#ناحله
#پارت_صد_و_هشتاد_و_پنج
از موبایلم دعای فرج رو پخش کردمو صداشو بلند کردم اینا همه رفتارای محمد بود که روی من تاثیر گذاشته بود و ناخودآگاه تکرارشون میکردم برنج گذاشتمو مشغول درست کردن قورمه سبزی شدم بعد گذشت اینهمه مدت هنوز هم مثل اولین روزای زندگیمون واسه غذا درست کردن برای محمد ذوق و هیجان داشتم کارم که تموم شد رفتمو یه دوش ده دقیقه ای گرفتم که بوی قرمه سبزی ندم یکی از لباس های خوشگلم رو پوشیدمو کلی عطر به خودم زدم ساده و ملیح آرایش کردمو بعد از خوندن نماز به ناخنام لاک زدم موهامو شونه کردمو پشت سرم بافتمشون و با کِشِ مویِ صورتی بستمش.
رفتم سراغ جزوه ها و کتابام که تا وقتی غذا آماده میشه و محمد میاد خونه یکم درس بخونم نمیدونم چیشد که زمان از دستم رفت با صدای در یهو به خودم اومدمو فهمیدم که خونه رو بوی برنج سوخته گرفته یدونه زدم رو صورتمو دوییدم تو آشپزخونه شعله گاز رو خاموش کردمو در قابلمه رو برداشتم قابلمه برنج رو روی سینک گذاشتم بوی سوختگیش توی ذوقم زده بود حس کردم خستگی تمام زحماتم از صبح دوبرابر شده انقدر که از سوختن غذام ناراحت بودم محمد رو که پشت در منتظر ایستاده بود رو یادم رفته بود پنجره های خونه رو باز کردم که هوا عوض بشه همونجا تو آشپزخونه کنار گاز نشستم اعصابم خیلی خورد شده بود محمد با کلید در رو باز کرد و اومد داخل چند بار صدام زد که آروم گفتم اینجام.
مثل بچه هایی شده بودم که زدن یچیزیو خراب کردن و از ترس مامان باباشون یه گوشه قایم شدن.
محمد اومد و با تعجب بهم نگاه کرد
محمد:سلام چرا اینجا نشستی؟ در رو چرا باز...
سرمو اوردم بالا و چهره ی ماتم زده امو دید به حرفش ادامه نداد و گفت:میرم لباسمو عوض کنم
چند دقیقه بعد چندتا شاخه گل نرگس تو گلدون گذاشت و اومد تو آشپزخونه و گفت:به به بوی قرمه سبزی گرفته ساختمون رو...
فکر کردم مسخره ام میکنه ولی خیلی جدی بود رفت و در قابلمه قرمه سبزی رو برداشت و گفت:وای وای وای بو وقیافه اش که عالیه
نشست کنارمو گفت:چیشده؟چرا فاطمم قنبرک زده؟
اصولا وقتایی که اینجوری باهام حرف و میزد میخواست نازمو بکشه لوس میشدمو اشکم در میومد با زار گفتم:محمد چرا مسخره ام میکنی؟خونه رو بوی برنج سوخته برداشته...
اولش چیزی نگفت و بعد ادامه داد:یعنی میخوای بگی تو واسه اینکه غذا سوخت اینجا نشستیو گریه میکنی؟
فاطمه:آره دیگه پس چی؟
چیزی نگفت خیلی جدی بود رفت سر قابلمه و گفت:راست میگی خیلی سوخته میدونی فاطمه تو از اولم آشپزیت خیلی بد بود این رو الان دارم اعتراف میکنم از اونجایی که مهمترین ویژگی یه خانوم کدبانو آشپزیشه و تو این ویژگی رو نداری مجبورم که....
ایستادمو با ترس گفتم:مجبوری که؟
خیلی جدی گفت:مجبورم برم یه زن دیگه بگیرم.
بهت زده نگاش میکردم که گفت:چرا اونجوری نگاه میکنی؟خب پس بخاطر تو دوتا زن دیگه میگیرم
چیزی نگفتم که گفت:خب باشه بابا سه تا خوبه ؟
خندش گرفت و گفت:عه فاطمه چهار تا دیگه خیلی زیاد میشه حقوقم نمیرسه خرجشونو بدم
وقتی فهمیدم داره شوخی میکنه رفتم کنارش و به بازوش ضربه ای زدمو گفتم:چشمم روشن همینُ و کم داشتم
رفتمو دوباره برنج گذاشتم خندید و خودش رفت ظرف ها و روی میز دو نفره ی کوچیکمون گذاشت میز رو چید و گفت:دیگه نبینم واسه این چیزا غصه بخوریا تاحالا اینهمه غذای خوشمزه درست کردی یه بار حواست نبود وسوخت این ناراحتی داره؟
فاطمه:آخه با ذوق درست کرده بودم که از سرکار اومدی میز رو بچینم نهار بخوریم بعد ضدحال خوردم.
خندیدو گفت:اشکالی نداره خانومم مهم اینه که قورمه سبزیت مثل همیشه عالی شده اصلا از بوی خوبش سیر شدم بعدشم فاطمه خانوم من دلم نمیخواد انقدر زحمت بکشی تو درس میخونی کارای خونه رو بزار وقتی من اومدم باهم انجام بدیم.
اون روز انقدر از دست پختم تعریف کرد و از ویژگی های خوبم گفت و انقدر من رو خندوند که ناراحتیمو به کل فراموش کردم.
محمد:
مثل هر صبح با صدای فاطمه از خواب بیدار شدم رفتم و یه دوش ده دقیقه ای گرفتم تا سرحال بشم و خواب کامل از سرم بپره.
دوباره برگشتم به اتاق و موهامو خشک کردم. خواستم شونه امو از روی میز بردارم که کنار شونه ی خودمو فاطمه یه شونه ی نوزاد دیدم با تعجب شونه رو برداشتمو نگاش کردم یه شونه ی کوچیک آبی بود که وقتی تکونش میدادی تیله های کوچیک توش تکون میخورد و صدا میداد.
با خودم گفتم بعدا از فاطمه میپرسم که قضیه اش چیه.
در کمد لباسا رو باز کردم خواستم از شاخه لباس فرمم رو بردارم که دیدم لباسم مث همیشه اتو شده سرجاش نیست.
به جاش یه لباس کوچیک نوزادی که روش عکس پستونک بود روی شاخه ی لباسم آویزون شده بود.
لباس رو برداشتمو رو دستم گذاشتم.
طولش انقدر کوچیک بود که به آرنجم هم نمی رسید ناخودآگاه لبخند زدمو گفتم:ای جونم
یخورده نگاهمو تو اتاق چرخوندمو لباسمو دیدم که به دستگیره ی در آویزون شده بود...
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزا پور