#نسل_سوخته |🌷🍃
#اینقصہحقیقتدارد....
0⃣4⃣🍃| #قسمت_چهلم
غذای مهران
مامان با ناراحتی اومد سراغم ...
- نکن مهران ... اینقدر ادای بزرگ ترها رو در نیار ... آخر یه بلایی سر خودت میاری ...
- مامان، من ادا در نمیارم ... 14 سالمه ... دیگه بچه نیستم... فوقش اینها می سوزه ... یا داغون میشه قابل خوردن نیست ...
هر چند از اینکه جمله بابا رو بهم گفت دلم سوخت ... اما می دونستم توی حال خودش نیست ...
یهو حالتش عوض شد ... بدجور بهم ریخت ...
- آره ... تو هم یه کاری کن داغت بمونه رو دلم ...
و از آشپزخونه رفت بیرون ... چند لحظه موندم چی کار کنم... شک به دلم افتاد ... نکنه خطا رفتم ... و چیزی که به دل و ذهنم افتاد ... و بهش عمل کردم ... الهام نبوده باشه ... تردید و دو دلی تمام وجودم رو پر کرد ...
- اینطوری مشخص نمیشه ... باید تا تهش برم ... خدایا ... اگر الهام بود ... و این کارم حرف و هدایت تو ... تا آخرش خودت حواست بهم باشه ... و مثل قبل ... چیزی رو که نمی دونم بهم یاد بده و غلطم رو بگیر ... اگرم خطوات بود ... نجاتم بده ...
قبلا توی مسیر اصلاح و اخلاقم ... توی مسیر شناخت خدا و حرکت به سمتش ... کمک گرفته بودم و استادم بود... اما این بار ...
پدر ... یه ساعت و نیم بعد برگشت ... از در نیومده محکم زد توی گوشم ...
- گوساله ... اگر همون موقع و سر وقتش رفته بودی ... این همه معطل خریدن چند تا غذا نمی شدم ...
اما حکمت معطلی پدرم چیز دیگه ای بود ... خدا برای من زمان خریده بود ... سفره رو انداختیم کنار تخت بی بی ... غذای من حاضر شده بود ...
مادرم عین همیشه ... دست برد سمت غذا ... تا اول از همه برای بی بی بکشه ... مادربزرگ زیرچشمی به من و بقیه نگاه کرد ...
- من از غذای مهران می خورم ...
ادامه دارد...🌀
✍🍁| #شہیدسیدطاهاایمانے
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
#هوالعشق❤️
ساعت یک و نیم رسیدیم خونه و بعد از خوردن ناهار رفتیم استراحت کنیم.
محمد روی تخت من دراز کشید و چشماشو بست☺️
من هنوز لباس بیرون تنم بود و فقط چادرمو در آورده بودم.
معذب بودم بخوام جلوش لباس راحتی بپوشم برای همین بیخیال عوض کردن لباس شدم و فقط مقنعه مو به یه روسری تغییر دادم.
روی صندلی جلوی آینه نشسته بودم و خودمو نگاه میکردم.
چهره فوق العلاده معمولی داشتم و هیچ جذابیتی نداشت اسلا میشه گفت خیلیم زشتم😐
چاقم که هستم 😐
کوتوله هم که هستم😐
اخلاقمم که یه درجه فقط با جناب سگ تفاوت داره😐
عقل درست درمونیم که ندارم😐
ولی محمد چی؟!
خوشگل ترین پسر دنیاست(این اقراق نیست حقیقت محضه😊)
هیکلشم که بیسته😊
قدشم که رشید😊
نابغه هم که هست😊
اخلاقشم که مثل فرشته هاس😊
من الان واقعا موندم چرا عاشق من شده😁
یاد داستان لیلی مجنون افتادم.... لیلی دختر سیاه و زشت و مجنون پسر زیبا... محمد: به چی فکر میکنی سه ساعته جلوی آینه نشستی😳
_واااای سکتم دادی محمد فکر کردم خوابی😵
محمد: نه عزیزم نخوابیدم. یعنی بدون شما من که خوابم نمیبره😉
_تو راحت بخواب من رو زمین میخوابم
محمد: خب منم روی زمین میخوابم😊
_پس من رو تخت میخوابم
محمد: خب بیا رو تخت بخوابیم😜
_نوموخوام😝 (حالا خودم از خدامه کنارش بخوابم هاااا اینا همش عشوه خرکیه😂)
محمد دستاشو باز کرد و گفت : بیا دیگه اذیت نکن😬
_نوموخوام😊
محمد با حرصی که توی صداش مشهود بود گفت : عه پس نوموخوای🤔 الان یه کاری میکنم که بوخوای😉
بلند شد و اومد طرفم درست رو به روم وایساد سرم تا روی سینه ش بود😵
محمد آروم گفت : که دلت نوموخوای آره😁
با شیطنت گفتم : آره نوموخوام😜
برخلاف هرچه که تصورش رو میکردم روی زمین زانو زد و دستمو گرفت و با عجز گفت : فائزم
_جانم😟
محمد: خواهش میکنم کنارم...
