#ناحله
#پارت_صد_و_هفتاد_و_سه
محمد:تو بخاطر یه لباس اینطور دلخور شدی؟
بیا بریم اصلا هرچی که دلت خواست رو برات میخرم دیگه هیچی نمیگم!من غلط بکنم دیگه نظر بدم!ببخش من رو باشه؟اصلا دیگه جایی نمیرم یک دقیقه هم تنهات نمیزارم بزار ببینمت...!
نزدیک بود گریم بگیره باورم نمیشد این حرف ها رو فاطمه میزنه نمیدونستم چی میگم فقط میخواستم ببینمشو نزارم که از کنارم تکون بخوره حتی فکر کردن به نبودش آزار دهنده بود با صدایی بغض دار گفت:فردا میام وسایلمو جمع میکنم
محمد:یعنی چی وسایلت رو جمع میکنی؟خانومم این حرف ها حتی شوخیشم زشته مگه قرار نبود هرجایی هر کدوممون از اون یکی به هر دلیلی دلخور شد بهش بگه تا کدورتی نمونه؟تو انقدر دلت ازم پر بود و چیزی نگفتی؟خواهش میکنم بگو کجایی تا بیام جواب همه ی حرفات رو بدم
فاطمه:خداحافظ
بهت زده به تماسی که قطع شده بود نگا کردم چند بار زنگ زدم موبایلشُ خاموش کرده بود حس میکردم فضای خونه کوچیک تر شده و نمیتونم نفس بکشم رفتمو لباس سپاه رو با پیراهن سرمه ای و شلوار مشکی عوض کردم نمیدونستم باید کجا برم تنها چیزی که میدونستم این بود که نیاز داشتم به رفتن!
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزا پور.
#ناحله
#پارت_صد_و_هفتاد_و_چهار
فاطمه:
با شنیدن حرفاش نتونستم طاقت بیارمو زدم زیر گریه تو دلم کلی قربون صدقش رفتمو به خودم لعنت فرستادم صدای بغض دارش داغونم کرده بود شمیم که این حال و روزم رو دید گفت:آخه تو که جنبه نداری چرا میخوای شوهرت رو اینجوری سوپرایز کنی؟
همه خندیدن و بابا گفت:حالا چیکار کنیم؟همینطور سر کوچه بمونیم؟
اشکامو پاک کردمو گفتم:اره میدونم که الان میاد دنبالم!
مامان:از دست تو دختر ،صداش رو که شنیدم انقدر دلم سوخت که میخواستم بگم همه ی اینا نقشه ی زَنِته!
ریحانه:بمیرم برای داداشم چی میکشه از دست تو
همه خندیدیمو گوشه ی کوچه منتظر موندیم محمد بیاد که گفتم:چند نفرمون بریم کنار ماشینش چون با سرعت میاد یهو بریم جلوی ماشین لهمون میکنه.
محسن:خب ما پشت این درخت ها قایم میشیم شما برو کنار ماشی. فقط مراقب باشین خیلی بهش نزدیک نشین که الان عصبانیه ممکنه یهو دستش بره.
خندیدمو گفتم:آقا محسن شما مراقب باشین کیک خراب نشه
محسن:چشم حواسم هست روی این قیافه مُزَخرَف برگ درخت نشینه
دوباره صدای خنده هامون بلند شد رفتم کنار ماشین و روی پاهام نشستم خیلی هیجان داشتم همش میترسیدم محمدُ ببینمو نتونم طاقت بیارمو بغلش کنم چند دقیقه گذشت و طبق حدسی که زدم محمد با قیافه ای آشفته تر از همیشه از خونه بیرون اومد از هیجان دستام میلرزید نمیدونستم قراره چه واکنشی نشون بده به ماشین نزدیک شد از جام بلند شدمو آروم قدم برداشتم در ماشین رو باز کرد و خواست بشینه توش که رفتم پشت سرش و آروم به کتفش ضربه زدم قیافه ام جدی بود و چون گریه کرده بودم چشمام یخورده قرمز شده بود به سرعت به برگشت عقب مات مونده بود در ماشینُ بست با تعجب نگاهش رو روم میچرخوند به سختی گفت:فاطمه
چند ثانیه چشماشو بست و نفس عمیق کشید که با لبخند گفتم:تولدت مبارک محمدم!!
بهت زده نگام میکرد که همه اومدن و باهم گفتند:تولدت مبارک
ریحانه کلی برف شادی روی سرمون ریخت و بعد رفت محمد رو بغل کرد و بوسیدش با دیدن قیافه متعجب محمد در حالی که برف شادی روی بینیش نشسته بود همه زدیم زیر خنده بیچاره هنوز تو شوک بود بعد از چند دقیقه فهمید که قضیه چیه و از شوک در اومد که با دیدن عکسش روی کیکِ تو دست محسن چشماش گرد شد و گفت:وای!نه!این دیگه نه!
نگاهش از بین جمع به من برگشت و با زار گفت:فاطمه!!!
که باعث شد دوباره همه بخندن یکی از مضحک ترین عکس های محمد رو داده بودم که روی کیکش بزنن تو دوران نامزدیمون وقتی دلمون تنگ میشد با ژستای مختلف برا هم عکس میفرستادیم.
ی بار زبونمو در آوردمو چشمامو گرد کردمو از خودم عکس گرفتم و براش فرستادم اونمکلی به عکسم خندید و ادامو در آورد و باهمین ژست برام عکس فرستاد منم همین عکس رو روی کیکش زده بودم با دیدن عکسش روی کیک از خجالت سرخ شده بود به ترتیب بابا و مامان و محسن و روح الله و ریحانه رو بغل کرد و ازشون تشکر کرد از شمیم هم تشکر کرد و راهنماییشون کرد که برن داخل خونه من و محمد تو کوچه موندیم که مامانم گفت:آقا محمد کلید رو بده ما بریم بالا
محمد خجالت زده کلید رو به مامان داد همه رفتن رفتمو روبه روی محمد ایستادم از چهره ی آشفته اش مشخص بود که خیلی حالش بد شده بود!!
فاطمه:معذرت میخوام که ناراحتت کردم
محمد:ناراحتم نکردی سکتم دادی!
چیزی نگفتمو داشتم میرفتم بالا که گفت:فاطمه؟
برگشتم سمتش:جانم؟
محمد:هیچکدوم از چیزهایی که گفتی جدی نبود دیگه؟
بهش لبخند زدمو گفتم:خیلی سعی کردم معکوس ویژگی های خوبت رو بگم هیچکدوم جدی نبود!
محمد:خیلی اذیتم کردی ولی قول میدم جبران کنم!
فاطمه:بمیرم الهی ببخشید دیگه میخواستم غافلگیرت کنم!
محمدخدا رو شکر که هستی
جوابشو با لبخند دادم...
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور.
#ناحله
#پارت_صدو_هفتادو_پنج
از تو آینه ی آسانسور با خنده نگاهم می کرد.
محمد:چرا این عکس؟
فاطمه:یادته چقدر به عکسم خندیدی اذیتم کردی؟اینم تلافی!
محمد:عه پس تلافی کردنم بلدین شما ما خبر نداشتیم؟
فاطمه:بله دیگه!
آسانسور ایستاد و رفتیم داخل خونه رفتم تو اتاقمون و از کمد لباساش یه پیراهن کرم رنگ که صبح اتوش کرده بودم رو برداشتمو روی تخت گذاشتم به هال پذیرایی کوچیکمون برگشتمو رو به محمدکه کنار بابا نشسته بود گفتم:آقا محمد میشه بیای؟
از جاش بلند شد و با من به اتاق اومد.
محمد:جانم؟
رو به روش ایستادمو دکمه های لباسش رو براش باز کردم اون پیرهَنِشو از روی تخت برداشتمو براش نگه داشتم تا بپوشه پیراهنش رو پوشید و دکمه هاش رو بست از روی میز آرایشم شونه اش رو برداشتمو موهای پریشون و محاسنش رو شونه زدم از ادکلن هاش اونی که خودم بیشتر دوستش داشتمو برداشتمو دادم دستش خندید و ازم گرفتش یه نگاه به سر تا پاش انداختمو وقتی از تیپش مطمئن شدم گفتم:عالی شدی بریم!
یه لبخند زد و از اتاق رفت بیرون چادر مشکیم رو با چادر رنگی عوض کردم به لبه های روسریم دست کشیدمو از اتاق رفتم بیرون محمد و محسن میز عسلی رو آوردن و جلوی مبل وسطی گذاشتن کیک رو روی میز گذاشتن که محسن گفت:به کجا داریم میریم ما؟محمد خجالت نمیکشی از این اداها در میاری؟پسر تو چرا اینجوری شدی آخه؟من یه بارم تو رو با این قیافه ندیده بودم!یعنی واقعا پس فردا شهید شدی با این عکس برات بنر بزنیم؟!
صدای خنده ی جمع بلند شده بود محمد هم میخندید و با چشم هاش برام خط و نشون میکشید یهو گفتم:ای وای شمع رو روی کیک نزاشتم چرا؟
ریحانه:داشتی گریه میکردی یادت رفت.
محمد با نگرانی گفت:گریه چرا؟
واسه ریحانه چشم غره رفتم و بی خیال جواب دادن شدم از آشپزخونه فشفشه و شمع عدد دو و نه رو آوردمو روی کیک گذاشتمریحانه جواب داد:بس که دوتاتون لوسین
تو گریه کردی فاطمه هم گریه اش گرفت چشمای محمد گرد شد وگفت:من گریه کردم؟
روح الله:بله آقا محمد صدات رو بلندگو بود یعنی کاملا مشخصه که فاطمه خانوم نخواسته برات تولد بگیره خواسته آبروت رو ببره داداشم.
به سرعت برگشتم سمتش و گفتم:بیخشیدا ولی خانوم شما زدررو بلندگو که فیلم بگیره!
بابا که از بحث های بین ما خنده اش گرفته بود گفت:خب حالا یچیزی بیارید این شمع هارو روشن کنین.
دوربین محمد رو دادم دست ریحانه و شمع ها رو روشن کردم با شیطنت های محسن و روح الله محمد شمع ها رو فوت کرد و کیک رو برش زد سریع کیک رو تقسیم کردمو با شربت به همه تعارف کردم همه روی زمینکنار هم نشسته بودیم
رفتم جعبه ی هدیه ی محمد رو روی میز گذاشتم بقیه هم اومدن و کادو هایی که خریده بودن رو کنارش گذاشتن.
روح الله:خب آقا محمد بیا بشین اینجا باز کن اینا رو
محمد:ای بابا شما خیلی شرمندم کردین حضورتون خیلی خوشحالم کرد دیگه کادو برای چی؟
میخواست ادامه بده که محسن گفت:خب حالا داداش کاری نکردیمکه!
محمد:من باز کنماینارو؟
محسن:خجالت میکشی؟من باز کنم برات؟
سکوت محمد رو که دیدرفت کنار جعبه های کادو نشست میخواست کادوی من رو باز کنه که گفتم:آقا محسن اول کادوی بابا ومامان...
هدیه ای که بابا خریده بود رو برداشت چسب کاغذ کادو رو باز کرد و کمربند مشکی شیکی رو ازش بیرون آورد محمد کلی از بابا تشکر کرد کاملا مشخص بود که چقدر خجالت کشیده کلا در مقابل بابام یه رفتار خاصی داشت حتی به سختی صداش میزد کادوی مامان توی یه جعبه بود.
محسن:عه این دوتاست
مامان از حرفش خندید محسن دوتا جعبه ی چوبی کوچک تر رو در آورد بعد از این که چند ثانیه بهشون نگاه کرد گیج یکیش رو به من و یکی دیگه رو به محمد داد با تعجب در چوبی جعبه رو باز کردم که یه ساعت زنونه ی خوشگل تو جعبه دیدم برگشتم سمت مامانمو گفتم:این واسه منه؟
مامان با لبخند سرش رو تکون داد.
محمد:واسه من خوشگل تره
همه خندیدن نگاهم به ساعتی که روی مچش بسته بود افتاد ست مردونه ی ساعت من بود دور مچم بستمش خیلی به دستم میومد ذوق زده مامان روبغل کردمو گفتم:ممنونم مامانِ خوش سلیقم
محمد مامان روبغل کرد و سرش رو بوسید و گفت:دستتون دردنکنه خیلی قشنگن حالاچرا زحمت کشیدین واسه فاطمه خانوم خریدین!
همه خندیدن و من با یه اخم ساختگی به محمد نگاه کردم که ادامه داد:خب تولد من بود واسه شما نمیخریدن که اشکالی نداشت.
یه چشم غره دادمو دوباره با ذوق به ساعتم نگاه کردم از هدیه گرفتن خیلی خوشم میومد مهم نبود چه هدیه ای هرچی که بود هیجان زده میشدم محسن کادوی خودش رو آورد و به محمد داد و گفت:تقدیم به تو ای برادرم
محمد جعبه ی مستطیلی که رنگش مشکی بود رو از محسن گرفت و درش رو باز کرد جعبه اش مخمل بود یه روان نویس و خودکار نقره ای کنار هم توی جعبه بودن خیلی شیک و قشنگ بو .محمد خیلی ازشون تشکر کرد...
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور.
#ناحله
#پارت_صد_و_هفتاد_و_شش
ریحانه باذوق منتظر بود تا کادویی که با روح الله برای محمد گرفته بودند باز بشه محمد درِ جعبه رو برداشت و لبخند زد و گفت:ای جانم ممنونم عزیزدلم...
یه دستبند چرمی به رنگ مشکی که وسطش یک سنگ مستطیلی شرف الشمس وصل شده بود و از جعبه بیرون اورد و دور مچ دیگه اش بست
با دقت که نگاه کردم توجه ام به یا زهرایی که روش حک شده بود جلب شد ریحانه دوباره محمدُ بغل کرد ته دلم بهش حسودیم شد رفتار ریحانه و محمد باهم خیلی خوب بود میترسیدم دستبندش رو از چیزی که من براش خریدم بیشتر دوست داشته باشه محمد از روح الله هم تشکر کرد و طبق گفته ی من آخرین جعبه که از همه قشنگ تر تزئین شده بود هدیه ی من بود محمد جعبه رو برداشت و بازش کرد که از اطرافش چندتا ورق باز شد و عکسای کوچیکمون رو که چاپ کرده بودم و به جعبه چسبونده بودم پشت سر هم قرار گرفت .
با لبخند عکس هارو ورق زد و جعبه ی کوچیک تری که وسطش گذاشته بودم رو باز کرد. تا نگاهش به انگشتر داخل جعبه افتاد سرشو بالا گرفت و با لبخند بهم نگاه کرد انگشتر عقیق سبزی رو که براش گرفته بودم رو از جاش برداشت و تو دستش گذاشت و روی سنگش دست کشید دوباره بهم نگاه کرد و گفت:خیلی قشنگُ خوش رنگه ممنونم فاطمه جان
انگشتر ستی که باهاش خریده بودم رو از جیبم در اوردمو تو دستم گذاشتمو نشونش دادم که خندید و گفت:واسه من خریدی دلت خواست رفتی واسخودتم گرفتی؟
فاطمه:نخیر از اول میخواستم ست بخرم
فقط با لبخند نگاهم کرد و چیزی نگفت شمیم انگشترم رو گرفت تا نگاهش کنه چند دقیقه که گذشت اسنک هایی که برای شام درست کرده بودم رو هم آوردم و دور سفره ی گردمون نشستیم تا ساعت یک شب گفتیمو خندیدیم.
اون شبِ پر ماجرا جزء بهترین شب های زندگیم شد البته تمام اوقاتی که با محمد میگذشت بهترین لحظات زندگی من بودن مهمون ها که رفتن روی مبل ولو شدم و گفتم:آخیش خیلی خوش گذشت نه؟
محمد کنارم نشست و گفت:اره تا حالا کسی اینجوری برامتولد نگرفته بود! بهترین تولدم بود!
فاطمه:جدی میگی؟
محمد:اره عزیزم ممنونم بخاطر همه ی خوبی هات!
رفت تو آشپزخونه و ظرف قرص ها رو برداشت.
فاطمه:چیشده؟
محمد:هیچی یخورده سرم درد میکنه دنبال قرصم میگردم.
رفتم و ظرف رو از دستش گرفتم.
فاطمه:صبر کن الان برات دمنوش درست میکنم خوب میشی!چرا سرت درد میکنه؟
محمد:چیزی نیست
دیگه چیزی نگفتم.
داشتم دمنوش رو تو قوری میریختم که با یک نایلون توی دستش اومد و کنارم ایستاد توجهی نکردم و نبات رو از کابیت در آوردم که محمد گفت:فاطمه جانم؟
برگشتم عقب و یه کاسه که با پاپیون بسته شده بود رو جلوی صورتم دیدم
با تعجب از دستش گرفتمو گفتم:این چیه؟
چیزی نگفت پاپیونش رو باز کردم و در کاسه رو برداشتم با دیدن ترشک داخل کاسه دهنم آب افتاد با خنده گفتم:عاشقتم یعنی
محمد:گفتم قهر کردی باهام خواستم از دلت در بیارم که فهمیدم برام نقشه کشیده بودی.
لواشک ها رو داد دستم که گفتم:وای؟ اناره؟
خندید و گفت:آره
بغلش کردمو گفتم:فاطمه فدات شه الهی خب پس اگه اینطوریه همیشه قهر میکنم باهات بیای با لواشک از دلم در بیاری!!
خندید و گفت:خدانکنه!نه دیگه از این خبرا نیست خانومم دفعه بعد اگه باهام قهر کنی میام انقدر قلقلکت میدم قهر کردن از یادت بره
نفس عمیقی کشیدمو گفتم:ان شالله هزار و بیست و نه سال دیگه کنار من زندگی کنی.
خندید و گفت:او چه خبره؟
فاطمه:از خدا میخوام بهترین ها برات اتفاق بیافته!محمد؟
محمد:جون دلم؟
فاطمه:خداروشکر که به دنیا اومدی خداروشکر که پیدات کردم خداروشکر که عاشقت شدم و خداروشکر که الان کنار منی .
با خنده گفت:نمیخواد دمنوش بزاری دیگه!!
فاطمه:چرا؟
محمد:وقتی تو اینجوری نگاهم میکنی من واسه آرامش به دارو و دمنوش چه نیازی دارم؟
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور.
#ناحله
#پارت_صد_و_هفتاد_و_هفت
انقدر درگیر تولد محمد بودم که واسه سال تحویل هیچ کاری نکرده بودم سی ام اسفند بود و با محمد از ده صبح برای خرید عید اومده بودیم بیرون حالُ هوای خوب آخر اسفند ماه با حال هوای قشنگ اول زندگی مشترکمون دلیل خوبی بود برای لبخندی که از لبامون کنار نمیرفت ساعت دوازده ظهر بود و خیابون ها خیلی شلوغ بود محمد نایلون دو تا ماهیِ قرمزی که خریده بودیم رو تو دستش گرفته بود و بهشون نگاه میکرد
محمد:گناه دارن چرا زود میمیرن؟
فاطمه:شاید خسته میشن از شنا کردن
چیزی نگفتم که گفت:بیا بریم رو این پله بشینیم یخورده
رفتیمو کنار پله های یه بانک نشستیم نگاهم به آدم هایی بود که با شوق وسایل سفره ی هفت سینشون رو انتخاب میکردن.
پاهامو از کفشم در آوردم.
کلافه شده بودم.
با این کفشم خیلی راحت بودم ولی این بار خیلی اذیتم کرد.
پاهام درد گرفته بود و هنوز کلی خرید داشتیم و تازه نصف وسایلمون رو گرفته بودیم چند دقیقه بعد از جامون بلند شدیم و به راهمون ادامه دادیم دستمو دور دستش حلقه کردم و کنار هم راه میرفتیم که برای دهمین بار پام پیچ خورد!!
محمد:ای بابا باز که پات پیچ خورد فقط یه بار دیگه این کفشت رو بپوش من میدونمو شما!!
فاطمه:محمد باور کن من با این کفش خیلی راحت بودم نمیدونم چم شده!
محمد:پس آروم تر راه بیا!!
تا دو ساعت بعدهرچی میخواستیمو گرفتیمو پیاده به سمت خونه رفتیم در خونه رو که باز کردم رفتمو وسط هال وِلو شدم
فاطمه:وای مردم از خستگی
محمد خندید و گفت:تا تو باشی نگی پیاده بریم خوش میگذره!
فاطمه:خب دیگه خیلی خوش گذشت فقط خسته شدم!
چون از صبح بیرون بودیمو نرسیدم غذا درست کنم همون بیرون ناهار خوردیم.
داشتم به عکس هایی که با لازانیا و قارچ سوخاری و سیب زمینی سرخ کرده گرفته بودیم نگاه میکردم که یهو گفتم:محمد بگو چی شد!
محمد:چی شد؟
فاطمه:عکسمونُ به اشتراک نزاشتم
اومدُ کنارم نشست چادرم رو از سرم برداشت و مشغول تا کردنش شد و گفت:خانومم نزاری بهتره ها!
فاطمه:وا چرا نزارم؟ما که فقط دستمون مشخصه
محمد:میدونم قربونت برم من واسه ایننگفتم شاید یکی گشنه باشه یا پول نداشته باشه که بره رستوران از این غذا ها بخوره اگه دلش بخواد ما گناه کردیم!!!
بعد یخورده مکث و فکر کردن به حرفاش گفتم:چشم نمیزارم
محمد:پاشو پاشو لباساتُ عوض کن بریم سفره رو بچینیم تنبل خانوم چند ساعت دیگه عیده ها
فاطمه:خسته ام نمیتونم دستم وبگیر پاشم
با خنده اومد و دو تا دستمو گرفت و بلندم کرد. دو طرف گونه هام رو کشید با صدای جیغم از درد با خنده ولم کرد و رفت طرف میز عسلی کوچکی که کنج خونه گذاشته بودیم عکس ها و گل رو از روش برداشت پارچه ی ساتن سفید رو از نایلون در آورد و روی میز انداخت
تور آبی فیروزه ای هم در آورد و گفت:این رو چطوری بزارم؟
فاطمه:صبر کن الان میگم بهت
چندتا سوزن ته گرد آوردمو ریختم کف دستش تور و روی میز گذاشتمو چَند جاش رو تا زدمو بهش چین دادم و با سوزن ها محکمش کردم تور رو بلند خریده بودم که یک طرفش و روی زمین بریزم دوتا ماهی قرمزی که توی تنگ کوچیک انداخته بودم رو برداشتم و روی میز گذاشتم تا ساعت چهار بعد از ظهر مشغول چیدن سفره ی هفت سین بودیم کارمون به بهترین شکل ممکن انجام شده بود ایستاده بودیمو بهش نگاه میکردیم که محمد گفت:عالی شد ولی یه چیزیش کمه
فاطمه:همه چیز رو که گذاشتیم دیگه چیش کمه؟
محمد:یه چیزی که بهش نگاه کنم و جون تازه بگیرم
چیزی نگفتم که با خنده گفت:صبر کن الان میام
رفت توی اتاق روی کاناپه کوچیکمون نشستم چند دقیقه که گذشت با دست پر برگشت توی یه دستش یه تابلوی کوچیک بود وقتی روی میز گذاشت بهش نگاه کردم که چهره ی رهبر رو تو چارچوب قاب عکس دیدم ابروهام رو از تعجب بالا دادمو به محمد نگاه کردم لبخندی زد و با ذوق تابلوی بزرگی که تو دستش بود رو به طرفم چرخوند.
