پارتچهلوهفت
دست گذاشتم زنجیرو از گردنم در اوردم.دوباره دراز کشیدمو انقدر تو اون حالت موندم ک خوابم برد.
محمد:
تازه رسیده بودم تهران بی حوصله سوییچو پرت کردم گوشه اتاق موبایلمم از تو جیبم در اوردمو انداختمش کنار سوییچ.بدون اینکه لباس عوض کنم رو تخت دراز کشیدم از صدای جیرجیرش کلافه پاشدم بالش و پتو و انداختم کف اتاقو دوباره دراز کشیدم انقدر از کارم عصبی بودم دلم میخواست خودمو خفه کنم.آخه چرا مث گاو سرمو انداختم وارد اتاقش شدم؟ اصلا دوستش نه! اگه خودش داش لباس عوض میکرد چی!؟
چرا انقدر من خنگم.این چ کاریه مگه آدم عاقلم اینجوری وارد اتاق خواهرش میشه!خدا رو شکر که چشام بهش نخورد.اگه جیغ نمیکشید شاید هیچ وقت نه خودمو میبخشیدم نه ریحانه رو که به حرفم گوش نکردو دوستشو دعوت کرد خونه.
از عصبانیت صورتم سرخ شده بود.به هر حال منم عجله داشتم باید مدارکمو فورا میرسوندم سپاه.ولی هیچی قابل قبول نبود واسِ توجیه این کارِ مفتضحانه.خیلی بد بود.خیلی تو سرزنشِ خودم غرق بودم که خوابم برد.
با صدای اذان گوشیم از خواب پاشدم.رفتم تو آشپزخونه و وضو گرفتم.بعدش نشستم واسه نماز.با صدای زنگ گوشیم از خواب پریدم.به خودم که اومدم دیدم زیارت عاشورا دستمه و من تو حالت نشسته تکیه به دیوار خوابم برده بود.
تا برم سمت گوشیم زنگش قطع شد.ناشناس بود منتظر شدم دوباره زنگ بزنه.تو این فاصله رفتم تو آشپزخونه و کتریو گذاشتم رو گازو با کبریت روشنش کردم.درد گردن کم بود دستمم بهش اضافه شد.انقدر خسته بودم که توانایی اینو داشتم تا خودِ سیزده بدر بخوابم.به ساعت نگاه کردم که خشکم زد.چه زود ۹ شده بود.زیر گازو خاموش کردم و رفتم تو اتاق و سوییچ ماشینمو برداشتم.تو آینه به خودم نگاه کردم و یه دست به موهام کشیدمو از خونه رفتمبیرون.
از گرسنگی شکمم قارو قور میکرد حس بدی بود.
ماشینو تو حیاطِ سپاه پارک کردمُ صندوقُ زدم.
کوله ی مدارکمو برداشتمو در صندوقو بستمو رفتم بالا.بعد مدتها زنگ زده بودن که برم پیششون.خیلی اذیت کردن.هی ب بچه ها ماموریت میدادن ولی واسه فرستادن من تعلل میکردن.رفتم سمت اتاق سردار کاظمی.بعدِ چندتا ضربه به در وارد شدم سلام علیک کردیمو رو صندلی دقیقا رو به روش نشستم.واسه اینکه ببینمش خیلی سختی کشیده بودم.همه ی اعصاب و روانم به هم ریخته بود.مردِ جدی ولی خوش اخلاقی بود که با پرسُ جویی که کردمو تلفنای مکرری که زده بودیم قرار شد یه جلسه باهاش بزارم.مدارکمو در آوردمو گذاشتمش رو میزو شروع کردم به حرف زدنو گله کردن.بعد چند دقیقه نگاه کردنو دقیق گوش کردن به حرفام گفت:رفتی بسیجِ ناحیه؟
محمد:بله ولی گفتن بیام پیشِ شما.
با جدیت بیشتری به مدارک نگاه کرد.چندتا امضا و مهر پای هر کدوم از ورقا زدو گف برم پیشِ سردار رمضانی.اینو گفتو از جاش پا شد.منم از جام بلند شدمو بهش دست دادم.دوباره همه چیو ریختم تو کوله.
محمد:دست شما درد نکنه.خیلی لطف کردید.
سرشو تکون دادو گفت:خواهش میکنم.
رفتم سمت دَر و گفت:خدا به همرات.
محمد:خدانگهدار حاج اقا.
