eitaa logo
مَشْــق‌ِعـِشـْـ❤ــق
1.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
706 ویدیو
59 فایل
دلشڪستہ‌ےعاشق💔 براےپرواز🕊🍃 نیازےبہ‌بال‌ندارد...❤ •{شهیدآوینے}• 🌿¦•گـوش‌جآن↓ https://harfeto.timefriend.net/16083617568802 🍃¦•ارتباط‌بامـا↓ 🌸•| @H_I_C_H 🌙¦•ازشرایطموݩ‌بخونین↓ 🌸•| @sharayet_mashgh_eshgh_313 تودعوت‌شده‌ۍشھدایے🙃♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
چون برگشتش غیر منتظره بود فاصله بینمون خیلی کم شد و بستنیم به لباسش خورد بلند گفتم وایی و زدم رو صورتم با ترس بهش زل زدم‌ داشت به لباسش که لکه سفید بستی قیفیم روش چسبیده بود نگاه میکرد بخاطر سوتی های زیادی که داده بودم دلم میخواست بشینمو فقط گریه کنم چون کارِ دیگه ای هم ازم بر نمیومد قیافش جدی بود‌ همینم باعث شد ترسم بیشتر شه شروع کردم به حرف زدن:آقای رسولی هم دانشگاهیمه زنگ زد چندتا سوال درسی ازم بپرسه بعدشم بخاطر موفقیتم تو امتحان رو بهم تبریک گفت بخدا فقط همین بود اون سوال احمقانه رو هم چون هل شدم پرسیدم. نفسم گرفت انقدر که همچیزو پشت همو تند تند گفتم سریع یه دستمال تمیز از جیبم در آوردم انقدر ترسیده بودم که چیزی نمیفهمیدم میترسیدم به چشم هاش نگاه کنم دستمال رو کشیدم روی پیراهنش و بستنیو از روش برداشتم همینطور که پیراهن رو پاک میکردم گفتم:توروخدا ببخشید بخدا حواسم نبود اصلا در بیارید براتون میشورمش میارم بلاخره جرئت به خرج دادمو سرمو بالا گرفتمو بهش نگاه کردم تا ببینم چه عکس العملی نشون داده با یه لبخند خوشگل خیلی مهربون نگام میکرد دلم با دیدن نگاهش غنج رفت گفت:من ازتون توضیحی خواستم؟ به بستنی آب شده ی توی دستم نگاه کرد و ادامه داد:دیگه قابل خوردن نیست بریم یکی دیگه اش رو بخریم. از این همه مهربونی تو صداش صدای قلبم بلند شد!یه شیر آب نزدیکمون بود رفتم طرفش و دستمو شستم محمد منتظرم ایستاده بود رفتار مهربونش یه حس خوب رو جایگزین ترسم کرده بود همراهش رفتم پیش ریحانه که با اخم نگاهمون میکرد. +دوساعته من و کاشتین اینجا کجایین شما؟چه غلطی کردم نگفتم روح الله بیاد. از حرفش خندمون گرفت ریحانه به لباس محمد نگاه کرد و گفت:پیراهنت چیشده؟لکه چیه روش؟ محمد خندید و گفت:بستنیه یا شایدم...! شرمنده نگاهمو ازش گرفتم که گفت بیاین با من ریحانه صداش در اومد:وا یعنی چی؟دیگه کجا میرین؟ محمد سوئیچ ماشین رو به ریحانه داد و گفت:منتظر باش زود میایم ریحانه چشم غره ای داد و رفت تو ماشین دلم چیزی نمیخواست ولی جرئت حرف زدن نداشتم میترسیدم لب واکنم و دوباره سوتی بدم در سوپریو باز کرد من رفتم تو و محمد پشت سرم اومد رفت طرف یخچال و منتظر نگام کرد چیزی نگفتم که گفت:از اینا؟یا از همون قبلیه؟ خجالت میکشیدم حرفی بزنم من بستنی شکلاتی خیلی دوست داشتم از اینکه منتظر گذاشته بودمش بیشتر شرمنده شدم. محمد:فاطمه خانوم اگه نگین کدومشو بیشتر دوست دارین مجبور میشم از هر کدومش یه دونه بردارم! حرفش به دلم نشست قند تو دلم آب شده بود نتونستم لبخند نزنم رفتم طرف یخچال و یه بستنی کاکائویی برداشتم با همون لحن مهربونش گفت:فقط همین؟ بهش نگاه کردم انگار فهمیده بود نمیتونم چیزی بگم یدونه از همون بستنی برداشت و یه نگاه به خانوم فروشنده انداخت که با ظاهر نامناسبی به محمد خیره بود بعد چند ثانیه تردید به طرفش رفت به رفتارش دقت کردم بدون اینکه نگاهی بهش بندازه ده تومن رو به همراه بستنی روی میز گذاشت منم بستنیمو کنارش گذاشتم خانومِ با غضب پول رو گرفت و بقیه اشو روی میز گذاشت تشکر کردمو بیرون رفتیم از اینکه کنارش راه میرفتم احساس غرور میکردم توماشین نشستیم. ریحانه:چه عجب اومدین بلاخره تازه یادم افتاد پرو پرو اومدمو تو ماشینشون نشستم به ریحانه گفتم:من بازم مزاحمتون شدم ریحانه:بشین سر جات عروس خانوم الان که دیگه نباید تعارف کنی. بستنی تو دستمو که دید گفت:فعلا بستنیتو بخور از اینکه پیش محمد من رو اینطور خطاب کرد خیلی خجالت کشیدم محمد از توآینه یه نگاهی بهم انداخت لبخند زده بود سعی کردم عادی باشمو انقدر سرخ و سفید نشم بستنیمو باز کردمو بدون توجه به حضور محمد شروع کردم به خوردنش یخورده شهرگردی کردیمو بعد چند دقیقه محمد یه کوچه مونده بود به خونمون ایستاد و گفت:فاطمه خانوم ببخشید میترسم پدرتون ببینن منو سوء تفاهم بشه براشون. فاطمه:خواهش میکنم ببخشید بهتون زحمت دادم خیلی لطف کردین پیاده شدمو گفتم:بابت بستنیا هم ممنونم بخاطر پیراهنتون بازم عذر میخوام. خندید و چیزی نگفت میخواستم با ریحانه هم خداحافظی کنم که محمدبهش گفت همراه من بیاد فاطمه:نه میرم خودم راهی نیست ریحانه جون تو زحمت نکش ریحانه پیاده شد و گفت:ببین فاطمه جان بزار یچیزیو برات روشن کنم این آقا داداش من یه حرفی بزنه حرفش دوتا نمیشه یعنی تا فردا صبحم وایستی اینجا نزاری من باهات بیام محمد اجازه نمیده تنها بری خندیدمو بهش نگاه کردم با لبخند به روبه روش خیره بودازش خداحافظی کردمو با ریحانه رفتیم با اینکه چند قدم ازش دور شده بودم حس میکردم دلم به شدت براش تنگ شده... نویسندگان:فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزا پور. @mashgh_eshgh_313
ریحانه باهام حرف میزد و من سعی میکردم نگاه قشنگ محمد و صدای مهربونشو برای همیشه تو ذهنم ثبت کنم کلی تو دلم قربون صدقه اش رفتم قربون صدقه چشماش صداش لبخندش نگاه جدیش مهربونیش حجب و حیاش حرفای قشنگش...! هر ثانیه بیشتراز قبل عاشقش میشدم هرثانیه بیشتر از قبل بهش وابسته میشدم همش تودلم میگفتم:خدایا غلط کردم ببخش من رو ولی مگه میشه قربون صدقه یه همچین آدمی نرفت؟با احساس درد بازوم رشته افکارم‌ گسسته شد. ریحانه:فاطمه میزنم میکشمتا حواست کجاست؟