محمد:خودم این عکس رو انتخاب کردمو گفتم روش این شعر رو بنویسن الان آماده شد خوشگله نه؟
بازم یه عکس بزرگ از رهبر بود که خیلی زیبا به قاب کشیده شده بود انقدر با ذوق این چندتا جمله رو گفته بود که تعجبم رو پنهون کردمو مثل خودش با لبخند گفتم:آره خیلی قشنگه
با اینکه عکس رهبر توی اتاق بابامَم بود و کلا احترام خیلی خاصی همیشه براش قائل بود این حجم از عشق و علاقه ی محمد نسبت به رهبرش برام عجیب و غیر قابل درک بود عکس رو سمت خودش گرفت و با ذوق بیشتری گفت:جونم فدات الهی
به من نگاه کرد و ادامه داد:فاطمه جان به نظرت کجا بزارم بهتر دیده میشه؟
ایستادم کنارش و بعد از یخورده فکر کردن دیوار روبه روی آشپزخونه رو نشونش دادم که قبول کرد و عکس رو همونجا به دیوار وصل کرد
با عشق بهش نگاه میکرد که آروم گفتم:کاش درک میکردم فلسفه ی این عشقُ
خندید و گفت: الان خسته ای بخواب بعد برات فلسفه اش رو میگم
فاطمه:اره پیشنهاد خوبی بود
رفتم کنارش و روی گونه اش رو بوسیدمو گفتم:خداحافظ
بلند خندید و گفت:نه مثل اینکه خیلی خسته ای
#ناحله
#پارت_صد_و_هفتاد_و_هشت
فاطمه:راستی محمد یه ساعت دیگه لطفا بیدارم کن
از شدت خستگی تا رسیدم ب تخت خوابم برد
ساعت شش ونیم بود که گوشیم زنگ خورد محمد بهم زنگ زده بود تا بیدار بشم و گفت داره میاد خونه لباس های عیدمون رو از کشو در اوردم و روی تخت گذاشتم با صدای در از اتاق بیرون رفتم و در رو براش باز کردم مثل همیشه خیلی گرم ازش استقبال کردم و براش یه استکان چایی ریختم.
دوباره رفتم تو اتاق و مشغول مرتب کردن لوازمم شدم کار اتاق که تموم شد لباسامو عوض کردمو آماده شدم محمدم زود آماده شد و از ساختمون رفتیم بیرون.
سوار ماشین شدیم.
آینه رو تنظیم کرد و آروم بسم اللهی گفت و ماشین رو روشن کرد هروقت از سرکار میومد تا بیست دقیقه بحثی رو باز نمیکردم اگه خسته بود یک ساعت میخوابید و بعد کل وقتش رو با من میگذروند طبق معمول از همچی ازم میپرسید. لابه لای حرف هاشم مدام میگفت حال خودت خوبه؟جسمی؟روحی؟دلی؟
وقتی مطمئن میشد واقعا حالم خوبه خیالش راحت میشد ولی وقتایی که میفهمید دلم گرفته یا اتفاقی افتاده که باعث ناراحتیم شده تمام تلاشش رو میکرد که یادم بره و بخندم به خوبی هاش فکر میکردم و با لبخند بهش زل زده بودم متوجه نگاهم که شد برگشت و بهم چشمک زد و گفت:دلم واست تنگ شده بود
خندیدمو گفتم:منم دلمبرات تنگه
محمد:داری میبینیم که بازم دلت برام تنگه؟
فاطمه:آره
لبخندی زد و چیزی نگفت به خیابون شلوغی رسیده بودیم چهل و پنج دقیقه مونده بود به تحویل سال و تقریبا همه عجله داشتن سرعت ماشین ما کم بود داشتیم راه خودمون میرفتیم که از اون سر خیابون یه ماشین با سرعت به طرفمون اومد و و اگه محمد با سرعت کنار نمیومد به ماشین ما برخورد میکرد.
منتظر بودم محمد عصبانی بشه و داد بزنه نگاهم به راننده ی اون ماشین بود با اینکه میدونست خلاف اومده تا چشمش به چهره ی محمد افتاد اخم کرد و شیشه ماشین رو پایین آورد و دستشو با عصبانیت تکون داد میخواست شر به پا کنه محمد شیشه طرفش رو پایین آورد و محترمانه دست چپش رو از پنجره بیرون برد و بالا گرفت و بعد با لبخند و بلند گفت:آقا ببخشید
و از ماشینش فاصله گرفت و به راهش ادامه داد
چشمام از تعجب چهار تا شده بود
فاطمه:تو چرا عذر خواهی کردی؟توکه راه خودت رو میرفتی اون یهو جلوت سبز شد!!
محمد:میدونم
فاطمه:خب پس چرا اینطوری کردی؟
محمد:درسته که حق با من بود ولی گاهی وقت ها خوبه که بگذریم تا مشکل بزرگتری به وجود نیاد کلمه ببخشید چقدر از وقت ما رو گرفت؟پنج ثانیه هم نشد حالا اگه داد میزدم یا چیزی میگفتم ممکن بود اون ادمی که با عصبانیت منتظر همین نشسته بود بیاد پایین منم میرفتم پایین و خلاصه یه دعوای حسابی میشد و نه تنها وقت ما و مردم رو میگرفت تازه ترافیک بدتر میشد و مردم به برنامه هاشون نمیرسیدن آرامش ما هم از بین میرفت البته ممکن بود اتفاق های بدتری هم بیافته ولی الان با یه کلمه هم این اتفاق ها نیافتاد هم اون ادم الان پشیمون میشه و دیگه به ادمی شبیه به من اونطوری نگاه نمیکنه و اینکه شاید بنده خدا یه مشکلی براش پیش اومده بود که آشفته بود و اینکه اگه خدایی نکرده به تو توهینی میکرد من که نمیتونستم خودم رو ببخشم.
چیزی نگفتم که گفت:اوف نفسم گرفت
خندیدمو گفتم:عوضش من رو قانع کردی دیگه!
محمد:خب خداروشکر
چند دقیقه بعد با محمد رفتیم گلزار شهدای یک روستایی که خیلی شلوغ نبود ولی واسه سال تحویل برنامه داشتن حس میکردم محمدی که کنارمه رو از شهدا دارم و به همه ی شهدا مدیونم سال تحویل پارسال هم در کنار محمد بودم ولی نه به عنوان همسر اون زمان امیدم رو کامل از دست داده بودم خوشحال بودم که لطف خدا شامل حالم شده.
روی زمین موکت پهن کرده بودند ما هم نشستیم.
کنار گوشش آروم گفتم:حالا چیشد که اومدیم اینجا؟
گلزار شهدایی که اومده بودیم از خونه امون خیلی فاصله داشت.
محمد:من با این شهدا رفیقم خودمون پیداشون کردیم و آوردیمشون توی همه ی مراسماتشونم بودم از اون زمان احساس عجیبی بهشون دارم وقت هایی که حالم خیلی خوبه یا خیلی بده میام پیشون پارسال جنوب نشد بیام پیششون ولی امسال قسمت شد و خداروشکر با شما اومدم.
قرآنش رو باز کرد و شروع به خوندن کردیم.
سه دقیقه مونده بود به تحویل سال دستمو گرفت و گفت برام دعا کن
فاطمه:توهم برام دعا کن
نگاهم به انگشتر توی دستش بود. نمیدونستم چرا انقدر این انگشتر به دستش خوب نشسته در کل خیلی خوش حال بودم و با دیدن انگشتر تو دستش ذوق میکردم.
قرآن رو بوسید و بست. سرش رو پایین گرفت و مشغول دعا کردن شد.
چشمامو بستم و با تمام وجود از خدا بخاطر این حال خوبم تشکر کردم و ازش خواستم این حال رو همیشه برام نگه داره محمد رو هم برام نگه داره...
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزا پور.
#ناحله
#پارت_صدو_هفتادو_نه
کلی دعا کردم یاد دعاهایی که محمد همیشه میکرد افتادم و گفتم:خدایا من نمیخوام دلیل غیبت آقا باشم کمک کن بتونیم سربازشون باشیم نه سَربارشون
کمک کن بهمون که تا اخر عمرمون جوری زندگی کنیم که نگاه امام زمان همیشه روی زندگی ساده و قشنگمون باشه
چشمامو بستم و دستای محمد رو محکم تر تو دستام فشردم میخواستم قلبم رو از حضور همیشگیش مطمئن کنم.
بلاخره با صدای ترقه فهمیدیم که سال تحویل شد...
بعد سال تحویل محمد با دقت به تلویزیونی که اونجا گذاشته بودن زل زد تا بفهمه شعار امسال چیه وقتی رهبر صحبت میکردن اونقدر با دقت گوش میکرد که حس میکردم متوجه اطرافش نیست.
بعد از تموم شدن سخنرانی منتظر موندیم فضا خلوت بشه تا بریم کنار جایگاهی که برای شهدا درست کرده بودن.
یخورده صبر کردیم.
تقریبا بیشتر جمعیت رفته بودن.
از جامون بلند شدیمو رفتیم سمت مزارشون. محمد که دید کسی اطرافمون نیست برای همین رفت جلو.
قبور چهار تا شهید تقریبا پنجاه سانت ارتفاع داشت کنار یکی از قبر ها نشست و سرش رو روی سنگ قبر خمکرد دیگه کسی داخلِ گلزار شهدا نبود و همه رفته بودن بیرون.
دستش رو روی قبر گذاشت.
کنارش ایستادم خم شدم و روی موهاش رو بوسیدم بعد نشستم کنارش و مثل خودش سرم رو روی سنگ قبر گذاشتمو بوسیدمش.
به شهید گمنامی که روی سنگ حک شده بود زل زده بودم و با انگشتم روش میکشیدم که محمد گفت:فاطمه توهم این شهید رو میشناسی ها
فاطمه:از کجا؟
محمد:یادته دوسال پیش شهید آورده بودیم؟شما به مراسم نرسیدی ولی وقتی داشتیم تابوت رو میبردیم دوییدی اومدی تو
خواهش کردی تابوت رو بزاریم زمین؟
چند دقیقه با شهید هجده سالمون حرف زدی و بعد بچه ها تابوت رو بردن؟
انقدر اون لحظه بِهِت حسودیم شد!!!
چطور یادت نیست واقعا؟
با بهت بهش نگاه میکردم پرده ی اشک چشمامو پوشونده بود انتظارش رو نداشتم!
برامخیلی عجیب بود.
سرم رو گذاشتم روی قبر و ناخودآگاه صدای گریه ام بلند شد عینکم رو در اوردم و دوباره سرم رو روی قبر گذاشتم نمیتونستم اشکامو کنترل کنم تعجب کرده بودم ناراحت بودم از اینکه اون شهید رو فراموش کرده بودم شهیدی که اولین بار دستم رو گرفته بود رو فراموش کرده بودم و بعد از دوسال که رفتم پیشش بدون اینکه بدونم بازمخودش من رو دعوت کرده بود صدای قدم هایی روشنیدم دستم رو جلوی دهنمگرفتم که صدای گریه ام بلند نشه.
محمد دستم رو گرفت و از جام بلندم کرد رفتیم بیرون دلم نمیخواست برم عینکم رو دستش گرفته بود کنترل اشکام برام سخت بود دستمو گرفت و رفتیم طرف شیر آب سرم رو پایین گرفت و آبی که تو کف دستش پر کرده بود رو به صورتم زد و با خنده گفت:چیشد یهو؟
با پایین چادرم صورتم رو خشک کردم عینکم رو تمیز کرد و داد دستم.
عینکم رو گذاشتم به چشمام هنوز بغض داشتم میترسیدم حرف بزنم و دوباره گریه ام بگیره!!
سکوتم رو که دید لبخند زد و دستم رو گرفت
داشتیم میرفتیم که یهو ایستادم.
فهمید که میخوام بیشتر بمونم برای همین گفت:میارمت بازم الان بریم که مامان اینا منتظر مان.
چیزی نگفتمو همراهش رفتم تو ماشین.
نشستم.
ماشین رو روشن کرد و دستم رو روی فرمون و دست خودش و روی دستم گذاشت
محمد:اگه چیزی داری برای گفتن بگو جمع نکن توی دلت
فاطمه:محمد من فراموشش کرده بودم ولی اون فراموشم نکرد من کسی که دستمو گرفت و کمکم کرد رو یادم رفته بود ولی اون از وقتی که پای تابوتش التماسش کردم همراهم بود!!
نتونستم چیزی بگم دستمو محکم فشرد و گفت:بسه دیگه گریه نکن اشکاتو پاک کن بابا اینا که نمیدونن کجا رفتیم اینجوری ببیننت فکر میکنن دخترشون رو کتک زدم راستی فاطمه جانم!!
فاطمه:جانم
محمد:یه عیدی ویژه برات دارم ولی الان الان نمیتونم بگم چیه.
چیزی نپرسیدم تا خونه مامان اینا انقدر گفت و گفت که کلی خندیدمو حالم عوض شد
وسطای اردیبهشت بود و بوی خوش بهار یه حال عجیبی رو بهم داده بود.
با دقت به ظرف های روی کانتر آشپزخونه امون نگاه کردم قرار بود مژگان و چند تا از دوستام برای ناهار خونمون بیان.
کیک و ژله ام آماده شده بود یه ظرف چیپس و پفکم روی اپن گذاشتم سمبوسه هام که درست شده بود رو توی یه ظرف چیدم رفتم سراغ میوه های تو یخچال تا نگاهم به پرتقال های بد ریخت تو یخچال افتاد صدام بلند شد روم نمیشد این پرتقال ها رو تو ظرف و جلوی مهمونام بزارم
داشتم با ناراحتی بهشون نگاه میکردم که یادِ کار محمد افتادم
چند ماه پیش که اقا علی اینا قرار بود بیان خونمون به محمد گفته بودم دو نوع میوه داریم ولی کمه داری میای پرتقال و چندتا چیز دیگه بخر لطفا.
وقتی محمد اومد با دیدن پرتقال هایی که اورده بود چشام چهارتا شد از بین همشون شاید فقط قیافه ی چهارتاش سالم بود و میشد جلوی مهمون ها گذاشت.
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزا پور.
#ناحله
#پارت_صدو_هشتاد
ازش پرسیدم چرا اینا رو خریده که گفت از صبح که رفتم سر کار یه پیرزنی گوشه ی خیابون نزدیک به خونه امون میوه هاش رو برای فروش گذاشته بود تا شب که برگشتم هنوز همونجا بود و میوه هاش فروش نرفته بود و ناراحت بود از ماشین که پیاده شدم دلم واسش سوخت حس کردم اینجوری بهتره و کمکی هم بهش میشه الانم اصلا نیازی نیست براش غصه بخوری من شیرینی خریدم برو آبمیوه گیر رو بیار آب پرتقال با شیرینی که خیلی بهتره با صدای استارت یخچال به خودم اومدم و پرتقال ها رو برداشتمو آبشون رو گرفتم و تو لیوان ریختم. تو هر کدومشون نی گذاشتم و یه از تیکه پرتقال رو به لبه لیوان وصل کردم به قول محمد اینجوری شیک تر هم شده بود.
اوایل تیر بودیم و هوا خیلی گرم شده بود کولر رو روشن کردم و روبه روش نشستم محمد کتاب هایی که خریده بود رو به ترتیب توی کتاب خونه میزاشت کارش که تموم شد گفت:فاطمه یه برنامه دارم پایه ای؟
فاطمه:من همیشه با تو پایه ام حالا برنامه ات چیه؟
محمد:خیلی چیزا تو ذهنمه که میخوام بهت بگم!
نشست رو به روم و گفت:میخوام سعی کنیم از این به بعد هر روز یه گناه رو ترک کنیم.
فاطمه:آخه تو اصلا گناه میکنی که بخوای ترکش کنی؟
محمد:آره راستی یه قرآن آوردم با خودم خیلی بزرگه کنار کتابخونه است هر صفحه اش معنی و تفسیر داره دلم میخواد هر روز حداقل یک صفحه از اون قرآن رو بخونیم یادته قبلا گفتی چندتا سوال داری؟هر روز که قرآن رو با تفسیرش میخونیم هر جایی که برات سوال بود و نتونستی درست درک کنی شماره آیه و اسم سوره رو جایی یاد داشت کن منم همینکار رو میکنم بعد از ختم قرآنمون تمام سوال هامون رو از یکی که عالمه و میتونه به ما جواب بده میپرسیم خوبه؟
فاطمه:آره عالیه
محمد:این کتاب هایی که اورده ام هم عالیه و هم خیلی کمک میکنه به ما حتما زمانی که تو خونه بیکاری بخونشون تا تموم بشن و کتاب های جدید بیارم.
فاطمه:چشم
با لبخند نگاهش میکردم که گفت:فاطمه ممنونم که همیشه هستی
یکی از کتاب ها رو برداشت و نشست روی مبل و شروع کرد به خوندن غرق کتاب بود که گوشیش که روی کانتر بود زنگ خورد.
رفتم سمتش و بدون اینکه به صفحه اش نگاه کنم گوشی رو برداشتم و به محمد دادم.
روی مبل روبه روییش نشستم با انرژی سلام کرد چند ثانیه گذشت و چیزی نگفت چند ثانیه شد یک دقیقه و محمد هنوز سکوت کرده بود با دیدن قیافه بهت زده اش نگران شدم رنگ چهره اش عوض شده بود یهو دستش رو به موهاش کشید و گفت:دارم میام
گوشیش رو انداخت روی مبل و رفت توی اتاق پنج دقیقه نشد که محمد لباساشو با دَمِ دست ترین لباس عوض کرد و با عجله به طرف در رفت
فاطمه:چیشده؟کجا میری؟چرا این شکلی شدی؟چرا حرف نمیزنی؟
جوابی نداد و با عجله دکمه پیراهن سورمه ایش رو بست یه نگاه به ساعت انداختم.
فاطمه:محمد ساعت یازده و نیم شبه با این عجله کجا داری میری؟
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزا پور.
#ناحله
#پارت_صد_و_هشتاد_و_یک
هیچی نمیگفت انگار صدام به گوشش نمیرسید خیلی ترسیده بودم این رفتار محمد بی سابقه بود داشت میرفت بیرون که بازوش رو گرفتمو با عصبانیت گفتم:اه سکته ام دادی محمد میگم چی شده؟کسی طوریش شده؟
اولین باری بود که صدام روش بلند شد چند ثانیه به چشم هام زل زد نگاهش پر از ترس بود با صدای لرزونی گفت:برمیگردم بهت میگم نگران نباش!!
بدون اینکه صبر کنه از خونه خارج شد با تعجب به در بسته نگاه کردم کلی سوال تو ذهنم ساخته شد اعصابمخورد شده بود نشستم روی مبل و زانوهامو توی بغلم گرفتم دلماز محمد پر بود نگاهم رو به ساعت دوختم انگار عقربه های ساعت باهام لج کرده بودن سعی کردم خودم رو به کاری مشغول کنم تا کمتر نگران شم ولی نه کیک پختن تونست حواسم رو از محمد پرت کنه نه خیاطی...
ساعت دو شده بود و دیگه داشت گریه ام میگرفت موبایلش رو هم با خودش نبرده بود و نمیدونستم باید به کی زنگ بزنم از نگرانی هی تو خونه راه میرفتم بیست بار در یخچال رو همینطور الکی باز کردم خواستم کتاب بخونم ولی هیچی ازش نفهمیدم حوصله فیلم دیدن رو هم نداشتم از اونجایی که نمیتونستم کاری کنم و به شدت نگران بودم نشستم روی مبل و زدم زیر گریه میخواستم به مامانم زنگ بزنم ولی دیر وقت بود ساعت سه و بیست و پنج دقیقه بود که صدای باز و بسته شدن در اومد با اینکه به شدت از محمد ناراحت بودم منتظر بودم بیاد و ببینم که حالش خوبه با نه.
محمد اومد ولی یه لحظه شک کردم آدمی که دارم میبینم محمده.
با صدای بی جونی سلام کرد به سرعت از جام بلند شدم و رفتم جلو تر لامپ آشپزخونه یخورده خونه رو روشن کرده بود با ترس صداش زدم:م...محم...محمد!!!
جوابی بهم نداد دوباره به سمتش قدم برداشتمو فاصله ام رو باهاش پُر کردم.
از وقتی محمد رو شناخته بودم هیچ وقت اینجوری ندیده بودمش با دیدن چهره اش تمام حرف هایی که آماده کرده بودم از یادم رفت
چشم های تَرِش کاسه خون شده بود از نگاهش فهمیدم چقدر حالش بده وقتی بُهت من رو دید از کنارم گذشت و روی زمین نشست سرش رو به دیوار پشت سرش تکیه داد خیلی داغون بود یادم افتاد جواب سلامش رو ندادم نشستم کنارش ولی میترسم چیزی ازش بپرسم. در شرایطی نبود که بخواد به سوال های من جواب بده الان تنها چیزی که میخواستم این بود که حرف بزنه و سکوت نکنه که حالش بدتر شه یخورده گذشت با اینکه قلبم داشت از جاش در میومد از جام بلند شدم حس کردم تنهایی براش بهتره ولی دو قدم که برداشتم صداش رو شنیدم:بِمون پیشم
دوباره رفتمو کنارش نشستم و به دیوار تکیه دادم نور لامپ نیم رخ راست صورتش رو یخورده روشن کرد بود دستش که روی بازوش بود رو محکم تو دستم گرفتم باورم نمیشد کسی که کنارم نشسته و اینطور اشک میریزه محمده محمدی که همیشه محکم بودنش رو تحسین میکردم کسی که حتی زمان فوت پدرش هم اشکاشو ندیده بودم حس کردم دیگه نمیتونم طاقت بیارمو وقتشه که حرف بزنم باهاش دلم نمیخواست اشکاشو ببینم به دستش زل زدمو گفتم:خیلی نگران شدم.
یه نفس عمیق کشید ودوباره با بغض گفت:میگن من باید برای زن و بچه اش خبر ببرم...
فاطمه:چه خبری؟زن و بچه ی کی؟
محمد:میثم...
فاطمه:خب؟؟
محمد:میثم شهید شد
با چیزی که گفت تمام بندم یهو لرزید.
فاطمه:میثم؟
محمد:آره همون که روز عروسیمون همش میومد جلو ماشینمون و نمیذاشت بریم همون که دوتا دختر کوچیک داره!
فهمیدم کدوم دوستش رو میگه با فکر کردن به زن و بچه هاش سرم گیج رفت سرش رو به شونه ام تکیه داد و گفت:من به دختراش چی بگم؟دلم نمیخواد من برمو خبر شهادتش رو برسونم فاطمه باورم نمیشه باید سه ساعته دیگه...
