مشقِ عشق ٬ دمشق
اصلا اون منطقه زهرایی بود ... یادمون نمیره وقتی پیکر پاک بچه های مدافع رو از زیر خاک بیرون کشیدیم ..
خداییش یکی از شیرین ترین خاطراتمون همون پیکرهای تفحص منطقه ی خانطومانه
قبلا براتونگفتم داستانش رو
بازم بگم؟!
حالش رو داری بشنوی؟
خان طومان چند باری بین ما و اونها رد و بدل شد ...
بذار اینجوری از اول برات بگم:
منطقه خیلی بد انتن بود
انتهای خیابون دفتر فرماندهی و ساختمون مخابرات یک ساختمونی بود بلند بود که برای تماسو اینترنت باید میرفتیم بالای پشت بومش ...
غیر از اونجا جای دیگه ای انتن نداشت ...
یک روز دو تا از بچه ها اونورتر ساختمون قدم میزدند وانتن میاد و شروع میکن به پیام دادن که اتفاقی یک پوتین میبینن و وقتی میکشنش بیرون یک استخوان بهش اویزون بوده...
اگر اشتباه نکنم سید محمد حسینی بود که شهید هم شد کسی که اونجا رو پیدا کرد
پشت بیسیم شنیدیم که اره این اتفاق افتاده و هر کسی یکجوری خودش رورسوند اونجا و پیکر سیزده تا لاله تو یک گور دست جمعی پیدا شد ...(البته اگر اشتباه نکنمو حافظه یاری کنه)
همه دست بسته بودند و زنجیر پلاک ها به گردنشون بود ولی خود پلاکها نه...
بعضیهاشونجمجمه هاشون سوراخ و تیر خلاصشون مشخص بود
اخه مگه میشه تو چهار پنج ماه اینجوری بپوسه پیکرهاااا
اخرین عملیات چهار پنج ماه قبل بیشتر نبود که ...
ولی این حرومی ها عادتشونه رو پیکر بچه ها اسید میریختن تا زودتر از بین بره ...
بدون نامو نشون ...
ولی نه من بی نام و نشونم
اونها عجب نامی داشتن در گمنامی ...
بی پلاک بودن و فرستادیمشون برای تشخیص دی ان ای ولی میدونی چی بود که اشک همه ی ما رو در اورد اونجا؟؟؟؟
این بود که همه ی لباسها و پوستها و موها از بین رفته بود اما یک شال سبز کمر یکی از شهدا بود که بعدا مشخص شد سید موسوی بود و اون شال انگار از توویترین در اورده بودی گذاشته بودی کنارش و فقط یخورده خاکی شده بود ....
حرم شده فکر ٬ هر روزم
به داغ هجر تو ٬ میسوزم
جوار نوکریمو تو باطل نکن
حالا که دستمو گرفتی ول نکن
حرم ندیده ما رو زیر گل نکن
یا زینب س
یا زینب س
بی بی جان اگر بمیرم خیلی بدبختم ...
نذار شرمنده ی خدا و شما بشم
از خودم خجالت میکشم
میدونم گناهانم رو سیاهم کرده
اما به حرمت رفاقت با شهدا خودت دستم رو بگیر
ادمشم
شاید شهید شم ...