درو که بستم یه نفس عمیق کشیدم و یه لبخند از ته دل زدم.با عجله رفتم سمت اسانسور دیدم خیلی مونده تا برسه به طبقه ای ک من بودم توش.فوری رفتم سمت پله ها و تند تند ازشون بالا رفتم.به طبقه پنجم که رسیدم ایستادم و دنبال اتاق سردار رمضانی گشتم.بعد اینکه چِشمم ب اسمش که به در اتاق بود خورد رفتم سمت در و دوباره بعد چندتا ضربه وارد شدم.کسی تو اتاق نبود پکر به میزش که نگاه کردم دیدم فرما و پرونده ها روشه.منم مدارکمو از تو کیف در اوردم مرتب گذاشتم رو میزش که دیدم یهو اومده تو.
برگشتم بهش سلام کردم.اونم سلام کردو بم دست داد.مدارکو از رو میز برداشتمو دادم دستشو گفتم که سردار کاظمی گفته بیام اینجا.اونم سرشو به معنی تایید بالا پایین کرد و گفت:بررسی که شد باهاتون تماس میگیریم.
محمد:چشم
اینو گفتمو از اتاق رفتم بیرون.
دم یه ساندویچی نگه داشتمو دوتا ساندویچ همبرگر خریدم.پولشو حساب کردمو نشستم تو ماشینو مشغول خوردن شدم.ساندویچم که تموم شد گاز ماشینو گرفتمو یه راست روندم سمت خونه.نماز ظهر و عصرمو خوندم خواستم گوشیمو چک کنم که از خستگی بیهوش شدم.
فاطمه:
مامان اینا از صبح رفته بودن خونه مادرجون مهمونی.امشب همه اونجا جمع شده بودن.بی حوصله کتابمو بستمو یه لیوان آب ریختم واس خودمو خوردم.حوصله هیچیو نداشتم.به زنجیری که مامان مصطفی برام خریده بود خیره شدم.چقدر زشت.خسته از رفتارشونو ترس از این که دوباره گریمبگیره سعی کردم افکارمو جمع کنمو متمرکزش کنم رو درس...
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور.
➜• 「 @mashgh_eshgh_313
پارتچهلوهشت
تاساعت دوازده شب فیکس طبق برنامه درس خوندم.خواستم از جام پاشم که احساس سرگیجه کردم.دیگه این سرگیجه های بیخودو بی جهت رو مخم رژه میرفت.چشامو مالوندمو رفتم سمت دسشویی.به صورتم آب زدمو بعدش دراز کشیدم رو تخت.چرا اخه این همه حالِ بد؟دلم میخواست چند ماهِ اخرو فقط به درسام فکر کنم نه هیچ چیز دیگه.به مامانم اینا هم گفته بودم که نه دیگه باهاشون جایی میرمو نه دیگه کسی باید بیاد خونمون.ساعتمو کوک کردمو گذاشتمش بالا سرم.یه چند دقیقه بعدازخوندن آیت الکرسی خوابم برد.
با شنیدن صدای زنگ ساعت از خواب پریدم.کتابا و وسایلمو جمع کردمو ریختم تو کوله.رفتم سمت اشپزخونه و یه سری خوراکی برداشتم.یه لباس خیلی ساده پوشیدم با یه مقنعه مشکی.کولمو گذاشتم رو دوشم.واسه مامان یادداشت نوشتم که میرم کتابخونه ی مسجدو چسبوندم رو در یخچال تا نگران نشه.نمیخواستم بیدارش کنمو مزاحم خوابش بشم اینجور که معلوم بود ساعت یک یا دوی شب رسیده بودن خونه و خیلی خسته بود.بندای کفشمو بستمو راهی مسجد شدم.دیگه برنامه ی هر صبحم همین بود
چون ایام عید بودو کتابخونه ها بسته بودن مجبورا میرفتم اونجا.با اینکه خونمون خلوت بود و اغلب کسی نبود ولی با این وجود فضای اتاقم حواسمو پرت میکرد.
بابا اینا با عمورضا برنامه چیده بودن واسه سیزده بدر برن تله کابین.با اصرار زیاد موفق شده بودم باهاشون نرم.احساس بهتری داشتم که ایندفعه حرفم به کرسی نشسته بود.کتاب به دست رو کاناپه نشستمو تلویزیونو روشن کردم
رفتم سمت تلفن خونه و وای فایِ بدبختو که به خاطر من دو هفته بود کسی به برقش نزده بودو وصل کردمو گوشیمم از تو چمدون قدیمی مامان برداشتم میخواستم ببینم محمد کجا میره امروز.یه چند دقیقه طول کشید تاگوشیم روشن شه.فورا اینستاگراممو باز کردم ببینم چه خبره.طبق معمول اولین کارم این بود.پیج محمدو باز کردمو صبر کردم پست اخرش یه فیلم بود صبر کردم تا لود شه یه چند دیقه گذشت که لود شد دقت که کردم دیدم ریحانه و شوهرشن که دارن راه میرنو محمد یواشکی از پشت ازشون فیلم گرفته.صدا رو بیشتر کردم.میخندید خندش شدت گرف گف:دو عدد کفترِ عاشق هستند که حیا ندارن.خدایآ اللهم الرزقنا ....