با اینکه خودم گریه ام گرفته بود تلاش میکردم که محمد رو اروم کنم
فاطمه:خودت گفتی آقا میثم چندین بار رفت عملیات و مجروح برگشت از وقتی هم ازدواج کرد تو سپاه بود و ماموریت میرفت یعنی بیشتر از ده سال هر چقدر هم همسرش بهش وابسته باشه به اندازه ی عشقی که من به تو دارم نیست که آدمی مثل من که حتی نمیتونه چند ساعت نبودت رو طاقت بیاره داره رو خودش کار میکنه...
با اینکه خیلی دردناکه گاهی بهش فکر میکنم مطمئنم خانوم آقا میثم از قبل خودش رو برای شنیدن این خبر آماده کرده میدونم خیلی سخته ولی با چیز هایی که از تو راجع به صبرشون شنیدم ازش بعید نیست.
وقتی چیزی نگفت گفتم:محمد پس من چیکار کنم؟اگه یه روزی یکی خبر شهادت تو رو....
خودم از ادامه دادن به جمله ام ترسیدم ولی انگار همین جمله کافی بود که محمد دوباره خودش رو پیدا کنه همه ی هدفم از زدن حرفام همین بود
ادامه دادم:مگه خودت نمیگفتی شهادت مرگ نیست؟مگه نمیگفتی شهید هیچ وقت نمیمیره هست ولی بقیه نمیبیننش؟مگه نگفتی شهادت اتفاق مبارکیه؟ پس چرا رسوندن این خبر مبارک انقدر برات سخته؟حرفات رو قبول نداری؟
صداشو صاف کرد از جاش بلند شد و گفت:چرا دارم فقط امیدوارم حق با تو باشه و خانومش واسه این خبر آماده شده باشه
لباساشو عوض کرد و رفت توی اتاق کوچیکمون...
#ناحله
#پارت_صد_و_هشتاد_و_دو
اون شب تا صبح پلک رو هم نزاشتیم بعد از نماز صبح محمد مثل همیشه مرتب لباس های سپاهیش رو پوشید و رفت که به قول خودش یکی از سخت ترین کار های زندگیش رو انجام بده.
دوماه و نیم از شهادت آقا میثم میگذشت و محمد مثل هفته های قبل زنگ زد تا بریم خونه ی شهید و دوتا دختراش رو ببینیم آماده شدم و رفتم پایین یک دقیقه بعد جلوی خونه امون نگه داشت
تو ماشین نشستم که سلام کرد
فاطمه:سلام
روی صندلی پشت ماشین یه نایلون پر از تنقلات بود مثل همیشه دوتا عروسکم گرفته بود.
محمد:فاطمه نمیدونی چقدر دوستشون دارم وقتی طهورا صدام میزنه دلم براش ضعف میره خیلی ناز و بامزه است خدا حفظش کنه.
طهورا دختر سه ساله آقا میثم بود حلما هم خواهر نه ساله ی طهورا بود محمد عاشق بچه بود بچه که میدید هوش از سرش میرفت گاهی وقتا یهو دلش برای فرشته کوچولوشون تنگ میشد و میرفتیم خونه داداش علی برای دیدنش رسیدیم به خونه اشون چون میدونستم الان طهورا میاد و میپره بغل محمد من نایلون ها رو دستم گرفتم محمد جلوی درشون ایستاد از قبل به دایی بچه ها که یکی از دوستاش بود خبر داده بود که میاد بچه هارو ببینه در رو باز کردن و حلما از پشت آیفون با صدای بچه گونش گفت:بفرمایین داخل.
رفتیم توی حیاطشون نزدیک در وروی ایستادیم محمد چند بار یا الله گفت که در آروم باز شد و ازپشتش طهورا کوچولو اومد بیرون محمد با دیدنش گل از گلش شکفت و بغلش کرد و گفت:سلام خانوم خوشگله خوبی شما؟
طهورا:سلاااام عمو محمد.
محمد:فدات شه عمو محمد چقدر دلم برات تنگ شده بود.
چندبار پشت هم لپشو بوسید با لبخند بهشون زل زده بودم میدونستم پنج دقیقه احوال پرسیشون در این حالت طول میکشه یهو نگام افتاد به حلما که کنار در ایستاده بود و به محمد نگاه میکرد از نگاهش حس کردم ناراحته تو دستش یه کاغذ بود وقتی نگاه خیره اش رو به محمدو طهورا که داشت تو بغل محمد میخندید دیدم گفتم:آقا محمد
محمد با صدای من برگشت و متوجه حضور حلما شد رو کرد سمتش و گفت:به سلام حلما خانوم گل خوبی عمو؟
حلما فقط سلام کرد و رفت داخل این رفتار حلما برامون عجیب بود میدونستیم که حلما چقدر محمدرو دوست داره داییِ حلما از خونه اومد بیرون و گفتم:سلام...
دوست محمد:سلام خوش اومدین ببخشید دستم بند بود چرا نیومدین داخل؟
باهاش احوال پرسی کردیمو رفتیم داخل مامان حلما بیرون بود محمد کنار گوشم گفت:میشه بری ببینی چیشده که حلما اینجوری گذاشت رفت؟
فاطمه:چشم میرم الان
چندتا ضربه به در اتاقش زدم و بعد از شنیدن صداش رفتم تو روی تختش نشسته بود و زانوهاش رو تو بغلش جمع کرده بود
فاطمه:چیشده حلما جان با من قهری؟
حلما:با عمو محمد قهرم
فاطمه:چرا عزیزدلم؟عمو محمد که خیلی دوستت داره.
حلما:عمو محمد من و دوست نداره طهورا رو دوست داره همه طهورا رو دوست دارن.
فاطمه:چرا اینُ میگی حلما جون؟ شده تا حالا چیزی برای اون بخره برای تو نخره؟
+نه ولی دیگه منُ بغل نمیکنه فقط طهورا رو بغل میکنه عمو محمد دیگه منُ دوست نداره ببین براش نقاشی کشیده بودم ولی دیگه بهش نمیدم.
فاطمه:ببینم نقاشیتو
محمدرو کشیده بود که یِ دستش تو دست حلما بود و دست دیگه اش تو دست طهورا کلی شکلات و عروسک هم کنارشون کشیده بود دور نقاشی هم کلی قلب کشیده بود و بالاش نوشته بود عمو محمد خیلی دوستت داریم لبخندی زدمو بهش نگاه کردم یه روسری گل گلی سرش کرده بود بغلش کردمو سرش رو بوسیدم.
فاطمه:ببین عزیزم تو اول ازش دلیل رفتارش رو بپرس بعد باهاش قهر کن من مطمئنم که عمو محمد تو رو خیلی دوست داره الانم ناراحت شده که باهاش قهر کردی و اومدی تو اتاق من رو فرستاد که بپرسم چرا حلمای خوشگلمون جوابش رو نمیده تازه یه چیز خوشگلم برات خریده بریم پیش عمو محمد؟
حلما:باشه بریم ولی من قهرم!
خندیدمو گفتم:باشه
در اتاقش رو باز کردم و منتظر موندم که بیاد گره ی روسریش رو محکم کرد و اومد کنارم خیلی دختر ریزه میزه ای بود و بهش میخورد که کوچیک تر باشه.
فاطمه:نقاشیتو نمیاری؟
حلما:نه
لبخند زدمو چیزی نگفتم با هم رفتیم و توی هال نشستیم محمد که دید حلما نگاش نمیکنه به من نگاه کرد و آروم گفت:چیشد؟
حلما با فاصله ی زیادی از ما نشست و زیر چشمی به عروسک تو دست خواهرش نگاه میکرد.
رفتم طرف محمد و به زور آب نبات طهورا رو ازش جدا کردم و آروم طوری که حلما متوجه نشه قضیه رو به محمد گفتم خیلی ناراحت شده بود.
عروسک و کتابی که برای حلما خریده بود رو برداشت و رفت روبه روش نشست روی سرش دست کشید و گفت:خوبی عمو؟کتاباتو خریدی؟
حلما:خوبم کتابامم خریدم
محمد عروسک خوشگلی که یه چادر گل گلی سرش بود رو به حلما داد و گفت:این دختر خانومی که میبینی همسن شماست چون نه سالش شده و به سن تکلیف رسیده حجاب گرفته از اون جایی که شما دختر خیلی باهوش و زرنگی هستی یه کتاب برات خریدم حتما بخونش!حلما کتاب رو از محمد گرفت و نگاش کرد راجبه حجاب و محرم ها و نامحرم هانوشته بود
#ناحله
#پارت_صد_و_هشتاد_و_سه
محمد:عموجون چون شما خانوم شدی بزرگ شدی من اجازه ندارم بغلت کنم ولی این دلیل نمیشه که دوستت نداشته باشم.
آروم تر گفت:من حتی تورو از طهورا کوچولو بیشتر دوست دارم.
سرگرم بازی با طهورا شدم اوناهم باهم حرف میزدن حدس زدم محمد تونسته حلما رو قانع کنه و درست حدس زده بودم حلما رفت تو اتاق و نقاشیشو برای محمد اورد و دوباره مثل قبل اتفاقایی که تو این چند روز افتاده بود رو براش تعریف کرد اون شب محمد دیگه طهورا رو بغل نکرد خیلی حالم خوب میشد از رفتار محمد با بچه ها. همش رفتارشو با بچه ی خودمون تصور میکردمو دلم براش غنج میرفت محمد خیلی بابای خوبی میشد از الان به بچه ی آیندمون بخاطر داشتن بابایی مثل محمد حسودی میکردم کتاب های درسی حلما رو گرفت و همشون رو جلد زد و مرتب تو کیفش گذاشت این مهرش به بچه های شهدا خیلی برام عجیب و جالب بود جوری باهاشون رفتار میکرد که حس میکردم واقعا محمد عموشون و منم زن عموشونم.
اوایل مهر بودیم که محمد بلاخره گفت عیدیش چی بود با بلیط سفر به کربلا خیلی غافلگیر شده بودم خیلی وقت بود که دلم یه سفر دو نفره میخواست قبل از شروع شدن کلاس های دانشگاه وسایلمون رو جمع کردیمو بعد از حلالیت گرفتن از خانواده رفتیم برای مسافرت اون سفر یکی از بهترین تجربه های زندگی من بود محمد کاری کرده بود که تا آخر عمر هر وقت یاد اون سفر میفتادمو اسم کربلا رو میشنیدم لبخند از تهِ قلبم روی لبام مینشست هیچ وقت اونقدر حالمخوب نبود هیچ وقت به اون اندازه احساس آرامش نمیکردم حس میکردم دیگه همه ی دنیا رو دارم خودم رو خوشبخت ترین دختر دنیا میدیدم.
ساعت چهار ونیم صبح بود که با شنیدن صدایی از خواب بیدار شدم محمد کنارم نبود خیلی گرمم شده بود کلافه از جام بلند شدمو از اتاق رفتم بیرون که صدا با وضوح بیشتری شنیده شد تشنه ام شده بود با تعجب راهمو از آشپزخونه به اتاق چرخوندم تازه فهمیدم صدایی که میشنیدم صدای گریه های محمد بود نماز میخوند و بلند بلند گریه میکرد انقدر تو حال خودش غرق بود که متوجه حضورم نشد برگشتمو نخواستم که خلوتش بهم بریزه دلم گرفت یه لیوان آب خوردمو دوباره برگشتمو روی تخت دراز کشیدم هرکاری کردم دیگه خوابم نبرد نفهمیدم چقدر به محمد فِک کردمو چقدر به صدای گریه اش گوش کردم که صدای اذان موبایلش بلند شد صدای قدماشو که شنیدم چشمامو بستم تا نفهمه بیدارم صدای باز و بسته شدن کشو رو شنیدم یخورده چشمامو باز کردم که دیدم تیشرتشو با یه پیراهن به رنگ روشن عوض کرده به کف دستا و محاسنش عطر زد و موهاشو با شونه مرتب کرد مثل همیشه قبل نماز خوشتیپ و تمیز و مرتب بود یخورده به خودش تو آینه نگاه کرد و روی تخت کنارم نشست روی موهام دست میکشید و آروم صدام میزد پنج دقیقه همینطور روی موهام دست کشید که بلاخره رضایت دادمو چشمامو باز کردم اتاق تاریک بودو صورتش به وضوح مشخص نبود نگام کرد و باخنده گفت:سلام
مثل خودش جوابشو با لبخند دادمو از جام بلند شدم رفتم تو آشپزخونه کنار شیر آب تا وضو بگیرم وقتی وضو گرفتم رفتم تو اتاق و سجاده امو دیدم که کنار سجاده ی محمد پهن شده بود ایستاده بود و دستشو کنار سرش گرفته بود و میخواست نمازشو ببنده سریع چادر نماز آستین دار گل گلیی که دوخته بودمو سرم کردمو بهش اقتدا کردم نمازمون که تموم شد مثل همیشه به سمتم برنگشت تسبیحاتم که تموم شد سجاده رو تا زدمو کنارش نشستم سرمو خم کردمو به صورتش زل زدم داشت ذکر میگفت و سرشو پایین گرفته بود نور لامپ آشپزخونه یخورده اتاق رو روشن کرده بود.
فاطمه:آقا محمدم چرا نگام نمیکنی؟
سرشو که بالا گرفت تازه متوجه چشمای قرمزش شدم نمیخواست اینجوری ببینمش دوباره سرشو پایین گرفت با اینکه نگران شده بودم ترجیح دادم اذیتش نکنم از جام بلند شدمو چادرمو تا کردمو از اتاق رفتم بیرون با اینکه فکرم خیلی مشغول شده بود رفتم تو آشپزخونه و مشغول درست کردن صبحانه شدم محمد هنوز تو اتاق بود بیشتر وقت ها بعد از نماز صبح نمیخوابید و صبح زود میرفت پیاده روی و بعدشم سر کار امروز برای ورزش نرفته بود از اتاق که اومد بیرون با لبخند گفتم:صبحت بخیر همسرجان
اونم با خنده جواب داد:صبح قشنگ شما هم بخیر خانم خونه ام
فاطمه:نمیری پیاده روی؟
محمد:نه کار دارم
دیگه چیزی نپرسیدم کارم که تموم شد روی مبل نشستمو به ماهی های توی تنگ زل زدم محمد رفت و پیراهن و اتو رو از اتاق آورد از جام بلند شدمو رفتم تا پیراهن رو از دستش بگیرم پیراهن رو بهم نداد و دو شاخه اتو رو به پریز برق وصل کرد و روی زمین نشست پیراهنش رو روی یه بالشت انداخت و ایستاد که اتو داغ شه دیگه کلافه شده بودم لباساشو خودش با دست میشست پیراهنش رو خودش اتو میزد کفشاشو خودش واکس میزد...
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزا پور.
#ناحله
#پارت_صد_و_هشتاد_و_چهار
نشستم کنارش و با عصبانیت گفتم:پس من اینجا چیکارم که همه ی کاراتو خودت انجام میدی؟
محمد:خب مگه من با شما ازدواج کردم که کارامو انجام بدی؟شما خانوم خونه ی منی اومدی که همسفرم باشی نه کارگرم!
فاطمه:آقا محمدم حرفات درست خب؟ولی باور کن اینکارا اونقدر سخت نیست که منو اذیت کنه اینا وظیفه ی منه
محمد:وظیفه ی تو این نیست همینکه کنارمی میبینمت حالم خوب میشه و انرژی میگیرم خودش خِیلیه و بابتش بهت مدیونم.
فاطمه:محمد من اینجوری ناراحت میشم میدونی چقدر آرزو کردم روزی برسه که خودم لباساتو بشورمو اتو بزنم خودم کفشتو واکس بزنم خودم لباساتو انتخاب کنم خودم برات غذا درست کنم خودم...
نمیدونی چقدر حالم خوبه وقتی این کارا رو خودم برات انجام میدم الانم پیرهنت رو بده به من هر وقت که سرم شلوغ بود خودت اتو کن هیچی نمیگم.
محمد:آخه...
محمد خواهش کردم باور کن انقدر از اینکار احساس خوبی بهم دست میده که حاضر نیستم پیراهنت و توی لباسشویی بندازم هر بار میزارم کنار تا با دست بشورم که تو میای میگیریش
محمد:باشه اگه خودت خوشحال میشی که خسته بشی حرفی نیست ولی من اینجوری ناراحت میشم همیشه این وقت صبح از خوابت میزنیو به خاطر من بیدار میشی من واقعا شرمنده ام.
فاطمه:نَفَسَم من اینطوری حالم خوب میشه چراشرمنده میشی آقای من؟
وقتی پیراهنش رو ازش گرفتم حس کردم یه قله رو فتح کردم درست به همون اندازه خوشحال بودم.
پیراهنش که اتو شد روی مبل پهنش کردم که چروک نشه این قدرشناسی و احترام محمد باعث میشد تمام کارای خونه رو با عشق و علاقه بیشتری انجام بدم.
محمد:چجوری جبران کنم خوبیاتو؟
یخورده فکر کردمو بعد با شیطنت ادامه
دادم:خب هر روز بوسم کن بغلم کن بیست دقیقه بشین جلوم فقط نگات کنم هر ساعت بهم بگو دوستم داری همه لباساتو بده خودم بشورمو اتو بزنم اونوقت شاید فقط یخورده جبران شد بلند بلند خندید و گفت:اینا که کار هر روزه است با این حال چشمممم با کمال میل اگه امر دیگه ای هم بود و یادت اومد حتما بگو بهم
فاطمه:نه گاهی وقتا یادت میره گفتم که یادت بمونه بقیه اشم بزار فکر کنم بعد بهت میگم
دوباره خندید هر بار محمد میخندید از خنده اش منم خنده ام میگرفت از وقتی عقد کردیم انقدر با انرژی و خوشحال بودم که همه متوجه شده بودن یاد حرف مامانم افتادم میگفت:فاطمه اگه میدونستم حضور آقا محمد اینطور زندگیمون رو قشنگ میکنه چند سال پیش میرفتمو ازش برای تو خاستگاری میکردم!
تا من میز صبحانه رو بچینم محمد رفت حموم و برگشت موهاشو خشک کرد و روی صندلی نشست که گفتم:عافیت باشه عزیزم
محمد:قربونت برم خانومم
دوتا لیوان شیر گرم ریختمو با خرما روی میز گذاشتم.
مثل همیشه تا وقتی که صبحانه اشو کامل بخوره زل زدم بهش انقدر بهش نگاه کرده بودم که دیگه عادت کرده بود و چیزی نمی گفت خودش میدونست که هرکاری کنه تا وقتی صبحانه اشو بخوره من ازش چشم بر نمیدارم آخرشم دلم طاقت نیاوردو رفتم کنارش و روی ریششو بوسیدم بعضی وقتا شدت علاقه ام به محمد خودمو میترسوند هر چقدر میگذشت دوری ازش سخت تر میشد از جاش بلند شد و گفت:دستت درد نکنه دِلبَرَکَم
محمد:نوش جانت عزیزم.
به ساعت نگاه کرد و رفت توی اتاق خواب یک ربع بعد لباس فرمشو پوشیده بود و آماده اومد بیرون ساعتشو دور مچش بست و به طرف در رفت کفششو قبل از اینکه بیاد براش تمیز کرده بودم و مرتب جلوی در گذاشتم چند ثانیه بهش نگاه کرد و برگشت عقب سرشو تکون داد و گفت:هر چی بگم شما آخرش کار خودتو میکنی
فاطمه:بله دیگه
رفتم جلوش و پشت یقه اش رو مرتب کردم.
بهش نگا کردمو گفتم:خدایا مراقب عشقم باش اگه محمدم چیزیش بشه من میمیرم.
گونه امو بوسید و گفت:تو هم خیلی مراقب خودت باش خدانگهدارت عزیزدلم
رفت بیرون و کفشاشو پوشید منتظر آسانسور بود از ترس اینکه چیزی بگه در رو یخورده باز کردمو سرمو خم کردم که ببینمش یه نگاهی به اطرفش انداخت و وقتی مطمئن شد کسی رو پله ها نیست با خنده گفت:جون دلم؟
فاطمه:
میگما محمد تو واقعا مطمئنی ریشت رو با عطر نمیشوری؟شاید تو حموم به جای آب روش عطر میریزیو یادت نیست؟ همیشه تا دوساعت بعد از اینکه میبوسمت صورتم بوی عطرتو میده و دهنم از عطرت تلخه!
داشت خودشو کنترل میکرد که صدای خنده اش بلند نشه همونطور که میخندید ساختگی اخم کرد و گفت:بدو بدو برو تو!
براش بوس فرستادمو رفتم تو خونه و در رو بستم.
با اینکه یک دقیقه هم نشده بود که از خونه رفاه بود دلم براش تنگ شده بود.
امروز کلاس نداشتم ولی باید واسه فردا کلی درس میخوندم با این حال یه دستی به سر و روی خونه کشیدمو همه جا رو برق انداختم تو گلدون روی اپن آشپزخونه چندتا شاخه گل گذاشتم البته گلاش تازه نبود و باید خشکشون میکردم.
چون امروز سه شنبه بود میدونستم که محمد با چندتا شاخه گل نرگس میاد و خونه امون پر از عطر گل نرگس میشه واسه همین فعلا بیخیال خریدن گل شدمو سراغ قابلمه های صورتیم رفتم..
#ناحله
#پارت_صد_و_هشتاد_و_پنج
از موبایلم دعای فرج رو پخش کردمو صداشو بلند کردم اینا همه رفتارای محمد بود که روی من تاثیر گذاشته بود و ناخودآگاه تکرارشون میکردم برنج گذاشتمو مشغول درست کردن قورمه سبزی شدم بعد گذشت اینهمه مدت هنوز هم مثل اولین روزای زندگیمون واسه غذا درست کردن برای محمد ذوق و هیجان داشتم کارم که تموم شد رفتمو یه دوش ده دقیقه ای گرفتم که بوی قرمه سبزی ندم یکی از لباس های خوشگلم رو پوشیدمو کلی عطر به خودم زدم ساده و ملیح آرایش کردمو بعد از خوندن نماز به ناخنام لاک زدم موهامو شونه کردمو پشت سرم بافتمشون و با کِشِ مویِ صورتی بستمش.
رفتم سراغ جزوه ها و کتابام که تا وقتی غذا آماده میشه و محمد میاد خونه یکم درس بخونم نمیدونم چیشد که زمان از دستم رفت با صدای در یهو به خودم اومدمو فهمیدم که خونه رو بوی برنج سوخته گرفته یدونه زدم رو صورتمو دوییدم تو آشپزخونه شعله گاز رو خاموش کردمو در قابلمه رو برداشتم قابلمه برنج رو روی سینک گذاشتم بوی سوختگیش توی ذوقم زده بود حس کردم خستگی تمام زحماتم از صبح دوبرابر شده انقدر که از سوختن غذام ناراحت بودم محمد رو که پشت در منتظر ایستاده بود رو یادم رفته بود پنجره های خونه رو باز کردم که هوا عوض بشه همونجا تو آشپزخونه کنار گاز نشستم اعصابم خیلی خورد شده بود محمد با کلید در رو باز کرد و اومد داخل چند بار صدام زد که آروم گفتم اینجام.
