#نسل_سوخته |🌷🍃
#اینقصہحقیقتدارد....
9⃣4⃣🌿| #قسمت_چهل_و_نهم
با صدای تو
حال مادربزرگ ... هر روز بدتر می شد ... تا جایی که دیگه مسکن هم جواب نمی داد ... و تقریبا کنترل دفع رو هم از دست داده بود ... 2 تا نیروی کمکی هم ... به لطف دایی محسن ... شیفتی می اومدن ...
بی بی خجالت می کشید ... اما من مدام با شوخی هام ... کاری می کردم بخنده ...
- ای بابا ... خجالت نداره که ... خانم ها خودشون رو می کشن که جوون تر به نظر بیان ... ولی شما خودت داری روز به روز جوون تر میشی ... جوون تر، زیباتر ... الان دیگه خیلی سنت باشه ... شیش ... هفت ماهت بیشتر نیست ... بزرگ میشی یادت میره ...
و اون می خندید ... هر چند خنده هاش طولی نمی کشید...
اونها مراقب مادربزرگ می شدن ... و من ... سریع لباس ها و ملحفه هاش رو می بردم توی حمام ... می شستم و آب می کشیدم ... و با اتو خشک می کردم ... نمی شد صبر کنم ... تعداد بشن بندازم ماشین ... اگر این کار رو می کردم... لباس و ملحفه کم می اومد ... باید بدون معطلی حاضر می شد ...
دیگه شمارش شستن شون از دستم در رفته بود ... اما هیچ کدوم از دفعات ... به اندازه لحظه ای که برای اولین بار توی مدفوعش خون دیدم ... اذیت نشدم ... بغضم شکست ... دیگه اختیار اشک هام رو نداشتم ... صدای آب، نمی گذاشت کسی صدای اشک های من رو بشنوه ...
با شرمندگی توی صورتش نگاه کردم ... این همه درد داشت و به روی خودش نمی آورد ... و کاری هم از دست کسی برنمی اومد ...
آخرین شب قدر ... دردش آروم تر شده بود ... تلویزیون رو روشن کردم ... تا با هم جوشن گوش کنیم ... پشتش بالشت گذاشتم و مرتبش کردم ... مفاتیح رو دادم دستش و نشستم زیر تخت ... هنوز چند دقیقه نگذشته بود که ...
- پاشو مادر ... پاشو تلویزیون رو خاموش کن ...
- می خوای بخوابی بی بی؟ ...
- نه مادر ... به جای اون ... تو جوشن بخون ... من گوش کنم... می خوام با صدای تو ... خدا من رو ببخشه ...
.
.ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
✍🍁| #شہیدسیدطاهاایمانے
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
#هوالعشق❤️
ساعت چهار بود که فاطمه هم رسید خونه ما.
بابا سر کار بود و هشت شب میومد.
علیم که از هفته آخر شهریور برگشته تهران.
فاطمه رو صدا زدم توی اتاق و بهش گفتم ماجرا چیه.
فاطی: اوه فائزه بخدا من شنبه امتحان تاریخ دارم😔
_کتابتو بیار همونجا بخون😁
فاطی: مامانم اینا رو چیکار کنم😵
_میزنگم علی میگم بزنگه راضیشون کنه😐
فاطی: مامانت اینا رو میخوای چیکار کنی😱
_تو باید راضیشون کنی😌
فاطی: اصلا علی رو کی راضی کنه😣
_اه تو چرا این قدر آیه یاس میخونی😡 اصلا نمیخواد بیای😡
فاطی: اه بابا ببخشید😞 من میرم مامانتو راضی کنم تو بزنگ علی.
فاطمه رفت تو آشپزخونه پیش مامان باهاش حرف بزنه منم سریع زنگیدم علی.
با کلی خواهش راضیش کردم مامان بابای فاطمه رو راضی کنه😁
و کلیم سفارش کردم که محمد نفهمه میخوام برم. میخواستم غافلگیرش کنم😍
فاطمه بالاخره مامان رو راضی کرد علیم مامان اونو😊چند ساعته همه کارامونو کردیم و به ریحانه خبردادیم که ماهم همسفرشونیم.
ساعت نزدیک یازده شب بود که از خونه زدم بیرون سوار ماشین شدم و رفتم پاساژ ستاره تا یه هدیه کوچیک برای محمد بگیرم.
واقعا وقت نداشتم بیشتر از این😔
ساعت دوازده ریحانه اینا اومدن دنبالمون.
مامان و آبجیش جلو و ما سه تاهم عقب نشستیم. تکون خوردنای ماشین مثل گهواره بود برام. نفهمیدم کی خوابم برد☺️
صبح تقریبا ساعت ۱۰ و نیم صبح بود که با تکونای دست ریحانه بلند شدم.
طبق معمول همه مسافرتا کسی منو برای نماز صبح بیدار نکرده بود😣
ورودی شهر قم بودیم.
