#تلنگر🍃🌺
✨نمازهایت را عاشقانه بخوان
حتی اگر خسته ای یا حوصله نداری..❌👇
💫قبلش فكر ڪن چرا دارے نماز میخونی؟؟
با چه کسی قصد صحبت داری؟؟⁉️
💫 آن وقت ڪم ڪم لذت میبرے از كلماتی كه تمام عمرداری تكرارشون میڪنی..💕
💫نـمـازت را حسابی غنیمت بشمار🌹
مـیـلیـون هـا نـفـر زیـر خـاك ،
بـزرگ تـریـن آرزویـشـان بـازگـشت بـه دنـیـاست...
تـا سجـده كـنـنـد ... ولـو یـك سـجـده !😔
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
05148888
بهاینشمارهزنگبزنین
بعدازصلواتخاصهیهصداهاییمیاد...
اونصدا از میکروفونکنارضریحامامرضامیاد:)
#بصورتزنده
#زیارتقبول🙃
#التماسدعایزیادااا💔
[ اݪلّہُمَـ عَجِّݪ ݪِوَݪیڪ اݪّفَرَج ]
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
#حدیثطوࢪے🔗📖
•●⌛●•
﴿مَݩعرف•😌💜•
اللّٰهأحَبَّهُ•🕊✨•﴾
۞ٺَࢪجُمہ:ھࢪڪہ #ڂُدآ ࢪا بِشِݩآسد
اۅ ࢪا دۅسْٺ ڂۅآھدداشْٺ...😌❤️﴾
•●●•
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
مَـن بے حسین
گمشدِھاےبی نِشـٰانَم
پَس بِنویسٰ تَمٰام
مَـرا #خـٰادمالحُسین
#بهشتِ_حقیقی
#حسی_مثل_کبوترِحرم...♡
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
🔔
▫️هر وقت ڪه دستت از هـــمه
جا #ڪـوتاہ شــــــد بگــــــــــــو:
«و َأُفَـــــوِّضُ أَمــْرِی إِلَى اللَّهِ إِنَّ
اللَّـہَ بَصـــــــــــِیرٌ بِالْعــــــــــِبَادِ»
#ڪارم را بہ خـ♡ـدا میـسپارم
خداوند بیــنای به بنـدگان است.
👈 #ناامـــیدۍممـــنوع
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
شاید#شهادت
آرزوۍهمہباشد
امایقیناً
جزمخلصین
ڪسےبداننخواهدرسید ...
ڪاشبجاےزبان
باعمـــــلم
طلبشهادتمےڪردم🥀...(:
#شهـیــدإبــــــــــرإﮫیمﮫإدﮰ♥️
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
#هوالعشق❥
#دمشق_شهر_عشق
#قسمت_سی_و_نهم
❥••●❥●••❥
💠 اشکم تمام نمیشد و با نفسهایی که از گریه بند آمده بود، ناله زدم :«سعد شش ماه تو خونه زندانیم کرده بود! امشب گفت میخواد بره ترکیه، هرچی التماسش کردم بذاره برگردم ایران، قبول نکرد! منو گذاشت پیش ابوجعده و خودش رفت ترکیه!»
حرفم به آخر نرسیده، انگار دوباره خنجر سعد در قلبش نشست که بیاختیار فریاد کشید :«شما رو داد دست این مرتیکه؟» و سد صبرش شکسته بود که پاسخ اشکهایم را با داد و بیداد میداد :«این تکفیری با چندتا قاچاقچی اسلحه از مرز عراق وارد سوریه شده! الان چند ماهه هر غلطی دلش میخواد میکنه و داریا رو کرده انبار باروت!»
💠 نجاست نگاه نحس ابوجعده مقابل چشمانم بود و خجالت میکشیدم به این مرد نامحرم بگویم برایم چه خوابی دیده بود که از چشمانم به جای اشک، خون میبارید و مصطفی ندیده از اشکهایم فهمیده بود امشب در خانه آن نانجیب چه دیدهام که گلویش را با تیغ غیرت بریدند و صدایش زخمی شد :«اون مجبورتون کرد امشب بیاید حرم؟»
با کف هر دو دستم جای پای اشک را از صورتم پاک کردم، دیگر توانی به تنم نمانده بود تا کلامی بگویم و تنها با نگاهم التماسش میکردم که تمنای دلم را شنید و مردانه امانم داد :«دیگه نترس خواهرم! از همین لحظه تا هر وقت بخواید رو چشم ما جا دارید!»
💠 کلامش عین عسل کام تلخم را شیرین کرد؛ شش ماه پیش سعد از دست او فرار کرده و با پای خودش به داریا آمده بود و حالا باورم نمیشد او هم اهل داریا باشد تا لحظهای که در آرامش منزل زیبا و دلبازشان وارد شدم.
دور تا دور حیاط گلکاری شده و با چند پله کوتاه به ایوان خانه متصل میشد. هنوز طراوت آب به تن گلدانها مانده و عطر شببوها در هوا میرقصید که مصطفی با اشاره دست تعارفم کرد و صدا رساند :«مامان مهمون داریم!»