بی ادب دوساعته دارم فَک میزنم. فاطمه:ببخشید عزیزم تو دلم ادامه دادم:تقصیره این داداشته که برام هوش و حواس نزاشته رسیدیم خونه و ازش خداحافظی کردم محمد بهش زنگ زده بود و وقتی از نبود بابا مطمئن شد گفت سر کوچه میاد دنبالش درو باز کردمو مستقیم به اتاقم رفتم. مامان سرش تو گوشیش بود باباهم کتاب میخوند از فرصت استفاده کردمو به بابا گفتم:میشه باهم حرف بزنیم؟ کتابشو بست و گفت:بله بفرما از خدا خواستم کمکم کنه تا بتونم راضیش کنم. فاطمه:بابا از وقتی فرق بین خوب و بد رو تشخیص دادم تا الان که ۲۰ سالم شده فهمیدم که هیچ وقت نشد بدم رو بخواین تا الان هرکاری کردین واسه خوشبختی من بود بابا من شما رو خوب میشناسم همونطور که شما منو میشناسین منم میشناسمتون میدونم میتونین آدم ها رو از رنگ نگاهشون بخونید... پس چرا با ازدواج ما مخالفت میکنین؟چی از نگاهش خوندین؟من که میدونم با محمد مشکلی ندارین من که میدونم راضی نیستین به هیچ وجه کسیو تو مشکل و سختی بندازین آدمی که دست همه رو تو شرایط سخت گرفته امکان نداره دلش راضی شه کسیو اذیت کنه. بابا:فاطمه نگاهمو ازش گرفتمو گفتم:بعله بابا:اون واقعا دوستت داره؟ فاطمه:یعنی میخواین بگین متوجه نشدین؟ بابا:فاطمه اون حتی حاضر نشد بخاطرتو از کارش بگذره بازم میگی دوستت داره؟ فاطمه:مگه همیشه نمیگفتین بهترین آدما اونایین که ارزش هاشون و عقایدشون رو باچیزی عوض نمیکنن؟واسه محمد کارش جزو ارزش هاش به حساب میاد!!! بابا:بخاطر محمد مصطفی رو...؟ فاطمه:نه بابا بخدا نه این دوتا هیچ ربطی بهم ندارن بابا درست نیست بخاطر دلخوریتون از من اون بیچاره انقدر اذیت شه... میدونم فهمیدید چقدر آدم با اراده ایه توروخدا اجازه بدید... بابا:فاطمه حرفات داره نا امیدم میکنه میگی میدونی خوشبختیتو میخوام میگی میدونی میتونم آدم هارو بشناسم با این وجود با من بحث میکنی؟مگه من بچه ام که باهات لج کنم تو عقلت کامل شده منم به نظرت و انتخابت احترام میزارم ولی دلم میخواست بیشتر ازاین بهم احترام بزاریو به حرفام اعتماد کنی دیگه مهم نیست حالا که بحث رو به اینجا کشوندی بزار برات بگم فاطمه من قصدم از تمام مخالفت هام واسه این بود که بیشتر بشناسمش میخواستم امتحانش کنم میخواستم از احساس تو بیشتر بدونم دلم نمیخواست احساسی و بدون منطق رفتار کنی من از دار دنیا یه بچه بیشتر ندارم اونم به سختیو بعدِ کلی نذر و نیاز خدا بهم هدیه کرده از من انتظار داری به راحتی قبول کنم با کسی ازدواج کنی که تازه شناختیمش؟سرنوشت تو برام خیلی مهمه آینده ات واسم خیلی مهمه خودت برام خیلی مهمی مگه من جز تو و مادرت چی دارم؟