eitaa logo
مَشْــق‌ِعـِشـْـ❤ــق
1.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
706 ویدیو
59 فایل
دلشڪستہ‌ےعاشق💔 براےپرواز🕊🍃 نیازےبہ‌بال‌ندارد...❤ •{شهیدآوینے}• 🌿¦•گـوش‌جآن↓ https://harfeto.timefriend.net/16083617568802 🍃¦•ارتباط‌بامـا↓ 🌸•| @H_I_C_H 🌙¦•ازشرایطموݩ‌بخونین↓ 🌸•| @sharayet_mashgh_eshgh_313 تودعوت‌شده‌ۍشھدایے🙃♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ چشمامو که باز کردم تصویر چهره نگران فاطمه رو به روم نقش بست. فاطی: وای فائزه حالت خوبه؟😭 تو که منو کشتی... ریحانه اینا این قدر نگران شدن بنده های خدا کلی جوش زدن😭 همه چیزو یادم بود تا جایی که توی بغل فاطمه گریه کردم و تعریف کردم چیشده... پس بعد اون چی؟ _فاطمه... فاطی: جان فاطمه؟ _بعد گریه کردنم چیشد؟ توی حرم بودیم که... فاطی: حالت بد شد با کمک خانوما آوردیمت بیرون بعدم با ماشین آوردیمت اینجا 😭 حالم بد بود... نای حرف زدن نداشتم... مدام اتفاقات چهاردهم خرداد تا همین امروز رو پیش خودم مرور میکردم.... یه جفت چشم عسلی... لجبازیاش... غرورش... یه جفت چشم عسلی باحیاییش.. سر به زیریش... یه جفت چشم عسلی... محبتاش...عشقش...😭 حالم اصلا خوب نبود... فقط اشک میریختم... یک ساعت بعد از بیمارستان مرخص شدم و رفتیم یه مسافرخونه نزدیک حرم. شب تا صبح بیدار موندم و فکر کردم. از بی بی و اقا کمک خواستم که بهترین راه رو انتخاب کنم. صدای اذان صبح بلند شد و همزمان منم تصمیمم رو گرفته بودم. نماز صبح رو که خوندیم بقیه خوابیدن و فقط من و فاطمه بیدار بودیم. فاطی: فائزه میخوای چیکار کنی؟ تصمیمت رو گرفتی؟ _آره گرفتم. فاطی: خب... _میرم از زندگیش بیرون. فاطمه تقریبا با داد گفت:چی؟؟؟؟😳 _همین که شنیدی. فاطی: نه فائزه این بی انصافیه... تو باید اول با جواد صحبت کنی... باید مطمئن شی بعد تصمیم بگیری... _ببین فاطمه جون علی قسمت میدم که هیچ کدوم از حرفایی که شنیدی رو به هیچ کس نگی و فراموش کنی جون علی فاطی: فائزه نه مگه... نزاشتم ادامه بده و با بغض گفتم: خواهش میکنم به هیچ کس نگو چیشده و چرا میخوام برم... سرنوشت منه... خودم باید تصمیم بگیرم...دلم که شکست... بزار حداقل غرورم نشکنه... @mashgh_eshgh_313 💍
❥••●❥●••❥ 💠 تا بیمارستان به جای او هزار بار مُردم و زنده شدم تا بدن نیمه‌جانش را به اتاق عمل بردند و تازه دیدم بیمارستان روضه مجسم شده است. جنازه مردم روی زمین مانده و گریه کودکان زخمی و مادران‌شان دل سنگ را آب می‌کرد. چشمم به اشک مردم بود و در گوشم صدای سعد می‌آمد که به بهانه رهایی مردم سوریه مستانه نعره می‌زد :«بالرّوح، بالدّم، لبیک سوریه!» و حالا مردم سوریه تنها قربانیان این بدمستی سعد و هم‌پیاله‌هایش بودند. 💠 کنار راهروی بیمارستان روی زمین کِز کرده بودم و می‌ترسیدم مصطفی مظلومانه شهید شود که فقط بی‌صدا گریه می‌کردم. ابوالفضل بالای سرم تکیه به دیوار زده و چشمان زیبایش از حال و روز مردم رنگ خون شده بود که به سمتش چرخیدم و با گریه پرسیدم :«زنده می‌مونه؟» 