و دوباره خنده از خندیدنش لبخند زدم.چه صدای دلنشینی داشت این پسرر!چقد قشنگ حرف میزد. دلم چقدر تنگ شده بود واسه لحنش.پاشدم رفتم از تو کابینت برا خودم اجیل ریختم تو کاسه.
شکلاتامونم اوردم از تو یخچال لواشکارو هم که مامان قایم کرده بود برداشتم.نشستم جلو تلویزیون.کانالا رو بالا پایین کردم که یه فیلم جالب پیدا شد.پسته ها رو دونه دونه باز کردم و ریختم تو کاسه جداگونه.بادوما روهم جدا کردم.مشغول خوردن تخمه ژاپنی شدم.اصن یه احساس مادرونه بهشون داشتم.نیست که هیچکس به خاطر سخت بودن خوردنش بهشون نگاه نمیکرد،من دلم میسوخت براشون.از طرف دیگه هم عاشق تجربه کردن چیزای سخت بودم.
با همت فراوانو سخت کوشی شروع کردم به بازکردنشون.تخمه ژاپنی نسبت به بقیه ی چیزا مث بسته و بادوم کمتر بود چون خورده نمیشد مامان کم میخرید ازش.تموم ک شد رفتم سراغ بقیه چیزا و هوار شدم سرشون.بعدش لواشکمو باز کردم و خوردمش.هی فیلم میدیدم و هی میخوردم.از جام پاشدم و ظرفا رو بردم تو آشپزخونه.بی حوصله تلویزیونو خاموش کردم.شکلاتا رو گذاشتم تو جیبم و کتابمو برداشتم برم بالا که بازم سرم گیج رفت.سعی کردم تعادلمو حفظ کنم.آروم رو زمین دراز کشیدمو مشغول تست شدم.
غروبِ هوا منو به خودم اورد.با عجله رفتم پایین ترسیدم مامان اینا زود بیان برا همین گوشیمو برداشتمو با عجله اومدم بالا.دوباره صفحه اینستاگراممو باز کردم.تنها جایی که میتونستم یه خبر از حالِ محمد بگیرم همون جا بود.مردم عاشق میشن میرن کافه کافی میکس کوفت میکنن به عشقشون خیره میشن از حالشون خبردار.من خیلی همت کنم گوشیمو بگیرم دستم پیج طرفمو چک کنم.یه پست دیگه گذاشته بود
داشت سبزه گره میزد زیرش نوشته بود
(ان شالله امسال سالِ ظهور آقا امام زمان باشه.
ان شالله همه مریضا شفا پیدا کنن ان شالله همه جوونا خوشبخت بشن ان شالله منم حاجت دلیمو بگیرمو والسلام.)
حاجتِ دلی؟کسیو دوس داره؟ناخوداگاه اشک از چشام جاری شد.خو چ وضعشه حاجت دلی چیه اه.تو حال خودم بودم که عکس یه بچه پست شد
چقدر پست میزاره اه دقت کردم عکس یه نی نی ناز بود تو بغلش.چون چهرش مشخص نبود از لباسش فهمیدم خودشه همونی بود که دفعه ی اول تنش بود.
(هدیه ی ۱۴ روزه ای که خدا روز تولدم بهم داد.
برا اولین بار عمو شدنم مبآرک! داداشم بابا شدن شمام مبارک باشه سیزده بدر کنار این مموشک....!
ان شالله پدر شدن خودمونو تبریک بگیم)
عهههه پسره پررووو رو نیگا ...
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزا پور.
➜• 「 @mashgh_eshgh_313
پارتچهلونه
رفتم تو تلگرامم.بازش که کردم دیدم طومار طومار از اینو اون پیام دارم.اول پیامای ریحانه رو باز کردم و عمه شدنشو تبریک گفتم.در جواب بقیه حرفایی که زده بود هم گفتم:ن بابا درس نمیخونم که.
همون لحظه مصطفی پیام داد:شما نیومدی میخواستی درس بخونی دیگه نه !!!!؟
بی توجه بهش پروفایل ریحانه رو که باز کردم دیدم عکس محمدو شوهرشو گذاشته! نفس عمیق کشیدمو یه لبخند زدم.بهش پیام دادم:چقدر دلم برات تنگ شد.مرسی باوفا!!چقد بهم سر میزنی...
