💟
#نسل_سوخته 🌷🍁|•
#شهیدسیدطاهاایمانے💚🍃|•
9⃣5⃣ |#قسمت_پنجاه_و_نهم
[بزرگ ترین مصائب]
حال و روزم خیلی خراب بود ... دیگه خودم هم متوجه نمی شدم ... راه می رفتم ... از چشمم اشک می اومد ... خرما و حلوا تعارف می کردم ... از چشمم اشک می ریخت ... از خواب بلند می شدم ... بالشتم خیس از اشک بود ... همه مصیبت خودشون رو فراموش کرده بودن ... و نگران من بودن...
این آخر سر کور میشه ... یه کاریش کنید آروم بشه ...
همه نگران من بودن ... ولی پدرم تا آخرین لحظه ای که ذهنش یاریش می کرد ... متلک های جدیدش رو روی من آزمایش می کرد ... این روزهای آخر هم که کلا ... به جای مهران ... نارنجی صدام می کرد ...
البته هر وقت چشم دایی محمد رو دور می دید ... نمی دونم چرا ولی جرات نمی کرد جلوی دایی محمد سر به سرم بزاره ...
هر کسی به من می رسید به نوبه خودش سعی در آروم کردن من داشت ... با دلداری ... با نصیحت ... با ... اما هیچ چیز دلم رو آرام نمی کرد ...
بعد از چند ساعت تلاش ... بالاخره خوابم برد ...
خرابه ای بود سوت و کور ... بانوی قد خمیده ای کنار دیوار ... نشسته داشت نماز می خوند ... نماز که به آخر رسید ... آرام و با وقار سرش رو بالا آورد ...
آیا مصیبتی که بر شما وارد شد ... بزرگ تر از مصیبتی بود که در کربلا بر ما وارد شد؟ ...
از خواب پریدم ... بدنم یخ کرده بود ... صورت و پیشانیم از عرق خیس شده بود ... نفسم بند اومده بود ... هنوز به خودم نیومده بودم که صدای اذان صبح بلند شد ...
هفتم مادربزرگ بود و سخنران بالای منبر ... چند کلمه ای درباره نماز گفت و ... گریزی به کربلا زد ...
حضرت زینب "سلام الله علیها" با اون مصیبت عظیم ... که برادران شون رو جلوی چشم شون شهید کردن ... پسران شون رو جلوی چشم شون شهید کردن ... پسران برادرشون رو جلوی چشم شون شهید کردن ... اونطور به خیمه ها حمله کردن و اون فاجعه عظیم عصر عاشورا رو رقم زدن ... حتی یک نمازشون به تاخیر نیوفتاد ... حتی یک شب نماز شب شون فراموش نشد ... چنین روح عظیمی داشتند این بانو و سرور بزرگوار ...
هنوز تک تک اون کلمات توی گوشمه ...
اون خواب و اون کلمات ... و صحبت های سخنران ...
باز هم گریه ام گرفت ... اما این بار اشک های من از داغ و دلتنگی بی بی نبود ... از شرم بود ... شرم از روی خدا ... شرم از ام المصائب و سرورم زینب ...
من ... 7 شب ... نماز شبم ترک شده بود ... در حالی که هیچ کس ... عزیز من رو مقابل چشمانم ... تکه تکه نکرده بود ...
ادامه دارد...
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
#هوالعشق❤️
فردای اون شب علی به محمد خبر داد که تصمیم من عوض شده و مامان و بابام با خانوادش تماس گرفتن و عذرخواهی کردن بابت این اتفاق... اون روز حاج آقا چند دفه به مامان اینا گفت میخواد باهام حرف بزنه ولی من خودمو توی اتاق حبس کردم و گفتم نمیتونم باهاشون حرف بزنم.
محمد حالش داغون بود به گفته علی... ولی من که میدونستم اینا همه فیلمه...
الان دو هفته از اون روز داره میگذره و محمد هر روزی زنگ میزنه و التماس میکنه که من باهاش حرف بزنم... الان دو هفته اس حتی غذای درستی هم نمیخورم...
الان دو هفته اس هرکس منو میبینه میگه چرا یهویی سوختی... چقدر لاغر شدی...
الان دو هفته اس صبح میرم دانشگاه تا عصر بعدم گلزارشهدا تا شب فقط برا خواب برمیگردم خونه...
گوشه گیر و منزوی شدم... صورتم بی روح شده... غیر سلام و احوال پرسی باکسی حرف دیگه نمیزنم...
برای وصف حال اون روزا فقط میشه گفت که داغون بودم...😔
بعد مدت ها سیستم رو روشن کردم و رفتم توی ایمیلم💻
از آیدی محمد جواد کلی پیام داشتم... خواستم صفحه مرورگرو ببندم ولی نتونستم و وارد پیام هاش شدم...