مثل بچه هایی شده بودم که زدن یچیزیو خراب کردن و از ترس مامان باباشون یه گوشه قایم شدن.
محمد اومد و با تعجب بهم نگاه کرد
محمد:سلام چرا اینجا نشستی؟ در رو چرا باز...
سرمو اوردم بالا و چهره ی ماتم زده امو دید به حرفش ادامه نداد و گفت:میرم لباسمو عوض کنم
چند دقیقه بعد چندتا شاخه گل نرگس تو گلدون گذاشت و اومد تو آشپزخونه و گفت:به به بوی قرمه سبزی گرفته ساختمون رو...
فکر کردم مسخره ام میکنه ولی خیلی جدی بود رفت و در قابلمه قرمه سبزی رو برداشت و گفت:وای وای وای بو وقیافه اش که عالیه
نشست کنارمو گفت:چیشده؟چرا فاطمم قنبرک زده؟
اصولا وقتایی که اینجوری باهام حرف و میزد میخواست نازمو بکشه لوس میشدمو اشکم در میومد با زار گفتم:محمد چرا مسخره ام میکنی؟خونه رو بوی برنج سوخته برداشته...
اولش چیزی نگفت و بعد ادامه داد:یعنی میخوای بگی تو واسه اینکه غذا سوخت اینجا نشستیو گریه میکنی؟
فاطمه:آره دیگه پس چی؟
چیزی نگفت خیلی جدی بود رفت سر قابلمه و گفت:راست میگی خیلی سوخته میدونی فاطمه تو از اولم آشپزیت خیلی بد بود این رو الان دارم اعتراف میکنم از اونجایی که مهمترین ویژگی یه خانوم کدبانو آشپزیشه و تو این ویژگی رو نداری مجبورم که....
ایستادمو با ترس گفتم:مجبوری که؟
خیلی جدی گفت:مجبورم برم یه زن دیگه بگیرم.
بهت زده نگاش میکردم که گفت:چرا اونجوری نگاه میکنی؟خب پس بخاطر تو دوتا زن دیگه میگیرم
چیزی نگفتم که گفت:خب باشه بابا سه تا خوبه ؟
خندش گرفت و گفت:عه فاطمه چهار تا دیگه خیلی زیاد میشه حقوقم نمیرسه خرجشونو بدم
وقتی فهمیدم داره شوخی میکنه رفتم کنارش و به بازوش ضربه ای زدمو گفتم:چشمم روشن همینُ و کم داشتم
رفتمو دوباره برنج گذاشتم خندید و خودش رفت ظرف ها و روی میز دو نفره ی کوچیکمون گذاشت میز رو چید و گفت:دیگه نبینم واسه این چیزا غصه بخوریا تاحالا اینهمه غذای خوشمزه درست کردی یه بار حواست نبود وسوخت این ناراحتی داره؟
فاطمه:آخه با ذوق درست کرده بودم که از سرکار اومدی میز رو بچینم نهار بخوریم بعد ضدحال خوردم.
خندیدو گفت:اشکالی نداره خانومم مهم اینه که قورمه سبزیت مثل همیشه عالی شده اصلا از بوی خوبش سیر شدم بعدشم فاطمه خانوم من دلم نمیخواد انقدر زحمت بکشی تو درس میخونی کارای خونه رو بزار وقتی من اومدم باهم انجام بدیم.
اون روز انقدر از دست پختم تعریف کرد و از ویژگی های خوبم گفت و انقدر من رو خندوند که ناراحتیمو به کل فراموش کردم.
محمد:
مثل هر صبح با صدای فاطمه از خواب بیدار شدم رفتم و یه دوش ده دقیقه ای گرفتم تا سرحال بشم و خواب کامل از سرم بپره.
دوباره برگشتم به اتاق و موهامو خشک کردم. خواستم شونه امو از روی میز بردارم که کنار شونه ی خودمو فاطمه یه شونه ی نوزاد دیدم با تعجب شونه رو برداشتمو نگاش کردم یه شونه ی کوچیک آبی بود که وقتی تکونش میدادی تیله های کوچیک توش تکون میخورد و صدا میداد.
با خودم گفتم بعدا از فاطمه میپرسم که قضیه اش چیه.
در کمد لباسا رو باز کردم خواستم از شاخه لباس فرمم رو بردارم که دیدم لباسم مث همیشه اتو شده سرجاش نیست.
به جاش یه لباس کوچیک نوزادی که روش عکس پستونک بود روی شاخه ی لباسم آویزون شده بود.
لباس رو برداشتمو رو دستم گذاشتم.
طولش انقدر کوچیک بود که به آرنجم هم نمی رسید ناخودآگاه لبخند زدمو گفتم:ای جونم
یخورده نگاهمو تو اتاق چرخوندمو لباسمو دیدم که به دستگیره ی در آویزون شده بود...
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزا پور
#ناحله
#پارت_صد_و_هشتادو_شش
کارای فاطمه برام عجیب بود با صدای بلندی که با خنده قاطی شده بود طوری که فاطمه بشنوه گفتم:نگفته بودی دلت بچه میخواد!
لباس رو پوشیدمو بعد از شونه زدن به موهام و عطر زدن به دست ها و لباسم با شونه و لباس بچه از اتاق رفتم بیرون.
محمد:فاطمه؟؟
جوابی نشنیدم میز صبحانه رو به بهترین شکل چیده بود هرچی که باعث میشد اشتهام باز بشه روی میز پیدا میشد صبحانه ی اون روزم عجیب بود نگاهم با تعجب روی خوراکی های میز میچرخید که چشمم به شیشه پستونکی افتاد که کنار لیوان های شیر ما گذاشته شده بود فاطمه رو که تو خونه پیدا نکردم دفترچه ی روی کانتر رو برداشتم یادداشت نوشته بود:
"صبحت بخیر عزیزِ جانم حموم بودی نشد بهت بگم من چیزی لازم داشتم رفتم که بخرم تو صبحانه ات رو بخور!مراقب خودت هم باش در ضمن حواست به دور و برت باشه!"
جمله آخرشو درک نمیکردم انقدر سوال تو ذهنم بود که نتونستم بیشتر از ی لقمه بردارم چند دقیقه گذشت و فاطمه نیومد پوتینم تو جا کفشی نبود حدس زدم که کار فاطمه است و دوباره تمیزش کرده و دم در گذاشته در و باز کردم که دیدم درست حدس زدم لبخندی که از ذوق زده بودم با دیدن چیزی که کنار پوتینم بود جمع شد. روی زانوم خم شدمو کتونی زرد رنگ و کوچولویی که کنار پوتینم بود رو برداشتمو روی کف دستم گذاشتم حس میکردم استرس دارم حس عجیبی هم داشتم که نمیدونستم اسمش چیه دلم واسه کتونی های کوچولویی که تو دستم بود غنج میرفت.
دوتا انگشتمو تو کفشا گذاشتمو رو زمین کشیدمشون که چراغای زیرش روشن شد و صداش در اومد داشتم با ذوق بهشون نگاه میکردم که با صدای فاطمه به سرعت برگشتم عقب.
...........
فاطمه:
انتطار نداشت منو پشت سرش ببینه از هیجان به زور روی پام ایستاده بودم با تمام وجود منتظر واکنش محمد بودم.
موهامو باز ریخته بودمو یه تل صورتی به سرم زده بودم یه پیراهن گل گلی دامن کوتاه هم پوشیده بودمو با یه لبخند روبه روی محمد ایستاده بودم دستامو پشت سرم گرفته بودمو منتظر مونده بودم که ی چیزی بگه.
در رو بست و یخورده اومد جلو تر تقریبا ده قدم فاصله داشتیم.
به کفش های تو دستش نگاه کرد و گفت:فاطمه این کفشا چی میگه؟
با ذوق صدامو بچگونه کردمو گفتم:داره میگه بابای خوشگلم من شیش ماهه دیگه میام تو بغلت.
تغییر حالت چهره اش به وضوح مشخص بود. چند ثانیه خیره بهمنگاه کرد و با لحنی که دلم رو لرزوند گفت:
فاطمه میدونی اگه بفهمم همه ی اینا یه شوخیه چقد حالم بد میشه؟اگه داری شوخی میکنی همین الان بگو چون من دارم سکته میکنم.
برگه آزمایشو که پشت سرم گرفته بودم آوردم جلو و گفتم:از جدی ام جدی تره!
محمد:وای نهههه
وای خدایااا....
از شدت ذوق و خوشحالی رنگ از چهره اش پرید. اومد و از روی کانتر لباس بچه رو برداشت و به صورتش چسبوند.
از خوشحالیش خوشحال تر شده بودم.
چند بار بوسیدش و جواب آزمایش رو ازم گرفت و با لبخند نگاش کرد.
محمد:خدایا شکرت!
یهو برگه رو روی اپن گذاشت و اومد سمتم شونه هامو گرفت و گفت:توخوبی؟چرا الان بهم گفتی؟ وای تو این همه کار کردی!وای ما مسافرت رفتیم ای خدا من خیلی تنهات گذاشتم چرا نگفتی؟
فاطمه:من خوبم دکترم گفت بچه هم خوبه میخواستم یه همچین موقعیتی پیش بیادتا بهت بگم
محمد:از این به بعد بیشتر از قبل باید مراقب خودت باشی فاطمه نمیخوام اصلا تو سختی بیوفتی کاری نکن تا من بیام خونه کمکت کنم خب؟
یهو به ساعت نگاه کرد و گفت:ای وای
باید میرفت سر کار میترسید اگه الان بره دیر برسه زنگ زد و دو ساعت مرخصی گرفت میگفت میخوام بیشتر بمونم پیشت الان اگه برم سرکار انقدر هیجان زدم که نمیفهمم دارم چیکار میکنم رفت تو اتاق پشت سرش رفتم اینبار نپرسیدم چه نمازی میخونه میدونستم که چقدر بابت هدیه ای که خدا بهش داده خوشحاله اینجور وقتا نماز شکر میخوند و از شوق گریه میکرد منم مزاحم خلوتش نمیشدم.
نیم ساعت بعد اومد و نشست کنارم زل زد بهم چند دقیقه گذشت و محمد با یه لبخند روی صورتش خیره نگام میکرد یهو گفت:به نظرت دختره یا پسر؟
فاطمه:دختر دوست داری یا پسر؟
محمد:اینش مهم نیست مهم اینه که دارم بابا میشم فاطمه حتی تصورشم خیلی قشنگه.
اون روز کلی سوال میپرسید وبه نصف سوال هاش خودش جواب میداد هی میرفت اتاق کوچیکه و میومد به زور از خونه دل کند و بعداز کلی سفارش رفت سرکار و دو ساعت مرخصیش روهم جبران کرد.
هرشب وقتی نماز شب میخوند و فکر میکرد من خوابیدم میرفتم و یواشکی نگاش میکردم و با اشکاش اشک میریختم میترسیدم از حالت خاصی که داشت از اینکارای پنهونیش میترسیدم میفهمیدم با ادمای اطرافم چقدر تفاوت داره و این تفاوتش من رو میترسوند توجه اش روی من خیلی بیشتر شده بود ولی هر چقدر که میگذشت من بی حوصله و بی قرار تر میشدم هر روز یه جوری بودم...
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور
#ناحله
#پارت_صد_و_هشتادو_هفت
یه روزایی شاد بودم و یه روزایی بدون اینکه بخوام اعصابم خورد میشد و محمد رو از خودم می رنجوندم.
جدیدا بر عکس همیشه صدام روش بلند میشد و آخر شب که پشیمون میشدم تا صبح گریه میکردم.
میفهمیدم محمد ازم ناراحته ولی با این حال هرشب که بیدار میموندم با تمام خستگیش کنار سرم بیدار میموند و قرآن میخوند.
از نظر مامانم رفتارم طبیعی بود ولی خودمحس میکردم دیوونه شدم.
باورم نمیشد آدمی که تا این حد بهش بی توجه شدم و اذیتش میکنم و اون فقط سکوت میکنه محمدیه که با سختی به دستش آوردم.
حوصله ام سر رفته بود روی مبل جلوی تلویزیون نشسته بودم محمد با عصبانیت به صفحه موبایلش نگاه میکرد اینجور وقت ها برای اینکه بحثی نشه و حرصش رو روی من خالی نکنه هیچی ازش نمیپرسیدم و سعی میکردم اصلا سر به سرش نزارم اونم برای اینکه آروم بشه یکی دو ساعتی میرفت بیرون قدم میزد و سرحال بر میگشت مشکلات بیرون از خونه رو به من نمیگفت و سعی میکرد تمام غصه ها و سختی ها رو شونه ی خودش باشه البته به خودشم گفته بودم که با اینکارش موافق نیستم ودلم میخواد به منم از مشکلات بگه هر چیزی همکه قبول نداشتم راجع به هر مسئله ای بهش میگفتم و با حرفاش قانع ام میکرد.
خلاصه زندگی عاشقانمون عاری از مشکل نبود ولی خوبیش این بود خیلی خوب هم دیگه رو درک میکردیم و سعی میکردیم اجازه ندیم مشکلات حالمون رو بد کنن واسه اینکه ریشه ی زندگیمون محکم باشه خیلی جاها من کوتاه میومدم و خیلی جاها محمد و من چقدر خداروشکر میکردم از اینکه همسرم میدونه کجاها باید بشه همسن من و بامن دیوونه بازی در بیاره و چه جاهایی باید بشه همون محمد پخته و محکم و با منطق رفتار کنه.
نمیتونم بگم تو زندگی با محمد دقیقا شدم همونی که اون میخواد نه خیلی جاها بر خلاف میل رفتار میکردم و اون فقط با نگاهش بهم میفهموند که چه کاری درسته و چه کاری نه!
چشمم بهش بود که رفت تو اتاق و با عصبانیت در و بست رفتم و واسش دمنوش درست کردم. میدونستم یه ساعت دیگه حالش خوب میشه.
طبق حدسی که زده بود یه ساعت بعد اومد و کنار کتاباش نشست و دوباره به گوشیش زل زد بهش چشم دوخته بودم متوجه نگاهم شد و سرش رو بالا گرفت یه لبخند زدم و بالحنی که خیلی سعی کرده بودم عاشقانه باشه
گفتم:آقا محمد
یهو خیلی جدی گفت:تو حرف نزن با اون شکم گندت گامبوی زشت
بهت زده نگاهش میکردم من تو شرایطی بودمکه اگه کسی بهم (تو) میگفت گریه اممیگرفت برام عجیب بود که چرا بعد شنیدن این حرفا از زبون محمد سکته نکردم با بهت و چشمای در اومده پرسیدم:محمد تو به من گفتی گامبوی زشت زشت؟
به اطرافش و بالای سرش نگاه کرد و گفت:مگه جز تو گامبو و زشت و گردالیه دیگه ای هم اینجا هست؟
با جیغ گفتم:من زشتم؟اگه زشتم چرا روزی صد بار بهم میگفتی خوشگلم خوشگلم؟تو که از الان نمیتونی قیافه من رو تحمل کنی حتما چندماه دیگه که کلی پف کردم من رو از خونت میندازی بیرون الان که تغییری نکردم تو به من میگی زشت چرا از همون اول چشماتو باز نکردی یه نگاه ننداختی بفهمی زشتم؟چرا اومدی خاستگاریم؟اصلاچرا با یکی دیگه ازدواج نکردی؟ها؟
از حرص نفس نفس میزدم
محمد:خب اولش چشمامو باز نکردم. چند وقت پیش که گفتم باید برم یه زن دیگه بگیرم نگفتم؟
کوسن روی مبل رو پرت کردم طرفش که صدای خنده هاش بلند شد
فاطمه:خجالت بکش بچه ات صداتو میشنوه میفهمه داری با مامانش دعوا میکنی و میخوای سرش هوو بیاری
محمد:دلم تنگ شده بود واسه اینجوری حرف زدن و این مدلی نگاه کردنت خب!تازه بچم مثل باباش زرنگه میدونه دارم با مامانش شوخی میکنمو عاشق خودشو مامانشم.
چپ چپ نگاش کردمو گفتم:محمداگه میدونستم پشت اون چهره ی مغرور واخمو و سر به زیرت چه پسریو پنهون کردی...
محمد:خب؟اگه میدونستی چیکار میکردی؟
سعی کردم مثل خودش چهره امو جدی نشون بدم:میدونی عشقم از اون جایی که شما همین الانشم به اندازه کافی اعتماد به نفس داریو به شدت خطری شدی من از ادامه دادن به جمله ام معذورم
قیافه اشو مظلوم کرد و گفت:آیا کنجکاو کردن من کار درستی است؟
فاطمه:بله خیلی
خودکارش رو برداشت و رفت طرف برگه ی آچاری که به دیوار خونه چسبونده بودیم
چله ی ترک گناه گرفتیم و الان روز پونزدهم بودیم.
محمدموشکافانه به جدول خیره شد و گفت:خب امروز غیبت کردی؟
ابروهام روو بالا دادمو با لبخند گفتم:خیر
اونم مثل من ابروهاشو بالا داد و گفت:منم خیر
دو تا علامت جلوی این گناه زد و اومد نشست کنارم و گفت:فاطمه جدی بگو اگه از اول میدونسی من همچین آدمیم چیکار میکردی؟خیلی با ظاهرم فرق میکنم؟
دلم براش سوخت و گفتم:قول بده پررو نشی تا بگم
محمد:باشه بگو
فاطمه:خب اگه از اول میدونستم چه شخصیتی داری شاید زودتر عاشقت میشدم شایدم خودم میومدم خواستگاریت!!
محمد:عه یعنی انقدر خوبم؟
با اخم گفتم:محمد قول دادی پرو نشی
خندید و گفت:فاطمه واسه محرم امسال کلی برنامه دارم..
#ناحله
#پارت_صدو_هشتادو_هشت
بعد چند لحظه سکوت گفتم:چیزی که داری ازم پنهون میکنی چیه؟
محمد:من چیزیو پنهون نمیکنم از شما
فاطمه:محمد بگو بهم خواهش میکنم این ی بار رو بگو فقط.
دستمو گرفت و گفت:کارای بیرون از خونه با منه نمیتونم اجازه بدم تو هم بخاطرشون غصه بخوریو افکارت بهم بریزه نپرس چیزی ازم.
فاطمه:محمد خواهش کردم
یه نفس عمیق کشید و پلکاشو روی هم فشرد و گفت:مهم نیست خدا کمک میکنه میگذره.
منتظر نگاش کردم که گفت:یخورده مشکل مالی به وجود اومده که خدا درستش میکنه تو غصه نخور.
فاطمه:چه مشکلی؟
محمد:چندتا قسط عقب مونده دارم...
یخورده الان سخت شده برام.
فاطمه:مگه برای خونمون و مخارج عروسی زمینِ روستای پدرت رو نفروخته بودی؟
محمد:چرا ولی همش که برای من نبود ما سه تا خواهروبرادریم تقسیمکردیم ریحانه که باهاش خرج عروسی و جهزیه اش رو داد داداش علی هم که سهمش رو باید میگرفت گرفت.
پولی که من گرفتم خیلی نبود بیشترش رو وام گرفتم یخورده هم پس انداز داشتم خلاصه با اینا تونستم اینجا رو بخرم.
فاطمه:چرا اصرار کردی خونه بخریم؟میرفتیم یه خونه اجاره میکردیم تا بعد که پولش جور شد بخریم.
محمد:نه دیگه این شرط بابات بود من دلم نمیومد تو رو تو سختی بیارم الانم که اتفاقی نیافتاده این همه مدت خبر نداشتی چون چیز خاصی نبوده دیدی که تا الان جور شد و خدا رسوند.
سکوت کردمو به انگشتام زل زدم که دستشو زیر چونه ام گرفتو سرمو بالا اورد و گفت:دیگه هیچی رو بهت نمیگم!
اینچه قیافه ایه به خودت گرفتی؟مگه نگفتم نباید نگران بشی؟زندگی همینه دیگه اگه مشکلی نباشه که بهش زندگی نمیگن!بخند ببینم بدو بخند تا قلقلکت ندادم!!!
انقدر تلاش کرد تا بالاخره تونست من رو بخندونه.
اون شب تا صبح ذهنم مشغول بود تصمیممو گرفته بودم با اینکه میدونستم ممکنه محمد خیلی از کارم ناراحت بشه
چند روزی بود که سکه ها و طلاهامو فروخته بودم ولی میترسیدم سر صبحتُ با محمد باز کنم میدونستم با ویژگی های اخلاقی که داره از کار من خوشش نمیاد و راضی کردنش خیلی سخته.
بلاخره یه روز دلُ زدم به دریا و بهش گفتم.
تا چند دقیقه فقط نگام کردُ هیچی نگفت از همون لحظه به بعد دیگه حتی نگام هم نکرد هرکاری کردم از دلش در بیارم فایده ای نداشت ناهار و شاممون رو کنار هم میخوردیم ازم تشکر میکرد و خودش ظرفا رو جمع میکرد و میشست نمیزاشت کار کنم ولی با این حال باهامحرف نمیزد و مثل قبل رفتار نمیکرد. تا اینکه یه روز از سرکار اومد وگفت:بهم ماموریت خورده و احتمالا تا اول محرم نیستم با مادر و پدرت صحبت کردم و ازشون عذر خواهی کردم که نیستم چون شما تو این شرایطی نمیتونم خونه تنهات بزارم یا بگم ریحانه هر وقت وقت کرد بیاد بهت سر بزنه.
لباساتو جمع کن این ده دوازده روز رو خونه ی بابات بمون تا من برگردم.
از رفتارش کلافه بودمو یجورایی از سر لج گفتم:من خونه ی خودم راحتم جایی ام نمیرم به کمک کسی هم نیاز ندارم تازه شرایط بدی هم ندارم شما نمیخواد نگران من باشی برو به کارت برس.
نگاه سنگینش رو حس میکردم بدوناینکه نگاش کنم رفتم تو اتاق و روی تخت نشستم.
اومد توی اتاق چمدونم رو برداشت و در کمدم رو باز کرد و لباسامو برداشت.
یکی یکی لباس هارو تا می کرد و تو چمدون میذاشت...
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزا پور.
#ناحله
#پارت_صد_و_هشتاد_و_نه
بی تفاوتی محمد بدترین تنبیه بود برای من.
خودش میدونست نمیتونم تحمل کنم.
رفتم کنارش نشستم داشت لباسامو تا میکرد که دستشو گرفتمو با یه لحن مظلوم گفتم:داری من رو از خونت بیرون میکنی؟ لباسامو جمع میکنی که بفرستیم خونه ی بابام؟چیکار کردم مگه من؟
چیزی نگفت و به کارش ادامه داد بیشتر لباسامو که برداشت درِ چمدون رو بست و گوشه ی اتاق گذاشت.
اومد نشست کنارم بعد چند روز با لبخند نگام کرد و گفت:از خونه ام بیرونت کنم؟اینجا خونه ی ماست خونه ی ما دوتا!!