به دقیقه نکشید جوابمو داد:به به چه عجب خانوم دو دیقه از درس خوندن دست کشیدن.
فاطمه:ن بابا درس کجا بود
استیکر چش غره فرستاد
فاطمه:اها راستی جزوه رو نوشتی؟
ریحانه:اره نوشتم.چند بار میخاستم بیارم برات ولی تلفنت خاموش بود
(دلم میخواست دوباره برم خونشون محمدُ ببینم)
فاطمه:عه خب ایرادی نداره خودم میام میگیرم ازت.
ریحانه:نه دیگه زحمتت میشه...اگه ادرس بدی میارم برات
فاطمه:خب تعارف که نداریم. من فردا یه کاری نزدیکای خونتون دارم اگه تونستم یه سر میام پیشت ازت میگیرم جزوه رو راستی نی نی تون کجاست عمه خانوم؟
استیکر خنده فرستادو گف:خونه ننش بود الان خونه ماست.
فاطمه:عه اخ جون پس حتما میام خونتون ببینمش.
(اره چقدر هم که واسه نی نی میرم!!)
اروم زدم رو پیشونیم.مشغول حرف زدن با ریحانه بودم که مصطفی دوباره پیام داد:جوابمو نمیدی؟؟؟
رفتم پی ویش
فاطمه:مصطفی بسه.به مامانم بگو زودتر بیاد خونه حالم بده سرم گیج میره.
مصطفی:عه سلام چرا؟
فاطمه:نمیدونم.
مصطفی:میخوای من بیام؟
فاطمه:نه نمیخام. فقط زودتر به مامانم بگو.
گوشیمو خاموش کردمو رفتم پایین وای فایم از دوشاخه کشیدم.تو فکر این بودم که فردا چجوری برم.چی بپوشم یا که مثلا با کی برم اصن باید کادو ببرم براشون؟! یا ن!!! بد نیست؟!نمیگن به من چه ربطی داشت؟ وای خدایا کلافم چقدر. خودت نجاتم بده از این حالِ بد. از رو کشوم مفاتیح کوچولومو برداشتمو دعای توسل خوندم.
به ساعت که نگاه کردم تقریبا ۸ بود.پتومو کشیدم رومو ترجیح دادم به چیزی فکر نکنم.ولی جاذبه ی اسمِ محمد که تو ذهنم نقش بسته بود این اجازه رو نمیداد...
این چه حسی بود که تو دلم افتاده بود فقط خدا میدونستو خدا رو دریای افکارم شناور بودم که خوابم برد.
واسه نماز که بیدار شدم مامانو دیدم که نشسته رو مبل.سریع رفتم سمتش.
فاطمه:سلام مامان خوبی؟
مامان:صبح بخیر. اره چیشدی تو یهو دیشب گفتی حالت بده؟!
فاطمه:وای مامان نمیدونم چند وقته مدام سرم گیج میره اصلا نمیدونم چرا.اوایل گفتم خودش خوب میشه ولی الان بیشتر شده.به خدا حالم بهم میخوره! یه کاری کن خواهش میکنم.
مامان:نکنه چشات ضعیف شده؟
فاطمه:ها؟ چشام؟ وای نمیدونم خدا نکنه.
مامان:باشه امروز پیش دکتر مهدوی برات نوبت میگیرم چشاتو معاینه کنه.
فاطمه:عه؟امروز؟بیمارستان نمیرین؟
مامان:نه نمیرم.دیشب مریم خانوم اینا خیلی گفتن چرا نیومدی.کچلم کردن.
فاطمه:اه مامان اصلا اسم اینا رو نیار.
مامان:چته تو دختررر؟؟پسره داره برات میمیره تو چرا خر شدی؟؟
کلافه از حرفش رفتم سمت دسشویی وضو بگیرم که ادامه داد:اصلا تو لیاقت این بچه رو نداری. .برو گمشو خاک به سرت
فاطمه:اهههه شمام گیر دادین اول صبحیااا.
وضومو که گرفتم نمازمو خوندم.رو تختم نشستمو گفتم تا حالم خوبه یه چندتا تست بزنم.همین که کتابمو باز کردم محوش شدم.با اومدن مامان به اتاقم از جام پریدم.
