📖قسمتے از ڪتاب☟
عباس موفق شد از میان انبوه دشمن، راهے به سوے آب پیدا کند و مشک را پر آب ڪند و به سوے خیمهها بازگردد. اما در مسیر افرادے از دشمن در پشت درختان ڪمین ڪرده بودند و توانستند از پشت سر، دست عباس را قطع کنند. ڪسانے ڪہ در نخلستان ڪمین ڪرده بودند توانستند دست چپ عباس را نیز قطع ڪنند و او باز هم رجز مےخواند. بعد از قطع دو دست، عمود آهنینے بر سرش فرود آمد و از اسب بر زمین افتاد و بہ شھادت رسید. هنگامی ڪہ از شھادت عباس اطلاع یافتم بہ شدت گریستم و گفتم: هماکنون ڪمرم شکست و چارهام ڪم شد.
#حسیناززبانحسین
#ڪتابخوب
•❥•●📚●•❥•
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
📖قسمتے از ڪتاب☟
پدر از ما پرسید: برای اسمش چہ فڪرے ڪرده اید؟
مادر گفت: اختیار همہ ما به دست شماست.
«عباس» را پدر فرمود براےاینڪہ مےخواست شیر دژم باشے و از بیشہ آل اللہ حفاظت ڪنے و خاطره عمویش عباس را هم زنده نگہ دارے.
«ابولفضل» را هم پدر ڪنیہ بخشید. براے اینڪہ مےخواست تو پدر همہ خوبےها و برترےها باشے. من خودم شاهد بودم ڪہ پدر علم را بہ تو نمےآموخت بلڪہ علم را چون پرنده اے ڪہ غذا در دهان جوجه اش مےگذارد، در ڪامت مےگذاشت.
«سقا» را هم او لقب داد و در پاسخ به سوال بهت آلود من، اشاره ڪرد بہ ڪربلا...
اما ماه بنےهاشم را فقط پدر نگفت، هرڪس ڪہ روےماه تو را دید، گفت. طلوع چهره ات در شب سیاه، ناخودآگاه، سڪہ ماه را از رونق می انداخت. همہ ما مدام در ڪار تعویذ و تصدیق بودیم براےتو ڪہ مبادا چشم زخمی روے ماهت را بیازارد.
وقتے ڪہ ماه باشی، پلنگ ها هم خودشان را بہ بلندے مےرسانند و بہ طمع چنگ انداختن بر صورتت جست و خیز مےڪنند. وقتےقمر بنےهاشم باشی، شمر هم برایت امان نامہ می آورد...
#ڪتابخوب
#سقاے_آب_و_ادب
•❥•●📚●•❥•
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
📖قسمتے از ڪتاب☟
دختر ایستاد. چشم در چشم محبوبش،گفت:«چرا تو نیز چون منصور بہ ڪوفہ نمےروے؟» سلیم ناباورانہ بہ دختر نگاه کرد. راحیل ادامہ داد: «ما معاویہ و شامیان را شناخته ایم. ڪسےڪہ مادر، پدر و برادرانمان را یا جان گرفته یا فریفتہ است.دیدهایم که چگونہ با تزویر سخن مےگوید و چگونہ خیانت پیشه مےکند. پس چرا باز فریب او را بخوریم و بر علے تیغ ڪشیم؟»
«این سخن را از روےفکر مےگویے؟»
«آرے بہ خدا سوگند روز و شبے نیست ڪہ بہ آن نیندیشیده باشم.»
«میدانی رفتن بہ سوےڪوفہ چہ بهایےدارد؟»
«بهایش سنگینتر از مادرم بود؟ سنگینتر از برادرم منصور؟ نہ،بہ خدا قسم ڪہ نبود.»
«رفتن بہ سوے ڪوفہ یعنے پشت ڪردن بہ قبیلہ و عشیره. همہ ما را طرد خواهند ڪرد.»
« داشتن تو مراڪفایت مےکند... بہ سوے علے برو....»
#ڪتابخوب
#پس_از_بیست_سال
•❥•●📚●•❥•
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
📖قسمتےاز ڪتاب☟
«ما» هنر نداریم، اما «او» ڪہ هنر دارد، هنر او هم این است ڪہ اجناس بہ درد نخورے مثل ما ڪہ هیچ ڪس حاضر نیست بخرد را مےخرد
و با یڪ نگاهش ڪیمیا مےڪند:
رسول ترڪ، ڪل احمد تهرانے و… محصولات این ڪارخانہ اند.
راهش هم همین است ڪہ حافظ فرمود:
گر در سرت هواےوصال است حافظا
باید ڪہ خاڪ درگہ اهل هنر باشے
#خادم_ارباب_ڪیست؟
#ڪتابخوب
•❥•●📚●•❥•
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
📖قسمتےازڪتاب👇🏻
" حسین!
من پیرمردے فرتوتم!
اولین زائر قبر تو!
نمی خواهے در بہ روے این مهمان بگشایے؟
نمےخواهے پذیراییش ڪنے؟
لااقل، سلامم را پاسخ گو!
دست ڪم، جوابم را بده!
از من ڪہ سالیان سال،تازیان سڪوت را تاب آورده ام، مرهم ڪلامت را دریغ مدار!...."
#ڪتابخوب
#آهازغروبفراق
•❥•●📚●•❥•
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
مَشْــقِعـِشـْـ❤ــق
#معرفےڪتاب 📚براےزینأب📚 📝 خاطرات زندگےاز ڪودڪےتا شهادت شہید مدافع حرم محمد بلباسےیکے از شهداے خان طو
📖قسمتےازڪتاب👇🏻
بہ من مےگفت: «از امام چیزهاے دنیایے نخواه! ڪم هم نخواه! بگو آقاجان، معرفت خودِت رو بہ من بده»!
آن قدر دوستش داشتم ڪہ هر چه مےگفت، برایم حجت بود. چشمانم را بستم و همین ها را تڪرار کردم. یک دفعہ یاد چیزے افتادم و گفتم:
«راستے محمد! همہ از این جا براے خودشون ڪفن خریدن. ما هم بگیریم و بیاریم حرم براے طواف»
طفره رفت و گفت: «اےبابا! بالاخره وقتے مُردیم، یہ ڪفن پیدا میشه ما رو بذارن توش».
اصرار کردم ڪہ این ڪار را بڪنیم. غمے روے صورتش نشست. چشمانش را از من گرفت و بہ حرم دوخت. گفت: «دو تا ڪفن ببریم، پیش ی کہ بے ڪفن؟!»
#ڪتابخوب
#براےزینأب
#شهداےخانطومان
•❥•●📚●•❥•
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3