همه خاطرات برام زنده شد...چند ماه پیش وقتی داشتم میومدم اینجا فائزه ی الان نبودم... خیلی فرق داشتم... چند روز بعدشم که رفتم قلبمو اینجا جا گذاشتم... و امروز برگشتم به شهری که میدونم محمدم داره توش نفس میکشه...
تابلوی سبزی جلوی چشمام نقش بست که بالاش نوشته بود *حرم مطهر* و پایینشم *جمکران*
داشتیم میرفتیم حرم... حرم... خدای من... پیش بی بی معصومه که محمد رو از برکتش دارم...
#قسمت_چهل_و_نهم
#دوستانتون_رو_تگ_کنید
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته
@mashgh_eshgh_313 💍
#هوالعشق❥
#دمشق_شهر_عشق
#قسمت_چهل_و_نهم
❥••●❥●••❥
💠 منتظر پاسخم حتی لحظهای صبر نکرد، در را پشت سرش آهسته بست و همه در و دیوار دلم در هم کوبیده شد که شیشه بغضم شکست.
به او گفته بودم در ایران جایی را ندارم و نمیفهمیدم چطور دلش آمد به همین سادگی راهی ایرانم کند که کاسه چشمانم از گریه پُر شد و دلم از ترس تنهایی خالی!
💠 امشب که به تهران میرسیدم با چه رویی به خانه میرفتم و با دلتنگی مصطفی چه میکردم که این مدت به عطر شیرین محبتش دل بسته بودم.
دور خانه میچرخیدم و پیش مادرش صبوری میکردم تا اشکم را نبیند و تنها با لبخندی ساده از اینهمه مهربانیاش تشکر میکردم تا لحظهای که مصطفی آمد. ماشین را داخل حیاط آورد تا در آخرین لحظات هم از این امانت محافظت کند و کسی متوجه خروجم از خانه نشود.
💠 درِ عقب را باز کردم و ساکت سوار شدم، از آینه به صورتم خیره ماند و زیر لب سلام کرد. دلخوری از لحنم میبارید و نمیشد پنهانش کنم که پاسخش را به سردی دادم و دیدم شیشه چشمانش از سردی سلامم مِه گرفت.
در سکوتِ مسیر داریا تا فرودگاه دمشق، حس میکردم نگاهش روی آینه ماشین از چشمانم دل نمیکَند که صورتم از داغی احساسش گُر گرفت و او با لحنی ساده شروع کرد :«چند روز پیش دو تا ماشین بمبگذاری شده تو دمشق منفجر شد، پنجاه نفر کشته شدن.»
💠 خشونت خوابیده در خبرش نگاهم را تا چشمانش در آینه کشید و او نمیخواست دلبسته چشمانم بماند که نگاهش را پس گرفت و با صدایی شکسته ادامه داد :«من به شما حرفی نزدم که دلتون نلرزه!»
لحنش غرق غم بود و مردانه مقاومت میکرد تا صدایش زیر بار غصه نلرزد :«اما الان بهتون گفتم تا بدونید چرا با رفتنتون مخالفت نمیکنم. ایران تو امنیت و آرامشه، ولی سوریه معلوم نیس چه خبر میشه، خودخواهیه بخوام شما رو اینجا نگه دارم.»
💠 بهقدری ساده و صریح صحبت میکرد که دست و پای دلم را گم کردم و او راحت حرف دلش را زد :«من آرامش شما رو میخوام، نمیخوام صدمه ببینید. پس برگردید ایران بهتره، اینجوری خیال منم راحتتره.»
با هر کلمه قلب صدایش بیشتر میگرفت، حس میکردم حرف برای گفتن فراوان دارد و دیگر کلمه کم آورده بود که نگاهش تا ایوان چشمانم قد کشید و زیرلب پرسید :«سر راه فرودگاه از زینبیه رد میشیم، میخواید بریم زیارت؟»
#ادامه_دارد...
❥••●❥●••❥
به قلـ✍️ـم
#فاطمه_ولی_نژاد
💞با ما همراه باشید...💞
•❖•◇•❖•❣•❖•◇•❖•
@mashgh_eshgh_313💖
مَشْــقِعـِشـْـ❤ــق
#رنج_مقدس #قسمت_چهل_و_هشتم در سالن که باز می شود سر بلند می کنم به اميد ديدن علی، اما وقتی مادر در
#رنج_مقدس
#قسمت_چهل_و_نهم
پدر ظرف غذا را می دهد دستم. يعنی من اول بايد سراغ علی بروم؟ داخل اتاق خودم رو به حياط ايستاده و موهايش ژوليده است. رنگ صورتش
از ناراحتي تيره شده است. ظرف غذا را روی ميز می گذارم و بی طاقت بغلش می کنم. سرم را می بوسد. خوشحالم که آرام است.