مامان:پاشو لباس بپوش بریم دکتر
فاطمه:چشم
یه مانتوی بلندِ طوسی با گلای صورتی که رو سینش کار شده بود برداشتم که تا پایین غزن میخورد یه شلوار کتان مشکی راسته هم از کشو برداشتمو پام کردم.روسری بلندمو برداشتمو سرم کردمو نزاشتم حتی یه تار از موهام بیرون بزنه. موبایلمو گذاشتم تو جیب مانتوم که چشم به زنجیر طلایی که عیدی گرفتم خورد.خواستم پرتش کنم تو کشو که یه فکری به سرم زد. گذاشتمش تو جعبشو انداختمش تو کیفِ اسپورتم.از اتاق رفتم بیرون که دیدم مامان رو کاناپه نشسته و منتظر منه.با دیدن من از جاش پاشدو رفت سمت در منم دنبالش رفتم.از تو جا کفشی یه کفش اسپورت تخت برداشتمو پام کردم.دنبالش رفتمو نشستم تو ماشین.تا برسیم یه اهنگ پلی کردم.چند دقیقه بعد دم مطب نگه داشت...
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور.
➜• 「 @mashgh_eshgh_313
چرا همکاری نمیکنید!؟🙂🌱
کانال ما ۶۴۱ عضو داره🌸
قرآن ۳۰ جزداره😊
.
.
🤨🤨🤨🤨🤨
{• #رزقِ_معنوي🌸🙃•}
ﺣﻀﺮﺕ ﺭﺳﻮﻝ(ص💜) ﻓﺮﻣﻮﺩند :
ﻫﺮ ﻛﻪ ﺑﺮ ﻣﻦ ﺻﺪ ﺑﺎﺭ ﺻﻠﻮﺍﺕ ﻓﺮﺳﺘﺪ ﺣﻖ ﺗﻌﺎﻟﻲ ﺑﺮ ﻭﻱ ﻫﺰﺍﺭ ﺻﻠﻮﺍﺕ ﻓﺮﺳﺘﺪ
ﻭ ﺍﮔﺮ ﻫﺰﺍﺭ ﺑﺎﺭ ﺑﺮ ﻣﻦ ﺻﻠﻮﺍﺕ ﻓﺮﺳﺘﺪ ﺣﻖ ﺗﻌﺎﻟﻲ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻓﻀﻞ ﺧﻮﺩ ﺛﻮﺍﺏ ﺩﻩ ﻫﺰﺍﺭ ﺭﻛﻌﺖ ﻧﻤﺎﺯ ﻋﻄﺎ ﻓﺮﻣﺎﻳﺪ..
📚برگرفته از کتاب
فضایل صلوات
❤️اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم✨
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
مَشْــقِعـِشـْـ❤ــق
{• #رزقِ_معنوي🌸🙃•} ﺣﻀﺮﺕ ﺭﺳﻮﻝ(ص💜) ﻓﺮﻣﻮﺩند : ﻫﺮ ﻛﻪ ﺑﺮ ﻣﻦ ﺻﺪ ﺑﺎﺭ ﺻﻠﻮﺍﺕ ﻓﺮﺳﺘﺪ ﺣﻖ ﺗﻌﺎﻟﻲ ﺑﺮ ﻭﻱ ﻫﺰﺍﺭ ﺻﻠﻮﺍ
روزه جمعہ ای صݪوات یادتون نره❣🍃
*
*
*
*
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
مَشْــقِعـِشـْـ❤ــق
روزه جمعہ ای صݪوات یادتون نره❣🍃 * * * * °•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/21400
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🙂🌺
•○●📚📖📔•○●
معرفۍڪٺابهایہمذهبۍ!🙃
ٺَرگُل🌸
موضوع:۲۰دلیلعقلۍوروانشناسۍ
برایہحجاب(مخصوصخواهران)
#پیشنہادمطالعہ✨
شاخہنباٺ🌼
موضوع:راهڪارهایہمدیریٺنگاهو
شہوٺ(مخصوصبرادران)
#پیشنہادمطالعہ✨
خانوادهایرانۍ👧🏼👦🏻🧕🏻🧔🏻
موضوع:۱۳۰نڪتہدررابطہباازدواج
ازبیاناٺمقاممعظمرهبرے🧡
پایۍڪہجاماند❣
موضوع:خاطراٺاسارٺسیدناصـر
حسینۍپور
یادٺباشد💖
موضوع:عاشقانہاےازشہیدحمید
سیاهڪالۍمرادے🕊🌹
حیفا☠
موضوع:رمانجاسوسۍ(موساد)
منزندهام✌️🏻
موضوع:خاطراٺدوراناسارٺ
معصومہآباد
سلـامبرابراهیم۱و۲😍
موضوع:خاطراٺشهیدابراهیم
هادے🕊🌹
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
#story ...
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3