💠 تمام سطح حیاط و ایوان با لامپهای مهتابی روشن بود، از درون خانه بوی غذا میآمد و پس از چند لحظه زنی میانسال در چهارچوب در خانه پیدا شد و با دیدن من، خشکش زد. مصطفی قدمی جلو رفت و میخواست صحنهسازی کند که با خنده سوال کرد :«هنوز شام نخوردی مامان؟»
زن چشمش به من مانده و من دوباره از نگاه این غریبه ترسیده بودم مبادا امشب قبولم نکند که چشمم به زیر افتاد و اشکم بیصدا چکید. با این سر و وضع از هم پاشیده، صورت زخمی و چشمی که از گریه رنگ خون شده بود، حرفی برای گفتن نمانده و مصطفی لرزش دلم را حس میکرد که با آرامش شروع کرد :«مامان این خانم شیعه هستن، امشب وهابیها به حرم سیده سکینه (علیهاالسلام) حمله کردن و ایشون صدمه دیدن، فعلاً مهمون ما هستن تا برگردن پیش خانوادهشون!»
#ادامه_دارد...
❥••●❥●••❥
به قلـ✍️ـم
#فاطمه_ولی_نژاد
💞با ما همراه باشید...💞
•❖•◇•❖•❣•❖•◇•❖•
@mashgh_eshgh_313💖
#هوالعشق❥
#دمشق_شهر_عشق
#قسمت_چهلم
❥••●❥●••❥
💠 جرأت نمیکردم سرم را بلند کنم، میترسیدم رؤیای آرامشم در این خانه همینجا تمام شود و دوباره آواره غربت این شهر شوم که باران گریه از روی صورتم تا زمین جاری شد. درد پهلو توانم را بریده و دیگر نمیتوانستم سر پا بایستم که دستی چانهام را گرفت و صورتم را بالا آورد.
مصطفی کمی عقبتر پای ایوان ایستاده و ساکت سر به زیر انداخته بود تا مادرش برایم مادری کند که نگاهش صورتم را نوازش کرد و با محبتی بیمنت پرسید :«اهل کجایی دخترم؟»
💠 در برابر نگاه مهربانش زبانم بند آمد و دو سالی میشد مادرم را ندیده بودم که لبم لرزید و مصطفی دست دلم را گرفت :«ایشون از ایران اومده!»
نام ایران حیرت نگاه زن را بیشتر کرد و بیغیرتی سعد مصطفی را آتش زده بود که خاکستر خشم روی صدایش پاشید :«همسرشون اهل سوریهاس، ولی فعلاً پیش ما میمونن!»
💠 بهقدری قاطعانه صحبت کرد که حرفی برای گفتن نماند و تنها یک آغوش مادرانه کم داشتم که آن هم مادرش برایم سنگ تمام گذاشت. با هر دو دستش شانههایم را در بر کشید و لباس خاکی و خیسم را طوری به خودش چسباند که از خجالت نفسم رفت.
او بیدریغ نوازشم میکرد و من بین دستانش هنوز از ترس و گریه میلرزیدم که چند ساعت پیش سعد مرا در سیاهچال ابوجعده رها کرد، خیال میکردم به آخر دنیا رسیده و حالا در آرامش این بهشت مست محبت این زن شده بودم.
💠 به پشت شانههایم دست میکشید و شبیه صدای مادرم زیر گوشم زمزمه کرد :«اسمت چیه دخترم؟» و دیگر دست خودم نبود که نذر زینبیه در دلم شکست و زبانم پیشدستی کرد :«زینب!»
از اعجاز امشب پس از سالها نذر مادرم باورم شده و نیتی با حضرت زینب (سلاماللهعلیها) داشتم که اگر از بند سعد رها شوم، زینب شوم و همینجا باید به نذرم وفا میکردم که در برابر چشمان نجیب مصطفی و آغوش پاک مادرش سراپا زینب شدم...
#ادامه_دارد...
❥••●❥●••❥
به قلـ✍️ـم
#فاطمه_ولی_نژاد
💞با ما همراه باشید...💞
•❖•◇•❖•❣•❖•◇•❖•
@mashgh_eshgh_313💖
.
#گاهتلنگر 🔰 🎀
اگـه میبینی رفیقت داره به راه ڪج میره
باید راهنـماش بشی؛
بهعنـوان رفیقش مسئولی
وگرنه روزمحشـر پاتگـیره..!
اگه سڪوتڪنی وکمکشنڪنی..
همیـنآدم ڪهداره خطامیـره
روزحسـابرسی میادجلوتـومیگیره
میگه:توڪه میدونستی مندارم اشتباهمیڪنم
چــرابهـم گوشزد نڪردی؟!
چرادستمـو نگرفتی!!
[یـومالحسـرت..]
.
#امربهمعروفونهیازمنڪر
#فراموششده؟!
#ماهممسئـولیــم...،
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
پنـاهبهتـو
ازشرنفسےکهسیـرنمےشـود...(:
#معبـودمـ☘✨
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3