الان هم همونی میشه که تو میخوای اگه انقدر مطمئنی خوشبخت میشی من نه شرطی دارم نه مخالفتی یعنی از اولم نداشتم فقط تو اونقدر برام ارزش داشتی که به راحتی قبول نکنم. رفتم کنارش نشستمو بوسیدمش که گفت:فاطمه باید قول بدی خوشبخت بشی و هیچ وقت از انتخابت پشیمون نشی و اینکه کسی از حرف های امشبمون چیزی نفهمه فقط تو و مادرت میدونین نیت من چی بوده. فاطمه:چشم بابا چشم‌ حس میکردم امشب بهترین شبه زندگیمه دلِ پرازآشوبم آروم گرفته بود انقدر حالم خوب بود که دلم میخواست زنگ بزنم به محمد و همه چیز رو براش بگم بگم بابام راضی شده و دیگه مشکلی نیست ولی صبر کردم تا فردا به ریحانه خبر بدم. چهار روز از آخرین دیدارم با محمد گذشته بود با مامانمو دختر خالم‌ تو راه آزمایشگاه بودیم از اینکه قرار بود محمد رو ببینم به شدت خوشحال و هیجان زده بودم از وقتی که بابام به ازدواجمون رضایت داد احساس میکنم دارم رو ابرا را میرم داشتم به محمد فکر میکردم که سارا زد رو بازومو گفت:عروس خانوم پیاده شو رسیدیم. اینطور خطاب شدن من رو سر ذوق می آورد از ماشین پیاده شدم ‌و روسریمو مرتب کردم با مامان هم قدم شدم و رفتیم داخل با اینکه ساعت ۸ و نیم صبح بود آزمایشگاه تقریبا شلوغ بود با چشمام دنبال چهره آشنا میگشتم که یهو نگاهم به محمد افتاد و با شوق گفتم‌:مامان اونجان!!! رفتیم سمتشون ریحانه که تازه متوجه ورودمون شده بود ایستاد و با قدم های بلندخودش رو به ما رسوند بعد از سلام و احوال پرسی با مامان و دخترخاله ام‌ طبق معمول خودشو تو بغلم پرت کرد و گفت:سلام زن داداش خوشگل من... نویسندگان:فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزا پور. @mashgh_eshgh_313
•••○●🦄🍭💕•○●••• •••○●🦄🍭💕•○●•••
برکت زندگی از گفتن یک .•°|یا زهرا|°•. ست✨🌺 °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
صباحاً أتنفس بِحُب الحُسین...!☺️💖
در انتظار نشسته ای؟! درانتظار بایست✋🏻 هنوز حضرت معشوق یار میخواهد:)♥️ 🍃 ✨ °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
اے آفریننده‌ےِ حسین یکــ حسین آفریدی و یکــ عالم را اسیرِ عشق کردی... من فداےِ این آفریده‌اتـــ کہ حُبَّش جهـانم را معنا کرد : )♥️ °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
+همه ے همــت تــان را در [ ] صـــرف ڪنید فرداے [ ] خـــواهید؛ فهمید...! |آیت الله وحید خراسانے| °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
صلواٺـ🌱
#پروفایل‌زَهرایے🖤✨ °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨پاداش ‌صلوات و درود فرستادن بــر ؔ پیغمبر اکرم ؐ به فاطمہ ؔ فرمودند : هر کہ بر تو صلوات فرستد؛ خدای متعال همه‌ے گناهان او را، بدون استثناء مےبخشد و هرجا کہ من در بهشت باشم، خدا او را در بهشت به من ملحق می‌کند:) و این صلوات چقدر زیباست(: 🌱{اَللّهُمَّ صَلِّ عَلیٰ فاطِمَةَ و اَبِیها وَ بَعْلِها وَ بَنِیها و السِرِّ المُستودَعِ فیها بِعَدَدِ ما اَحَاطَ بِهِ عِلْمُکَ} 💌 بحارالانوار ج۴۳ ص۵۵ °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3