میخواست ادامه بده که گفتم:پس قبول داری که هرچی اینجاست مال هر دومونه؟
محمد:بله که قبول دارم
فاطمه:قبول داری که هرچی تو داری و هرچی من دارم مال دوتامونه و در حقیقت ما دوتا یه نفریم؟
محمد:آره
فاطمه:خب پس چرا چند روزه اینطوری شدی؟مگه من چیکار کردم؟چیزایی که فروختم واسه دوتامون بود وقتی حرف زندگی مشترک میشه همچی مشترکه دردای تو دردای منه غم و غصه ها و نگرانی هات نگرانی های منه،مشکلاتت مشکلات منه.من حق ندارم واسه حلشون بهت کمک کنم ؟
یه نفس عمیق کشید و گفت : باید قبلش حداقل به من میگفتی. اونا هدیه عروسیت بود...
_فدای سرت،بعد برام میخری. طلا و جواهر و این چیزا اونقدر که برای بقیه خانوم ها مهمه برای من نیست،اتفاقا من چون تنوع ودوست دارم بدلیجات و بیشتر میپسندم
+حلقه ات و هم فروختی؟
_نه بابا.حلقه ام و چرا بفروشم!؟ تو کمده
از لبخندی که زد دلم گرم شد. گونه اش و بوسیدم و گفتم :دیگه همنگاهت و از من نگیر،هلاک میشما. در ضمن خونه ی بابا هم نمیرم
ساختگی اخم کرد و گفت:قبلا روحرفم حرف نمی آوردی !اینطوری من نگران میشم. یه چند روز بمون، قول میدم زود برگردم،خب؟
به ناچار قبول کردم.پیشونیم و بوسید و گفت: ببخش که تنهات میزارم. راستی برات نوبت سونوگرافی گرفتم.متاسفانه هفته دیگه است و نیستمکه باهات بیام.
_با مامان میرم اشکالی نداره
شونه ام و از روی میز برداشت.
نشست پشت سرم موهام و که اطرافم پخش بود جمع کردو شونه میزد.
+فاطمه خیلی بیشتر از قبل مراقب خودت باش خب؟تحت هیچ شرایطی نزار چیزی حالت و بد کنه.
_چشم
+فاطمه اگه بچه امون دختر بود، دلم میخواد مثل خودت بشه.میخوام زهرایی تربیتش کنی. خیلی مراقبش باش،راه درست و نشونش بده،نزار کج بره. از همون نوزادیش به چیزای درست عادتش بده. اگه پسر بود مثل اون شخصیت هایی که کتاباشون و میخونی تربیتش کن.
_تو هستی دیگه خودت تربیتش میکنی اه چرا اینجوری حرف میزنی،اصلا نمیخوام بری.
چیزی نگفت. قبلا بهش یاد داده بودم چجوری مو و ببافه. موهام و بافت و با کش موی گل گلیم تهشو بست. هنوز گیسم و ندیده بودم
+راستی فاطمه اگه دختر بود موهاش و کوتاه نکن.چله ترک گناهمون و هم یادت نره
_حواسم هست
کار موهام که تموم شد اومد رو به روم نشست و بهمزل زد
+خیلی نورانی شدی
زدم زیر خنده که گفت:چرا میخندی؟ میگم هر بار میبینمت خوشگل تر از قبلی باورت نمیشه که!حالا اینبار هم خوشگل تر شدی و هم نورانی.
یهو عجیب نگاه کرد و به صورتم دست کشید و گفت :عه نکنه چیز زدی،چی میگن بهش؟میزنن صورت و سفید میکنه؟ پنتِک؟پنکِت؟
بلند خندیدم وگفتم :نه عشقم پنتک نزدم.پنکک هم نزدم
+نخندا.حالا خیلی همفرق نمیکرد.
با خنده گفتم:بله بله کاملا حق با شماست.
رفت پشت سرم موهام و که بافته شده بود دستش گرفت و گفت:این چرا اینجوری شد؟
_چجوری شد؟
+حس میکنم عجیب شد ولی مدلش جدیده. برو حالش و ببر.
با تعجب موهام و آوردم جلو. تا نگام بهش خورد بلند خندیدم.از خنده شکمم درد گرفته بود. نمیدونست چیشد با تعجب گفت :چرا میخندی؟
_محمد جان مگه گفتم فرش ببافی؟ این تار موعه عشقم،مو
دوباره خندم گرفت و نتونستمادامه بدم
+خب چیشد مگه؟
_چیزی نشد ولی اینجوری که تو بافتیش، گیس نشد فرش شد
از موهام که به شکل های عجیب و غریب بهم گره اش زده بود عکس گرفتم و گفتم :این شاهکارت و باید ثبت کنم بعد نشون بچه ات بدم ببینه باباش چقدر هنرمنده .
تا دوساعت بعد تا نگاهم به موهام میافتاد میزدم زیر خنده. دلمم نمیومد بازش کنم.
نبودش اوایل زندگی خیلی سخت بود با اینکه عادت کردم به رفتن یهوییش هنوز هم سخت و مشکل بود.وقتایی که محمد نیست انقدر خودم و مشغول میکنمکه از شدت خستگی نای فکر کردن نداشته باشم. ولی نمیدونستم اینبار باید چیکار کنم که نبود زندگیم و کنارم حس نکنم.
هرچقدر کتاب میخوندم که صبرم بیشتر و وابستگیم کمتر شه،هیچ فایده ای نداشت.فقط به ترسی که تو وجودم شکل گرفته بود دامن میزدم.از اینجور حرفا زیاد میزد،از نبودش زیاد میگفت ولی اونقدر برام تحملش سخت بود که نمیزاشتم ادامه بده و سریع فراموش میکردم.
____
شب اول محرم بود. خیلی منتظر موندم محمد برگرده و با هم بریم هیئت ،ولی خبری ازش نبود.
وقت هایی که نبود حوصله هیچ کاری و نداشتم و همش تو اتاقم مینشستم.
اینبار خیلی کمصداش و شنیده بودم. دفعه های قبلی که ماموریت میرفت خیلی بیشتر زنگ میزد.
#ناحله
#پارت_دویست_و_دو
با دستم زدم تو سرم و جلوی دهنش رو گرفتم و گفتم:زینبم تو رو خدا آروم باش چرا انقدر بهونه میگیری مامان؟
بزار بابایی یکم استراحت کنه خسته اس!!
مشغول تکون دادن بچه بودم که در اتاق باز شد و محمد اومد بیرون
فاطمه:وای بیدار شدی؟ بمیرم الهی
به زینب نگاه کردمو ادامه دادم:از دست تو بچه ی حرف گوش نکن!!!
محمد خندید و اومد بچه رو تو بغل من بوسید و رفت تو اشپزخونه تا به صورتش اب بزنه کارش که تموم شد به اتاق برگشت دنبالش رفتم که لباسش رو از تو کمد برداشت.
لباس رو از روی شاخه برداشت که تلفنش زنگ خورد تلفنش رو برداشتمو دادم بهش.
داداش علی زنگ زده بود.
به تماس جواب داد وصدا رو روی بلندگو گذاشت.
نگاهش میکردم که گوشی رو روی میزگذاشت و مشغول لباس پوشیدن شد با دقت گوش میکردم که محمد گفت:الو
علی:سلام
محمد:سلام چطوری؟
علی:خوبی؟
محمد:خوبی چه خبرا؟مخلصم
علی:ببخشید دیگه من میخواستم بیام ولی نشد دیگه ببخشید تو رو خدا...
محمد:نه بابا کجا بیای؟بابا من به بقیه هم گفتم نمیخواد بیاین حالا گیر دادن میایم.
علی:میخواستم ببینمت برا بار اخر اخه...
محمد:نه دفعه بعد ایشالله باشه
علی:ببین فقط یه کاری باید بکنی بدی دست فاطمه خانوم که برام بیارن
محمد:چیو بدم؟
علی:میگم یه کاری باید کنی بدی دست فاطمه خانم بیارن.
محمد:چه کاری؟
علی:بنویسی امضا کنی که این شخص...
این جانب فلانی!!!خب؟
محمد:خب؟
علی:تعهد میکنم که اگر شهید شدم مثلا منو شفاعت کنی!
محمد:چیکار کنم؟
علی:بنویسی که تهعد میکنم که اگر شهید شدم منو شفاعت کنی.
بعد تا کن بده به فاطمه خانوم بیاره دیگه.
محمد:باشه باشه.
علی:یادت نره ها؟فقط امضا کنیا...
محمد:باشه باشه
علی:یادت نره مرتضی تو اون شلوغ پلوغی،الان یه جا هستی انجام بده...
محمد:باشه باشه
علی:اره کاری نداری؟
محمد:نه قربانت خداحافظ
علی:خداحافظ
تلفن رو قطع کرد دکمه های لباس سپاهش رو بست زینب یکم اروم گرفته بود.
فاطمه:الان جدی میخوای امضا کنی بدی من براش ببرم؟
محمد:اره دیگه
فاطمه:پس برای منم بنویس
محمد:چی؟
فاطمه:همین که میخوای واسه داداشت بنویسی.
محمد:اینکه شفاعت میکنم؟
فاطمه:اره دیگه!!
خندیدُ گفت:شهیدم کردین رفت،چشم!
فاطمه:چشمت بی بلا زندگی فقط یه چیزی...
محمد:چه چیزی؟
فاطمه:اینکه شفاعت نامه ی منو تو حرم حضرت زینب بنویس که خانم شاهد باشه زیرشم بنویس با حوریا ازدواج نمیکنی تا من بیام!!!
نگاهم کرد و بلند بلند خندید.
محمد:خدا نکنه!
جز شما حوریِ دیگه ای به چشم نمیاد!
فاطمه:قربانِ شما
محمد:فاطمه جان ساعت چنده؟
فاطمه:نزدیک هفت
محمد:اوه اوه دیرم شد الان میان دنبالم.
فاطمه:خیلی زود داری میری!
سلام منو به خانوم زینب برسون!
محمد:چشم.
شلوارش رو که پوشید از اتاق رفت بیرون.
با یه دست ساکش و با یه دست بچه رو نگه داشتم.
ساکش رو براش بردم تو هال و گذاشتم روی مبل که دیدم دوباره دست به قلم شده.
پایین کاغذ رو امضا کرد و گفت بدم به علی اقا.
محمد:دیگه سفارشت نکنم برو خونه ی مامان اینا ببخشید فرصت نیست و گرنه خودم وسایلاتو جمع میکردم میبردمت.
فاطمه:نه نمیخواد
محمد:خیلی مراقب خودتو این بچه باش خب؟خیلی مراقب باشیا برگردم ببینم ی تار مو از سرتون کم شده دعواتون میکنما!!
تو رو خدا مراقب باش یه وقت سر به هوایی نکنی کار دست خودت بدی.
دوباره گریم گرفته بود.
زینب هم دوباره شروع کرده بود به گریه کردن دلم میخواست محکم بغلش کنم و نزارم از کنارم تکون بخوره دلم میخواست فرصت بیشتری رو کنارش باشم با وجود همه ی ماموریت ها و دوری هایی که از هم داشتیم ولی دوریِ این ماموریت سخت ترین و زجر اور ترینش بود.
من صدای خورد شدن قلب و روحم رو به وضوح میشنیدم.
استرس همه ی وجودم رو گرفته بود.
با وحشیگری هایی که از اون قوم پست و کثیف دیده و شنیده بودم حس میکردم رفتنش برگشتی نداره ولی با یادآوری برگشت دوستای محمد که قبلا رفته بودن به خودم دلداری میدادم و سعی میکردم خودم رو آروم کنم.
قلبم خودشو به شدت به قفسه ی سینم میکوبید. انگار میخواست سینمو بشکافه و ازش بزنه بیرون.
همه ی وجودم درد میکرد.
حس ادمی رو داشتم که خودش زنده است ولی برای اینکه کسی که دوسش داره زنده بمونه میخواد قلبشو بهش اهدا کنه میخواد وجودشو از خودش جدا کنه.
محمد تنها همسرم نبود اون عضوی از وجودم بود به خودم که اومدم متوجه شدم صورتم از گریه خیسه خیسه.
محمد بچه رو از بغلم گرفت و گفت:نباید اینجوری ناراحت باشی هم خودت اذیت میشی هم بچه رو اذیت میکنی خانومم.
بهم نزدیک شد و دستمو گرفت
محمد:خودت میدونی که چقدر عاشقتم...
قدم تا شونه ی محمد میرسید منو محکم به سینش فشرد و پیشونیمو بوسید.
دلم واسش بیشتر از همیشه تنگ میشد.
واسه طرز نگاه کردنش واسه عطر بدنش واسه مدل راه رفتنش واسه طرز حرف زدنش واسه خندیدنش...
دوتا دستمو گذاشتم جلوی صورتم تا قیافمو نبینه و بلند زدم زیر گریه.
منو بیشتر به خودش فشرد ولی چیزی نگفت.
نمیخواستم
#ناحله
#پارت_دویست_و_سه
اشکام مانع میشد که سیر نگاش کنم.
روچشمام دست کشیدم و سعی کردم بخندم تا دلش گرم بشه خیلی سخت بود انقدر سخت که حس میکردم کمرم زیر بار این سختی له میشه زینب تو بغل محمد اروم شده بود و گریه نمیکرد رفتم داخل آشپزخونه و یه سینی برداشتم
دستام میلرزید سینی رو روی کانتر گذاشتم یه کاسه ی سفید برداشتم و توش آب ریختم یه قرآن با ده تومن پول داخل سینی گذاشتم.
محمد نشسته بود روی مبل و با زینب بازی میکرد.
رو به روشون نشستم محمد دستشو گذاشت رو لب زینب که زینب خندید مشغول تماشاشون بودم که زینب با خنده گفت:بَ بَ
تغییر چهره ی محمد منو سر ذوق اورد
محمد:ای جونمممم فدات بشه بابا الهی بمیره بابا برات الهی شیرین زبونِ من
مشغول حرف زدن بود که تلفنش زنگ خورد گوشیشو جواب داد:سلام
محمد:جانم؟کجایی؟دم در؟
محمد:چشم چشم اومدم!
یاعلی!
با زنگ تلفنش غصه ام بیشتر شد .
فاطمه:اومدن دنبالت؟
محمد:اره
بچه رو داد به من پوتینش رو که پوشید با یه دستش بچه و با دست دیگش ساکشو گرفت یه چادر گل گلی انداختم سرم و سینی رو برداشتم باهم رفتیم داخل اسانسور یه بار دیگه سفارشاتش رو گفت!
تو اینه با زینب بازی میکرد که رسیدیم.
از اسانسور خارج شدیم.
با اشک دور سرش صدقه چرخوندم رفتیم دم در واسش قران گرفتم که سه بار از زیرش رد شد.
بچه رو ازش گرفتم چون بند پوتینش رو با عجله بسته بود باز شده بود نشست تا بندشو محکم کنه
قبل اینکه بلند بشه خم شدم و روی شونش رو بوسیدم.
با لبخند برگشت سمتم زینب و نزدیک صورت محمد گرفتم و گفتم:زینبِ مامانی بابا رو بوس کن!
زینب لبشو چسبوند به صورت محمد که محمد زینب رو بوسید و گفت:مواظب خودت و مامان باش زینب کوچولوی بابا.
بعدشم رو به من لبخند زد و خداحافظی کرد
فاطمه:هر جا تونستی زنگ بزن منو از حالت با خبر کن به خدا نگران میشم دیگه سفارش نکنما تو رو خدا زنگ بزن وگرنه من میمیرم محمد زنگ بزنیا خواهش میکنم ازت.
محمد:چشم خانومم چشم چرا خودتو اذیت میکنی؟چشم گفتم که هر جا تونستم باهاتون تماس میگیرم خوبه؟
فاطمه:بله.
فقط مواظب باش اسیر نشی الکی هم خودتو پرت نکن جلو تانکُ تیرُ ترقه تو رو خدا مواظب خودت باش محمدم.
محمد:خدا نکنه چشم چشم امر دیگه ای؟
فاطمه:نه فقط خدا به همرات جانِ دلم...
محمد:ممنوم بابت همه ی خوبی هات
خداحافظ
فاطمه:خداحافظ...
روزای نبودش به سختی میگذشت شاید هم اصلا نمیگذشت انگار روزا همینجوری کش میومد و تمومی نداشت به امید یک ساعت خواب با آرامش سرم رو بالش میزاشتم اما جز ترس و وحشت هیچ چیزی نصیبم نمیشد دقیقا ۱۴ روز و ۹ ساعت از رفتنش میگذشت و تو این مدت فقط ۸ بار تونستم صداش رو بشنوم بیشتر از همیشه دلتنگش بودم بی قراری های زینب هم هر لحظه کلافه ترم میکرد انقدر استرس داشتم که حس میکردم هرآن امکان داره قلبم از دهنم بزنه بیرون.
ساعت حدودا پنج بود نگاه کردن به درُ دیوار های اتاق آزار دهنده بود بعد از اینکه لباسای زینب رو براش پوشوندمو دورش پتو پیچیدم گذاشتمش داخل کالسکه.
جلوی آینه ی دم در روسری و چادرم رو چک کردم و کفشمو پوشیدم در رو باز کردمو از خونه رفتم بیرون با اینکه هنوز پاییز بود اما هوا فقط یکم سرد شده بود و سوز داشت.
قدم های بلند بر میداشتم و کالسکه رو به سمت جلو هول میدادم میخواستم برم خرید کنم بلکه دلم باز شه فروشگاه بزرگ با خونه ی مامان اینا فاصله ی خیلی کمی داشت کالسکه رو هول دادم داخل و بین طبقه ی خوراکی ها ایستادم وقتی دیدم خلوته کالسکه رو همونجا گذاشتم تا برم و یه سبد بردارم.
زینب تازه شیر خورده بود و خوابش برده بود اگه بیدار میشد دوباره شروع میکرد به گریه کردن و جیغ زدن.
رفتم سمت پیشخوان و یه سبد برداشتم فاصله پیشخوان تا طبقه ی خوراکیا خیلی زیاد بود با چشمام قفسه ها رو زیر و رو میکردم تا چیزایی که میخوام رو پیدا کنم
به طبقه ی خوراکیا که نزدیک شدم باشنیدن صدای گریه ی بچه انگار یه سطل آب یخ روم ریختن قدمامو تند کردم تا بهش برسم ولی جای قبلی نبود.
بلند گفتم:عجب غلطی کردم اومدم بیرون
محکم زدم تو سرم دنبال صدای بچه دوییدم تو یه ردیف دیگه بود
یه مرد قد بلند با کت و شلوار مشکی کنار کالسکه پشت به من ایستاده بود
تو کالسکه رو نگاه کردم بچه نبود
میخواستم بشینمو زار زار گریه کنم که مردی که پشت به من ایستاده بود برگشت با دیدنش سر جام خشکم زد.
انگار مصطفی هم انتظار دیدن منو نداشت چون با دیدن من خیلی جا خورد این رو از از تغیر ناگهانی چهرش میشد فهمید.
نگاهم به زینب افتاد که تو بغل مصطفی ساکت چشماشو بسته بود.
با دیدن مصطفی شوک عجیبی بهم وارد شده بود.
بچه رو ازش گرفتمو گذاشتم داخل کالسکه که گفت:خیلی گریه میکرد دلم نیومد بزارم برم گفتم بایستم تا مامان باباش بیان
نمیدونستم شمایید وگرنه...
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور
➜• 「 @mashgh_eshgh_313
#ناحله
#پارت_دویست_و_چهار
آب دهنمو قورت دادم و سعی کردم یه جمله ی درست بگم:لطف کردین ممنون.
با اینکه سعی کرده بودم خودم رو کنترل کنم بی اختیار گفتم:عمو و زن عمو خوبن؟حالشون خوبه؟
مصطفی که راهش رو کج کرده بود بره ایستادو سرش رو تکون داد و بدون اینکه به من نگاه کنه گفت:سلام دارن خدمتتون.
دسته ی کالسکه رو گرفتم تا برم نمیدونستم باید چه واکنشی از خودم نشون بدم بعد از این همه مدت!
تو این شرایط!
شاید اگه میفهمید محمد نیست دوباره قصد میکرد اذیتم کنه.
مصطفی:با تعریف هایی که عمو ازش کرده بود دلم میخواست ببینمش ولی خب حالا که دقت میکنم میبینم خیلی بامزه تر از اون چیزیه که فکرش رو میکردم.
گیج سرم رو تکون دادم که به زینب اشاره کرد سعی کردم به زور لبخند بزنم که بهش برنخوره ولی انگار زیاد موفق هم نبودم میخواستم بپرسم اینجا چیکار میکنه که بعد از یه مکث چندثانیه ای گفت:تو راه گشنم شد گفتم یه چیزی بخرم بخورم
به زور دهنم که از تعجب باز شده بود رو بستمو گفتم:اهان من دیگه باید برم دیرم شده.
ببخشید! سلام برسونید به عمو اینا خدانگهدار.
اینو گفتمو راهم رو کج کردم و رفتم سمت در به فروشنده که با تعجب به من نگاه میکرد توجهی نکردمو ازدر خارج شدم.
ماشین مصطفی اون طرف خیابون پارک شده بود و یه خانوم جلوش نشسته بود.
چند ثانیه خیره ایستادم و بعد حرکت کردم سمت خونه.
ذهنم بشدت درگیر شده بود چرا باید بعد از این همه مدت اینجا میدیدمش؟ازدواج کرده؟ولی چقدر پخته تر از قبل شده مثل همیشه جذاب بود
داشتم فکر میکردم باید کامل راجع بهش ازبابا بپرسم کل راه فکرم درگیر مصطفی بود وقتی رسیدم خونه مامان هم تازه اومده بود بچه رو دادم دستش و ماجرا رو براش تعریف کردم و سعی کردم زیر زبونش رو بکشم.
تازه داشت نم پس میداد که زینب دوباره صداش دراومد بغلش کردمو رفتم بالا داخل اتاق خواب با اینکه حوصله نداشتم ولی سعی میکردم تو رفتارم با زینب کم نزارم.
یکم باهاش بازی کردم بعد از اینکه حسابی خسته شد جاشو عوض کردم بهش شیر دادم و روی پام خوابوندمش.
زینب تب و لرز کرده بود با ریحانه بردیمش بیمارستان تو راه خونه بودیم امروز بیست وسومین روزی بود که محمد رو ندیده بودم دلم واسه دیدنش پر میزد حداقل دلم به شنیدن صداش گرم بود که اونم تقریبا سه روزی میشد که ازش محروم بودم دلم مثل سیرُ سرکه میجوشید.
خیلی استرس داشتم.
انگار تو دلم رخت میشستن.
گوشیمو تو دستم گرفته بودمو هر آن منتظر یه تماس بودم.
عصبی تر و بی حوصله تر از همیشه شده بودم. ریحانه و شمیم و نرگس و بقیه هم هرکاری میکردن که حالُ هوامو تغییر بدن فایده ای نداشت خیلی دلم میخواست از لحظه به لحظه ی اتفاقاتی که براش میافته خبردار بشم به محض رسیدن به خونه از ریحانه خداحافظی کردمو رفتم بالا.