- مسعود چرا اومده؟
- بَد نَشو علی! خودش داره ديوونه می شه.
در ظرف غذا را باز می کنم و قاشق را درمی آورم:
- بيا چند لقمه بخور.
- مسعود خورده؟
- نه! می شه اين قدر مسعود مسعود نکنی.
- کمرش خوبه؟
مطمئنم کمر و صورت مسعود خوب است. اما دقيقا حال دل و ذهن علی را نمی دانم. همه را با رفتارش متحيّر کرده است.
دست علی را می گيرم و به زور می نشانمش چند لقمه بخور. بعد صحبت می کنيم.
کاش مادر بود. من بلد نيستم بچه داری بکنم. آن هم پسر تخس و بدقلق.
- پدر چی گفت؟ مادر خوبه؟
نگاهش می کنم. بنده خدا نگران کدام از ماست؟
- مادر خوبه که تونسته اين غذا را برايت بفرستد. پدر هم اصلاً نگران تو نشد که هيچ. نپرسيد چرا زدی باز هم هيچ. فقط از اينکه پسرش از برادرش کتک خورده تا دم سکته رفت.
قاشق از دست علی می افتد. زبانم لال بشود با اين طرز حرف زدنم.
حيران بلند می شود، دو قدمی می رود سمت در و برمی گردد. نگاهم می کند. دلم برايش می سوزد. هر چقدر من گستاخم، علی خاکسار است. کافه دستی به موهايش می کشد، دوباره می رود و برمی گردد. بايد کمکش بدهم. اما نه الآن که خودم به خجالت رسيده ام. بار سوم که می خواهد برود، پدر در آستانه در قرار می گيرد. علی پا پس می کشد. پدر اخم الود است و لب هايش را به هم فشرده که حرفی نزند. علی خم می شود. پدر نمی گذارد دستش را ببوسد و در آغوش می کشدش و کنار گوشش می گويد:
- وقتی اعتراض می کردی، لجبازی می کردی، سر به هوايی می کردی، جوانی رو تجربه می کردی، من هيچ وقت به خودم اجازه ندادم دستم از
حدش تجاوز کنه. مسعود، مسعوده. نه علی، نه ليلا و نه سعيد. داشته هاش رو ببين نه خطاهاشو. چه کردی با خودت علی؟ ما نمی تونيم فرمان زندگی کسی رو دست بگيريم. فقط می تونيم تابلوی راهنمای مسيرش باشيم.
علی در آغوش پدر سکوت کرده است. اخمی که بر پيشانی پدر نشسته در چشمان به خون نشسته علی انعکاس پيدا می کند. پدر علی را از آغوشش جدا می کند و بازوانش را فشار می دهد و می گويد:
- آرامش رو به مسعود برگردون، اگر آروم شدی.
دارم فکر می کنم مگر می شود کسی در آغوش پدرش اين طور برود و آرام نشود. مسعود به چارچوب در تکيه می کند. خشم دوباره در صورت علی
می دود. مسعود می خندد و می گويد:
- با اين کاری که کردی دودل شدم که برم آمريکا يا فرانسه.
خنده ام می گيرد. علی هنوز نتوانسته بر خودش غلبه کند. جلو می رود و جای سيلی هايی که زده، دست می کشد. مسعود دستش را می گيرد و
می گويد:
- اينجا رو هم ليلا نوازش کرده. هم بابا بوسيده، هم جای اشکای مامان روش نشسته. فقط حواست باشه که هم من، هم تو، خودخواهِ خودشيفته
خر هستيم که من خرتر از تو. علی نمی خندد که هيچ، حاضر نمی شود مسعود را همراهی کلامی هم بکند. از اتاق می رود بيرون. مسعود کوتاه آمده اما علي نه!
برمی گرديم خانه. در سکوتی که پدر با صحبت هايش می شکند، نه علی را مذمت می کند، نه مسعود را نصيحت. تنها حرف هایی می زند که راه و
چاه را نشان می دهد؛ راه درستِ به هدف رساننده. سحر است که می رسيم. مادر و سعيد بيدارند. همان جا توی حياط کنارشان می نشينم.
سعيد با سينی دمنوش می آيد و می گويد:
- اين چايی آخر روضه است.
نمی خواهم، اما برمی دارم و راهی اتاق می شوم. امشب بايد از فضای خانه قدم بيرون بگذارم، و الا خفه می شوم. صدای اذان مسجد، منجی من
است. خالی و کم انرژی شده ام. سقف بلند می خواهم برای فکرهای بلندم. سقف خانه کوتاه است.
شايد در زير سايه بلندی ها بتوانم کودکی های درونم را کنترل کنم تا کمی رشد کند و من هم بتوانم بزرگانه فکر کنم. شايد هم مجبور شوم خودم را به جای ديگران بگذارم ببينم چگونه تصميم می گيرم.
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3