هنوز حرف محمد تموم نشده بود که فاطمه در اتاقمو زد گفت : بچه ها بیاین علی بستنی گرفته😶
محمد با لبخند به صورتم نگاه کرد و گفت : این که گذشت ولی بعدا به خدمتت میرسم😁
#قسمت_چهلم
#دوستانتون_رو_تگ_کنید
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته
@mashgh_eshgh_313 💍
#هوالعشق❥
#دمشق_شهر_عشق
#قسمت_چهلم
❥••●❥●••❥
💠 جرأت نمیکردم سرم را بلند کنم، میترسیدم رؤیای آرامشم در این خانه همینجا تمام شود و دوباره آواره غربت این شهر شوم که باران گریه از روی صورتم تا زمین جاری شد. درد پهلو توانم را بریده و دیگر نمیتوانستم سر پا بایستم که دستی چانهام را گرفت و صورتم را بالا آورد.
مصطفی کمی عقبتر پای ایوان ایستاده و ساکت سر به زیر انداخته بود تا مادرش برایم مادری کند که نگاهش صورتم را نوازش کرد و با محبتی بیمنت پرسید :«اهل کجایی دخترم؟»
💠 در برابر نگاه مهربانش زبانم بند آمد و دو سالی میشد مادرم را ندیده بودم که لبم لرزید و مصطفی دست دلم را گرفت :«ایشون از ایران اومده!»
نام ایران حیرت نگاه زن را بیشتر کرد و بیغیرتی سعد مصطفی را آتش زده بود که خاکستر خشم روی صدایش پاشید :«همسرشون اهل سوریهاس، ولی فعلاً پیش ما میمونن!»
💠 بهقدری قاطعانه صحبت کرد که حرفی برای گفتن نماند و تنها یک آغوش مادرانه کم داشتم که آن هم مادرش برایم سنگ تمام گذاشت. با هر دو دستش شانههایم را در بر کشید و لباس خاکی و خیسم را طوری به خودش چسباند که از خجالت نفسم رفت.
او بیدریغ نوازشم میکرد و من بین دستانش هنوز از ترس و گریه میلرزیدم که چند ساعت پیش سعد مرا در سیاهچال ابوجعده رها کرد، خیال میکردم به آخر دنیا رسیده و حالا در آرامش این بهشت مست محبت این زن شده بودم.
💠 به پشت شانههایم دست میکشید و شبیه صدای مادرم زیر گوشم زمزمه کرد :«اسمت چیه دخترم؟» و دیگر دست خودم نبود که نذر زینبیه در دلم شکست و زبانم پیشدستی کرد :«زینب!»
از اعجاز امشب پس از سالها نذر مادرم باورم شده و نیتی با حضرت زینب (سلاماللهعلیها) داشتم که اگر از بند سعد رها شوم، زینب شوم و همینجا باید به نذرم وفا میکردم که در برابر چشمان نجیب مصطفی و آغوش پاک مادرش سراپا زینب شدم...
#ادامه_دارد...
❥••●❥●••❥
به قلـ✍️ـم
#فاطمه_ولی_نژاد
💞با ما همراه باشید...💞
•❖•◇•❖•❣•❖•◇•❖•
@mashgh_eshgh_313💖
مَشْــقِعـِشـْـ❤ــق
#رنج_مقدس #قسمت_سی_و_نهم هست و نيست پدر اين پژو است و می خواهد ما را که ثمره و هست و نيستش هستيم بب
#رنج_مقدس
#قسمت_چهلم
قدم هايم را کوتاه برمی دارم. نمی خواهم ذره ای لذتش را از دست بدهم. فوّاره های حوض وسط صحن را باز کرده اند. نگاه تشنه ام قد می کشد تا پرده های مقابل حرم. کنار صحن به ديوار تکيه می دهم. مردمک چشمانم با شوق تمام صحن را در آغوش می گيرد. بازی کودکان شاد را، قدم زدن مردمان آرام را، خضوع خادمان مهربان را و پرواز کبوترهای زيبا را.