به بچه دارو دادمو خوابوندمش.
تلویزیون رو روشن کردمو روی مبل نشستم.
همه ی توجهم رو به اخبار داده بودم که تلفنم زنگ خورد با عجله رفتم سمتش و به صفحه اش نگاه کردم.
ریحانه بود با دیدن اسمش پوفی کشیدمو رد تماس دادم که وقتی محمد زنگ میزنه تلفن اشغال نباشه خواستم گوشی رو پرت کنم روی مبل که دوباره زنگ خورد
ولی این بار ریحانه نبود قسمت اتصال رو لمس کردم.
سکوت کردم تا مطمئن بشم که خودشه که دوباره صدای نفساشو بشنومو جونِ تازه بگیرم که دوباره بتونم قیافش رو موقع حرف زدنش تصور کنمو هزار بار واسش بمیرم.
نفسمو تو سینم حبس کردم که مانع شنیدن صداش نشه.
با صدای سلامش دلم ریخت انقدر دلتنگش بودم که با شنیدن صداش بغضم شکست و اشکم در اومد.
سعی کردم خودمو کنترل کنم گفتم:سلام عزیز دلم خیلی منتظرِ تماسِت بودم
محمد:خوبی فاطمه جانم؟
فاطمه:الان که صداتو شنیدم عالی ام
محمد:قربونت برم چه خبرا؟چیکارا میکنی؟زینبِ بابا چطوره؟
فاطمه:خوبیم همه دعاگویِ شما زینب هم خوبه خدارو شکر.
محمد:کجاس؟خوابه؟
فاطمه:اره تازه خوابوندمش خودت خوبی؟کجایی؟
محمد:منم خوبم؟یه جایی نشستم اَندَر فکر تو
فاطمه:به به
محمد:راستی فاطمه؟
فاطمه:جانم؟
محمد:امروز رفتیم زیارت جات خالی
صداش قطع و وصل شد
فاطمه:چی؟نشنیدم
محمد:میگم رفتیم زیارت به یادتون بودم همش
فاطمه:آهان فهمیدم.
قربون تو بشم من چه خبر ازاونجا؟
محمد:هیچی والا خبرا دست شماست
فاطمه:اخه الان خبر خودتی...
خندید که به شوخی گفتم
فاطمه:شهید که نشدی...؟
لحن صحبتش تغییر کرد
محمد:شهادت ماله بنده هایِ خوب خداست نه مالِ ما...
از صدای گرفته اش بغضم شکست و با گریه ادامه دادم:هر تلفنی که به خونه میزنن دلم میریزه به زینب که نگاه میکنم دلم میریزه!!!
گریم شدتش بیشتر شد امااون سکوت کرده بود و گوش میکرد
فاطمه:به عکسات که نِگا میکنم دلم میریزه!!
محمد:اینجوری که از پا میافتی...
فاطمه:ولی آخه من دوستت دارم محمد دوستت دارم...
محمد:موضوع همینه دیگه عزیزم باید یه کم کمتر دوستم داشته باشی!
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزا پور.
➜• 「 @mashgh_eshgh_313
#ناحله
#پارت_دویست_و_پنج
گریه ام به هق هق تبدیل شده بود.
فاطمه:محمد نمیدونم چرا ولی حس میکنم دیگه صداتو نمیشنوم محمد به خدا همه ی وجودم داره کنده میشه با هر زنگ تلفن با هر زنگ در ده سال از عمرم کم میشه محمد برگرد زودتر زینب خیلی دلتنگی میکنه قَسَمِت میدم زود برگرد
محمد:چشم عزیزم اروم باش قول میدم زودتر برگردم.
فاطمه:قول میدی؟
محمد:اره قول میدم تا چهار روز دیگه ورِ دلت باشم نگران نباش.
میدونستم داره سر به سرم میزاره برای همین چیزی نگفتم
محمد:میتونی زینب و بیدار کنی؟
فاطمه:نمیدونم بیدار شه اذیت میکنه
محمد:خب برو بیدارش کن یکم گریه کنه صداشو بشنوم دلم واسش یه ذره شده.
فاطمه:واسه من چی؟
محمد:شما دل ما رو بردی خیالت راحت؟دلم واسه زینب تنگ شده فقط ولی دل من واسه تو رفته خیلی وقته که رفته!
فاطمه:محمد خیلی عاشقتم!
صداشو خیلی اروم کرد و گفت:من بیشتر
فاطمه:چیکار میکنی؟
محمد:نشستم دارم خاطرات اولین روزی که دیدمت تا الان رو مرور میکنم.
فاطمه:چقدر قشنگ
محمد:راستی ریحانه خوبه؟
فاطمه:اره خوبه دلش واست خیلی تنگ شده همچنین مامان بابا
محمد:به مامان بابا که خیلی زحمت دادم شرمندشونم واقعا حلالیت بگیر ازشون
فاطمه:آهاااان اینو یادم رفته بود راستی واسم شفاعت نامه نوشتی؟دور حرم چرخوندی؟حضرت زینبُ شاهد قرار دادی؟
محمد:اره اره خیالت راحت
فاطمه:خیلی خب حالا دیگه حلالت کردم میتونی با خیال راحت شهید بشی.
با صدای بلند زد زیر خنده!!
فاطمه:شام خوردی؟
محمد:نه بچه ها دارن میخورن ولی من ازاونجایی که بهت قول دادم تو اولین فرصتی که پیدا شد باهات تماس بگیرم اومدم انجام وظیفه کنم.
فاطمه:آهان چه سرباز وظیفه شناسی هستی
محمد:بله دیگه.
میخواستم بهش بگم برو شامتو بخور که با بلند شدن صدای زینب منصرف شدم.
رفتم تو اتاقش و بچه رو بغل کردم.
محمد:زینب بیدار شد؟
فاطمه:اره انقدر لجباز شده که نگو.
محمد:دختر باباست دیگه میگن دخترا بابایین واسه فراق از باباش داره اینجوری گریه میکنه.
خندیدمو گفتم:بله شما راست میگی.
محمد:اره
فاطمه:راستی محمد
برو زودتر شامتو بخور گرسنه نمونی
محمد:چشم
فاطمه:قربون چشمات خیلی مراقب خودت باش
محمد:چشم
فاطمه:چشمت بی بلا تونستی بازم زنگ بزن نگران میشم
محمد:چشم امر دیگه ای ندارین بانو؟
فاطمه:نه عزیزم برو شامتو بخور
محمد:چشم
فاطمه:اره بچه هم گریه میکنه برم ارومش کنم
محمد:مواظب خودتون باشین به بقیه هم سلام برسون بگو به یادشون هستم اگه کاری نداری خداحافظ.
فاطمه:خدا به همرات عزیزدلم مواظب خودت باش
محمد:چشم خداحافظ
فاطمه:خداحافظ
و صدای بوق قطع تماس...
زینب از دیشب حتی یک ساعت هم دست از گریه نکشیده بود انقدر گریه میکرد که واقعا نمیدونستم باید چیکارش کنم انقدر که اذیتم کرده بود میخواستم بشینم گریه کنم کلی تو دلم از محمد گله کردم که رفت و منو با این بچه تنها گذاشت.
از خود اذان صبح تا الان یک دم گریه کرد.
زنگ زدم به ریحانه و قرار بود بیاد دنبالم تا بریم خونه ی خودمون رو مرتب کنیم که وقتی محمد برگشت تمیز باشه.
رفتمو از داخل یخچال شربت اَستامینوفِن برداشتم که با قطره چکان بریزم تو دهنِ زینب.
این مدل گریه اش بی سابقه بود
هم جاش تمیز بود هم شیرشو خورده بود هم تازه حمومش کرده بودم.
عجیب بود واسم که چرا انقدر گریه میکنه.
مشغول نق زدن بودم که ریحانه در زد
در رو براش باز کردم تا بیاد بالا.
سلام علیک که کردیم زینب رو دادم دستش تا برم حاضر بشم.
کیف زینب رو جمع کردمو شیرخشک و پوشک و دو دست لباس انداختم توش چادر خودمم سرم کردمو رفتم پایین.
بعد از قفل کردن در سوار ماشین شدیمو حرکت کردیم سمت خونه ی خودمون.
تمام مدت زینب بغل ریحانه بود ریحانه هم خیلی تعجب کرده بود از اینکه چرا بچه به این ارومی اینجوری شده.
داشتم از اخرین تماسم با محمد برای ریحانه تعریف میکردم که رسیدیم.
ماشین رو تو پارکینگ پارک کردمو رفتیم بالا.
لباسامون رو که عوض کردیم
شوینده ها رو در اوردمو مشغول شدم.
سقف ها رو گردگیری کردمو جارو برقی کشیدم.
فرش هارو تمیز کردیم.
بخار شوی رو در اوردمو مبل ها و پرده ها رو بخارشوی کشیدم.
زینب هم ریحانه ی بیچاره رو حسابی به خودش مشغول کرده بود.
هم باهاش بازی میکرد هم اتاقا رو تمیز میکرد.
رفتم تو اشپزخونه و واسش شربت درست کردم و با شکلات براش بردم.
ریحانه:دستت درد نکنه گلوم خشک شده بود دیگه
فاطمه:قربونت نوش جان میگم ریحانه
ریحانه:جان؟
فاطمه:اون روز که روی لباس محمد بستنی ریختم یادته؟
خندید و گفت:تو پارک دیگه؟اره چطور؟
فاطمه:اومد خونه چیزی نگفت؟
ریحانه:نه چیزی که نگفت ولی اگه کس دیگه ای بود چون خیلی رو تمیز بودن لباساش و نظافتش حساسه کلی نق میزد ولی به نظرم خوشحالم شده بود تو روش بستنی ریختی چندین بار تعریف کرد و خندیدیم تمام مدت لبخند از لبش کنار نمیرفت.
خندیدمو چیزی نگفتم.
ساعت حدودا دوازده و نیم شده بود از خستگی نای پلک زدن نداشتم با این وجود دوتا هم
#ناحله
#پارت_دویست_و_شش
به زینب انقدر که از صبح دارو داده بودم رو پام خوابش برده بود.
نمیدونستم چرا انقدر بیقراری میکنه ولی حال منم از صبح یه جور دیگه ای شده بود یه حس دیگه ای داشتم با وجود تمام استرسی که داشتم وصحنه هایی که هر روز از جلو چشام میگذشت روز سختی رو گذرونده بودم ظرفا رو میشستم که یهو یاد یه چیزی افتادمو گفتم:میگم ریحانه
ریحانه:جان؟
فاطمه:امروزچندمه؟
ریحانه:بیست و سوم
فاطمه:عه؟
ریحانه:اره چطور؟
فاطمه:ازچند روز دیگه باید برم دانشگاه.
ریحانه:ای بابا اسیر میشی که!
فاطمه:اره به خدا خسته شدیم.
ریحانه:چی میشه این یکی دوسال هم تموم بشه بره پی کارش راحت بشی!
فاطمه:اوووووف مگه اینکه خدا از زبون تو بشنوه.
ریحانه از جاش بلند شدو گفت میره تو اتاق زینب بخوابه منم رفتمو روی تخت دراز کشیدم.
تا روی تخت دراز کشیدم سِیلی از فکر و خیال به ذهنم هجوم اورد دوباره دلم پر از آشوب شده بود.
تاچشمامو میبستم صحنه های بد جلوی چشام نقش میبست از صبح دلهره ی عجیبی داشتم ولی عادی بود یه ایت الکرسی و سه تا توحید خوندم ولی کفایت نکرد.
خوابم نمیبرد!!
رفتم وضو گرفتمو دو رکعت نماز شب خوندم.
بعد ازنماز دعای توسل و زیارت عاشورا خوندم.
حالم بهتر شده بود حالا آروم تر بودم.
از روی اپن یه قرص پِراپِرانول برداشتمو گذاشتم تو دهنم و با یه لیوان اب قورتش دادم.
دوباره رفتم سر جام و دراز کشیدم این بار نفهمیدم چقدر گذشت که خوابم برد.
با صدای زنگ تلفن خونه از خواب پریدم به ساعت نگاه کردم یازده و ربع بود.
به زور به خودم تکونی دادمو رفتم سمت تلفن.
فاطمه:الو
بابا:سلام بابا خوبی؟صُبحِت بخیر.
فاطمه:خوبم بابا جون صبحِ شمام بخیر.
بابا:کجایی عزیزم؟
فاطمه:خونه خودم.
بابا:چرا نمیای اینجا؟
فاطمه:چرا میام امروز یکم کار داشتم خونه.
بابا:اهان خیلی خوب من کارت دارم اگه میتونی زودتر خودتو برسون اینجا.
فاطمه:الان؟
بابا:اره هرچی زودتر بهتر.
فاطمه:چَشم.
بابا:قربونت خداحافظ.
فاطمه:خداحافظ.
بعد از اینکه تلفن رو قطع کردم رفتم سمت دستشویی و صورتمو شستم رفتم تو اشپزخونه و چایی گذاشتم بعدش هم برگشتم سمت اتاق تا ببینم ریحانه و زینب در چه حالیَن ریحانه که وسط اتاق غش کرده بود زینب هم اروم روی تختش خوابیده بود ریحانه رو بیدار کردم تا صبحونه بخوریم خودمم رفتم تا میز رو بچینم کره و مربا و پنیر و نون رو گذاشتم رو میز و منتظر شدم چایی دم بکشه.
هنوزخوابالود بودم نشستم روی صندلی که ریحانه هم اومد پیش من.
فاطمه:بابا زنگ زد گفت بیا خونه کارت دارم
ریحانه:چیکار؟
فاطمه:نمیدونم نگفت.
ریحانه:وا!!
فاطمه:اره برا خودمم عجیب بود یعنی چه کاری میتونه داشته باشه؟
ریحانه:نمیدونم.
فاطمه:پس زودتر بخور بریم ببینیم چی شده.
ریحانه:باشه ولی من سر راه پیاده میشم میخوام برم خونه.
فاطمه:چرا؟
ریحانه:یه سری کار دارم راستی داروها و مدارک پزشکی داداش خونه است میخوای برات بیارم یا بریزمشون دور؟
فاطمه:مدارک چی؟
ریحانه:مدارک پزشکی قلبش و اینا دیروز صبح داشتم کمدا رو مرتب میکردم زیر کمد تو چمدون قدیمی مامان پیداش کردم!
فاطمه:عه؟نه نندازشون خیلی مهمن اونا اگه یه وقت لازم بشه روند درمانش عقب میافته خدایی نکرده.
ریحانه:عهه زبونتو گاز بگیر خدا نکنه لازم بشه دردش داداشمو کشت این چند مدت چیزی نگفته بود؟درد نداشت؟
فاطمه:به من که راجع به درداش چیزی نمیگه ولی هر وقت پرسیدم جریانش چی بوده و اینا میگه بعد عمل دیگه خوب شده یه مدت قرصاشو میخورد ولی الان چند وقتیه که اصلا حتی نمیره سراغشون الحمدلله.
ریحانه:اها پس خدارو شکر!
فاطمه:میگم ریحانه؟چرا محمد قلبش اینجوری شد؟
ریحانه:هیجده سالش که بود بابا اینا فهمیدن ناراحتی قلبی داره خدارو شکر زود متوجه شدن چون داداش بیچاره خیلی اذیت میشد هیچی دیگه بعد صبر کردن عملش کنن و اینا که بعدشم که مامان اونجوری شد تا اینکه همین دو سه سال پیش شد که عملش کردن خدارو شکر والا منم دقیق نمیدونم چیزی.
اون موقع بچه بودم فقط یادمه خیلی اذیت میشد از درد برا همینم خیلی اذیتش کردن واسه جذب تو سپاه بیچاره داداشم.
فاطمه:اره خیلی اذیت میشد اون اولین باری که رفتم هیئتشون ازش تشکر کنم بابت اون روز...وقتی بهش گفتم نمیبخشمت و به حضرت زهرا میسپرمت حالش بد شد اقا محسن میگفت حرص نخور و نمیدونم تازه عمل کردی...خوب یادم نمیاد ولی یادمه بعد از اون شب همه ی حواسم پیشش بود نمیدونستم ازش بدم میاد یا چی ولی حس عجیبی بهش داشتم...!
ریحانه:محمد از اون شب به من چیزی نگفته بود ولی اره وقتی اسم حضرت زهرا میاد دگرگون میشه خودت که میشناسیش دیگه خودت باید بری تا تهش که چرا حالش بد شد.
فاطمه:اره حضرت زهرا رو خیلی دوست دارم همیشه حس میکنم محمدُ از اون دارم.
ریحانه:گفته بود بهت هر شب نماز استغاثه به حضرت زهرا میخوند تا بابات راضی بشه؟
فاطمه:آره!
با قطره اشکی که از گوشه ی چشمام سر خورد و روی دستم افتاد از خاطراتم اومدم بیرون.
➜• 「
#ناحله
#پارت_دویست_و_هفت
ریحانه:اگه شهید بشه چی؟
سکوت کردمو چیزی نگفتم با خودم عهد کرده بودم همونجوری که محمدُ از حضرت زهرا گرفتم همونطوری بهش برگردونم با خودم عهد کردم اگه شهید شد همونقدر که وقتی همسرم شد خوشحال بودم خوشحال باشم و راضی چون تنها تفاوت روز شهادتش با روز عقدمون اینه که اون روز حضرت زهرا پسرشو به من هدیه کرد ولی روز شهادتش من باید همسرمو بهش هدیه کنم
ولی واقعا میتونستم؟من از به زبون اوردنش هم میترسیدم.
حالم دوباره بد شده بود.
ریحانه پاشد ظرفای صبحانه رو شست و آشپزخونه رو تمیز کرد.
منم وسایل زینب رو جمع کردمو ریختم تو کیفش داشتم حاضر میشدم که تلفن زنگ خورد ریحانه رفت سمت تلفن و جواب داد چند دقیقه بعد اومد تو اتاق و با لب و لوچه ی کج نگام کرد
فاطمه:چیشد؟کی بود؟
ریحانه:بابات
فاطمه:چی میگه؟
ریحانه:انگار حالش خوب نبود یه جوری بود گفت چرا نمیاین؟
فاطمه:چرا نمیایم؟
ریحانه:آره!
فاطمه:یعنی گفت تو هم چرا نمیای؟
ریحانه:آره گفت عجله کنین بیاین کارتون دارم!
فاطمه:وا چرا انقدر عجیب شده؟
ریحانه:نمیدونم بیا بریم ببینیم چیکارمون دارن تا نیومدن ما رو با چک و لقد ببرن!
فاطمه:یاحسین بابا چرا اینجوری شده بیا بریم این جور که بوش میاد معلومه یه اتفاقی افتاده!
ریحانه:اره بریم.
یه مانتوی سبز یشمی برداشتمو با شلوار تنگ مشکی پوشیدم به خودم عطر زدمو چادرمو سرم کردم کیف زینب رو برداشتمو با سوییچ ماشین رفتم پایین و منتظر ریحانه شدم ماشین رو از پارکینگ در اوردم که ریحانه اومد تو ماشین هوا بارون عجیبی گرفته بود با اینکه ساعت دوازده ظهر بود ولی آسمون خیلی تاریک بود
ریحانه بچه رو تو پتو جمع کرده بود و تو بغلش سفت گرفته بود.
با عجله روندم تا خونه ی بابا.
با اینکه هوا بارونی بود ولی خیابونا ترافیک بود.
استرس عجیبی گرفته بودم یعنی بابا چیکارمون داشت؟
فاطمه:ریحانه استرس گرفتم بابا نگفت چیکارمون داره؟
ریحانه:نه ولی انگار عصبی بود!
فاطمه:وای خدا بخیر کنه دلم مثل سیر و سرکه میجوشه!
ریحانه:اره منم استرس گرفتم!
فاطمه:این ماشینا چرا کنار نمیرن !
اه اه اه !
دستمو گذاشتم رو بوق و هفت ثانیه بوق ممتد زدم به محض باز شدن راه پامو روی پدال فشردمو ماشین با سرعت از جاش کنده شد انقدر هول و ولا به جونم افتاده بود که آیت الکرسی رو شیش بار از اول خوندم ولی هر بار یه چیزیو جا گذاشتم نفهمیدم بعد از چند دقیقه رسیدیم دم خونه تو کوچه مون کلی ماشین پارک شده بود با دیدن ماشینا با ترس به ریحانه نگاه کردم اونم حواسش به من بود نگاه هردومون رنگ ترس به خودش گرفته بود بدون اینکه چیزی بگم از ماشین پیاده شدم و تا خونه دوییدم.
ریحانه بلند بلند صدام میزد ولی من هیچی نمیشنیدم.
همه ی حواسم به در باز خونمون بود و ماشینایی که دم در خونه پارک شده بودند.
راه لعنتی کش اومده بود هر چی میدوییدم به در خونه نمیرسیدم زیر بارون خیس خیس شده بودم خودمو رسوندم دم در خونه کلی کفش و پوتین تو حیاط افتاده بود هیچ اختیاری رو خودم نداشتم اشکام سرازیر شده بود و لعنت بهشون که همیشه امونمو بریدن.
نفهمیدم چجوری کفشمو از پام در اوردم.
در خونه رو با دستم هول دادمو رفتم تو.
یه عده آدم که لباس پاسداری تنشون بود روی مبل نشسته بودن و یه سری که لباس عادی پوشیده بودن رو زمین نشسته بودن بین جمعیت دنبال اشنا میگشتم که متوجه شدم با باز شدن در همه برگشتن سمت من اولین نفری که به چشمم خورد اقا محسن بود چشام که به چشمای خیسش افتاد پاهام شل شد!
فاطمه:محمدم کجاست؟
دستشو گذاشت رو صورتش و چیزی نگفت دستمو به دستگیره ی در گرفتم که نیافتم.
افتادم رو زمین که یکی با گریه اومد سمتم.
صدای شکستن همه وجودمو شنیدم نمیدونستم بهت منو با خودش برده یا...
چشامو بستمو به حالت سجده سرمو گذاشتم روی زمین توان بلند کردن خودمو از روی زمین نداشتم چادرمو کشیدم رو سرمو با تمام وجودم زار زدم.
نه میخواستم کسی رو ببینم نه چیزی بشنوم زمان واسه من متوقف شده بود همه چی از این بُعد ثابت بود و تکراری همه چی بی ارزش تر از قبلش شده بود من همه ی وجودمو از دست داده بودم روحمو از دست دادم همه ی زندگیمو از دست دادم من لبخند قشنگ خدارو از دست دادم من دو دستی همه ی وجودمو هدیه کرده بودم!فقط نمیدونستم این بار آسمون داره واسه کی ناله میکنه؟
واسه تنهایی من یا پرکشیدن محمدم!
دلم خون بود وحالم بدتر از همیشه این درد واسم مرگ بود یه مرگِ تدریجی !
محسن و علی انقدر که صدام زدن هم خودشون خسته شده بودن هم منو خسته کرده بودن ریحانه داد میزد و گریه میکرد بابا اوضاعش از همیشه بدتر بود مردی که حتی تو عذای پدرش هم گریه نکرده بود مثل ابر بهار میبارید!
