eitaa logo
مَشْــق‌ِعـِشـْـ❤ــق
1.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
706 ویدیو
59 فایل
دلشڪستہ‌ےعاشق💔 براےپرواز🕊🍃 نیازےبہ‌بال‌ندارد...❤ •{شهیدآوینے}• 🌿¦•گـوش‌جآن↓ https://harfeto.timefriend.net/16083617568802 🍃¦•ارتباط‌بامـا↓ 🌸•| @H_I_C_H 🌙¦•ازشرایطموݩ‌بخونین↓ 🌸•| @sharayet_mashgh_eshgh_313 تودعوت‌شده‌ۍشھدایے🙃♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
فاطمه:راستی محمد یه ساعت دیگه لطفا بیدارم کن از شدت خستگی تا رسیدم ب تخت خوابم برد ساعت شش ونیم بود که گوشیم زنگ خورد محمد بهم زنگ زده بود تا بیدار بشم و گفت داره میاد خونه لباس های عیدمون رو از کشو در اوردم و روی تخت گذاشتم با صدای در از اتاق بیرون رفتم و در رو براش باز کردم مثل همیشه خیلی گرم ازش استقبال کردم و براش یه استکان چایی ریختم. دوباره رفتم تو اتاق و مشغول مرتب کردن لوازمم شدم کار اتاق که تموم شد لباسامو عوض کردمو آماده شدم محمدم زود آماده شد و از ساختمون رفتیم بیرون. سوار ماشین شدیم. آینه رو تنظیم کرد و آروم بسم اللهی گفت و ماشین رو روشن کرد هروقت از سرکار میومد تا بیست دقیقه بحثی رو باز نمیکردم اگه خسته بود یک ساعت میخوابید و بعد کل وقتش رو با من میگذروند طبق معمول از همچی ازم میپرسید. لابه لای حرف هاشم مدام میگفت حال خودت خوبه؟جسمی؟روحی؟دلی؟ وقتی مطمئن میشد واقعا حالم خوبه خیالش راحت میشد ولی وقتایی که میفهمید دلم گرفته یا اتفاقی افتاده که باعث ناراحتیم شده تمام تلاشش رو میکرد که یادم بره و بخندم به خوبی هاش فکر میکردم و با لبخند بهش زل زده بودم متوجه نگاهم که شد برگشت و بهم چشمک زد و گفت:دلم واست تنگ شده بود خندیدمو گفتم:منم دلم‌برات تنگه محمد:داری میبینیم که بازم دلت برام تنگه؟ فاطمه:آره لبخندی زد و چیزی نگفت به خیابون شلوغی رسیده بودیم چهل و پنج دقیقه مونده بود به تحویل سال و تقریبا همه عجله داشتن سرعت ماشین ما کم بود داشتیم راه خودمون میرفتیم که از اون سر خیابون یه ماشین با سرعت به طرفمون اومد و و اگه محمد با سرعت کنار نمیومد به ماشین ما برخورد میکرد. منتظر بودم محمد عصبانی بشه و داد بزنه نگاهم به راننده ی اون ماشین بود با اینکه میدونست خلاف اومده تا چشمش به چهره ی محمد افتاد اخم کرد و شیشه ماشین رو پایین آورد و دستشو با عصبانیت تکون داد میخواست شر به پا کنه محمد شیشه طرفش رو پایین آورد و محترمانه دست چپش رو از پنجره بیرون برد و بالا گرفت و بعد با لبخند و بلند گفت:آقا ببخشید و از ماشینش فاصله گرفت و به راهش ادامه داد چشمام از تعجب چهار تا شده بود فاطمه:تو چرا عذر خواهی کردی؟توکه راه خودت رو میرفتی اون یهو جلوت سبز شد!! محمد:میدونم فاطمه:خب پس چرا اینطوری کردی؟ محمد:درسته که حق با من بود ولی گاهی وقت ها خوبه که بگذریم تا مشکل بزرگتری به وجود نیاد کلمه ببخشید چقدر از وقت ما رو گرفت؟پنج ثانیه هم نشد حالا اگه داد میزدم یا چیزی میگفتم ممکن بود اون ادمی که با عصبانیت منتظر همین نشسته بود بیاد پایین منم میرفتم پایین و خلاصه یه دعوای حسابی میشد و نه تنها وقت ما و مردم رو میگرفت تازه ترافیک بدتر میشد و مردم به برنامه هاشون نمیرسیدن آرامش ما هم از بین میرفت البته ممکن بود اتفاق های بدتری هم بیافته ولی الان با یه کلمه هم این اتفاق ها نیافتاد هم اون ادم الان پشیمون میشه و دیگه به ادمی شبیه به من اونطوری نگاه نمیکنه و اینکه شاید بنده خدا یه مشکلی براش پیش اومده بود که آشفته بود و اینکه اگه خدایی نکرده به تو توهینی میکرد من که نمیتونستم خودم رو ببخشم. چیزی نگفتم که گفت:اوف نفسم گرفت خندیدمو گفتم:عوضش من رو قانع کردی دیگه! محمد:خب خداروشکر چند دقیقه بعد با محمد رفتیم گلزار شهدای یک روستایی که خیلی شلوغ نبود ولی واسه سال تحویل برنامه داشتن حس میکردم محمدی که کنارمه رو از شهدا دارم و به همه ی شهدا مدیونم سال تحویل پارسال هم در کنار محمد بودم ولی نه به عنوان همسر اون زمان امیدم رو کامل از دست داده بودم خوشحال بودم که لطف خدا شامل حالم شده. روی زمین موکت پهن کرده بودند ما هم نشستیم. کنار گوشش آروم گفتم:حالا چیشد که اومدیم اینجا؟ گلزار شهدایی که اومده بودیم از خونه امون خیلی فاصله داشت. محمد:من با این شهدا رفیقم خودمون پیداشون کردیم و آوردیمشون توی همه ی مراسماتشونم بودم از اون زمان احساس عجیبی بهشون دارم وقت هایی که حالم خیلی خوبه یا خیلی بده میام پیشون پارسال جنوب نشد بیام پیششون ولی امسال قسمت شد و خداروشکر با شما اومدم. قرآنش رو باز کرد و شروع به خوندن کردیم. سه دقیقه مونده بود به تحویل سال دستمو گرفت و گفت برام دعا کن فاطمه:توهم برام دعا کن نگاهم به انگشتر توی دستش بود. نمیدونستم چرا انقدر این انگشتر به دستش خوب نشسته در کل خیلی خوش حال بودم و با دیدن انگشتر تو دستش ذوق میکردم. قرآن رو بوسید و بست. سرش رو پایین گرفت و مشغول دعا کردن شد. چشمامو بستم و با تمام وجود از خدا بخاطر این حال خوبم تشکر کردم و ازش خواستم این حال رو همیشه برام‌ نگه داره محمد رو هم برام نگه داره... نویسندگان:فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزا پور.