eitaa logo
مَشْــق‌ِعـِشـْـ❤ــق
1.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
706 ویدیو
59 فایل
دلشڪستہ‌ےعاشق💔 براےپرواز🕊🍃 نیازےبہ‌بال‌ندارد...❤ •{شهیدآوینے}• 🌿¦•گـوش‌جآن↓ https://harfeto.timefriend.net/16083617568802 🍃¦•ارتباط‌بامـا↓ 🌸•| @H_I_C_H 🌙¦•ازشرایطموݩ‌بخونین↓ 🌸•| @sharayet_mashgh_eshgh_313 تودعوت‌شده‌ۍشھدایے🙃♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
|🌷🍃 .... 4⃣9⃣🌿| 7 سال اعتماد دایی محسن، اون شب کلی حرف های منطقی و فلسفی رو با زبان بی زبانی بهم زد ... تفریح داییم فلسفه خوندن بود... و من در برابر قدرت فکر و منطقش شکست خورده بودم... حرف هاش که تموم شد دیگه مغزم مال خودم نبود ... گیج گیج شده بودم ... و بیش از اندازه دل شکسته ... حس آدمی رو داشتم که عزیزترین چیز زندگیش رو ازش گرفتن ... توی ذهنم دنبال رده پای حضور خدا توی زندگیم می گشتم... جاهایی که من، زمین خورده باشم و دستم رو گرفته باشه ... جایی که مونده باشم و ... شک تمام وجودم رو پر کرده بود ... نکنه تمام این سال ها رو با یه توهم زندگی کردم؟ ... نکنه رابطه ای بین من و خدا نیست ... نکنه تخیلم رو پر و بال دادم تا حدی که عقلم رو در اختیار گرفته؟ ... نکنه من از اول راه رو غلط اومده باشم؟ ... نکنه ... شاید ... همه چیزم رفت روی هوا ... عین یه بمب ... دنیام زیر و رو شده بود ... و عقلم در برابر تمام اون حرف های منطقی و فلسفی ... به بدترین شکل ... کم آورده بود ... با خودم درگیر شده بودم ... همه چیز برای من یه حس بود... حسی که جنسش با تمام حس های عادی فرق داشت... و قدرتش به مرحله حضور رسیده بود ... تلاش و اساس 7 سال از زندگیم، داشت نابود می شد ... و من در میانه جنگی گیر کرده بودم ... که هر لحظه قدرتم کمتر می شد ... هر چه زمان جلوتر می رفت ... عجز و ناتوانی بر من غلبه می کرد ... شک و تردیدها قدرت بیشتری می گرفت ... و عقلم روی همه چیز خط می کشید ... کم کم سکوت بر وجودم حکم فرما شد ... سکوت مطلق ... سکوتی که با آرامش قدیم فرق داشت ... و من حس عجیبی داشتم ... چیزی در بین وجودم قطع شده بود ... دیگه صدای اون حس رو نمی شنیدم ... و اون حضور رو درک نمی کردم ... حس خلأ ... سرما ... و درد ... به حدی حال و روزم ویران شده بود که ... همه چیز خط خورده بود ... حس ها ... هادی ها ... نشانه ها ... و اعتماد ... دیگه نمی دونستم باید به چیز ایمان داشته باشم ... یا به چه چیزی اعتماد کنم ... من ... شکست خورده بودم ... ادامهـ دارد ... ✍🍁| °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
❤️ فاطمه به سمت من دویید و بغلم کرد که نیوفتم. فاطی: وای خدا فائزه چیشدی😱 علیم دویید طرفم و با نگرانی گفت: چیشده آبجی عزیزم؟ مهدی داشت با تلفن حرف میزد که منو دید و قطع کرد و اونم اومد طرفم. مهدی: چیشد؟؟؟😳 توان جواب دادن به هیچ کسو نداشتم... رمق بدنم رفته بود...😭 با کمک علی و فاطمه روی یه صندلی توی مغازه نشستم. فروشنده یه لیوان آب داد بهم. آب رو خوردم و خیره شدم به عکس خودم توی آینه... 😢 علی و مهدی رفتن ماشین رو بیارین نزدیک تر و بعد ما بریم سوار شیم چون راه رفتن برام سخت بود😔 فاطمه دستمو توی دستش گرفت و با بغض گفت: چیشدی عزیزدل خواهر؟😢 به چشماش خیره شدم و گوشیمو توی دستش گذاشتم و آروم گفتم: بخون پیامو... کامل..😢 فاطمه پیامو خوند و با بهت نگاهم کرد و گفت: باورم نمیشه فائزه...😳 _باورت بشه خواهری... حتی جمله بندی و مدل پیام نوشتن خود محمده... به چی شک داری...😢 فاطی: آخه چرا این قدر تشابه... حتی تاریخ عقد...😭 _این از قسمت منه... از بخت سیاه منه... آخه خدایا به کدوم گناه داری مجازاتم میکنی...😭 فاطمه سرمو توی بغلش گرفت و گفت: فعلا به هیچی فکر نکن فائزه... خواهش میکنم... همه فکرارو بزار برای بعد... فعلا فقط آروم باش... برای اشک و اه فرصت زیاده... ولی الان خریده عقدته... نزار با خاطره بد تموم شه...باشه آباجی؟؟؟ _باشه😔 علی زنگ زد و گفت سریع بیاید بیرون ماشینو بدجا پارک کردم. رفتیم و سوار ماشین شدیم. علی و مهدی جلو و من و فاطمه عقب نشستیم. در جواب پرسشای اون دوتا بخاطر حال بدم فاطمه فقط گفت فشارم افتاده و خسته ام😢 سرمو روی شونه فاطمه گذاشتم و هنذفری رو به گوشی وصل کردم و گذاشتم توی گوشم...😭 اولین آهنگی که پلی شد آهنگ شبیه تو حامد بود... همراه آهنگ شروع کردم به زمزمه و اشک ریختن...😭 طلبکار چی بودم... نمیدونم... عشقو نمیشد به زور قالب کسی کرد... این خبرم دیر یا زود باید از این و اون به گوشم میرسید... چه بهتر که از زبون خودش و با این بی رحمی شنیدم... شاید اینجوری واقعا بتونم فراموشش کنم... 😭 محمدم...چه تفاهم تلخی... بیست و نه اسفند... من و تو هر دو عقد میکنیم... ولی من با پای سفره عقد کس دیگه ایم و تو هم کس دیگه ای...😢 چقدر تلخه سرنوشتم... چقدر تنهام... چقدر احتیاج به یه آغوش امن دارم... آغوشی از جنس خدا... پاک و معصوم... مثل آغوش محمد...😢 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 @mashgh_eshgh_313 💍
مَشْــق‌ِعـِشـْـ❤ــق
#رنج_مقدس #قسمت_نود_و_سوم - آدم تا بچه است حوصله نداره تنهايی بازی کنه، دنبال يه دوست می گرده تا با
- همه حرفاتونو قبول دارم، اما من خيلی خودخواهم. مطمئن باشيد فقط قبول دارم. موقع انجامش کلاً متفاوت می شم. من آينده م رو برای خودم می خوام، برای اينکه خودم بزرگ بشم. حتی گاهی وقت ها دلم می خواد زندگيم عاشقانه باشه تا همسرم فقط من رو ببينه و مثل پروانه دور من بچرخه. حس می کنم با اين حرفم تمام آرزوهايش را خراب کرده ام. رو می کند به سمت دره و با صدايی که به زحمت می شنوم می گويد: - خودخواهی بد هم نيست. چون اگر خودخواه نباشی دنبال رشد خودت نمی ری. دنبال اينکه خوب بشی و اشتباهاتت رو جبران کنی. زندگی با اشتباهات زياد، خراب می شه. کاش همه آدم ها کمی خودخواه بودن، اون وقت اين قدر راحت زندگيشونو به باد نمی دادن. رو بر می گرداند به سمت خار و نگاهش به آن می چسبد. - فقط بايد مواظب بود خودخواهی رشد سرطانی نکنه. اصل نشه. اون وقت آدم متوهّم می شه و فکر می کنه می تونه جای خدا بشينه و دنيا رو اداره کنه. من مطمئنم شما خودتون رو جای خدا نمی خوايد. خودتون رو برای خدا می خوايد. بی محابا می پرسم: - از کجا می دونيد که خودخواهی من سرطانی نيست. لبخند صداداری می زند: - منو ببخشيد که ديدم؛ اما تقصيری نداشتم. از صبح موقع طلوع آفتاب که اون طور کوه رو به صدا در آورده بوديد. از بی اختيار شيدايی کردن تون، حرف هاتون، ذوقی که کرده بوديد. از حرف هايش داغ می شوم؛ از تصور کارهای صبحم. بی اختيار دستم می رود سمت چادرم و رو می گيرم. کوه که تنها بود! دره هم تنها بود! مصطفی کی آمده بود؟ پس چرا من نديدم. وای خدا؛ يعنی من را ديده. لبم را می گزم. مرده شور جاذبه زمين را ببرند که تمام توان من را گرفته و نمی گذارد بلند شوم. دنبال راه فرار می گردم. بی اختيار می پرسم: - شما، شما چرا اون جا بوديد؟ می خندد و می گويد: - چون قرار کوهپيمايی داشتم با پدر حضرت عالی. منتهی با فاصله ساعتی. من هم طبق وعده ديرتر از شما آمدم، منتهی شما چند باری استراحت کوتاه کرديد، بهتون نزديک شدم. قرار بود صبحانه مهمان شما باشم. صدای «ياالله» علی که می آيد سر بر می گرداند و بلند می شود. اين هم تدبير الهی است. علی آمده با سينی چای و ميوه و شيرينی کنارش. يادم باشد بپرسم از کی تا حالا اين قدر مهربان شده. همه اش هوای چای و ميوه ما دو تا را دارد. از کلمه «ما دوتا» يی که در ذهنم نقش می بندد، لبم را می گزم. علی می نشيند کنار من. - چرا رنگت پريده؟ نگاهش نمی کنم. خجالت می کشم. چای را دستم می دهد. - اگه اذيتی آتش بس چند ساعته اعلام کنم. لبم را می گزم و آرام کنار گوشش زمزمه می کنم: ساده ای اگه فکر کنی زنده می ذارمت. نقشه می کشی؟ وصيت نامت رو بنويس. علی رو به مصطفی می کند و می گويد: - بيا مصطفی، بيا و خوبی کن. اين همه خوبی می کنم، حالا برام نقشه قتل می کشه. آقا من اينجا امنيت جانی ندارم. نيم خيز می شود که برود. - از من گفتن. از لب اون دره بلند شو؛ اما خواهر من اين طوری نبودا... چی بهش گفتی؟ °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3