مامان یه جمله های زیر زبونش زمزمه میکرد و گریه میکرد.
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزا پور.
➜• 「 @mashgh_eshgh_313
🌸پ.ن:پارت هیجانی🌸
#ناحله
#پارت_دویست_و_هشت
روح الله شمیم ونرگس همه اطراف من پرسه میزدن و یه چیزایی میگفتن ولی من هیچی نمیفهمیدم گوشم هیچ صدایی رو نمیشنید چشمام هیچکس رو نمیدید.
ساکی که براش بسته بودمو جلوم گذاشتن دلم میخواست جای همه ی نبودناش بغلش کنم بوش کنم زیپ ساک رو باز کردم همه چی مرتب تر از اولش بود
چشام به لباساش که افتاد دیگه طاقت تموم شد!
فاطمه:آقامحمد خودت کجایی لباساتو واسم اوردن؟لباسات هنوز بوی عطرتو میده محمد زندگیمو با خودت بردی!
لباسشو به صورتم چسبوندمو گریه کردم تو دلم جنگ شده بود انقدر که گریه کرده بودم دیگه چشام جایی رو نمیدید لباسشو بوسیدمو گذاشتمش سر جاش پوتینشو از تو ساک برداشتم.
دستمو به کفشش کشیدمو بعد با دوتا دستام خاکشو روی صورتم کشیدم.
همه ی سلولام دلتنگیشو فریاد میکشید از هق هق به سرفه افتاده بودم نفسام دیگه یکی در میون بالا میومد حس میکردم قلبم دیگه نمیزنه از اتفاقای عجیب زندگیم بهت زده بودم همه چی خیلی عجیب و سریع اتفاق افتاده بود سریع عاشقش شدم عجیب عاشقم شد عجیب ازدواج کردیمو زود از پیشم رفت.
فاطمه:محمد قرار نبود تنها بری بی معرفت!
چیکار کنم حالا بدون تو؟
حواسم به کسی نبود ولی صدای گریشونو میشنیدم هر بار که یه چیزی میگفتم گریه ی جمع شدت میگرفت بی توجه سرمو روی ساکش گذاشتم.
رهام نمیکردن هر دفعه یکی میومد بازومو میگرفت انقدر جیغ زده بودم خسته شدم با خودم فکر کردم تمام تلاشم تو این مدت برای عادت به نبودن محمد فقط تظاهر بود فاطمه بدون محمدش نمیتونست وزن سَرَم رو هم نمیتونستم تحمل کنم.
همش خنده هاش به یادم میومد شوخی هاش صداش چشماش...
داشتم دیوونه میشدم این اتفاق هم نمیتونسم باور کنم مثل خیلی از اتفاق های دیگه که باورش برام سخت بود.
هی خودمو گول میزدم که محمد حالش خوبه قراره بیاد اینا یه خوابه شوخیه ولی تا نگاهم به چشمای اطرافیانم میافتاد میفهمیدم که این یه واقعیته کشنده است.
(شما که عزیزِ دلِ ماییُ
لوسِ من...
رنجورِ عشق به نشود جز به بوی یار...
خیلی دوستت دارم...)
فاطمه:محمد دلم واسه صدات تنگ شده تو رو خدا بیا بگو همه ی اینا یه شوخی بی مزه است محمد تو رو جونِ زینبت من دیگه نمیتونم محمد تو که میتونه فاطمه بدون تو نمیتونه تو که بی رحم نبودی.
بابا و دایی طاهر زیر بغلمو گرفتند و بلندم کردند.
قوت نداشتم حتی رو پاهام بایستم کمرم شکسته بود همه ی جونم از بدنم رفته بود.
بردنم توی اتاق خودم پشت سرم چند نفر دیگه هم اومدن داخل.
زینب تو اتاق رو پای سارا بود.
سارا هم مثل بقیه گریه میکرد دیدن این چشمای گریون حالمو بد میکرد دلم میخواست یکی گریه نکنه تا بگم فهمیدم که میخواستین باهام شوخی کنین بگین محمدم بیاد دیگه نمیتونم...
با دیدن من پاشد و بغلم کرد و تو بغلم گریه کرد.
انگار از من زودتر باخبر شده بودن لابد من اخرین نفر بودم روی تخت نشستمو چادرمو روی سرم کشیدم.
خاطره هاش ولم نمیکرد من این مدت رو چطوری باید فراموش میکردم؟اصلا میشد فراموش کرد؟ همه وجودم همه ی عمر و زندگیمو با خودش برد!
کاش بیدار میشدم میدیدم همه ی اینا یه خوابه کاش بیدار میشدمو مثل همیشه وقتی برمیگشتم محمد رو کنار خودم میدیدم کاش هنوز داشتمش کاش بود و مثل همیشه وقتی گریه میکردم اشکامو پاک میکرد و میگفت خیلییی لوسی!
کاش همه چی یه جور دیگه بود کاش محمد نمیرفت...
+تا فردا ان شالله میرسه پیکرش!
_اطلاع رسانی کردین؟
+بله ان شالله انجام میشه!
_پس زودتر بگید همه چیو اماده کنن!
+ان شالله بچه ها تو تدارک هستند نگران نباشید خیالتون راحت!
_حواستون باشه هیچی کم نباشه!
+چشم فقط وداع تو مصلی هست دیگه؟
_بله!
+شهید رو خونشون نمیبرین؟
_فعلا قطعی نشده.
خانومشو بفرستین وصیتنامشو بیاره!
+خانومش؟...
_جز اون ک کسی نمیدونه کجاست!
+چشم.
صداهاشون تو سرم اکو میشد اطرافم یکم خلوت تر شده بود زینب رو که اوردن سمتم با دیدنم وحشت کرد و شروع کرد به جیغ زدن چشمام به اون که میافتاد دلم میخواست بمیرم.
بیچاره داداش علی از وقتی که فهمیده بود اشک چشماش خشک نشده بود کنار من نشسته بود و مثل بچه ها گریه میکرد اشک چشمای منم تمومی نداشت.
قلبم داشت از جاش کنده میشد نمیدونستم باید چیکار کنم دلم میخواست فقط ببینمش کم کم داشتم این اتفاق رو هم باور میکردم چون میدونستم محمدِ من آدمی نیست که اینهمه بیقراریه من رو ببینه و برنگرده.
محمد رسیده بود به چیزی که آرزوش رو داشت.
بابا و سارا زیر بغلامو گرفته بودن به هیچ وجه نمیتونستم رو پاهای خودم بایستم.
همش با خودم میگفتم محمد چجوری دلش اومد منو بزاره بره؟
نزدیک هواپیمایی میشدیم که گفته بودن ۱۰ دقیقه ی پیش نشسته هواپیمایی که دلبرم باهاش اومده هواپیمایی که دلبرمو واسم اورده.
به هواپیما نزدیک تر شدیم.
یه سری با لباس نظامی به صف ایستاده بودن...
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور.
➜• 「 @mashgh_eshgh_313
#ناحله
#پارت_دویست_و_نه
چشمام به در هواپیما دوخته شده بود
که شاید محمد با پاهای خودش بیاد بیرون و بگه اینم به تلافی همه ی بلاها و زجر هاییه که سر من اوردی!
در هواپیما باز شد هشت نفر زیر یه تابوتی رو گرفته بودن که دورش پرچم ایران پیچیده بود دستمو از تو دست بابا و سارا در اوردم دقیقا روبه روی تابوت بودیم از تو هواپیما که اوردنش بیرون همه ی ارزوهام پرپر شد همه دنیا به چشمام سیاه شد سیاه تر از همیشه.
به احترام حضور محمدم سجده کردم روی زمین.
لرزش بدنم به وضوح احساس میشد.
از روی زمین بلندم کردن.
به قولم عمل کرده بودم روسری سفیدی که روز عقدم سرم کرده بودم همونی محمد واسم خریده بود روی سرم بود.
محمد رو همونجوری که هدیه گرفته بودمش هدیه کردم امیدوار بودم که تو امانت داری خیانت نکرده باشم تابوتشو گذاشتن رو باند فرودگاه.
از خودم خسته بودم از اشکام خسته بودم از اینکه نمیتونستم خوب نگاش کنم خسته بودم دلم میخواست باهاش حرف بزنم قد تمام ثانیه های عمرم که نداشتمش نگاش کنم.
ادمی که تا چند روز پیش دست تو دستش تو خیابونای شهر راه میرفتم و به وجودش افتخار میکردم الان تو تابوت بالای سرم بود.
زیر لب گفتم:خدایا خودمو به خودت میسپرم.
به من صبر بده.
دست کشیدم رو چشمام تا اشکامو پاک کنم و بتونم جلومو ببینم انگار فقط چشمای من بود و یه تابوت که رو زمین گذاشته بودنش.
کارشون که تموم شد گذاشتنش تو امبولانس قرار بود ببرنش قرار بود همه ی وجودمو با خودشون ببرن.
میخواستم یه بار دیگه صورت ماهشو ببینمو ببوسمش...
میخواستم بگم کجاست پس شفاعت نامه ی من؟
اخه نامرد انقد بد بودم که شفاعت نامه ام رو هم به دستم نرسوندی من از حال خودم هیچی نمیفهمیدم.
دنیا برام کما بود.
کنار تابوتش نشستم.وقتی سر تابوت رو برداشتن جلو دهنمو گرفتم که صدای جیغمو نامحرم نشنوه
یه صورت مظلوم مظلوم تر از همیشه...
منی که تو عمرم تو تشییع جنازه هیچ مرده ای شرکت نمیکردم تا جنازشو نبینم کنار جنازه ی کی نشسته بودم؟
به زور دستامو اوردم بالا و گذاشتم رو پیشونیش که سربند کئلنا عَباسَک یا زینب بهش بسته بودن.
دلم با دیدن صورت زخمیش خون شد من طاقت نداشتم یه خار تو پاهای محمدم بره برای خودمم عجیب بود چطور بعد ازدیدن صورت کبود و بی جونش تونستم زنده بمونم کنار گوشش گفتم:تو محمد منی؟آقامحمدم پس چرا دیگه نمیشناسمت؟شهادتت مبارک عزیزم شهادتت مبارک.
آقامحمد چرا گونه ات کبوده؟ محمد چرا لبات کبوده؟آقامحمد چرا چشمات دیگه نگام نمیکنن؟تو رو خدا باز کن چشاتو یه بار دیگه محمد تو رو خدا چشماتو باز کن ببینم چشماتو دلم واسشون تنگ شده.
آقا محمدم موهات چرا پریشونه؟
آقامحمد چرا نامرتبت کردن؟
محمد تو رو خدا پاشو ببینم قد و بالاتو
تو رو خدا حرف بزن بشنوم صداتو اصلا فقط یک کلمه بگو یه بار دیگه صدام کن به خدا همه ی نَفَسَم رفت.
محمد زینبت بی قراری میکنه.
محمد زیر چشمات کبوده نکنه پهلوتم شکسته؟محمد ببین الان حضرت آقا بهت افتخار میکنه.
ببین الان دیگه شدی دردونه ی حضرت آقا
محمد الحق که به قول مادرت مرتضی ای.
مرتضیِ من شهادتت مبارک عزیز دلم.
سلام منم به خانم برسون.
مرتضی دوستت دارم!
دستمو گذاشتم رو مژه هاش مثل همیشه بلند خوشگل و پرپشت تو این حالتم چشاش دلبری میکرد چه رازی داشت تو چشماش؟
فاطمه:خدا شهیدا رو از روی چشماشون انتخاب میکنه...
آقامحمد چرا چشات خوشگل تر شده؟
لابد چشمات امام حسینو دیده اره؟
دستمو کشیدم به چشماش و زدم به صورتم.
کل چادرم از اشک چشمام خیس بود.
ابروهاشو با انگشت شستم مرتب کردم.
انقدر اطرافم رو شلوغ میکردن که کلافه شده بودم آخرشم نزاشتن باهاش خلوت کنم هر کی بالا سرش جیغ میکشید.
بابا خم شد و پیشونیشو بوسید به موهاش دست کشید و زد به صورتش.
مامان ریحانه علی و محسن هر کدوم یه سمت نشسته بودن کنارش.
خواستم بگم زِینَبَمَم بیارن باباشو ببینه که چشمم افتاد به محسن که با گریه پای محمد رو بوسید و گفت:داداش خاک پاتم سلام منم به حضرت زینب برسون.
نمیدونستم اصلا زینب دست کیه اصلا باید به کی بگم بچمو بیارن؟
به صورت محمد زل زدم با تمام کبودی هاش از همیشه زیباتر بود.
خم شدم چشماش و روی ابروهاشو بوسیدم.
تو دهنش پنبه گذاشته بودن.
ادمی که همیشه دعا میکردم پیش مرگش بشم که مرگشو نبینم ادمی که با همه ی وجودم عاشقش بودم تا چند دقیقه دیگه ازم جداش میکردن و...
از گریه به سرفه افتاده بودم.
هر کاری میکردن که ازم جداش کنن نمیتونستن.
خیلی دلم براش تنگ شده بود حق داشتم که بعد از اینهمه وقت سیر نگاهش کنم ولی نمیزاشتن...
دستمو گذاشتم رو محسانش و صورتشو بوسیدم کنار گوشش اروم گفتم:به آرزوت رسیدی محمدم خلاصه خیلی عاشقتم.
وقتی برگشتم دیدم زینب رو آوردن!
پارچه ی سبز کنار صورت محمد رو کشیدن به صورتش دستای کوچولوشو کشیدن به محاسنش!
زینب که تا ده دقیقه پیش منو میدید از ترس کلی جیغ میزد با دیدن باباش اروم شده بود...
#ناحله
#پارت_دویست_و_ده
به حدی آروم شده بود که هیچ صدایی ازش در نمیومد فقط خیره به محمد نگاه میکرد.
دستشو چند بار زد به صورت محمد و خندید و گفت:بَ بَ
میخواست بیدارش کنه ولی نمیدونست که باباش برای همیشه خوابیده.
زینب رو از محسن گرفتم و گذاشتمش تو بغلم تا بهتر باباشو ببینه.
سعی کردم پاهاشو تو بغلم جمع کنم.
صورتشو به صورت محمد چسبوندم.
بچه رو ازم گرفتند و گفتن میخوان محمد رو ببرن برای تشییع و تدفین.
روی صورتش دست کشیدم و برای اخرین بار گفتم:شهادتت مبارک محمدم پیش خدا مارو فراموش نکن!!
به زور ازم جداش کردن.
نبودش به اندازه ی جدا شدن یه عضو از بدن درد داشت.
حس میکردم با رفتنش همچیزم رفت...
"فصل دوم"
دیگه نتونستم ادامه بدم به خودم که اومدم دیدم با خط به خطش اشک ریختم به حدی که ورقه های کتاب خیس شده بود کتاب رو بستمو روی میز رهاش کردم.
فکر کنم از وقتی که خوندن یاد گرفتم بیشتر از سالهای عمرم این کتابو خوندم.
به ساعت نگاه کردم شیش و سی و هفت دقیقه ی صبح بود بعد از اذان صبح دیگه نخوابیده بودم.
از اتاق بیرون رفتم مامان تو آشپزخونه بود سلام کردمو کنارش ایستادم.
زینب:صبح بخیر کی بیدار شدین؟
فاطمه:همین الان چشات چرا قرمزه؟گریه کردی بازم؟
چشمو ابروهامو دادم بالا و نچ نچ کردم.
چشم ازم برداشت و کتری آبجوش رو گذاشت روی گاز و زیرش رو روشن کرد
فاطمه:چرا حاضر نشدی؟
زینب:میشم بابا زوده حالا!
فاطمه:خودت میری یا برسونمت؟
زینب:وا مامان!!!یعنی چی مگه روز اول مدرسمه؟دارم میرم دانشگاه!تو منو ببری چیه؟بزرگ شدم دیگه بچه نیستم که فرشته میاد دنبالم!!!
فاطمه:آهان!!
زینب:خب حالا من برم دستشویی بعدش حاضر بشم.
فاطمه:برو زود برگرد یه چیزی بخور گرسنه نری
زینب:چشم.
بعداز اینکه یه آبی به سر و صورتم زدم رفتم تو اتاقم تو اینه به صورت پف کردم یه نگاهی انداختمو سرمو به حالت تاسف تکون دادم.
کمدمو باز کردم و از روی شاخه یه مانتوی بلند مشکی و شلوار کتان لوله تفنگی مشکی برداشتم. مشغول بستن دکمه های مانتوم بودم که تلفنم زنگ خورد فرشته بود جواب دادم که گفت تا یه ربع دیگه میرسه یه مقعنه ی مشکی هم سرم کردم.
یه دفتر و خودکار انداختم تو کیف و کیف پولم رو چک کردم که خالی نباشه قرار بود امروز بعد دانشگاه بریم کتابامونو بخریم.
به خودم عطر زدم و چادرم رو هم از روی آویز برداشتمو سرم کردم.
کیف و موبایلم رو برداشتمو از اتاق رفتم بیرون. مامان روی صندلی کنار میز صبحانه نشسته بود و برا خودش لقمه میگرفت چایی که واسه خودش ریخته بود و رو برداشتمو یه قلپش رو خوردم که صداش در اومد خواستم برای خودم لقمه بگیرم که فرشته زنگ زد از مامان خداحافظی کردمو رفتم دم در.
از تو جا کفشی کفشمو برداشتمو گفتم:راستی امروز کجایی؟
فاطمه:یه سر میرم دانشگاه زود بر میگردم.
زینب:اهان باشه.
اومد برام قرآن نگه داشت و با لبخند از زیرش رد شدم.
کفشمو پوشیدمو دوباره ازش خداحافظی کردم و از خونه خارج شدم.
دَرِ ماشین فرشته رو باز کردمو نشستم
زینب:سلام عشقم خوبی؟
فرشته:سلام علیکم خواهر بسیجی شما خوبی؟
زینب:فدات صبح شما بخیر
فرشته:صبح شمام بخیر
زینب:عمو زنعمو خوبن؟محمدحسین خوبه؟
محمدحسین پسر عمو علی و داداشِ کوچیک تر فرشته بود.
فرشته:خوبن همه سلام دارن چه خبرا؟
زینب:خبر خیر سلامتی
فرشته:زنعموحالش خوبه؟
زینب:خوبه خداروشکر
فرشته:خداروشکر.
خب بگو روز اول دانشگات چه حسی داری؟
زینب:واقعا بگم؟کاملا بی حسم!!
فرشته:وا چرا بی ذوق؟!
زینب:آخه واقعا حسی ندارم
فرشته:خیلی عجیبی
زینب:اوهوم همه میگن.
تو راه یکم حرف زدیم تا رسیدیم دانشگاه از ماشین پیاده شدم تا فرشته ماشین رو پارک کنه.
منتظرش موندم تا بیاد بریم کلاس.
از روی کارتم شماره کلاس رو خوندم و کلاسمو پیدا کردم.
کلاسمون باهم متفاوت بود چون فرشته ترم اخرش بود و من ورودی جدید بودم.
از هم جدا شدیم و رفتیم توی کلاس.
تایم کلاس ما سی و هفت دقیقه دیگه بود.
ولی کلاس فرشته اینا الان شروع میشد.
به خودم لعنت فرستادم که این تایم مضخرف رو برداشتم حالا باید کلی دیگه صبر میکردم تو کلاسی که توش پرنده پر نمیزد.
هندزفریمو از توی کیفم در اوردمو گذاشتم توی گوشم و یه اهنگ بی کلام پخش کردم.
کیفمو گذاشتم روی میز و سرمو روش گذاشتم.
چند دقیقه بعد با شنیدن سرو صدای اطرافم سرم رو از روی میز برداشتم که متوجه شدم بچه ها اومدن.
هندزفریمو از تو گوشم در اوردم و جمعش کردم. دخترا سمت من نشسته بودن و پسرا سمت چپ کلاس.
توی دخترا دنبال اشنا میگشتم ولی همه غریبه بودن.
باهاشون سلام علیک کردمو به حرفاشون گوش دادم.
بیشترشون همدیگرو میشناختن.
گوشیمو در اوردمو مشغول چک کردن شدم که با ورود یک نفر به کلاس توجهم بهش جلب شد یه پسر ریشو که به نظر مذهبی میومد تو دستش یه کیف بزرگ طراحی مهندسی بود.
با دیدنش خندم گرفته بود ولی سعی کردم لبخندمو کنترل کنم.
بنده ی خدا نمیدونست اومده کلاس زبان فارسی عمومی.
البته
#ناحله
#پارت_دویست_و_یازده
سلام کرد و به دو سه نفر دست داد و بعدش هم تو یه ردیف جلو تر از صندلی من نشست.
بچه ها شروع کرده بودن به پچ پچ کردن درِ گوشِ هم نمیدونستم چی میگن ولی به اون نگاه میکردن و زیر لب یه چیزایی میگفتن و میخندیدن.
با بغل دستیش مشغول حرف زدن شد که چشم ازش برداشتمو توجهم رو به گوشیم دادم که درِ کلاس با شدت بیشتری باز شد و استاد وارد کلاس شد.
به احترامش ایستادیم و بعد از چند ثانیه نشستیم.
تقریبا پنجاه و خورده ای ساله به نظر میرسید با موهای مشکی که بینش چند تا تار سفید پیدا میشد محاسنش سفیدی داشت و مرد وجیهی به نظر میرسید رو به ما سلام کرد و روی صندلی نشست.
به لیست توی دستش یه نگاه انداخت و بعد خودش رو معرفی کرد و مدل تدریس و امتحاناتش رو توضیح داد.
به نظر سخت گیر نمیرسید و میشد باهاش کنار اومد.
بابت به خیر گذشتن اولیش خدارو شکر کردم.
لیست رو دوباره گرفت دستش و شروع کرد به حضور غیاب کردن.
به بچه ها نگا میکردم تا اسماشونو یاد بگیرم.
"ابتکار محمد حسام"
اسمش برام جالب بود سرمو چرخوندم تا پیداش کنم که دیدم همون پسریه که قبل از استاد وارد شد.
دستشو برد بالا که استاد روش دقیق شد!
استاد:محمد حسام تو چرا اینجا نشستی؟
محمد حسام:سلام استاد
استاد:سلام
محمد حسام:هیچی دیگه یه مشکلی پیش اومده بود اواخر ترم یادتونه که چند جلسه نبودم.
واسه امتحانِ ترم هم نرسیدم سر جلسه.
استاد خندید و گفت:تموم کردی کار مُستَنَدِتو؟
محمد حسام:نه استاد یه قسمتش مونده دعا کنید فقط دعا کنید اونی که میخوام پیدا بشه
استاد:خیلی خوب ان شالله.
استاد سرش رو برد پایین که اسم بعدیو بخونه ولی به حالتی که انگار چیزی یادش اومده رو به ابتکار گفت:ببینم داشتی رو طراحی یه شهید کار میکردی درسته؟
محمد حسام لبخند زد و گفت:بله درسته
استاد:چیشد تمومش کردی؟
محمد حسام:این یکیو دیگه بله استاد
استاد:عه چه خوب خداروشکر داری عکسشو نشونم بدی؟
محمد حسام:اصلش باهامه
استاد:دیگه بهتر ببینمش.