پدر کنارم زمزمه ميکند:
- «کاش کوزه آب داشتند، پر می کرديم، دور حوض می چيديم.»
بغض راه اشکم را می گيرد. پدر هم اين کتاب را خوانده است! ادامه می دهد:
- «پشت حرم اتاقی داشتيم ديوارش چسبيده به ديوار حرم. صبح به صبح ما در را برای مهمان ها باز می کرديم.»
کنار مادر راه می روم. وقتی کنار ضريح می ايستی با آسودگی خاطر تک تک داشته هايت را مرور می کنی. هر چه تحقير شده ام از جانب سهيل اين جا تبديل به طلا می شود. ترس ها و شک هايم را، ترديدهايم را برای خانم می گويم، حس هايم را در اشک هايم خلاصه می کنم و يک جا روی ضريح می پاشم و می دانم که همين طور نمی ماند. می فهمم که خواستن، مقدمه حرکت و تغييرست.
نمی توانم برای سهيل دعا نکنم. اين مدت چند بار زنگ زده و مادر هم صحبتش شده است و نگذاشته علی عکس العملی نشان دهد؛ اما پدر تا
جای سرخی صورتم برود نگاهم نمی کرد.
- به هر حال سهيل شد تکه ای از خاطرات خوش کودکی و ناخوش جوانی ام.
اين را به علی می گويم وقتی توی شبستان منتظر نشسته ايم تا بقيه که رفته اند سوهان بخرند، بيايند.
بالاخره لب باز می کند:
- من با سهيل مخالف بودم.
- چرا؟
نگاه از پاهای زائران برنمی دارم. می گويد:
- آدمی که دنبال دنيا می ره، اگه يه جايی دنياش به خطر بيفته، دنيا رو می چسبه حتی اگر مجبور بشه سيلی ناحق بزنه.
احساس می کنم درد دوباره در صورتم می پيچد. دستم را روی صورتم می گذارم. صدای سلام پدر نجاتم می دهد. می آيند و گرد می نشينيم. پدر
قوطی سوهان را باز می کند. ذوق می کنم و همين طور که برمی دارم می گويم:
- جای چايی خالی!
مسعود سوهان را می گذارد گوشه لپش و می گويد:
- آخ گفتی. مخصوصاً چايی به و سيب مامان... جوش.
مادر می گويد:
- پسره ناخلف، من کی به تو چايی جوشيده دادم.
- نه قربونت برم مادر من. اين برای اينکه قافيه و رديفش درست بشه بود، و الا جوش و حرصی رو که اين بچه هات به جز من به شما می دن
منظورم بود؛ يعنی با اين حرصی که از دست اين علی قُلدر، اين سعيد چشم سفيد، اين ليلی مجنون می خوری بازم خوب جوون موندی، و الا که بر لوح دلم جز الف قامت شما نيست.
فايده ندارد بايد يک کتک مفصل به اين مسعود زد. سعيد می گويد:
- تو با من خوابگاه نمی آی که. تنها نمی شيم که. گرسنه ت نمی شه که.
مسعود می ماند و جمله ی:
- سعيد جان خودم نوکرتم!
و سعيدی که قرار است يک نوکر بسازد از اين مسعود تا هفتاد تا نوکر از پشتش دربيايد و پدری که مهربانانه جمع را نگاه می کند. کاش می
دانستم که «ولادت» را کی خوانده است. پدر نگاهم را می خواند و می گويد:
- پارسال خوندم.
و منی که دلم يک کتاب می خواهد. اين را بلند می گويم.
سعيد نگاهی به ساعت می کند و نگاهی به پدر برای اجازه. پدر نيم خيز می شود و می گويد:
- من و مادرت می مونيم. شماها بريد. فقط وقت نماز حرم باشيد.
مسعود می گويد:
- خدايا به حق اين زوج، يه زوجه به من هم بده، خوشگل و مهربون، فقط مثل ليلا نباشه. يه زوجه هم به سعيد بده، زشت عين ليلا. اين علی و
ليلا هم که هنوز دهنشون بوی شير می ده. پس کله ای محکم را، يکی علی می زند، يکی هم سعيد. من هم فقط زود می جنبم و دو تا نيشگون می گيرم. ناجنس هيچ نمی گويد و می خندد.
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3