*سلام فائزم... حالم خیلی بده... رفتی بدون اینکه بزاری برای آخرین بار ببینمت یا صداتو بشنوم... برام عجیبه با اون همه عشق چجوری تونستی تنهام بزاری... فائزه... من تورو با منطق و احساسم باهم انتخاب کردم... از انتخاب پشیمون نیستم... هیچ وقتم پشیمون نمیشم... تو ایده آل من بودی و هستی... تو اولین و آخرین نفری هستی که پا تو قلبم گذاشتی و تا ابد می مونی... فائزه... آخه چرا... چرا یهو همه چیزو خراب کردی... چرا یهویی رفتی... چرا منو از وجودت محروم کردی... فائزه ای کاش حداقل باهام حرف میزدی... فقط یه بارم که شده... کاش قانعم میکردی عشقت واحی بوده... کاشکی... کاشکی... فائزم... من تا آخر دنیا منتظرت می مونم... هروقت احساس کردی دوسم داری برگرد... من منتظرتم... *
اشکام بی مهابا میریخت و دیگه نمیتونستم چیزی ببینم... مانیتور رو به طرف خودم کشیدم جوری که سیم هاش قطع شد گوشیمو پرت کردم توی دیوار رو به روم و از ته گلوم فریاد کشیدم: لعنتییییی دوست دارممممم. عوضییییی دوست داررررررم. من دوووووست دااااارم. چرا هنوزم سعی داری گولم بزنییییی. چرا این قدر نامردددددی. چرااااااا😭
فریاد میزدم و اشک میریختم.
پاهام دیگه تحمل وزنمو نداشت... روی زمین نشستم و از ته دلم زار زدم.
#قسمت_پنجاه_و_نهم
#دوستانتون_رو_تگ_كنيد
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته
@mashgh_eshgh_313 💍
#هوالعشق❥
#دمشق_شهر_عشق
#قسمت_پنجاه_و_نهم
❥••●❥●••❥
💠 دو سال پیش به هوای هوس پسری سوری رو در روی خانوادهام قرار گرفتم و حالا دوباره عشق سوری دیگری دلم را زیر و رو کرده و حتی شرم میکردم به ابوالفضل حرفی بزنم که خودش حسم را نگفته شنید، هلال لبخند روی صورتش درخشید و با خنده خبر داد :«یه ساعت پیش بهش سر زدم، به هوش اومده!»
از شنیدن خبر سلامتیاش پس از ساعتها لبخندی روی لبم جا خوش کرد و سوالی که بیاراده از دهانم پرید :«میتونه حرف بزنه؟» و جوابم در آستین شیطنتش بود که فیالبداهه پاسخ داد :«حرف میتونه بزنه، ولی خواستگاری نمیتونه بکنه!»
💠 لحنش بهحدی شیرین بود که میان گریه به خنده افتادم و او همین خنده را میخواست که به سمتم آمد، سرم را بوسید و برادرانه به فدایم رفت :«قربونت بشم من! چقدر دلم برا خندههات تنگ شده بود!»
ندیده تصور میکرد چه بلایی از سرم رد شده و دیگر نمیخواست آسیبی ببینم که لب تختم نشست، با دستش شکوفههای اشکم را چید و ساده صحبت کرد :«زینب جان! سوریه داره با سر به سمت جنگ پیش میره! دو هفته پیش دو تا ماشین تو دمشق منفجر شد، دیروز یه ماشین دیگه، شاید امروز یکی دیگه! سفرای کشورهای خارجی دارن دمشق رو ترک میکنن، یعنی غرب خودش داره صحنه جنگ رو برای تروریستها آماده میکنه!»
💠 از آنچه خبر داشت قلبش شکست، عطر خنده از لبش پرید، خطوط صورتش همه در هم رفت و بیصدا زمزمه کرد :«حمص داره میفته دست تکفیریها، شیعههای حمص همه آواره شدن! ارتش آزاد آماده لشگرکشی شده و کشورهای غربی و عربی با همه توان تجهیزش کردن! این تروریستهام همه جا هستن، از کنار هر ماشین و آدمی که تو دمشق رد میشی شاید یه انتحاری باشه، بهخصوص اینکه تو رو میشناسن!»
و او آماده این نبرد شده بود که با مردانگیِ لحنش قد علم کرد :«البته ما آموزش نیروهای سوری رو شروع کردیم، سردارسلیمانی و سردارهمدانی تصمیم گرفتن هستههای مقاومت مردمی تشکیل بدیم و به امید خدا نفس این تکفیریها رو میگیریم!»
💠 و دلش برای من میتپید که دلواپس جانم نجوا کرد :«اما نمیتونم از تو مراقبت کنم، تو باید برگردی ایران!»
سرم را روی بالشت به سمت سِرُم چرخاندم و دیدم تقریباً خالی شده است، دوباره چشمان بیحالم را به سمتش کشیدم و معصومانه پرسیدم :«تو منو بهخاطر اشتباه گذشتهام سرزنش میکنی؟»
💠 طوری به رویم خندید که دلم برایش رفت و او دلبرانه پاسخ داد :«همون لحظهای که تو حرم حضرت زینب (علیهاالسلام) دیدمت، فهمیدم خدا خودش تو رو بخشیده عزیزدلم! من چرا باید سرزنشت کنم؟»
#ادامه_دارد...