💠 از تب بی‌تابی‌ام حس می‌کرد دلم برای مصطفی با چه ضربانی می‌تپد که کنارم روی زمین نشست و به جای پاسخ، پرسید :«چی‌کاره‌اس؟» تمام استخوان‌هایم از ترس و غم می‌لرزید که بیشتر در خودم فرو رفتم و زیرلب گفتم :«تو داریا پارچه فروشه، با جوونای شیعه از حرم حضرت سکینه (علیها‌السلام) دفاع می‌کردن!» 💠 از درخشش چشمانش فهمیدم حس دفاع از حرم به کام دلش شیرین آمده و پرسیدم :«تو برا چی اومدی اینجا؟» طوری نگاهم می‌کرد که انگار هنوز عطش دو سال ندیدن خواهرش فروکش نکرده و همچنان تشنه چشمانم بود که تنها پلکی زد و پاسخ داد :«برا همون کاری که سعد ادعاش رو می‌کرد!» 💠 لبخندی عصبی لب‌هایش را گشود، طوری که دندان‌هایش درخشید و در برابر حیرت نگاهم با همان لحن نمکین طعنه زد :«عین آمریکا و اسرائیل و عربستان و ترکیه، این بنده خداها همه‌شون می‌خوان کنار مردم سوریه مبارزه کنن! این تکفیری‌هام که می‌بینی با خمپاره و انتحاری افتادن به جون زن و بچه‌های سوریه، معارضین صلح‌جو هستن!!!» و دیگر این حجم غم در سینه‌اش جا نمی‌شد که رنگ لبخند از لبش رفت و غریبانه شهادت داد :«سعد ادعا می‌کرد می‌خواد کنار مردم سوریه مبارزه کنه، ولی ما اومدیم تا واقعاً کنار مردم سوریه جلو این حرومزاده‌ها مقاومت کنیم!» 💠 و نمی‌دانست دلِ تنها رها کردن مصطفی را ندارم که بلیطم را از جیبش درآورد، نگاهی به ساعت پروازم کرد و آواری روی سرش خراب شد که دوباره نبودنم را به رخم کشید :«چقدر دنبالت گشتم زینب!» ... ❥••●❥●••❥ به قلـ✍️ـم 💞با ما همراه باشید...💞 •❖•◇•❖•❣•❖•◇•❖• @mashgh_eshgh_313💖
مَشْــق‌ِعـِشـْـ❤ــق
#رنج_مقدس #قسمت_پنجاه_و_چهارم پدر بلند می شود و کنارم می نشيند. سرم را به سينه ستبرش می چسباند. صدا
دسته جعفری را می کشم مقابلم و می گويم: - من جعفری ها را پاک می کنم که سخته! پدر می گويد: - تو پيش ما بشين، اصلاً دست به سبزی هم نزن. مشغول می شوم. مادر کمی منّ و من می کند: - اوممم... ليلاجان!... نظرت چيه؟! با بی خيالی می گويم: - سبزی های خوبيه. مخصوصاً جعفريش که گِل هم نداره و من الآن تمومش می کنم و بقیه اش هم سهم علی و والدينش. مادر می گويد: - نه مامان جان، خواستگار رو می گم. پدر لبخند می زند و سرش را از سبزی ها بالا نمی آورد و من حس می کنم که سرخ شده ام. مادر می گويد: - اون شب که اون سه تا نذاشتند درست و حسابی صحبت کنيم، حالا تا نيستن... دستپاچه می گويم: - اول علی را سرو سامان بديم بره خونه بخت، برای من وقت زياده. مادر می خندد و می گويد: - پسر نمی ره خونه بخت، دختر می ره خونه بخت. - چه فرقی داره؟ اصلاً من کار دارم. پدر بلند می خندد. خوشحالی اش از تمام صورتش پيداست. بدنم بی حس شده انگار. صدای در که می آيد خدا را شکر می کنم. علی از اين حال و روز نجاتم می دهد. مادر منتظر است تا در سالن باز شود و علی را ببيند. همه نگاهمان به در است. تا در را باز می کند و ما را می بيند کمی مکث می کند. ابروهايش درهم است، اما مادر امانش نمی دهد. - خوش اومدی آقای دوماد. بذار اول زن بگيری؛ بعد شبگرد بشی، جواب تلفن های ما رو ندی، شام خونه مادرزنت رو بخوری، با خانمت دعوا کنی با اين قيافه بيای خونه. هنوز که خبری نيست مادرجون. علی از شوخی مادر، حال و هوايش عوض می شود. پدر نمی گذارد فضای شيرين به وجود آمده به هم بخورد. دسته گشنيز ها را می گذارد جلوتر و می گويد: - ليلا سهم شما را نگه داشته. من که جور کسی را نمی کشم. خوددانی پسر جون. من هم از ترس اينکه بگويند غذای علی را بياور می گويم: - غذاتم روی ميز آشپزخونه س. رستوران نيست که هرکس هروقت خواست بياد، می خواستی سر سفره خانوادگی بيايی. هر کی گرسنه شه خودش بره غذا بخوره. علی تعظیمی می کند و می گويد: - من مانده ام با اين همه محبت، چه طور ذوق مرگ نشدم! تا علی برود لباس عوض کند و غذا بخورد، مادر فرصت را غنيمت می شمرد و می گويد: - دوست پدرت بود... لب می گزم و او ادامه می دهد: - برای پسرش می خواد بياد خواستگاری. مادر من عجب فرصت طلب است. بلند می شوم تا از دست اين زن و شوهر فرار کنم. مادر ادامه می دهد: - داره دکترا می خونه. اصالتاً شيرازی ان. بيست و پنج سالشه. تدريس هم می کنه، کلی هم بچه داره توی کانون شون. بيوگرافی از اين وحشتناک تر در عالم وجود ندارد. دوست دارم بدانم که مادر طبق چه اصلی اين قدر درهم و برهم خواستگارم را معرفی کرد. دقيقاً هدفش چه بود؟ علی از آشپزخانه بيرون می آيد تشکرکنان می نشيند کنار من و دسته سبزی هايش را جلو می کشد. مادر می پرسد: - علی جان شما قدت چند سانته؟ پدر می خندد. گويا مادر با تدبير خودش دارد همه پازل ها را می چيند. علی دستش را دراز می کند. چاقو را برمی دارد و می گويد: - يک و هشتاد و دو. چه طور مگه؟ مادر می گويد: - ماشاءاللّه. درست گفتم پس. علی نگاهی به مادر می کند: - به کی گفتيد؟ مادر بی خيال می گويد: - به خانواده آقای سرمدی ديگه. زنگ زدم برای دخترشون. علی و چاقو هر دو بی حرکت می شوند. پدر خودش را چنان مشغول کار نشان می دهد که انگار واقعاً از چيزی خبر ندارد. - برای فردا شب قرار گذاشتيم بريم. دسته گل و شيرينی يادت نره. پدر مجال نمی دهد و می گويد: - تکليف من به عنوان پدرشوهر چيه؟ دست علی هنوز بيکار است. مادر زود و به شوخی می گويد: - متأسفانه پدرشوهر عروس را دوست داره. چه خونی به دل من بشه از حسادت! - نه عزيزم، هيچ کسی جای شما رو نمی گيره. اصلاً به اين علی می گيم بره خونه مادرزنش زندگی کنه، اين دور و برا پيداش نشه. خيلی خوشحالم که بحث از من دور شده. علی تا به خودش بيايد اسم بچه هايش را هم تعيين کرده ايم و دو سه دور هم با خانمش دعوا و قهر کرده ايم. بنده خدا فرصت نمی کند اعتراضی کند. °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3