از تو کیف طراحی مهندسی مشکی ای که همراهش بود یه چندتا کاغذ آ سه که رو هم بودن در اورد که استاد گفت:بیارش بده به من.
از جاش بلند شد و رفت سمت استاد و کاغذ ها رو روی میزش گذاشت.
استاد چندتا رو برداشت و با لبخند به کاغذی ک روی میز بود خیره شد.
پسر جذاب و خوبی به نظر میرسید حالا به اضافه ی اینکه روی تصویر یه شهید هم کار کرده بود چون هر کسی واسه اینجور چیزا وقت نمیزاره قطعا ادم مقیدی بود که واسه کشیدن عکس شهید وقت گذاشته بود دلم میخواست طراحیشو نشون بده منم ببینم.
استاد با حیرت به چیزی که رو به روش بود زل زد و چند بار زیر لبش گفت:احسنت احسنت!باریک الله خیلی خوب شده!
و بعد کاغذ رو گرفت سمت ما و گفت:این یعنی هنر !
تا چشمم خورد به تصویر کشیده شده ی روی کاغذ از تعجب دهنم وا موند و قلبم به تپش افتاد نفهمیدم چند ثانیه خیره به خوشگل ترین عکس بابا بودم که با صدای استاد به خودم اومدم.
استاد:چه شهید زیبارویی،اسمش چیه؟
محمد حسام:شهید محمد دهقان فرد
استاد:به به
استاد:خب چیشد که این شهید رو انتخاب کردی واسه کشیدن؟
محمد حسام:اگه بخوام خیلی خلاصه وار بگم
تو یه کلمه میتونم بگم"ناحله"
استاد بهتون پیشنهاد میکنم اگه این کتاب رو نخوندید حتما مطالعه کنید
زندگینامه ی همین شهیده قطعا همونجوری ک من مَجذوبِشون شدم شماهم میشید.
تو کلاس سَرُ صدا شد.
یک سری میخندیدن و دم گوش هم پچ پچ میکردن.
قلبم انقدر خودشو محکم به قفسه ی سینم میکوبید که هر آن ممکن بود از دهنم بیرون بزنه واقعا نمیدونستم باید چی بگم و چه عکس العملی از خودم نشون بدم متحیر به چهره ی ابتکار چشم دوخته بودم.
چه حکمتی بود؟نه!من نمیخواستم به این زودی کسی بفهمه فرزند شهیدم وای خدایا!
ابتکار وسایلش رو از روی میز استاد جمع کردو سر جاش نشست وطراحیش رو توی کیفش گذاشت.
دلم گرفت چه داستان جالبی!چه بابای جالبی!
تو وجود این پسر هم رخنه کرده بود.
دلم میخواست داد بزنمو بگم بابا بهت افتخار میکنم ولی...
تو حال خودم بودم که با شنیدن اسمم به خودم اومدم.
استاد:"دهقان فرد زینب"
دستمو بالا گرفتم.
همه با تعجب برگشتن سمت من و زوتر از همه محمد حسام با حیرت چشم دوخت به من!
استاد عینکشو زد بالا و با لبخند بهم نگاه کرد
استاد:تشابه اسمیه یا نسبت فامیلی؟
سرم رو انداختم پایین و چیزی نگفتم
که استاد گفت:هوم؟
به بچه های کلاس نگاه کردم که همه در گوش هم یه چیزی میگفتن.
دوباره نگاه ها بهم عوض شده بود.
نگاهای پر از تحقیر نگاهای سرزنش امیز نگاه هایی که فقط وقتی میفهمیدن فرزند شهیدم بهم مینداختن.
جنس این نگاها رو خوب میشناختم.
به محمد حسام نگاه کردم که با تعجب منتظر جواب من بود دلم گرم تر شده بود سرم روتکون دادم و گفتم:بله!
صداهای کلاس بالا رفت
استاد چندبار زد روی میز که همه دوباره ساکت شدن
استاد:چه نسبتی داری؟
زینب:فرزند شهیدم.
یه بار دیگه صداها رفت بالا.
از هر جایی یکی یه تیکه
#ناحله
#پارت_دویست_و_دوازده
لبخند پردردی زدم و سعی کردم مثل همیشه سکوت کنم نگاهم به محمد حسام افتاد که دهنش باز مونده بود بی توجه بهش به استاد زل زدم که لبخند روی لبش بود نفهمیدم کلاس چجوری گذشت و چیشد همش تو فکراتفاقای عجیب امروز بودم باورش واسم سخت بود خیلی سخت!نفهمیدم چقدر گذشت که کلاس تموم شد و استاد از کلاس بیرون رفت چندتا از بچه ها هم بیرون رفتن و کلاس تقریبا خلوت شده بود و با من و ابتکار پنج نفر دیگه تو کلاس مونده بودن.
دلم نمیخواست از جام پاشم سرم خیلی درد میکرد از صبح که با خوندن اون قسمت کتاب کلی بهم فشار وارد شده بود فشار و استرس و له شدن زیر نگاهای بقیه هم حالمو بد تر کرده بود.
خودکاری که لابه لای انگشتام بود رو رها کردم روی میزو سرم رو بین دستام گرفتمو چشمامو بستم.
با ضربه ی یه دستی روی شونم چشمامو باز کردمو سرم رو بالا گرفتم که با قیافه ی مرموز یه دختر که وضعیت مناسبی نداشت رو به رو شدم
بهش خیره شدم ک گفت:با سهمیه اومدی نه؟حال میکنین خدا وکیلی جای بچه های مردم می شینین!
با اینکه سوختم چیزی نگفتم دلم نمیخواست تو برخورد اول خاطره ی بدی توی ذهنش بشینه سکوت کردم که ادامه داد:واقعا این باباهاتون چقدر میگیرن که اینجوری آواره میکنن شمارو؟
انگار منتظر این حرف بودم که گُر بگیرم! میخواستم حرف بزنم که ابتکار خیلی اروم گفت:کاش مردم یکم از عقلشون استفاده میکردن!
از روی صندلی بلند شدم و گفتم:ببین خانم محترم اولا که خودتون رو وارد مسائلی که بهتون مربوط نیست نکنید ! ثانیا شما که دم از روشنفکری میزنید یکمی سطح فکری و اطلاعاتیتون رو ارتقا بدید!
از حرفی که زده بود خیلی عصبی شده بودم با اینکه اولین بارم نبود ولی به عنوان استقبال برای اولین روز دانشگاه چیز جالبی نبود همون چیزی که ترسشو داشتم سرم اومد چون نه میخواستم جوری رفتار کنم که از من و امثال من زده بشن نه اینکه از همون اول از خودم ضعف نشون بدم که راه برای دور برداشتنشون پیدا کنن.
با اینکه از حرفی که زده بودم خیلی پشیمون بودم ولی وسایلامو جمع کردمو ریختم تو کیف و بدون توجه به کسی سمت حیاط رفتم.
نیمکت خالی پیدا کردمو نشستم روش
هندزفری رو از توی کیفم در اوردمو گذاشتم تو گوشم و یه چیزی پخش کردم به ساعت روی مچم نگاه کردم نه و نیم بود.
باید میرفتم خونه چون از شدت سر درد نمیتونستم بایستم به دانشجوهایی که توی حیاط رفت و امد میکردن چشم دوخته بودم که احساس کردم یکی کنارم ایستاده وقتی که برگشتم چشمم خورد به محمد حسام ابتکار !
چشم ازش برداشتمو ندید گرفتمش که حس کردم یه چیزی گفت!
هندزفری رو از توی گوشم در اوردمو گفتم:بله؟متوجه نشدم؟
با لبخند گفت:گفتم اجازه دارم باهاتون صحبت کنم؟
از روی نیمکت پاشدمو خیلی جدی بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم:بفرمایید؟امرتون؟
محمد حسام:راستش یخورده مفصله...
اجازه ی حرف زدن بهش ندادم و حرفشو قطع کردم:متاسفم من باید برم با اجازه!
اینو گفتمو از کنارش رد شدم.
پسره ی استغفرالله معلوم نیست راجع به من چی فکر کرده بود !
رفتم سمت راهرو و کنار یه کلاس منتظر نشستم که فرشته با عصبانیت اومد پیشم و گفت:کجایی سه ساعته دارم دنبالت میگردم؟
زینب:حیاط بودم.
فرشته:مگه قرار نبود تو کلاس بمونی تا بیام پیشت؟
زینب:یادم رفت ببخشید!
فرشته:چیزی شده؟کلاس چطور بود؟
زینب:بد نبود میگم فرشته امروز بازم کلاس داری؟
فرشته:نیم ساعت دیگه یه کلاس دیگه دارم چطور؟
زینب:من میخوام برم خونه یکم سرم درد میکنه کاری نداری با من؟
فرشته:نه کاری ندارم ولی میبرمت.
زینب:نه نمیخواد تو بمون به کلاست برس!
فرشته:میرسم ولی قبلش تو رو میبرم میرسونم بعد بر میگردم حالا هم پاشو بریم!
تعارف رو گذاشتم کنار و همراهش به سمت حیاط راه افتادم.
فاطمه:واقعا متاسفم واسه داشتن همچین دختری من بهت یاد داده بودم با مردم اینجوری رفتار کنی؟
زینب:اخه مامان...
فاطمه:زینب چند بار بهت گفتم نزار احساست به عقلت غلبه کنه؟چندبار بهت گفتم قبل انجام هر کاری فکر کن؟
زینب:مامان اولین روز دانشگاه بهم کوفت شد چیکارش میکردَ...
نزاشت ادامه بدم و خودش گفت:مگه اولین بارته که بهت تیکه میندازن؟مگه اولین بارته که بهت توهین میکنن؟مگه اولین باره که این طعنه ها رو میشنوی؟ما قرارمون چی بود؟چرا همه چیو یادت میره؟ما قرارمون این بود باهم و در کنار هم در مقابل تمام این توهینا فقط صبر و سکوت کنیم!
زینب:اخه...
فاطمه:اخه بی اخه قرارمون این بود یا نبود؟
زینب:چرا ولی...
فاطمه:ولی نداره دیگه میری ازش عذر خواهی میکنی میگی اعصابم خورد بود!
زینب:این یکیو دیگه عمرا من غرورمو خورد نمیکنم!
فاطمه:خیلی لجباز و یه دنده ای زینب خیلی!متاسفم برات!
زینب:مامان!!!!
فاطمه:مامان بی مامان تا وقتی که ازشون عذر خواهی نکردی منو صدا نمیکنی نباید انقدر رفتار تند نشون میدادی تو یه وظیفه ی شرعی گردنته با اون رفتار تو روی فکر اون ها مُهر میزنی بزار با کارت بهشون بفهمونی که بزرگتر از این
#ناحله
#پارت_دویست_و_سیزده
زینب:مامان...
فاطمه:همین ک گفتم!
زینب:باشه!
فاطمه:یکم رو خودت کار کن انقدر غرورِ یه جا بد حالِتو میگیره ها!
رفتارت اصلا درست نبود تکرار نکن کارت رو!
زینب:چشم
اینو گفتمو رفتم توی اتاقم.
گاوم زاییده بود دو قلوهم زاییده بود
عذرخواهی رو دیگه کجای دلم میذاشتم؟حالا از اون دختره یه چیزی ولی از محمد حسام؟امکان نداشت!من بمیرمم ازش عذرخواهی نمیکنم!
_
شب اول قبرش بود همیشه ازش میترسید میگفت فاطمه وقتی مُردم شب اول قبر کنارم بمون و واسم قران بخون بلند بلند قران بخونو شب اول قبر تنهام نزار همیشه به شوخی میگفتم تو هفت تا جون داری نمیمیری حالا حالاها ولی الان روی زمین نشسته بودمو سرمو روی قبرش گذاشته بودم دوتا دستام رو هم باز کرده بودم. من بابا و اقا محسن پیشش مونده بودیم حالم انقدر خراب بود که دلم میخواست جیغ بکشم جلو چشمام محمدمو به خاک سپردن براش تلقین خوندن شونشو تکون دادن جلو چشمام روش سنگ لحد گذاشتن جلو چشمام روش خاک ریختن و من موندمو خاطره هاش...
ادمی که تا اراده میکردم صداش کنم جلوم ظاهر میشد و با لبخند جواب میداد:
جان دلم؟
جونم فدات بگو عزیزم؟
الان صدای زار زدنمو میشنید ولی جواب نمیداد میشنید التماسش میکنم ولی جواب نمیداد فکر نمیکردم انقدر زود از دستش بدم میدونستم موندنی نیست و میره ولی فکرشم نمیکردم به این زودی!
فاطمه:دلم برات تنگ شده اقا محمدم باورم نمیشه دیگه نمیبینمت.چرا دیگه جوابمو نمیدی؟چرا امروز دیگه نگام نمیکردی؟محمد دیگه باکی حرف بزنم از همچی تو که نیسی من با کی خاطره های گذشته رو مرور کنم؟محمد دیگه با کی برم هیئتتون؟محمد من دیگه چجوری تو خیابونایی که باهم توش قدم زدیم راه برم؟محمد من بدون تو چجوری زندگی کنم؟محمد خنده هات از جلو چشمام نمیره محمد کاش یه بار دیگه بغلت میکردم محمد به خدا چشمام خسته شد.
چرا نیستی بگی از کجا میاری این همه اشکو؟
محمد جواب بده دیگه چرا با من اینطوری میکنی؟
محمد یادته بهت گفتم برو از کنارم؟به خدا از عشق داشتم میمردم یادته میدیدمت دست و پامو گم میکردم؟
محمد من به خاطر تو زهرایی شدم
محمد مگه تو به من زندگی نداده بودی؟
پس چرا رفتی؟
محمد دوستت دارم خیلی دوستت دارم.
با اینکه مثه همیشه جلو زدی ولی میدونم بی معرفت نیستی منم ببر پیش خودت.
بدونِ تو همه ی زندگیمو کم دارم.
اقا محسن داشت قران میخوند که تو همون حالت گفتم:وصیتنامشو خوندین؟چی نوشته بود؟
محسن:چی داشت که بگه؟فقط اینکه واسه من سنگ قبر نزارین و مزار درست نکنین همین که جسمم بر میگرده شرمنده ی امام حسین میشم که اون بی کفن و من با کَفَن دفن شدم ولی حداقل نمیخوام تو صحرای محشر شرمنده ی مادرم زهرا بشم!
محسن میگفت و من اشک میریختم اگه میشد دونه به دونه ی اشکامو بشمرم قطعا عدد کم میاوردم همینطور که واسه ابراز حالم حرف کم اوردم! پیشونیمو به خاکش چسبوندمو خاکش رو بوسیدم که محسن گفت:راستی فاطمه خانم
با چشمم دنبالش کردم که دستشو کرد تو جیبش و یه چیزی از توش در اورد که چون عینک نداشتم و از گریه ی زیاد چیزی نمیدیدم متوجه نشدم چیه.
سمت من گرفتش و گفت:بفرمایین اینم از شفاعت نامتون
کاغذ رو از دستش گرفتمو بازش کردم نمیتونستم بخونمش کلافه شده بودم گرفتمش سمت محسن و گفتم:میشه برام بخونیدش؟
کاغذ رو از دستم گرفت و شروع کرد به خوندن:
(اینجانب مرتضی غلام حضرت زینب متعهد میشوم که در صورت شهید شدنم شفاعت همسر عزیزم را در محضر خدا و روسولش و اهل بیت بزرگوارش بکنم
یاعلی.
امضا،یادت نره لا یوم کیومک یا ابا عبدالله)
با اینکه گریه امونمو بریده بود و حتی نفسامو منقطع کرده بود با خوندن جمله ی اخرش مو به تنم سیخ شد جمله ای بود که بارها و بارها تکرار میکرد ولی من نمیفهمیدم مفهومشو !
محمد امروز خوب برام معنیش کرده بود
کاغذ رو از محسن گرفتمو نوشته هاشو بوسیدمو به عکسش که رو به روم بنر شده بود زل زدمو گفتم:
هر نفس درد بیاید برود حرفی نیست
عکست بشود دار و ندارم سخت است!
_
کتاب رو بستم و چراغ مطالعه رو خاموش کردم چقدر مامان بابا رو دوست داشت یعنی میشه منم در آینده یکیو انقدر دوست داشته باشم؟
سعی کردم این فکرها رو از سرم بیرون کنمو بخوابم که دوباره یاد امروز افتادم!
مامان راست میگفت نباید جوابشو اینجوری میدادم باید یجوری محکم جواب میدادم که دیگه خودش از حرفش خجالت میکشید و عذر خواهی میکرد.
اخه اینا چه میفهمن وقتی همه ی سهمت از داشتن پدر یه چندتا فیلم چند دقیقه ای و چندتا دونه عکس رو کاغذ باشه یعنی چی؟چه میفهمن یه دختر بچه ی نه ماهه رو بزارن تو تابوت پدرش یعنی چی؟اخه اینا چه میفهمن از نگاهای پر درد یه بچه ی هفت ساله روز اول مدرسش به بچه هایی که با باباهاشون اومدن مدرسه.
اصن یعنی چی وقتی میپرسه بابا کجاست بهش بگن پیش خدا!!
اینا اصلا چه میفهمن بدون پدر بزرگ شدن یعنی چی؟بدون پدر قد کشیدن یعنی چی؟همه و همه ی اینا بدون وجود پدر تو همه ی
#ناحله
#پارت_دویست_و_چهارده
اینا چه میفهمن شاید یکی مثل من دلش پدر میخواد که واسه کارای بدش سرش داد بزنه.
یا بشینه بغلش و براش ناز کنه...
اینا که یه عمر به وجود پدرشون تکیه کردن چه میفهمن تکیه به سایه ی پدر یعنی چی؟؟
اخه یکی نیست بگه سهمیه ی کنکور کشک چی دوغ چی؟
اصلا گیرم که از سهمیه ی کنکور استفاده کردم اخه مگه سهمیه واسه ادم بابا میشه؟
اونم واسه یه دختر!
اخه چرا به خودشون اجازه ی توهین میدن خب یعنی چی بابات چقدر گرفته شما رو ول کرده.
اه.
من که از سهمیه ی کنکور استفاده نکردم اینجوری بم حمله ور شدن پس خدا به اونا رحم کنه که استفاده کردن ...!
تو فکر اتفاقای صبح بودم که نفهمیدم کی خوابم برد...
روز سختی بود تا ظهر کلاس داشتیم انقدر خسته بودم که دیگه حد نداشت کیفمو روی دوشم جابه جا کردمو از درِ دانشگاه خارج شدم.
تو پیاده رو به سمت ایستگاه تاکسی قدم بر میداشتم که حس کردم یه مرد صدام میکنه:زینب؟
ایستادم و برگشتم عقب که با قیافه ی خندون امیرعلی مواجه شدم راهمو به سمتش تغییر دادمو گفتم:سلام تو اینجا چیکار میکنی؟
امیر علی:علیک سلام تو چرا گوشیتو چک نمیکنی؟صدبار زنگ زدم.
خداخواهی بود که اینجا پیدات کردم.
زینب:عه؟زنگ زدی؟حواسم نبود
خب چیکارم داری؟
امیر علی:بیا بشین تو ماشین بهت میگم
زینب:عه اخ جون ماشین داری؟
امیر علی:اره بیا!
پشت سرش حرکت کردم.
امیرعلی پسر عمو محسن بود که از بچگی باهم بزرگ شده بودیم و به هم محرم بودیم.
دقیقا شکل مامانش بود صورت سفید با موها و محاسن بور...
قدشم خیلی بلند بود.
یه پیراهن چهارخونه ی ترکیبی روشن تنش بود با شلوار کتان مشکی.
پشتش رفتمو سوار ماشینش شدم
میخواستم زودتر بفهمم که چیشد که دنبالم میگشت به محض اینکه نشست گفتم:خب تعریف کن چیشد؟
امیر علی:میگم حالا بهت خودت خوبی؟
چه خبر از دانشگاه؟درسا خوب پیش میره؟
زینب:هی میگذره تو چی؟خیلی وقته ندیدمت پیر شدی!
امیر علی:فشار زندگیه دیگه!
زینب:اوه بله بله
چه خبر از این طرفا؟
امیر علی:ببین از صبح دارم دنبالت میگردم
چند بار به خاله زنگ زدم سر کلاس بود جواب نداد!!
رفتم خونتون نبودی
دوباره زنگ زدم به خاله که گفت تا ۵ دانشگاهی.
زینب:خب اره
امیر علی:بله
هیچی دیگه
میگم سرهنگ عمادی نیا میخواد با مامانت صحبت کنه یجوری راضیش کن
زینب:برای چی؟
امیر علی:واسه برگزاری یادواره شهدا
زینب:ای وای اره خوب شد گفتی یادم رفته بود اصلا.
امیر علی:اره میخوان امسال یادواره بگیرن واسه بابات پاشم کرده تو یه کفش که اره الا بلا باید یادواره بگیریم.
زینب:ولی خب مامان که نمیزاره...
امیر علی:مگه خودش نمیدونه؟
هزاربار تاحالا شما بهش گفتین هزار بارم ما گفتیم ولی میگه امسال باید بگیریم حتما...
زینب:تو که میشناسی مامان منو میگه بابا اینجوری راضی نیست.
عوضش هر سال یه پولی میبره میده به خیریه.
امیر علی:تو دیگه نمیخواد به من بگی خودم از بَرَم اینارو.
ولی میگه چون بیسمتُمین سالگرده باید حتما یه یادبود بگیرن گزارش کار بدن.
زینب:خب کلی شهید دیگه هم هست بگو واسه اونا یاد بود بگیرنُ گزارش کار بدن!
مامان راضی نمیشه میگه بابا دوست نداشت!
امیر علی:من نمیدونم از من گفتن بود
حالا خودِ سرهنگ میاد خونتون
سعی کن تو هم از قبل به مامانت امادگی بدی!
زینب:باشه سعی خودمو میکنم.
ولی به سرهنگ بگو که حرف از مصاحبه و مستند و اینا نزنه پیش مامان که بیشتر مخالفت کنه
بگو خودشون سر و تهشو راست و ریست کنن!
منم که میدونی دلنوشته و اینا نمیخونم!
امیر علی:اووف کشتین منو شما خسته شدم به خدا باشه بابا
بیا تو زودتر برو خونه رو تمیز کن!
زینب:امشب؟وای نه!
امیر علی:چرا چه خبره مگه؟
زینب:خیلی خستم حالشو ندارم
پوفی کشید و ماشینو روشن کرد.
امیر علی:خونه میری دیگه؟
زینب:اره قربونت.
تو اگه کار داری برو من خودم میرم!
امیر علی:نمیخواد ناز کنی نه خیر کار ندارم.
مشغول تماشای خیابون شدم که رسیدیم خونه
ازش خداحافظی کردمو رفتم بالا بعد از اینکه لباسمو عوض کردم مشغول تمیزکاری خونه شدم...
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزا پور.
➜• 「 @mashgh_eshgh_313