❥••●❥●••❥
به قلـ✍️ـم
#فاطمه_ولی_نژاد
💞با ما همراه باشید...💞
•❖•◇•❖•❣•❖•◇•❖•
@mashgh_eshgh_313💖
مَشْــقِعـِشـْـ❤ــق
#رنج_مقدس #قسمت_پنجاه_و_هشتم مانده بود بين اصل و مقدمه. اگر می شد هردو را ترک کرد، از اين افکار لعن
#رنج_مقدس
#قسمت_پنجاه_و_نهم
از استخر که آمد. دلش می خواست کسی هم پيدا شود روحش را ماساژ بدهد.
از پيچ کوچه که پيچد، سينه به سينه پدر شد. پدر دستش را چنان محکم فشار داد که تمام فکر و خيالش را جمع دردش کرد. معلوم بود که مادر طاقتش از حال گرفته او طاق شده و شرح حال داده است. گوشه دنج و ساکت، همان مسجد محله بود که پدر بی وقت درش را کوبيد و خادم، خوشحال از ديدن پدر راهشان داد.
وسعت و خنکای آنجا خواب آلودش کرد. خسته بود. صدای گنجشک ها هم شده بود آهنگ پس زمينه گفت و گويی که منتظر بود تا شروع بشود.
نشست و تکيه به ديوار داد. پدر شانه به شانه اش تکيه داد. دستش را به تسبيحش گرفت، صدای دانه های تسبيح مثل چک چک آب بود. طنين
دل آرامی داشت. پدر سکوت را شکست و گفت:
- سنگ به چاهت انداخته اند؟
چرا نگفت ديوانه انداخته؟ چرا نگفت ديوانه شده ای و سنگ به چاه انداخته ای؟ می خواست چه نتيجه ای بگيرد؟ گفت:
- تا ديوانه رو کی بدونيد؟
- خوشم می آيد که اصل رو می بيني نه فرع رو؟ ديوانه دردسر می سازه، و الّا سنگ همه جا هست.
- اصل منِ ديوانه هستم!
ديگر حرفي نزد. نفسش را اگر بيرون نمی داد، شش هايش می ترکيد. حالا که دانسته بود چه بلايی دارد سرش می آيد بايد کمکش می کرد. شايد
زودتر بايد کمک می گرفت. سکوتش يعنی اينکه تا خودت چه بخواهی؟ گفت:
- محتاج صد عقل شدم. تنهایی نمی تونم.
لبخندی زد که مزه تلخی را در وجودش زنده کرد. رويش را به سمت دیگری چرخاند. تکيه از ديوار برداشت و رو به روی پدر دو زانو نشست و نگاهش کرد. پدر سرش را برگرداند و مردمک چشمانش را در صورت او چرخاند. دلش برای نوازش پدر تنگ شده بود. چه زود کودکی را پشت سر گذاشته بود. پدر دست بالا آورد و آرام نوازشش کرد و ريش های کم پشت صورتش را مرتب کرد. فارغ از خيالات و افکار پدر گفت:
- تا نمی دونستيد، من هم نمی خواستم بدونيد. دوست نداشتم فکر کنيد که شما داريد اون سر دنيا برای حفظ اعتقادتون می جنگيد يا برای زنده ماندن کشور جوونی تون رو داديد، اما جوون خونه خودتون داره از دست می ره. اما حالا که مادر همه چيزو گفته، حرف بزنيد.
طوفانی و مضطرب بود. همان طور که نوازش می کرد، زمزمه کرد:
- همه چيزو نگفته، باور کن که هيچ نگفته. فقط گفت: تکنيک جنگيدن را به جوون خودت هم ياد بده!
اوف. چه دردناک با خبر شده است. کاش نامه ها را داده بود تا بخواند، اما اين را نگفته بود.
- من نمی دونستم که وقتی اونجا هستم، اينجا همه شما را رها می کنن. فکر می کردم وقتی آب و نون برام می شه فرع، حتماً برای مسئولين مملکتی سرنوشت شما جوون ها می شه «اصل».
آب دهانش را به سختی قورت داد. پدر کی دستش را گرفته بود؟
- يک وقتی فقط خودت مهم هستی، يک وقتی اصلاً خودی نبايد وجود داشته باشه تا مهم باشه. الآن غصه من، تو نيستی؛ همه دشمن هايی که به طرف تو جوان شيعه سنگ می اندازن، همه بر و بچه هايی که از ضربه سنگ دشمن زخمی می شن، به کدوم عقل پناه می برند؟ الآن کی فرهنگ زندگی عاقلانه رو برای شما فرياد می زنه. اينجا خيلی ها که آب و دون دارن ضدفرهنگ ايران و اسلام خرج می کنن. اين جوونايی که تو کوچه پس کوچه ها دارند زخم فرهنگ غرب و آمريکايی رو می خورند چی می شن؟ کی کمکشون می کنه؟
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3