـْــــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
#يا_حبيب_الباڪين❤️
(❤️)جز #حسين ڪیست☝️
ڪه در سایہ ے مِهرش برویم🍃
(💜)رحمتِ اوست ڪه
هر لحظہ #پناهِ من و توست...
#حرم_پناه_آخرم✋
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
#منتظرانہ{♥️🌸}
.
تو را ندیدن و مردنـــ😞
فقط به این معناست:
به باد رفته...تمامیّ عمر کوتاهمــ😭
#حسین_دهلوے
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 💚°•
.
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
_🎶🎶_______
آقا جانــ✋🏻ـــ
تا وقتے رسیدن بہ شما امڪـــان دارد
زندگــ🦋🌱ـــے درد قشــ🌹ــنگیست
ڪــــہ جریان دارد ..... :)
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3